دلنوشته: قلب شکسته ی شهری شلوغ
دلنویس: زهرا بابا زاده
ژانر: اجتماعی_درام
قلب شکسته ی شهری شلوغ:
قلب شکسته ام در پی ابن شهر شلوغ و مملو از انسان های بی اعتبار در دل پر غم شهرم سنگینی می کند.
نمیدانم کجا زندگی می کنم میان عشق و محبت یا نفرت و دلتنگی!
میان شهر آرزوهای به باد رفته یا شهری پر از دوستانی مهربان با قلبی پاک!
نمیدانم چرا زنده ام و میخواهم چه مسیری را طی کنم نمیدانم شب بی رنگ است یا چشمانم از تاریکی ها بسته شده است.
نایی برای رسیدن به فرداهایی که چشم بسته آن ها را دبدار می کردم را ندارم.
دلم میخواد آنقدر خودم را در آغوش فشار دهم و بگویم غصه نخور روزی هم روز تو می رسد و آنقدر به خودت افتخار کن که دل همه ی سنگ ریزه های این شهر شلوغ بلرزد و بداند تو کیستی و چرا به این دنیایی که نمیدانی آخرش چه میشود رسیدی.
آری من خودم را آرام میگیرم و سرم را روی شانه های خسته و بال های زخمی ام می گذارم.
دستان سرد و بی حسم را روی قلبی که ترک خورده است میگذارم.
آری دلم شکست،له شد،لرزید ولی دست از جنگیدن بر نداشت.
دلم دلش هوای آن یاری را که برای همیشه ماندگار می ماند کرده است.
دلم دل شکسته نبود و کینه ای نداشت!
روز ها را با یاد شب آرام قدم می زدم تا نبینم،نوشنم و نخواهم که این دنیای بی احساس را ببینم.
این بار خورده های این دل شکسته ی پشت در بسته های قصر روزگارم را محکم فشار می دهم و سوزن به دست میشوم محکم آن را دوختی از جنس امید و انگیزه می زنم و درون سینه ام می گذارم.
محکم در این قصر باشکوه اما بی رحم را باز می کنم و به سوی تخت پادشاهی ام به راه می افتم و تاج طلایی رنگم را با دستان خندانمروی سرم می گذادم و همه را زیر دستانم قراد می دهم که در برابرم زانو بزنند.
آنقدر بزرگ میشوم تا روزی برسد به گوش تمام این مردم سرزمین که پادشاه و شاهزاده و ملکه و هر صفتی دیگری نیز من هستم.
دیگر دل شکسته ام بی تابی نم کند زیرا با این زخم هایی که خورده است محکم میشود آری
دگر این دل شکسته نمی ماند.
دلنویس: زهرا بابا زاده
ژانر: اجتماعی_درام
قلب شکسته ی شهری شلوغ:
قلب شکسته ام در پی ابن شهر شلوغ و مملو از انسان های بی اعتبار در دل پر غم شهرم سنگینی می کند.
نمیدانم کجا زندگی می کنم میان عشق و محبت یا نفرت و دلتنگی!
میان شهر آرزوهای به باد رفته یا شهری پر از دوستانی مهربان با قلبی پاک!
نمیدانم چرا زنده ام و میخواهم چه مسیری را طی کنم نمیدانم شب بی رنگ است یا چشمانم از تاریکی ها بسته شده است.
نایی برای رسیدن به فرداهایی که چشم بسته آن ها را دبدار می کردم را ندارم.
دلم میخواد آنقدر خودم را در آغوش فشار دهم و بگویم غصه نخور روزی هم روز تو می رسد و آنقدر به خودت افتخار کن که دل همه ی سنگ ریزه های این شهر شلوغ بلرزد و بداند تو کیستی و چرا به این دنیایی که نمیدانی آخرش چه میشود رسیدی.
آری من خودم را آرام میگیرم و سرم را روی شانه های خسته و بال های زخمی ام می گذارم.
دستان سرد و بی حسم را روی قلبی که ترک خورده است میگذارم.
آری دلم شکست،له شد،لرزید ولی دست از جنگیدن بر نداشت.
دلم دلش هوای آن یاری را که برای همیشه ماندگار می ماند کرده است.
دلم دل شکسته نبود و کینه ای نداشت!
روز ها را با یاد شب آرام قدم می زدم تا نبینم،نوشنم و نخواهم که این دنیای بی احساس را ببینم.
این بار خورده های این دل شکسته ی پشت در بسته های قصر روزگارم را محکم فشار می دهم و سوزن به دست میشوم محکم آن را دوختی از جنس امید و انگیزه می زنم و درون سینه ام می گذارم.
محکم در این قصر باشکوه اما بی رحم را باز می کنم و به سوی تخت پادشاهی ام به راه می افتم و تاج طلایی رنگم را با دستان خندانمروی سرم می گذادم و همه را زیر دستانم قراد می دهم که در برابرم زانو بزنند.
آنقدر بزرگ میشوم تا روزی برسد به گوش تمام این مردم سرزمین که پادشاه و شاهزاده و ملکه و هر صفتی دیگری نیز من هستم.
دیگر دل شکسته ام بی تابی نم کند زیرا با این زخم هایی که خورده است محکم میشود آری
دگر این دل شکسته نمی ماند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: