لبخند تلخی میزنم که ناخودآگاه لحنم، تلخی به خود میگيرد؛ اما نمیدانی که تعريف از خود، مهربانی خود و بخشندگی خود، کار درستی نيست؟ میدانم که نمیدانی پس به اين مَبال.
به ماه که غمباری از سياهی را در آغوشش گرفته است، خيره میشوم:
- من میبينم که تو خستهای؛ شکستهای؛ دلگيری؛ اما نمیدانم چرا سکوت کردی؟ خب حرف بزن، بگو! همچون ما انسانها شکايت کن؛
گله کن؛ فرياد بکش و خودت را آرام کن.
با حس جوشش چشمانم که اشک، قصد فرو ريختن ندارد، محزون و شکسته، زير لب نجوا میکنم:
- هر چند خبر دارم که توقع بیجايی است. آخر تو کجا و سخن کجا؟! ای ماه زبان بسته بدبخت!