. . .

دفترکار دفترکار کپیست S O-O M | انجمن رمانیک

تالار دفترکار کپیست‌ها
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.


دفتر کار کپیست: @S O-O M

کپیست گرامی زین پس به صورت زیر پس از پایان و تایید هر اثر دفترکار خود را کامل کنید.
پی‌نوشت: همان پست کامل ارسال شده در تاپیک را کپی می‌کنید.

نام اثر:
نام نویسنده: (حتما نویسنده را تگ کنید.)
لینک تاپیک اثر در انجمن: (در صورتی که در انجمن تایپ شده باشد.)
ژانر:
سطح:
تعداد صفحات:
خلاصه:
مقدمه:
برشی از اثر:
جلد:
فایل PDF:

نکته: جز کپیست مربوطه هیچ‌کس اجازه ندارد در این تاپیک پستی ارسال کند.

- با سپاس مدیریت تالار کپیست -
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #21
نام اثر: مجنون‌تر از فرهاد

نویسنده: محمد امین (رضا) سیاهپوشان ( @پادشاه گرگ های خاکستری )

لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده - دلنوشته مجنون تر از فرهاد | گلادیاتور بختیاری- Parand

ژانر: عاشقانه

سطح: طلایی

تعداد صفحات: 18

مقدمه:
به نام آن‌که هر چه هستم و نیستم، ساخته و پرداخته دستان او هستم!
می‌دانی دلبر شیرینم که من از فرهاد هم مجنون‌تر شدم؟
کوه بیستون را فرهاد کند و من تمام کوه‌های جهان را خواهم کند که به تو برسم.
آری مجنون نگاهی شده‌ام که در صبح‌گاه خیره به آفتابی شده بود و تمام تشعشع و گرمایش را از چشمانش می‌گرفت.
یک لبخند تو حکم آزادی می‌دهد به من زندانی در قلبت.
لبخندت را کم ارزانی آدم‌های سیاه و سفید این شهر کن، که از یک لبخندت اجازه ورود به حریم من را می‌دهد و تا ابد من آواره نگاه زیبای تو خواهم شد.

برشی از اثر:
عشق از آن راه مه‌آلودی می‌آید که همیشه منتظر سواری با جامه و دستاری سیاه هستی. سواری سوار بر اسب آتشین ناامیدی‌ها و سر زنش‌ها، عشق می‌تواند فرشته‌ای با چشمان آبی و لباسی سرتا سر سفید باشد. با دو بال گسترده از شرق به غرب عالم. یا می‌تواند فرشته‌ای زمینی باشد با چشمانی به رنگ قهوه‌ای که تمام جان و جهان تو شود. آن هنگام که وارد زندگی‌ات می‌شود. فرشته‌ای انسان‌نما باشد. وقتی چشم در چشمانش می‌دوزی، تمام دین و ایمانت را به بازی می‌گیرد. تمام دین و ایمانت را برای به دست آوردنش می‌بازی.
عشق جانم! آمدی؛ به موقع هم آمدی. در بهترین روز زندگی‌ام در روزی آمدی که از همه جا خسته بودم و خودم را باخته بودم.
عشق جان! عاشقانه‌ای سروده‌ام تقدیم به تو:
مهربان‌یارا!
در تند بادهای نفیر کش زمانه و در عصری که تازی عروسک‌های بزک کرده تو خالی و جولان مترسک‌های فریبکار، آمدی تا در کالبد مرده بدنم با دم مسیحایت جانی دوباره ببخشی.
مهربانم! ناخواسته آمدی؛ ولی آهسته نیامدی. تندباد گونه آمدی و با کمک سرباز های زورمند قلبت شهر دلم را زیر و رو کردی. آمدی و درهم پیچیدی طاعون ناکامی‌ها و ناامیدی‌ها را از قلمرو قلبم. آمدی و با مادیان سفید آرزوها و سلاح دلبریت یکی تازی کردی. در قلمرو اهریمن خورده قلبم، عدالت و عشق بر پا کردی.
مهربانم! با لبخندی هم‌چون خورشید، با چشمانی هم‌چون ستارگان آسمانی و صورتی به زیبایی اقیانوس‌ها به زندگی‌ام جاودانگی بخشیدی ورودت به زندگی‌ام زیباترین اتفاقی بود، که برایم رخ داد.

جلد:


فایل PDF: مجنون‌تر از فرهاد
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #22
نام اثر: داستان خشم شب

نویسنده: آلباتروس

لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده - داستان خشم شب | آلباتروس

ژانر: عاشقانه

سطح: نقره‌ای

تعداد صفحات: 20

خلاصه:
این داستان شروعی از شروع کارتونی می‌باشد که همگی با آن آشناییت داریم.
برای پی بردن به اصل داستان، بایستی سری‌های کارتون (اژدها سواران) را تماشا کرده تا به ماجرای داستان پی ببرید.
(نویسنده، سری جدید کارتون‌ها را به اشتراک گذاشته)
خشم شب یا همان بی دندان، چرا بدون هیکاپ توانایی پرواز را نداشت؟ یک باله دمش چه شده بود؟ بقیه گونه‌های خشم شب چه شده بودند؟ آیا ممکن است اتفاقاتی در گذشته رخ داده باشد که بی دندان، مصدوم به نما کشیده شده بود؟
(داستان از زبان بی دندان شرح داده می‌شود)

مقدمه:
فقط یک بند باقی مانده بود تا برای هم شویم؛ اما... .
شلاق‌های باد، بر پیکره‌مان ب**و**س**ه‌ای زدند و تو در مه‌ای که عطری از تباهی را به دنبال داشت، ناپدید شدی!

برشی از اثر:
گویا تمامم چشم شده بود که دور از سر و صدای اطراف و سخنرانی جکسون، به الیویا خیره شده بودم. پرنسس زیبای من!
الیویا با ظرافت ذاتی که داشت، سرش را زیر انداخته بود و گوش به حرف‌های جکسون سپرده بود.
خسته شده بودم، می‌خواستم سریع‌تر مراسم تمام شود. سالیان درازی بود که ضربانم با دلیل بود و علتش کسی نبود، جز الیویا!
شاید به درازای نه صد سال زمان برد که اینک من در رو به روی او قرار بود مکملش شوم.
جکسون: شاهدخت! لطفاً تکرار کنید... جامم را با نوشه عشق تو پر می‌کنم.
الیویا پس از مکثی، با صدای ظریف و لطیفش که هم‌چو نسیمی گوش‌هایم را نوازش می‌کرد، حرف‌های جکسون را تکرار کرد.
جکسون: من تا جان دارم، بر تو متعهد هستم و تنها مرگ می‌تواند من را از تو جدا کند!
الیویا نگاه خاصی تابه‌ام کرد که ل*ب‌هایم به همراه لبخندی محو، کش آمدند. دوباره صدایش شنیده شد و همان‌هایی را گفت که جکسون بر زبان آورد.
جکسون: اینک نوبت شماست شاهزاده... لطفاً تکرار کنید.
چشم در چشم الیویا، منتظر ماندم.
جکسون: جامم را با نوشه عشق تو پر می‌کنم.
- جامم را با نوشه عشق تو پر می‌کنم.
جکسون: من تا جان دارم، بر تو متعهد هستم و تنها مرگ می‌تواند من را از تو جدا کند.
- من تا جا... .
ناگهان با فرو ریختن شاخه‌های درختان که چتر سرمان بود، سر و صداها اوج گرفت.
با وحشت به سمتی که شلیک از آن‌جا پرت شد، چشم چرخاندم.
از دیدن شیطان‌ها چشمانم گرد شد. پدر با غرشی که کرد، اعلام آرایش جنگی را داد و طولی نکشید که گروه‌های دفاعی دور تا دورمان را حصار کردند.
به سمت الیویا که گوش‌هایش خوابیده، کز کرده بود، خیز برداشتم. چشم در چشمش قاطع گفتم:
- الیویا!
- بله؟
- به من یک قولی بده.
نگران و پریشان گفت:
- چی میگی استیو؟!

جلد:



فایل PDF: خشم شب
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #23
نام اثر: روح من

نویسنده: هدیه قلی‌زاده (@هدیه زندگی)

لینک تاپیک اثر در انجمن: در دست اقدام - درخواست کپیست روح من |هدیه زندگی

ژانر: عاشقانه

سطح: طلایی

تعداد صفحات: 9

مقدمه:
خودنویسم را بر دست می‌گیرم.
هنوز کلمه‌ای بر کاغذ نکشیدم که لبخند بر لبم می‌نشیند.
آرامش نایابی وجودم را احاطه می‌کند.
امروز برای اوست!
پس باید خاص باشد. هم‌چو خودش، هم‌چو وجودش. یا که نه! کمی بیشتر.

برشی از اثر:
روز دلنشینی است؛
ولی تو از آن دلنشین‌تری
وجودت و نگاهت خاص‌تر است.
آن‌جایی هستم که نه دقیقاً می‌دانم چه می‌خواهم بگویم و نه به کجا می‌خواهم برسم.
***
قلم و کلمات همکاری عجیبی با من دارند.
دلم خوش‌حال است،
حالم خوب است.
همین بس است که به تو فکر کنم.
آن‌وقت است که وجودم سرشار از آرامش وجودت می‌شود.
***
قشنگ‌ترین توصیفات و کلمات هم نمی‌توانند تو را توصیف کنند وبسیار در این کار ناتوانند.
خنده‌ام می‌گیرد.
آخر کلمات با عجز نگاهم می‌کنند.
خودشان می‌دانند توصیفاتی هم‌چو:
قشنگ، عشق تو را توصیف نمی‌کنند.
نمی‌دانم!
شاید دل من بتواند تو را توصیف کند.
چشمانم را که می‌بندم تنها یادم میاد:
"روح من"
شاید بشود با آن "م" مالیکت تو را برای خودم کنم
یا مثلاً با آن "من" برای خودم شوی؛
اما آیا دلت از حس من به خودت باخبر می‎‌شود؟

جلد:
negar_b570b11782dc2115_(1)_mz7p.png


فایل PDF: روح من
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #24
نام اثر: چشم آهوی بندر

نویسنده: محمد امین (رضا) سیاه‌پوشان

لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده - داستان چشم آهوی بندر | محمد امین سیاهپوشان

ژانر: عاشقانه، فانتزی، اجتماعی

سطح: نقره‌ای

تعداد صفحات: 30

خلاصه: داستانی از یک عشق تقریباً ممنوعه؛ عشقی که در میانه راه، شاید با شکست روبه‌رو بشود. آسیه، زنی بی‌اعتماد، از دنیا شکست خورده و حسین، پسری از دیار غریب. پایان دفترشان چه خواهد بود؟ خدا داند و بس! پس اگر می‌خواهی بدانی، بهتر است داستان ما را دنبال کنی؛ شاید چهره‌ی واقعی فقر را ببینی.

مقدمه: عشق که از راه برسد، نمی‌داند که تو کجایی! در این سرای خاکی در حال زندگی و زندگانی هستی. عاشق می‌شوید و با خود می‌برد و صیقل می‌دهد روح و جسمت را. حسین، پسری با لباس سربازی، روزی که برگه‌ی سبز اعزام به خدمتش را گرفت، نمی‌دانست چه برنامه‌ای چرخ گردان برای او چیده پس پوتین‌هایش را واکس مشکی کشید و بندهایش را محکم بست تا پیش به سوی آینده برود.

برشی از اثر:
کوله‌پشتی رو از روی زمین برداشتم؛ چیز زیادی داخلش نبود‌. یه یغلوی، دو‌تا کتاب، یه پاکت خوراکی و چند دست لباس.
به پشت سرم نگاه کردم. مادرم که همیشه قبل از رفتن با کاسه‌ی آب منتظر بود تا پشت سرم بپاشه و چشم‌های نگرانش که من رو بدرقه کنه.
بعد از آموزش، ما رو تقسیم کردن و من توی یگانِ پیاده‌‌ی یکی از شهر‌های جنوبی افتادم. بند پ هم نداشتم و تنها دلگرمیم همون بود که می‌گفتن بالای سره و ستاره‌ای که از صدقه‌ی سر مدرک کارشناسی بهم داده بودن.
دو ماه بود که داخل یگان مشغول به خدمت شده بودم. شانسِ من و کَرَم بالایی و قسمت روزگار، توی بدترین قسمت پادگان یعنی دژبانی افتادم. مدرک موسیقی هم به کارم نیومد که بتونم توی یگان موزیک مشغول به خدمت بشم.
می‌گفتن فعلاً ظرفیت تکمیله و پذیرش نداریم. دژبانی یعنی مسئولیت هر اتفاقی که داخل پادگان می‌افتاد پای ما بود. مثل همون هفته‌ی اول که یه سرباز خودش رو از برجک حلق آویز کرده بود و کاغذی از جیبش پیدا کردن؛ با خطی شبیه به کلاس اولی‌ها که نقطه‌ها رو دونه دونه و حروف رو با لبه‌های تیز می‌نوشتن، نوشته بود:
- گفته بودم اگر صبر نکنی خودم رو از برجک حلق آویز می‌کنم.

جلد:
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B1%DB%B6_%DB%B1%DB%B8%DB%B4%DB%B8%DB%B3%DB%B1_qydb.png


فایل PDF: چشم آهوی بندر
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #25
نام اثر: آماس مغز

نویسنده: آرا (هستی همتی)

لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده - دلنوشته آماس مغز | آرا (هستی همتی)

ژانر: اجتماعی، تراژدی

سطح: الماسی

تعداد صفحات: 19

مقدمه:
پیچش لغات می‌‌زنند زنگ
شاید جایی در اعماق روح، خدشه‌‌ها می‌‌زنند سنگ!
آشوب حالی در پس مفاهیم جملات اسیرند؛
جانِ در بندم جز رهایی نمی‌‌طلبد!
ادراک این‌‌جا معنا ندارد
خواستن‌‌ها به نخواستن‌‌ها نزدیک‌اند
این‌‌جا همه به هم می‌‌زنند ضرب!
مغز گویی دگر جایی برای دم ندارد
بازدم‌‌هایم حتی به آه و فغان آلوده‌‌اند
شاید این مغز دگر جایی برای برآمدن نداشته باشد!

برشی از اثر:
برجستگی کوچکی رو پیشانی‌‌ام نمایان شده!
امان از این زخم‌‌های کاری.
به کدام دیوار بکوبم خودم را که بگویم وزن کلمات از آن وزنه‌‌های کذایی آزمایشگاه فیزیک‌‌مان هم گاه بیشتر بود؟!
مشت فشردن‌‌ها امان می‌‌برند و آن‌‌قدر آه کشان هق هقم را در بالش خوابانده‌‌ام که صبر دیوار اتاقم نیز لبریز شده، شانه به شانه‌‌ام ضجه می‌‌زند.
وَرم کرده سرم؛ درد دارد و نمی‌‌دانم زیرش با چه پُر شده که خالی نمی‌‌شود!
شاید آن‌‌قدر حرف در مغزم کوباندند که دیواره‌‌اش متزلزل شده، فرو ریخت!
شاید خرده‌‌های جمجمه‌‌ی خُرد شده‌‌ام باشند.
شاید آن زیر جمع شده و راه گریز ندارند.
بحث از حرف شد؛ عیار سنجش کلمات‌‌تان چه بود؟
نمی‌‌دانم؛ تمام کتاب‌‌ها را گشته‌‌ام!
وزن کلمات را به میزان خمیدگی درخت مجنون رویاها می‌‌شناسند یا لبخندهای ختم شده به زاری؟
نمی‌‌دانم، این را هیچ کجا ننوشته‌‌اند!

جلد:

فایل PDF: آماس مغز
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #26
نام اثر: لیانای من

نویسنده: مهدیه مومنی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

سطح: ___

تعداد صفحات: 769

خلاصه: زندگی پر از فراز و نشیب‌هاست. لیانای داستان ما هم گذشته‌ی بسیار سختی رو پشت سر گذاشته و به امید این که آینده‌ی روشن‌تری داشته باشه، روزهاش رو می‌گذرونه؛ اما تقدیر همیشه هم قرار نیست فقط و فقط ضربه بزنه، بلکه گاهی هم یه‌دفعه‌ای یه چیزهایی رو بهت میده که همیشه توی رویاهات می‌دیدی. لیانا هم طی اتفاقاتی معجزه‌ی واقعی رو حس می‌کنه و در این راه با افرادی خاص آشنا میشه که آیندش رو رقم می‌زنن؛ خصوصاً کسی که عشق لیانا میشه.
زندگی شاید آن لحظه مسدودی‌ست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد
"فروغ فرخزاد"


مقدمه: در زندگی گاهی به حدی ناامید میشی که به خیالت دیگه هیچ دری نیست که زده باشی و باز بشه؛ یعنی هیچ راهی نیست که امتحان نکرده باشی تا شاید بتونی زندگیت رو تغییر بدی. به خیالت که خدا هم تو رو فراموش کرده و دیگه براش مهم نیستی؛ اما اشتباه ما انسان‌ها توی همینه! این‌که خیال می‌کنیم خدا دیگه حواسش به ما نیست درحالی‌که این ماییم که از اون غافل شدیم. درست نگاه کنیم شاید میون تموم تاریکی‌ها وناامیدی‌ها نوری هر چند کوچیک مثل معجزه، زندگیمون رو از این رو به اون رو کنه و ما رو از اعماق زمین به انتهای آسمون‌ها ببره. آره، اگه خدا بخواد معجزه همیشه رخ میده، همیشه.

برشی از اثر:
از جام به سختی بلند میشم و با بی‌حالی خودم رو کشون کشون به سمت حموم می‌کشم و برای هزارمین بار به این زندگی نکبتی لعنت می‌فرستم و لباس‌هام رو از تنم بیرون میارم. با خودم فکر می‌کنم چرا باید این‌همه سختی و تنهایی رو تحمل کنم؟ مگه نه این‌که آدم‌ها برای ادامه‌ی زندگیشون به یک انگیزه، امید و دل‌خوشی نیاز دارن؟ مگه نه این‌که باید برای هر چیزی هدف داشته باشی؟ من کدوم یکی از این گزینه‌ها رو دارم که بخوام به‌خاطرش غم‌ها رو تحمل کنم و با طوفان‌های شدید زندگی و پستی بلندی‌های مداومش بجنگم؟
دوش آب رو باز می‌کنم و زیر می‌خزم. آب گرم که به تنم می‌خوره کمی رخوتم رو کم می‌کنه؛ اما افکارم، لحظه‌ای راحتم نمی‌ذارن؛ با خستگی زمزمه می‌کنم:
- اَه خدای من، باز هم صبح شد و افکار مختلف اومدن توی سرم تا من رو دیوونه کنن.
چشمم لحظه‌ای به تیغ روی سکوی حمام می‌افته و فکری شیطانی از سرم گذر می‌کنه "خودکشی".
از این دنیا خلاص میشم، مگه نه؟ خب پس چرا معطلم؟ اصلاً چرا تا حالا به ذهنم نرسیده بود؟ وقتی که مجبورم با این سنِ کم، بار تموم سختی‌های زندگی رو به تنهایی به دوشم بکشم، برای چی تحمل کنم؟
دستم میره سمت تیغ و با تردید و دستی که مدام لرزشش بیش‌تر و بیش‌تر میشه تیغ رو برمی‌دارم و روی رگ دست چپم می‌ذارم... فشار بدم؟

جلد:
%D9%84%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%A7_c07t.png


فایل PDF: لیانای من
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #27
نام اثر: دلنوشته موژ هجران

نویسنده: هدیه قلی‌زاده

لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده - دلنوشته موژ هجران| هدیه قلی‌زاده نویسنده انجمن رمانیک

ژانر: عاشقانه، تراژدی

سطح: نقره‌ای

تعداد صفحات: 16

مقدمه: با یادآوری اون روزهایی که کنارت بودم،
که درکنارم بودی،
لبخند روی لبم می‌شینه.
عجیب دلتنگ اون روزهام!
اون روزهایی که بی‌دغدغه پیشت بودم.
که طنین صدای خنده‌هام آوازش همه‌‌‌جا پیچیده بود.
ای‌‌‌کاش می‌شد برگردم به همون روزها!
همون روزها.
نمی‌‌‌شه؟
قیمتش هرچیه من میدم. فقط من رو برگردونید به همون روزها!

برشی از اثر:
اون‌قدری شکسته قلبم که
عجیب بی‌تفاوت شدم نسب به همه‌‌شون.
خنده‌هایی که مصنوعی بودنش، حالم رو بهم می‌زنه.
اشک‌هایی که بس ریخته شده، زیرچشم‌‌‌هام رو گود انداخته.
هیچ‌کس من رو نمی‌فهمه.
هیچ‌کس!
اصلاً چه‌‌‌طوره برم؟
تو بمون و حسرت نبود من!

جلد:


فایل PDF: موژ هجران
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #28
نام اثر: داستان کوتاه عشق خیانتکار

نویسنده: فاطمه فرخی

لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده - داستان عشق خیانتکار | فاطمه فرخی

ژانر: عاشقانه، جنایی

سطح: برنزی

تعداد صفحات: 8

خلاصه: دلی شکسته، قتلی دردآور، ماجرایی هیجانی و دردناک. پسری که دل می‌‌بازد و دختری که خنجر به دست، طالب درد اوست.
"برگرفته از پرونده‌های قتل عمد تهران"

مقدمه: ___

برشی از اثر:
چه کسی می‌دانست پایان زندگی چگونه است؟
قلب عاشقش دیگر نمیزد! آیا واقعاً این پایان تلخ اوست؟
آشنایی او به واسطه‌ی یک سگ شروع شد؛ سگ کوچک و پشمالوی خواهرش مارال. آشنایی که زندگی او را به تباهی کشاند!
مارال خواهر کوچک‌تر ماکان بود، ازدواج کرده بود و دو ماهی میشد که باردار بود. ماکان همیشه به او گوش زد می‌کرد و می‌گفت که سگ برای خودش و بچه ضرر دارد و ممکن است به بچه آسیب برسد؛ ولی کو گوش شنوا؟
مارال عاشق سگش بود و حاضر نبود یک لحظه از او جدا شود؛ اما او برخلاف خواهرش خیلی از سگ بدش می‌آمد. به نظر او سگ حیوانی کثیف بود و فرقی برایش نمی‌کرد که خارجی و فانتزی باشد؛ یا از همان سگ بیابانی‌های خودمان.
بر سر این موضوع همیشه با خواهرش بحث می‌کرد و به او می‌گفت که حداقل وقتی به خانه می‌آید، او را با خود نیاورد؛ ولی سارا گوشش بدهکار نبود.
وقتی که ماکان می‌گفت برای بچه ضرر دارد و ممکن است سلامتی هر دو را به خطر بیندازد، مارال گوش نمی‌کرد و این استدلال را پایه‌ی علمی نمی‌دانست.
او یک سال از سارا بزرگ‌تر بود و تازه دانشگاهش را تمام کرده بود. همیشه به عنوان یک نصیحت‌گر ظاهر میشد؛ اما همین سگ، آشنایی او را با ساینا رقم زد.
آشنایی که او را به خاک سیاه نشاند و جوانی‌اش را به فنا داد! ساینا یک دختر بیست ساله‌ی شیرین زبان بود که از قضا دوست مارال و همسایه‌ی روبه‌رویی ماکان بود.

جلد:
copy50d18959843e583f_(1)_f1ox.png


فایل PDF: عشق خیانتکار
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #29
نام اثر: خواب در واقعیت

نویسنده: آرمیتا حسینی @(*A-M-A*)

لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده - داستان خواب در واقعیت | آرمیتا حسینی

ژانر: عاشقانه، روانشناختی، معمایی

سطح: طلایی

تعداد صفحات: 48

خلاصه: این همان سناریو‌ای است که خواب و بیداری را ترکیب می‌کند. او بیدار است یا خواب؟ یا شاید، هم بیدار است و هم خوابیده. در این روند، شخصی در زندگی نه بیدار است و نه خوابیده. او پس از بستن چشمانش دیگر مشخص نمی‌شود خواب است یا بیدار! در طی این اتفاق وارد ماجراهای مختلف در حوادثی مختلف می‌شود. انسان‌های مختلف، عصری جدید، عصری قدیمی... و شاید تمام این اتفاقات یک جا شکل دهنده‌ی واقعیتی از جنس افسانه باشند.

سخن نویسنده: این داستان تا حدودی واقعی است. در واقع ایده‌ی اصلی و اساس رمان واقعی است و برای ادامه‌ی روند این ایده، اندکی آب و تاب اضافه کردم؛ ولی به صورت کلی حقایق بیان میشه و تجربیاتی که رخ داده.

مقدمه:
چنان زندگی کردم که گویی مرده بودم
و چنان مردم که گویی تازه زنده شده‌ام!
وقتی می‌خوابیدم احساس می‌کردم تازه بیدار شده‌ام
و وقتی بیدار شده بودم نمی‌دانستم این خواب است یا حقیقت؟
در واقع من دنیای خواب و بیداری را اشتباهی می‌گرفتم؛
نمی‌فهمیدم کدام خواب است، کدام بیداری!
وقتی بیدار می‌شوم واقعاً بیدارم یا این بخشی از خوابم است؟
و وقتی می‌خوابم در واقعیت است یا درون خوابم می‌خوابم؟
کسی به من توضیح بدهد!
من کیستم؟
این‌جا کجا است؟
خوابم یا بیدار؟
کسی کمکم می‌کند؟

برشی از اثر:
- وای دوباره!
در بازار سرگردان چشم چرخاندم. کسی به من گوش نمی‌داد و کسی حاضر نبود به سوال‌هایم جواب دهد. همه مرا مجنونی می‌دانستند که چرت و پرت می‌گوید. قدم‌های سنگینم را نزدیک قهوه‌خانه‌ای بردم. هوا داغ بود، خورشید گلوله گلوله روی سرم می‌بارید و من بیشتر از این نمی‌توانستم اندام سنگین شده‌ام را تکان دهم. همه‌ی مردها دور هم نشسته بودند و با بگو و بخند‌هایشان همهمه‌ای عمیق ایجاد کرده بودند. وارد قهوه‌خانه شدم و اولین بویی که به مشامم رسید، بوی قلیان بود. چشم چرخاندم و میزهای چوبی و گلیم‌های کهنه را شکار کردم. افرادی نشسته بودند و دود به هوا می‌فرستادند و تعدادی نعلبکی به دست مشغول نوشیدن چای خوش رنگی بودند.
خودم را روی یکی از گلیم‌ها انداختم و کمرم را به پشتی تکیه دادم. نگاهم را به پنجره‌ی غبار گرفته‌ای دوختم که بازار شلوغ را به نمایش گذاشته بود. تعدادی با عجله حرکت می‌کردند و برخی له له کنان سعی می‌کردند راه بروند.
پسر لاغر و کم سن و سالی که لباس قهوه‌ای سوخته و قدیمی‌ای پوشیده بود، مقابلم ایستاد. به ریشی که تازه داشت جوانه میزد، نگاهی انداختم و گفتم:
- یه چای بیار.
- فقط چای؟
- فعلاً چای.
پسر سری به اطاعت تکان داد و با عجله مرا ترک کرد. اکنون من مرد شده بودم؟ یعنی چند سالم بود؟ گوشی‌ای در دسترس نبود و آیینه‌ای هم نداشتم تا خود را ببینم. از روی میز بلند شدم و چند پله پایین رفتم تا توانستم دست‌شویی را پیدا کنم؛ اما خب سنگ‌های کثیف و چراغ خراب، می‌توانست این‌جا را شبیه خراب‌ شده نشان دهد تا یک سرویس بهداشتی!
مقابل آیینه ایستادم و مردی را با ریشی بلند و سیاه دیدم. موهایی مرتب، بلند و چشمانی نافذ و براق؛ اما به سیاهی شب. برعکس مو و چشمانم، پوست سفیدی داشتم که چند خط مثل جای زخم کمرنگی، رویش افتاده بود. نامم چه بود؟ من که بودم؟

جلد:
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B9%DB%B1%DB%B7_%DB%B0%DB%B1%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B9_fbg0.png


فایل PDF: خواب در واقعیت
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #30
نام اثر: دنده شکسته (جلد اول از مجموعه اسرار واژگون)

نویسنده: آرا (هستی همتی) @ara.wr.o.o

لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده - مجموعه داستان اسرار واژگون/جلد اول دنده‌‌ی شکسته | «Ara»

ژانر: معمایی، جنایی

سطح: الماسی

تعداد صفحات: 63

خلاصه: ظاهر و باطن، دو چیز مجزا و در آن واحد، وابسته به یک‌دیگرند. باطن، نهانِ آن چیزی است که در ظاهر می‌‌بینیم و گاه نگاهی عمیق به ظاهر، آدمی را به عمق باطن ماجرا می‌‌کشاند؛ اما جایی خواهد بود که ظاهر، باطن حقیقت را نقض کند و تکه پازل‌‌های معما، با حقیقتی که دیده می‌‌شود، جور در نیایند. آن‌گاه گیجی و سردرگمی اوج می‌‌گیرند و تمام معما، خودش زاده‌‌ی معمای دیگری می‌‌شود.

مقدمه:
یک نگاه موشکافانه، اسراری را می‌‌یابد
که برایشان راه‌حلی نیست
و گیر می‌‌کند آدمی
میان انبوه تکه‌‌هایی که نقض می‌‌کنند حقیقت را
و سرنخ‌‌هایی که به تاریکی منتهی می‌‌شوند.
شاید، در بین نگاهش چیزی جا افتاده باشد!

برشی از اثر:
بی‌‌حوصله برگه‌‌های کذایی را روی میز کوبیدم و چینش اجسام را برهم ریختم. به دنبال خشونتم،‌ صدای حرص‌آلود مری برخاست؛ درحالی که مرا سرزنش می‌‌کرد.
- هارپر! چه خبرته؟
کوله‌‌ام را روی زمین رها کردم و کنارش، روی صندلی واقع پشت میز جای گرفتم. تایم بدی را در کلاس گذرانده بودم و بدتر از آن، درس‌‌های عقب مانده‌‌ام بودند، حینی که تنها چند روز به امتحانات نهایی مانده بود! عصبی، اخمی کردم و ل*ب زدم:
- مستر جونز از کلاسش اخراجم کرد و گفت این ترم نمی‌‌ذاره پاس بشم؛ فقط چون سرکلاسش چرتم گرفت!
مری ابرویی بالا انداخت و عینک شیشه گردش را از چشم برداشت. میان صفحات جزوه‌‌اش یک نشانه گذار قرار داد که صفحه را گم نکند.
- لابد چرتت گرفت باز برای این‌که تمام دیشب، خودت رو درگیر اون فیلم‌‌های مسخره کردی!
معترضانه دستم را جلو آوردم و بر پیشانی‌‌اش، ضربه‌‌ی آرامی کوفتم.
- مسخره نه مری! واقعاً چیزی توی اون فیلم‌‌ها هست که با عقل جور در نمیاد! فقط نمی‌‌دونم چی... .
- دقیقاً چی با عقل جور در نمیاد؟
حق به جانب اخمی کردم و به تکیه‌‌گاه صندلی، تکیه سپردم. کتاب‌خانه در سکوت مرگ‌باری فرو رفته بود و اکثر میزهای آن سالن، خالی رها شده بودند. جز تعدادی نوجوان دبیرستانی، شخص خاصی رویت نمیشد.
به عمق چشمان میشی مری چشم دوختم و با جدیت، جوابش را دادم. از حالت بی‌‌تفاوت چهره‌‌ی خنثی‌‌اش خوشم نمی‌‌آمد و بی‌‌روحی کشیدگی چشمان ریزش، برایم به منزله‌‌ی توهین بودند.
- به نظر تو باعقل جور در میاد؟ درست دو هفته بعد از ایجاد یک اکانت یوتیوب و انتشار تعدادی فیلم چندش، پسره معروف شده!
پا بـر*ه*ن*ه میان حرفم دوید.
- الان این چه چیزش منطقی نیست؟ تونست با اثرگذاری فیلم‌‌هاش خیلی زود جای بالایی برای خودش بین یوتیوبرهای معروف دست و پا کنه! این سبک فیلم‌‌ها هم که این روزها پرطرفدار شده... .
عصبی، پلک روی هم گذاشتم. بی‌‌خوابی، احوال آشوبم را تشدید می‌‌کرد.
- مری! پسره شونزده-هفده سالشه و حتی به ظاهرش نمی‌‌خوره اهل ضبط فیلم باشه. با اون ظاهر عجق وجقش، اصلاً قابل قبول به نظر نمی‌‌رسه!
- خوب اصلاً به تو چه ربطی داره؟ طبیعی هست یا نه، اون الان با چندتا فیلم بعد از یک ماه، داره پول پارو می‌‌کنه و تو سنگ طبیعی بودن یا نبودنش رو به سینه می‌‌زنی!
دیگر حس و حال کش دادن بحث با مری‌‌ای را نداشتم که متوجه منظور‌ حرف‌‌هایم نمیشد. خسته، سری تکان دادم و کتاب دویست و سه صفحه‌‌ای امتحان دو روز بعد را از کوله‌‌ام ‌بیرون آوردم که حتی یک خطش را هم‌ نخوانده بودم!

جلد:

فایل PDF: دنده شکسته
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین