. . .

متروکه دلنوشته سَنگِ قَلبی | terliom

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
دلنوشته: سَنگِ قَلبی
ژانر: تراژدی - عاشقانه
نویسنده: terliom

خلاصه:
قلب سنگ می‌شود و شیشه‌اش سیمین.
اقیانوس سبز می‌شود و آینه‌اش آبی.
ماهی، کوسه می‌شود و وجودش خاکی.
پرستو، شاهین می‌شود و بال‌هایش چوبی.
موش، افعی می‌شود و معده‌اش معدن.
مار، کفتر می‌شود و شانه‌اش زرین.
تو در وجود من سنگ می‌شوی و معنایت، قلبی...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 33 users

Leviathan

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2127
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-24
آخرین بازدید
موضوعات
43
نوشته‌ها
303
راه‌حل‌ها
6
پسندها
2,355
امتیازها
225
محل سکونت
llǝH

  • #11
مرداد ماه هزار و چهارصد و یک

به خوابی سخت و طاقت‌فرسا فرو رفته بود. لب‌هایش باز نمی‌شدند و پره‌های بینیش، آهسته تکان می‌خورد؛ اما دلش، دلش هوسه استفراغ کرده بود!
جوری تمام عضلات شکمش، قصد بازگرداندنه میهمانشان را داشتند که هر لحظه ممکن بود در باز شود و با لگدی سخت و دردناک، به بیرون جهش پیدا کنند.
جایی در همین نزدیکی، فرمانی آخته شده بود که پروانه‌های دلش را به تپش و هیاهو وا می‌داشت. چشمانش پر اشک میشد و فرودشان، لغو!
این صخره‌ای سنگی بود که در اقیانوسی رو به فروپاشی، نشسته بود و تمام داوطلبان سقوط را پس میزد! مژگانش هنوز دست از نیایش برنداشته بودند و حالا، علاوه بر ستار دریایی و جوناتان،لطف پروردگار شامل حالش شد و پرتقالی خونی، درون اقیانوس و درست در کنارش افتاد!
پرتقال، لب می‌گشود و لبخندی سرخ، به رنگه خون‌های تزریق شده به درونش را به نمایش می‌گذاشت. صخره به مانند مادر بزرگی پیر، دست دراز می‌کرد و خونِ سرازیر شده از گوشه‌ی لب پرتقال را، با دقت پاک می‌کرد. دستانش خونی میشد؛ اما مهم این بود که پرتقال، تمیز میشد!
سنگش قلبی شده بود... .

«کی نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد!»
 
  • غمگین
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Leviathan

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2127
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-24
آخرین بازدید
موضوعات
43
نوشته‌ها
303
راه‌حل‌ها
6
پسندها
2,355
امتیازها
225
محل سکونت
llǝH

  • #12
هفتم مرداد ماه هزار و چهارصد و یک

پرتقال خود را به ستاره نزدیک می‌کرد و بی نگاه به اقیانوس، از حال دلِ عروس و خواهر شوهر، باخبر بود!
هردو از درد عشق می‌نالیدند؛ یکی از درد عشق به معشوق و دیگری از درد عشق به برادر. یکی در طلب بازگشت عشق و دیگری در طلب بازگشت برادر. یکی از حسرت دیدار یار و دیگری در حسرت دیدار برادر!
لاشه‌های بوقلمون صفت درون آب، در پهلوی یار و خواهر، می‌نشستند و در جوار پرتقال خونی، ادعای فهم و نیکویی داشتند.
صخره فریاد سر می‌داد و بر سر ستاره آوار میشد تا به او باور نکند؛ اما کم کم دست از این کار برداشت. پرتقال هم ظاهراً به این بوقلمون صفته هفت رنگ، نزدیک شده بود و این احساسی بودنِ پرتقال، صخره را نگران می‌کرد. در انتهای تمام این‌ها، می‌ترسید حرفی از نگرانیش به دوسته از آسمان رسیدَش بزند تا نکند به مانند رفیق گرمابه و گلستانش، ستاره، او را در خلا، رام و وادار به زدن مهر خموشی بر لب کند!
این‌جا تنها چیزی که ساکت و منطقی نشسته بود، جوناتان بود که در انتظار چیزی نامعلوم، تنها آوایی که سر می‌داد، سکوت بود!
وجودش از برخورد اقیانوس، نیروی تازه می‌گرفت و در مقاومت در برابر قالیِ کرمانِ اقیانوس، کم نمی‌آورد!
سنگش قلبی شده بود... .

«بر آن‌گونه که هستی، خویش بنما
نه گرگی در دل و میشی فریبا!»
 
  • گل رز
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Leviathan

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2127
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-24
آخرین بازدید
موضوعات
43
نوشته‌ها
303
راه‌حل‌ها
6
پسندها
2,355
امتیازها
225
محل سکونت
llǝH

  • #13
مرداد ماه هزار و چهارصد و یک

اقیانوسش پر شده بود از آب‌خوارانی که آب گوارای وجود یارش را می‌دریدند. لاشه‌ها به اطراف اقیانوس هم هجوم برده بودند.
به یک باره، با نگاه به یارش، در نظرش آمد که نکند قهوه‌ی تلخ چشمانش، در شیره‌ی شیرین وجود روزگار ریخته شده که این‌گونه تلخ و نگون نوشته شده بود!
فریادش لعل را رنگ پراند و خرمهره را سرخ نمود! فریادش از درد و بی‌خبری از آینده! فریادش تلخ بود و از قهوه‌ی چشمانش نوشیده بود!
تنها در این بهر مانده بود که چرا فقط از قهوه‌ی تلخ چشمان او استفاده می‌شود؟ چرا به آبیِ آرام‌بخشِ چشمان یارش نگاهی انداخته نمیشد تا اوضاع کمی آرام شود؟
دلش هوس در بر گرفتن آن دو گوی شبه تیله را کرد بود که با آبیش، جوری دلش را می‌لرزاند که هوش از سر خفتگان و عاقلان می‌پراند! دلش هوس یک بغل، یک نگاه و یک آرامش کرده بود! دلش هوسِ رهایی کرده بود!
توبه‌کنان، سر به بالشت می‌نهاد کتابش به سوی اقیانوس قل می‌خورد! ورق به ورقش نم برمی‌داشت و قلم به قلمش، خیس و پراکنده. به سوی کاغذ، دست دراز کرد و از تمام آن حال، کاغذ دل‌تنگی را به چنگ کشید؛ ناخنش را به انتهای فصل کشید و بینیش را به آرزوی بوی خوش کاغذ، نزدیک برد.
قلمش از زور ریختن اشکِ مشکی به روی کاغذ، خشک و برهوت گشته بود و پاک‌کنش، به جهته پاک کردن اشتباهات کوچک و بزرگش، مشکیِ مشکی!
سنگش قلبی شده بود... .

«تو با چشمان غم‌‌باری که روزی چشمه‌ی شادی بود و
اینک حسرت و افسوس، بر آن سایه افکندست، خواهی رفت!»
 
  • غمگین
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین