. . .

تمام شده دلنوشته برهان محکمه | آرا (هستی همتی)

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۲۲۶_۱۸۲۳۱۸_ecla_tzkw.jpg

نام دلنوشته: برهان محکمه
نویسنده: آرا (هستی همتی)
ژانر: تراژدی، اجتماعی

پانزده بهمن 1399
ساعت یک و نیم بعد از ظهر


*_مقدمه:
وای از آدمیان!
خود را اشرف مخلوقات می‌‌خوانند و حَیَوان را فاقد شعور دانسته،
خود را دانای غیب می‌‌دانند؛
حال آن‌‌که این بشر حتی با وزن کلماتی که می‌‌گوید، ناآشناست!
در عصر رو به صعود گذاشته‌‌ای زیستن دارد؛
اما کوته فکر گونه خدشه‌‌ها بر روان محصور ساده دلان می‌‌نشاند و چه قضاوات که نکرده است!
آن هم عملی که تنها کردگار جایگاهش را دارد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
874
پسندها
7,360
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
screenshot-1266_eff3.png

به نام خداوند دل‌های پاک​

سلام خدمت شما دل‌نویس عزیز!​

متشکریم از شما برای انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار آثار ارزشمندتان.​
خواهشمندیم قبل از شروع کردن نگارش دلنوشته‌تان، قوانین مذکور در تاپیک زیر را با دقت مطالعه فرمایید!​

پس از ارسال حداقل ده پارت از دلنوشته خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.
[درخواست جلد برای دلنوشته]

پس از اتمام نگارش، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست نقد و تعیین سطح دلنوشته]

پس از رفع ایرادات گفته شده توسط منتقد، جهت بررسی دوباره و تعیین سطح مجدد اثرتان از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[تعیین سطح مجدد دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، می‌توانید از طریق لینک زیر برای صوتی کردن دلنوشته خود اقدام کنید.
[درخواست صوتی شدن دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، در تاپیک زیر اعلام کنید.
[اعلام پایان نگارش دلنوشته]

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

پس از اتمام رصد برای ویراستاری و ارسال اثر شما روی سایت، طبق موارد گفته شده در لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست ویراستاری دلنوشته]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بیرون آوردن اثر از متروکه، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[انتقال و بیرون آوردن دلنوشته از متروکه]

متشکریم از حضور گرم و همکاری شما در انجمن رمانیک!​

| مدیریت تالار ادبیات انجمن رمانیک |​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
*_پارت یک_*

غمی خفته
در حصار جانی پوسیده است که کوبش مشت‌‌های نحیفش بر دیواره‌‌ی متزلزل وجود،
نم خیس قطرات لعنتی اشک را به کالبد قرنیه چشمان، بالا می‌‌کشد.
آن‌‌گاه، آدمیزاد احساس جنون می‌‌کند
و صدای سوت ممتدی که قطع شدگی ندارد،
در مغز کوچکش جمع شده و می‌‌پیچد؛
سپس مغز، دستان سِر شده‌‌اش را دور زانوان جمع شده در آغوشش می‌‌پیچد
و چنان جیغ می‌‌زند که آدم به دیوانگی مطلق روی می‌‌آورد.
تا به خود بیاید، مهر و انگ بر پیشانی‌‌اش می‌‌چسبد
و چشم که می‌‌گشاید، سرای آرامشش را گم گشته می‌‌بیند.
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
*_پارت دو_*

چهار دیواری سفید، هر چه عظمت داشته باشد، باز همان چهار دیواری بیش نیست؛
سه یا پنج دیواری که نمی‌‌شود!
چهار دیواری‌‌ای که صدای هیچ در آن نپیچد و دیواره‌‌هایش منعکس کننده‌‌ی صوت یک خنده نباشند،
خواه ناخواه بند دل می‌‌گسلد و اندوه،
از لا به لای ترک دیوار، به جان چهار دیواری اتاقت رخنه می‌‌کند.
مادامی که آوای جنون سر می‌‌دهد
و صدای غم‌‌انگیز سرود مرگش، با رفتارهای ضد و نقیضت خو می‌‌گیرد،
به خود می‌‌آیی و می‌‌گویی افسرده‌‌ای!
نگاه‌‌های گاه و بیگاه سرزنش بارِ شد و آمدهای چهار دیواری‌‌ات را می‌‌بینی
که به روی لبخندهای ساختگی لرزانت، سنگینی می‌‌کند
و از همان تلخی انزجار چشمان‌‌شان می‌‌خوانی تو را دور می‌‌بینند؛
که تو را غمزده می‌‌خوانند.
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
*_پارت سه_*

یک جا نشینی، دیوانه‌‌ات می‌‌کند.
پاتوقت که ملافه‌‌ی شکلاتی تخت خواب تک نفره‌‌ات باشد،
بوی تعفن مردگیِ احساسات، بالشت را در بر می‌‌کشد
و کپک، به جان خیسی رد اشک‌‌هایت می‌‌افتد.
رد سیاه مرگِ روانِ پریشانت، سپیدی گچ دیوار را در بر خود غرق می‌‌کند
و قفل مستحمی بر درب چهار طاق کمدی می‌‌زند
که دسته لباس‌‌های رنگی، در آن دفن شده‌‌اند.
بعد، آدمی می‌‌ماند با خروار سیاهی و رنگ تیره به مثل بخت نگونش
که سلول به سلول ماتم زده‌‌ی جانش را،
به جرم قتل احساسات محاکمه می‌‌کند
که سزایش مرگ است.
آن‌‌گاه آدمیزاد می‌‌نشیند
با خطوط پریشان دفتر هشتاد برگش سخن‌‌ها می‌‌گوید
که کس نیست اوی دیوانه را بتکاند؛
سیلی‌‌ای در گوش‌‌های کر شده‌‌اش بکوباند و عربده بزند:
- آن خطوط جان ندارند!
همدم نیستند،
آینه‌‌ی دق‌‌اند!
نمی‌‌فهمند قطرات اشکی که رویش می‌‌خشکند
و مچالگی کاغذ دارند،
بوی منزجر کننده‌‌ی مرگ می‌‌دهند.
نمی‌‌دانند لغاتی که جوهر آبی خودکار رویشان می‌‌نشاند،
هر حرفش صد تکه پاره‌‌ی بلور خرد شده‌‌ی روح را می‌‌غلتاند!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
*_پارت چهار_*

تلنگری، وجودت را می‌‌تکاند.
لرز، جوارح سِر شده‌‌ات را در بَرِ خود می‌‌کشد
و مغز خفه‌‌ات، گویا از پس تشنجی بیرون آمده است،
دیوانه‌‌وار خودش را به دیواره جمجمه می‌‌کوبد.
بدین شکل، افکار پریشان و محبوس شده‌‌اش را،
یکی پس از دیگری، به دریچه‌‌ی جانت می‌‌ریزد.
چنان هم حجم این گمان‌‌ها زیاداند که احساس خفگی بر گلویت
و انفجار افکار به مخچه‌‌ات، خودشان را می‌‌آویزند.
آن لحظه که مرز جنون را رد می‌‌کنی
و دیوانه گونه فریاد می‌‌کشی،
دیواره‌‌های ماتم خورده‌‌ات نیز،
از کابوس و بد اندیشی، رسته می‌‌شوند
و شوک عظیمی که عربده‌‌ات به آن‌‌ها داده،
آن‌‌ها را می‌‌رنجاند.
پس از آن است که مشت‌‌های پی در پی و بی‌‌جانت،
حواله تاریکی مطلق می‌‌شوند.
پساپیش هر آنچه که مغز اظهار می‌‌کند، شاید،
صدای قهقهه‌‌ی طاقت‌‌فرسایی که به ناخن کشیدن روی فلز می‌‌مانند،
تداعی می‌‌شود.
خنده‌‌ای‌‌ست آمیخته با روان پریشانی مشهود
و این فریاد، تا ابد در پس گوش‌‌هایت می‌‌ماند
و شاید، زمانی، جانت را بستاند!
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
*_پارت پنج_*

تکانی می‌‌خوری و گلدان روی میز، با ضربه‌‌ی دستت
پهن زمین می‌‌شود!
صدایش پس از ساعت‌‌ها سکوت و خودخوری درونی، به اندازه‌‌ی یک فریاد گوش خراش، قدرت دارد!
از قضا، این شکسته شدن بدنه‌‌ی بلور گلدان،
تو را به یاد خدشه‌‌های نشسته بر فنجان ترک گرفته‌‌ی روانت می‌‌اندازد!
همان روانی که احتمال می‌‌دهی هر لحظه،
امکان دارد هزار تکه شود و خُرده شیشه‌‌هایش،
قلب نگون بختت را بپوساند.
اتفاقاً، قطرات سرخ خون نیز در پس این زخم خوردگی‌‌ها،
به دنبال عطش رهایی، تقلا می‌‌کنند!
عاقبت هم شاید از سکته قلبی جانت را از دست دهی
و کالبد شکافی که کنند،
زخم‌‌های بازِ روی قلبت را می‌‌بینند؛
همان جای خراش باقی مانده از فشار روانی را می‌‌گویم!
البته شاید هم کسی نفهمد که مرگ
می‌‌توانست دلیل دیگری داشته باشد؛ مثلاً خفگی!
خفگی ناشی از واژه‌‌هایی که تا خرخره‌ات بالا آمدند؛
اما همان پشت زبانت ماندند و بیان نشدند!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
*_پارت شش_*

خوب، می‌‌دانی؟
عاقبت از تمام این زجر دادن‌‌ها و عذاداری کردن‌‌ها،
جانت زمانی به ستوه می‌‌آید؛ خسته می‌‌شود از این سکوت‌‌ها، از این ساکن بودن‌‌ها!
یحتمل بعد از تمام ماتم زده بودن‌‌هایی که سلول به سلول جانت را اسیر کرده بود،
نوبت غضب است که به دریچه جانت بریزد.
منظورم را که می‌‌دانی!
این چرخه شاید تا ابدیت ادامه داشته باشد؛
دلی که می‌‌شکند،
روانی که غمگین می‌‌شود
جانی که عصبی از پوچ بودن افکار نعره می‌‌زند.
درست میان هاله‌‌ی غم‌‌زده‌‌ی روانت،
خودت را می‌‌بینی که از این یکنواختی اندوه و ماتم، گله‌‌مند شده!
از فرو رفتنت در باتلاق درد و زجر و گریستن‌‌هایی که برای تمام کردن‌‌شان، هیچ‌‌کاری نمی‌‌کنی،
شکایت می‌‌کند!
البته شاید خود درونت، خودش را یادش رفته
که تا چه اندازه، امیدوار بود.
شاد بود و اما چه دردناک، قضاوات دیگران، تمامشان را کوبیدند و تو، عزا گرفتی و سکوت کردی.
حال شاید هم، به خودت که بیایی،
تکان محکم‌‌تری می‌‌خوری و افکار نامرتبت، غلغله در روحت می‌‌شوند.
احتمال می‌‌رود متوجه شده باشی با گوشه گیری،
تنها خودت را آزار دادی و نه، راه زندگی این نیست!
پس با دست لرزانت، این کنج نشینی را پس می‌‌زنی
و به افکار تازه‌‌ و نونهالانه‌‌ای که بویی از تلاش و امید دارند، لبخند می‌‌زنی.
همین‌‌ها می‌‌شوند بهانه‌‌ی سخن گفتن‌‌های امیدوارانه
و داشتن اهداف رویاگونه.
شاید از پس این امید، رهایی و نجات را می‌‌بینی!
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
*_پارت هفت_*

افکار جدید، مغزت را لبریز می‌‌کنند.
به نظر می‌‌آید که دیگر نمی‌‌خواهی به ماتم درونت، فرصت تکاپو بدهی.
درونت، خواسته‌‌ای نو طغیان کرده
و خواهان رهایی از بند اسارت چهاردیواری نگون بخت اتاقت هستی.
احتمالاً پی آرامش و پله‌‌های ترقی می‌‌گردی!
این لحظه، از زجر دائمی که خودت به خودت اجبارش کرده بودی،
دل زده و آزرده خاطر می‌‌شوی و شاید لب می‌‌زنی که نه!
ارزش تو و جانی که مخلوق به تو بخشید،
بیشتر از این است که در کنج غم بنشینی
و هیچ‌‌کاری هم برای زندگی‌‌ات نکنی؛
برای نعمت نفس‌‌هایی که می‌‌کشی!
به خودت می‌‌گویی بیشتر از این ارزش داری
که فرصت یکبار زیستنت را با بهانه‌‌های صد من یک غاز کودکانه، فنا کنی؛
اما خوب، واقعاً شروع این گوشه گیری از بهانه بود یا از پتک لغاتی که در دهان مردم می‌‌چرخید؟
به هر حال، بگذریم!
مهم این است که توانستی یکبار دیگر، روی پاهایت بایستی!
خودت را از منجلاب روان پریشی نجات دادی و این، باعث افتخار است!
البته، کمی که پشت پرده‌‌ی احساساتت را می‌‌نگرم
فکرم عوض می‌‌شود!
قضاوات آدمیان از هرکاری که تو دست به آن می‌‌زدی،
باعث شد از زمانه دوری کنی و گوشه نشین شوی.
سپس هم باز قضاواتشان نسبت به ضعیف بودنت در برابر دست تقدیر،
که با خود می‌‌گفتند باعث شده گوشه گیر شوی،
روی ذهنت اثر بگذاشت!
یکبار گوشه گرفتی، چرا که مرکز اشارات و قضاوات مردم بودی
و بعد باز هم از گوشه نشینی در آمدی، چون انگشت نمای همان‌‌ها بودی!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
*_پارت هشت_*

یحتمل، دریای افکارت تو را به از ماتم‌‌زدگی بیرون و سوی کافه‌‌ی دنجی، می‌‌کشاند!
شاید، با برخورد نسیم خنک به صورت داغ کرده‌‌ات،
احساس پشیمانی کنی از تمام این مدت، گوشه گیری!
داخل بشوی و در گوشه‌‌ای،
روی یک صندلی چوبی بنشینی و بگذاری باد،
بر صورتت شلاق بزند.
احتمالاً، قهوه‌‌ای سفارش می‌‌دهی
و کتاب فلسفی‌‌ای را که زیر بغل زده‌‌ای و با خود آورده‌‌ای را،
روی میز می‌‌گذاری تا بخوانی.
حس می‌‌کنی حالا که پیله‌‌ی پوسیده‌‌ی کنج نشینی را رها کردی،
درست مانند پروانه‌‌ای شدی که به کمال رسیده
و فرصت زندگی دیگری یافته!
این تصمیمت را در پس هوای گرگ و میش، ارزشمند می‌‌دانی، و شاید هم...
بگذریم! از همان احساساتت بگوییم.
تغییر شگرف افکارت و رها شدنت از پیچیدگی افکار درهم.
آه که چه نمی‌‌کنند همین افکار درهم!
به هرحال، خوشنودی از روی آوردن برای بار دیگر، به جامعه.
اصلاً هم یادت نمی‌‌آید کدام جنون،
باعث شد که آن انزوای وحشتناک را برای آن مدت ظولانی پذیرا شوی؟
حقیقتاً، چه‌‌قدر احمق بودی که از آزادی، ب اسارت گریخته بودی.
مطمئنی افکارت درست می‌‌گویند؟
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
*_پارت نُه_*

همان‌‌جای کافه، نشسته‌‌ای
و جرعه جرعه، تلخی دلنشین قهوه‌‌ات را مزه مزه می‌‌کنی.
دم دم‌‌های صبح، این نوشیدنی داغ خوب می‌‌چسبد!
نگاهت، سطور کتابت را می‌‌کاود که احساس می‌‌کنی کسی، از کنارت گذشت.
یکی از همان‌‌هایی که چندی پیش، همان زمان که در انزوا بودی،
برچسب افسرده بر پیشانی‌‌ات چسباند.
شاید حرف امثال او سرانجام تلنگر به خودت آمدن را زدند؛ اما یادت هم نمی‌‌آید
که پیش از منزوی شدنت، تلنگر آن را چه کسی زد؟
احتمالاً، انتظار داری که وقتی اینبار تو را می‌‌بیند،
با آن جامه‌‌های رنگین و روحیه‌‌ای متفاوت،
تحسینت کند که دست از گوشه نشینی برداشتی؛
اما باید در کمال تاسف بگویم، سخت در اشتباهی!
بهتر بود جای تمام این‌‌ها، سعی می‌‌کردی بیاموزی
که این آدم‌‌ها، حتی اگر دقایق عمرشان،
سلانه سلانه نه، تند بگذرد هم،
دست از قضاوات‌‌شان نمی‌‌کشند!
دست از پتک کوبی واژه، نمی‌‌کشند
و این حال، تو همانی که باید بی‌‌اعتنایی کنی!
نه آن‌‌که به هر ساز یک روزه‌‌شان، خودت را برقصانی!
شاید هم ضعف اجتماعی باشد
یا فرهنگی
یا هرچیزی که نتوانسته به امثال این آدم‌‌ها،
یاد بدهد که واژگان تیز و برنده بر زبان بیاورند!
نباید به ناحق در جایگاه قضاوت بنشینند.
اصلاً چه کسی حق این را داده است؟
آه، فرزند بیچاره من!
اینبار هم در همان کافه که شاید دیگر هرگز یادت نرود،
رهگذر کنارت لبش را که باز می‌‌کند به سخن،
یک پر دیگر از بلندپروازی‌‌ات، پرپر می‌‌شود.
واژه‌‌ها را خوب نمی‌‌شنوی؛ اما یادت هست!
خوب یادت هست در خانه نشینی‌‌ات،
در گوشه‌‌گیری‌‌ات تو را متهم به دیوانه بودن کرد و حال
با نفرت می‌‌گوید یک ولگردی که پی بی‌‌قید بودن
از خانه بیرون زده‌‌ای!
آخر چه شد؟
اجتماعی بودن یا منزوی بودن؟
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین