. . .

انتشاریافته داستان خواب در واقعیت | آرمیتا حسینی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B9%DB%B1%DB%B7_%DB%B0%DB%B1%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B9_fbg0.png

نام داستان: خواب در واقعیت
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: عاشقانه، روانشناختی، معمایی

خلاصه: این همان سناریو‌ای است که خواب و بیداری را ترکیب می‌کند. او بیدار است یا خواب؟ یا شاید، هم بیدار است و هم خوابیده. در این روند، شخصی در زندگی نه بیدار است و نه خوابیده. او پس از بستن چشمانش دیگر مشخص نمی‌شود خواب است یا بیدار! در طی این اتفاق وارد ماجراهای مختلف در حوادثی مختلف می‌شود. انسان‌های مختلف، عصری جدید، عصری قدیمی... و شاید تمام این اتفاقات یک جا شکل دهنده‌ی واقعیتی از جنس افسانه باشند.

سخن نویسنده: این داستان تا حدودی واقعی است. در واقع ایده‌ی اصلی و اساس رمان واقعی است و برای ادامه‌ی روند این ایده، اندکی آب و تاب اضافه کردم؛ ولی به صورت کلی حقایق بیان میشه و تجربیاتی که رخ داده.

مقدمه:
چنان زندگی کردم که گویی مرده بودم
و چنان مردم که گویی تازه زنده شده‌ام!
وقتی می‌خوابیدم احساس می‌کردم تازه بیدار شده‌ام
و وقتی بیدار شده بودم نمی‌دانستم این خواب است یا حقیقت؟
در واقع من دنیای خواب و بیداری را اشتباهی می‌گرفتم؛
نمی‌فهمیدم کدام خواب است، کدام بیداری!
وقتی بیدار می‌شوم واقعاً بیدارم یا این بخشی از خوابم است؟
و وقتی می‌خوابم در واقعیت است یا درون خوابم می‌خوابم؟
کسی به من توضیح بدهد!
من کیستم؟
این‌جا کجا است؟
خوابم یا بیدار؟
کسی کمکم می‌کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید. قوانین پرسش سوال‌ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید. قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید. چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه
بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید. درخواست ویراستار
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید. درخواست صوتی شدن داستان
و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
- وای دوباره!
در بازار سرگردان چشم چرخاندم. کسی به من گوش نمی‌داد و کسی حاضر نبود به سوال‌هایم جواب دهد. همه مرا مجنونی می‌دانستند که چرت و پرت می‌گوید. قدم‌های سنگینم را نزدیک قهوه‌خانه‌ای بردم. هوا داغ بود، خورشید گلوله گلوله روی سرم می‌بارید و من بیشتر از این نمی‌توانستم اندام سنگین شده‌ام را تکان دهم. همه‌ی مردها دور هم نشسته بودند و با بگو و بخند‌هایشان همهمه‌ای عمیق ایجاد کرده بودند. وارد قهوه‌خانه شدم و اولین بویی که به مشامم رسید، بوی قلیان بود. چشم چرخاندم و میزهای چوبی و گلیم‌های کهنه را شکار کردم. افرادی نشسته بودند و دود به هوا می‌فرستادند و تعدادی نعلبکی به دست مشغول نوشیدن چای خوش رنگی بودند.
خودم را روی یکی از گلیم‌ها انداختم و کمرم را به پشتی تکیه دادم. نگاهم را به پنجره‌ی غبار گرفته‌ای دوختم که بازار شلوغ را به نمایش گذاشته بود. تعدادی با عجله حرکت می‌کردند و برخی له له کنان سعی می‌کردند راه بروند.
پسر لاغر و کم سن و سالی که لباس قهوه‌ای سوخته و قدیمی‌ای پوشیده بود، مقابلم ایستاد. به ریشی که تازه داشت جوانه میزد، نگاهی انداختم و گفتم:
- یه چای بیار.
- فقط چای؟
- فعلاً چای.
پسر سری به اطاعت تکان داد و با عجله مرا ترک کرد. اکنون من مرد شده بودم؟ یعنی چند سالم بود؟ گوشی‌ای در دسترس نبود و آیینه‌ای هم نداشتم تا خود را ببینم. از روی میز بلند شدم و چند پله پایین رفتم تا توانستم دست‌شویی را پیدا کنم؛ اما خب سنگ‌های کثیف و چراغ خراب، می‌توانست این‌جا را شبیه خراب‌ شده نشان دهد تا یک سرویس بهداشتی!
مقابل آیینه ایستادم و مردی را با ریشی بلند و سیاه دیدم. موهایی مرتب، بلند و چشمانی نافذ و براق؛ اما به سیاهی شب. برعکس مو و چشمانم، پوست سفیدی داشتم که چند خط مثل جای زخم کمرنگی، رویش افتاده بود. نامم چه بود؟ من که بودم؟
به دستمال گردن قرمز رنگی که دور گردنم آویزان کرده بودم، دستی کشیدم و پوزخندم پررنگ‌تر شد. پس از لاتی‌های قدیم بودم. شلوار گشاد و لباس یقه گشاد نیز خبر از همین می‌داد.
دوباره روی میزم نشستم و به نعلبکی‌ای که چای مرغوب و قرمز رنگی درونش خودنمایی می‌کرد، خیره شدم. دست بردم و چای را برداشتم و آرام نوشیدمش. مردی هیکلی و چهارشانه، درحالی که کل سالن را از نظر می‌گذراند، روی من میخکوب شد. لبخند گشادی زد و مقابلم نشست.
از تیپ و ظاهرش مشخص بود یکی مثل خودم بود! البته نه خود واقعی، فقط لاتی بود. دست برد و موهای قهوه‌ایش را به هم زد و با چشمان ریزش که گویی زیر گوشت پوستش مخفی شده بود، به چای خیره شد و گفت:
- شناختی مش رحیم؟
باید نقش بازی می‌کردم، مثل همیشه.
- این‌قدر دور شدین که شناختن سخت شده.
لحنم را لاتی‌تر کردم و دستمال را روی پیشانی‌ام کشیدم تا مثلاً ع×ر×ق فرضی را پاک کنم.
- ما دور شدیم یا شوما؟ دیه قبولمون نداشتی! غیر از اینه؟
- مشکل از ما شد داش؟ چرا قبولتون نداشتم؟
خشمگین شد و ابروهایش را در هم گره زد.
- به خاطر حرف چندتا کرکس.
- بلاخره کرکسم یه موجوده!
کمی مکث کرد و با لحن آرام‌تری گفت:
- اگه قرار بود به حرف هر کرکسی گوش بدی که مش رحیم نبودی! چه کردی با ما؟
- لابد یک چی دادم از شوما!
- ناخلف بودیم مش رحیم؟ بد بودیم؟ چرا آبجیت رو ندادی به ما؟
نعلبکی خالی را روی گلیم گذاشتم و یکی از پاهایم را دراز کردم و دیگری را جمع کردم و دستم را روی زانویم گذاشتم. دیگر بازیگر خوبی شده بودم، آخر همیشه نقش یک شخصی را بازی می‌کردم.
- حالام که به ما رسیدی جز طعنه چیزی نداری!
رنگ نگاهش تغییر کرد، احساسی مثل غم و پشیمانی. دست گذاشت روی قلبش و مشتش را باز کرد.
- مام دل داریم! فکر نکن فراموش شدی... مش رحیم ما می‌مونی همیشه.
- پس دوتا چای دیگه بگو بیارن مهمون شما!
لبخندش باز گشاد شد و همان پسر کوچک را صدا زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
در کوچه گام برداشتم و زنی چادری را دیدم که با لبخند و قدم‌هایی بلند، داشت نزدیک‌تر میشد. اندام چاقی داشت و صورت سفید و تپلش او را با نمک نشان می‌داد. چادر سیاهش را کمی از مقابلش کنار کشید و سمتم آمد. چشمان میشی رنگش را بالا کشید و به نگاهم دوخت.
- این‌جا چی کار می‌کنی؟ وسایل رو خریدی؟ شب می‌خوایم بریم خواستگاری تو آماده نشدی.
باید برای پسرم به خواستگاری برویم و من اصلاً خبر ندارم چندتا بچه دارم. حتی نام همسرم را نمی‌دانم. دستی به ریش‌هایم کشیدم و همراه با همسرم خریدهای لازم را انجام دادم. بلاخره از بازار داغ خلاص شدیم و سمت خانه رفتیم.
- مامان بتول اومدین؟
پس نامش بتول بود. بتول چادرش را از سرش وا کرد و روی تنابی که از درخت آویزان شده بود، انداخت. دختری با موهای بلند و سیاه رنگ و چشمانی بادامی و قهوه‌ای، لبخندزنان مشغول جمع کردن سیب‌ها از حوض بود. نگاهم را به سوی پسری که با عجله از پله‌ها پایین می‌آمد و با موهایش ور می‌رفت، سوق دادم. با ذوق و شوق کنار خواهرش نشست و یکی از سیب‌ها را کش رفت.
- مامان به نظرت دخترشون رو میدن؟
کنارش ایستادم و گفتم:
- پسر من مگه چی کم داره؟
ذوق و شادیش را به عیان دیدم. بلند شد و مردانه مرا به آغوش کشید. بلاخره وسایل را جمع کردیم و پیاده به کوچه بالایی رفتیم. دختری که گونه‌هایش از خجالت گل انداخته بود، چای را مقابلمان گرفت. بعد از مدتی پسرم و دختر سمت اتاق رفتند. پا روی پا انداختم و گفتم:
- خب همه می‌دونین برای چی جمع شدیم؛ اگه خدا بخواد دخترتون رو برای پسرمون می‌خواستیم.
مرد چهارشانه‌ای که کت و شلوار مرتبی پوشیده بود، لبخندی زد و گفت:
- بله ما هم پسرتون رو می‌شناسم؛ پسر خوبین! اگه دخترم بله بگه، مشکلی نیست.
و دوباره گفت‌وگوها از سر گرفته شدند تا این‌که دخترک قرمز از اتاق خارج شد و بله را داد.
آن شب نیز با صحبت‌های راجع به سکه‌ی مهریه گذشت و به خانه رسیدیم. دخترم مدام سر به سر بردارش می‌گذاشت و این پسر از بس خجالت کشیده بود، سرش را تا ته پایین برده بود. بتول چای را مقابلمان گذاشت و به پشتی تکیه زد.
- بخور پسرم مامان قربونت بشه.
- مامان من چی پس؟
- تو پاشو برو خونت شوهرت منتظرته.
- منتظر بمونه خب! من رو می‌ندازی بیرون؟
لای موهای دخترم دست بردم و آرام بوسیدمش.
- امشب دخترم مال منه! شوهر موهر نداریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
***
- خانم بیدار شو این‌جا آخر خطه.
به مترویی که خالی از هر آدمی بود، چشم دوختم. سلانه سلانه پایین آمدم و به ساعتی که دور مچم بسته شده بود، چشم دوختم.
ساعت سه صبح؟ در پیاده‌رو بی هدف شروع کردم به حرکت کردن. جایی نبود تا در آن‌جا سر به زمین بگذارم و بخوابم، سقفی نبود، نامی نبود، نشانی نبود، خانواده‌ای نبود. به گوشی‌ای که مدام زنگ می‌خورد، نگاهی کردم و جواب دادم.
- بله؟
- مامان جان الهی قربونت بشم کجا پاشدی رفتی آخه؟ می‌دونی ساعت چنده؟ می‌خوای من رو دق بدی؟
حتی نمی‌دانستم موضوع چیست و من برای چه وسط خیابان ایستاده‌ام. زیر یکی از چراغ برق‌ها نشستم و فقط گوش دادم.
- دخترم من اشتباه کردم! بیا خونه.
و باز سکوت. دیگر به هق هق افتاده بود که با صدای فریاد مردی صدایش قطع شد.
- بذار نیاد... بره به درک! من دختر خودم رو به زور نگه می‌دارم، بعد باید بچه‌ی تو رو بزرگ کنم؟
مادر گویی که خشمگین شده بود، صدای فریادش را بالا برد.
- شرط اول ازدواج یادت رفته؟
- اون به شرطی بود که دخترت عاقل باشه که نیست.
صدای شکستن شیشه و فریاد مرد به گوش رسید و بعد تند تند سخن گفتن‌های مادر شروع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
دیگر نفهمیدم چه شد چون صدای ممتد بوق همه چیز را قطع کرد. من چرا از خانه فرار کرده بودم؟ پدرم که بود؟ آن مرد ناپدریم بود؟ حال نصف شبی در این خیابان قرار بود چه کنم؟!
بیشتر مچاله شدم و کم کم شروع به لرزیدن کردم. دندان‌هایم آن‌قدر تکان می‌خوردند که شک نداشتم به زودی شکسته خواهند شد. زن شلخته‌ای که شالی به کمر بسته بود، از کنارم عبور کرد و با دقت به زمین و اطراف خیره شد، به گمانم چیزی گم کرده بود. با ریزبینی مرا بررسی کرد و نزدیک‌تر آمد. حال که از نزدیک می‌دیدمش، وضعیتش بدتر از چیزی بود که از دور مشخص شده بود. زیر چشمانش گود افتاده بود و صورتش چروک و سیاه به نظر می‌رسید. لبان خشک و کبودش را لیسی زد و با صدای کنجکاوی پرسید:
- دختری مثل تو نصف شبی تو خیابون چی کار می‌کنه؟ فکر نکنم اهل مواد باشی.
با آه جان‌سوزی به آسمان تیره خیره شدم و گفتم:
- نه! از خونه فرار کردم.
گویی که موضوع برایش جالب شده باشد، کنارم نشست و سوال‌هایش را از سر گرفت.
- چرا؟ کسی رو نداری بری پیشش؟
دستانم را دورم پیچیدم و با صدای لرزانی گفتم:
- احتمالاً به خاطر ناپدریم! جایی رو نمی‌شناسم.
رنگ نگاهش تغییر کرد و با اندوه و کمی محبت، شال کلفتش را از روی شانه‌هایش برداشت و دور من پیچید. بلند شد و به انتهای مسیر اشاره‌ای کرد.
- بیا امشب رو پیش ما باش بقیش رو خدا قادره.
از خدا خواسته بلند شدم و جاده‌ی تاریک را پشت سر گذاشتم و به محوطه‌ای رسیدم که دور تا دورش پر از ساختمان‌های نیمه ساز بود. چند چادر وسط این خرابه برپا شده بود و افراد زیادی دورش جمع بودند و آتش برپا کرده بودند. زن با صدای بلندی همه را متوجه من کرد.
- امشب مهمون دارین ضایع بازی در نیارین.
پسر جوان و قد بلندی که داشت آتش به پا می‌کرد، سمت ما آمد و با لبخند دست دراز کرد.
- سلام من آریام.
لبخندی زدم و فقط "سلام" آرامی زیر لب دادم.
زن با چشم و ابرو اشاره کرد و چیزی زیر لب گفت که کل جمعیت "آهان"ی سر دادند. نکند رمزی حرف زدن نیز بلد بودند؟ بی‌توجه به کار عجیب بقیه، سریع سمت آتش رفتم و دستم را رویش گذاشتم تا گرم شوم. برخی یواشکی به جایی می‌رفتند و برخی دیگر با غضب نگاهم می‌کردند. با ترس سمت چادر همان زن رفتم و کنارش نشستم.
- این‌ها با من مشکلی دارن؟
زن صادقانه و با لحن غمیگین گفت:
- نه! جدیشون نگیر. ما معتادیم، یه مشت بدبخت. فقط از کسی چیزی نگیر و به کسی هم اعتماد نکن.
اخم کردم و با ترس به اطرافم خیره شدم. اگر بلایی سرم بیاورند چه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
زمانی که زن بلند شد و گوشه‌ای رفت، با شتاب دویدم و با تمام قدرتم از آن‌ها دور شدم . درخت‌ها را یکی یکی پشت سر گذاشتم و حتی تا پایان جاده نیز دویدم تا این‌که جاده قطع شد. ایستادم تا نفس عمیقی بکشم که آن پسر را دیدم. با تعجب سمتش برگشتم و با ترس لرزیدم. چرا باید این همه راه را دنبالم دویده باشد؟ نکند نقشه‌ای داشت؟
نفس نفس زنان درحالی که ع×ر×ق از پیشانیم سرازیر شده بود و گلویم درد می‌کرد، عقب گرد کردم و با بهت به او خیره ماندم. بی‌خیال و ریلکس، دستانش را درون جیبش گذاشت و جلو آمد.
حتی نفس نفس نمیزد و دریغ از اندکی ع×ر×ق.
مقابلم ایستاد و با پوزخندی تلخ لب به سخن باز کرد.
- چیه؟ نکنه ترسیدی بخورنت؟ هه! همتون همینین. تو حیوون‌تر از اون آدم‌هایی، اون بدبخت‌ها گیر مواد افتادن؛ ولی دل دارن. نترس قرار نبود بخوریمت! معلوم شد چرا از دست خانوادت فرار کردی، فراریه بدبخت.
دستانم را مشت کردم با تمام ترسی که داشتم لب باز کردم و گفتم:
- تو نمی‌تونی قضاوت کنی که چرا فرار کردم! در ضمن آدم معتاد وقتی خماره هیچی نمی‌فهمه و همه چی جلوش رو می‌گیره. باید حق بدی که بترسم و فرار کنم! اگه منم معتاد می‌کردن چی؟
خشم و آتش پسر خاموش شد. روی زمین افتاد و چمن را در مشتش گرفت. نگاهش به جاده خیره و صورتش غرق در غم بود. صدایش بلند شد، صدایی که دیگر قدرت قبل را نداشت و بیشتر پر بغض بود.
- حق میدم بهت بترسی و در بری. متأسفم! من به خاطر چیز دیگه‌ای ناراحتم.
کنارش نشستم و مانند او به جاده چشم دوختم. با لحن آرامی که سعی داشتم بوی ترحم نگرفته باشد، گفتم:
- چرا ناراحتی؟
- اومده بودم مامانم رو ببینم. اون معتاد شده و حاضر نیست ترک کنه، بابام نمی‌ذاره ببینمش؛ اما من یواشکی میام چون دلم براش... .
و ناگهان رنگ نگاهش تغییر کرد. برگشت سمتم و با خشم مرا در حصار خود زندانی کرد و دست و پایم را قفل کرد. سینه‌ام از ترس بالا و پایین میشد و فریاد می‌کشیدم؛ اما کسی نبود به دادم برسد.
- کمک، کمک... ولم کن.
- اگه معتاد بشی معتادها رو درک می‌کنی
- چی؟
سرنگ سبز رنگی را در دستم فرو برد که فریادم به هوا بلند شد. بعد از تمام شدن کارش کنار کشید و با لبخند مضحکی مرا ترک کرد. دنیا داشت دور سرم می‌چرخید و حالم بد و بدتر میشد. صدای قهقهه، سرخوشی، نیش باز، خالی بودن، پرواز و پوچی؛ تمام این اتفاقات دور سرم داشتند می‌چرخیدند.
نتوانستم بلند شوم و دوباره افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
***
- چه‌قدر می‌خوابی شیطون.
چشمانم را باز کردم و صاف نشستم. روی تخت سفیدی که دسته‌های طلایی داشت، دراز کشیده بودم و دور تا دور اتاق با عکس یک عروس و داماد شکل گرفته بود. گیج و منگ چندباری چشمانم را باز و بسته کردم؛ اما تغییری ایجاد نشد. نگاهم را از کمد و میز طلایی گرفتم و به چشمان میشی رنگ و منتظر پسر دوختم. چشمانش نگرانی را فریاد می‌زدند؛ اما لب‌های گوشتی و قرمزش مرا وادار می‌کردند تا بلند شوم.
از روی تخت بلند شدم و چرخی در اتاق زدم. مقابل آیینه ایستادم و با همان عروس داخل عکس روبه‌رو شدم. دختری با موهای بلند و سیاه و چشمانی بادامی. لبخندم شیرین بود؛ اما حیف دلم نمی‌خواست لبخند بزنم. گیج و منگ همراه با آن پسر وارد پذیرایی شدم. این خانه بزرگ و زیبا کم از یک کاخ سلطنتی نداشت.
دستان پسر دورم حلقه شد و او آرام گونه‌ام را بوسید.
- ملکه من چرا این‌قدر ساکتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گیج نگاهش کردم که سربازی با لباس نظامی به سرعت سمت ما آمد.
- شاهزاده جک، پادشاه باهاتون کار فوری دارن.
این بار در کدام قبرستانی بودم؟ جک سرش را آرام تکان داد و پس از رفتن سرباز، دوباره چانه‌اش را روی شانه‌ام گذاشت و بو کشید.
- به نظرم بهتر بود برین.
- برین؟ من رو جمع بستی؟
ناگهان جدی شد و عقب گرد کرد. چشمانش حالتی مثل شعله آتش داشتند. موهای پرپشت و سیاهش را با دستانش به هم ریخت و بدون کوچک‌ترین حرفی، سمت پله‌ها رفت و به سرعت سالن را ترک کرد. مبهوت و گیج تکانی خوردن و پله‌ها را تق تق کنان، پایین رفتم. زمین از بس سفید بود، برق میزد. دامن پف کرده و بلند بنفشم را در دست گرفتم و با آن پاشنه‌های بلند کل قصر را طی کردم تا بتوانم با محیط اخت شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
در ابتدا سالن بسیار بزرگی وجود داشت که دو پله مقابلش قرار داشت و در طبقه‌ی بالا اتاق‌ها موجود بودند. حتی درون سالن نیز چند در موجود بودند که سالن‌های دیگری را شامل می‌شدند. با کلافگی دامنم را بیشتر بالا کشیدم و وارد آشپزخانه‌ی بزرگ شدم. احساس می‌کردم با این پوشش و کفش، شبیه یک وزنه بزرگ شده‌ بودم و نمی‌توانستم خوب راه بروم.
بانوانی که مشغول کار بودند، با دیدن من برخی دست از کار کشیدند و احترامی خرکی تقدیمم کردند. این احترام زیادی مصنوئی به نظر می‌رسید و گویا همه از دست من شاکی بودند. مظلوم و ساکت گوشه‌ای دست به دامان ایستادم و به اطراف خیره شدم. بوی غذا، دود و گرما کل فضا را در برگرفته بود و باعث شده بود گونه‌هایم قرمز شوند.
بلاخره از تنهایی ایستادن خسته شدم و آشپزخانه را ترک کردم تا به باغ بروم. تمام مدت فقط با خشم نگاهم می‌کردند و من معنای این رفتارها را نمی‌دانستم.
به باغچه رفتم و نفس عمیقی کشیدم. جک با قامتی بلند و لباس و شلوار سرتاسر سیاهی، سمتم آمد و کنارم ایستاد.
- خسته شدی بانوی من؟
باید نقشم را دوباره بازی می‌کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- نه شاهزادم! فقط کمی حوصلم سر رفت.
کمی تعلل کردم و ادامه دادم:
- میگم این کارکنان قصر یا بقیه با من مشکلی دارن؟ چرا این‌قدر بد نگام می‌کنن؟
جک اخمی کرد و دستم را فشرد و مرا با خود سمت قصر برد. قدم‌هایم را تند کردم تا با او هم قدم شوم؛ اما گویی او زیادی خشمگین بود، چون لحظه به لحظه سرعتش بیشتر میشد و من با این دامن بلند و کفش پاشنه‌دار، توان رسیدن به او را نداشتم. دستم را محکم‌تر فشرد و روی گونه‌اش گذاشت.
- نمی‌ذارم کسی حتی چپ نگات کنه.
انگشتانم را روی صورت سفید و نرمش جمع کردم که ب×و×س×ه‌ای روی دستم زد و هردو وارد اتاق شدیم.
- آخه چه مشکلی با من دارن؟
خودش را روی تخت انداخت و اخم کرد. صدای نفس کلافه‌اش با این‌که آرام بود گوش‌هایم را لمس کرد.
- اون‌ها همسر اولم رو خیلی دوست داشتن! وقتی من ازش جدا شدم و عاشقت شدم، همشون اعصبانی شدن.
- یعنی بهتر از من بود؟
جک لبخند پرشیطنتی زد و دستم را کشید و باعث شد روی پاهایش بیفتم.
- نه که نبود! شما ملکه‌ی منی، نفس منی.
نیشم را باز کردم که با کوبیده شدن در، لبخندم ماسید.
زن چاقی با لباس سلطنتی و نگاهی جدی و خشک، وارد اتاق شد.
- شاهزاده به نظرم این درست نیست وسط بحث فرار کنین.
جک مرا از روی پایش بلند کرد و با خشم مقابل مادرش ایستاد.
- این درسته بی سلام بیاین توی اتاق؟ درضمن بحث مناسبی نبود.
- نبود؟
پوزخندی زد و با دستش به من اشاره کرد.
- ملکه رو به خاطر این دختر بی اصل و نسب بیرون کردی؟
جک فریاد کشید و هردو دستش را روی موهایش گذاشت.
- مادر من بس کنین! چرا هر روز این حرف‌های چرت رو تکرار می‌کنین؟ با دختر اصل و نسب‌دار ازدواج کردم چی شد؟ میگم دوستش ندارم.
پادشاه در چهارچوب در ایستاد و با چشمان از حدقه بیرون زده، گفت:
- سر مادرت فریاد می‌کشی؟
جک گویی بمب شده بود؛ چون کل صورتش رنگ قرمزی به خود گرفته بود و او دندان‌هایش را محکم می‌سایید. سمتم آمد و با شتاب دستم را همراه با خود کشید.
- اگه نمی‌تونین من و همسرم رو تحمل کنین، دنبال جانشین دیگه‌ای باشین! من از قصر میرم.
- چی؟
این فریاد پادشاه بود که باعث شد تمام اندامم به لرزه در بیاید. جک مرا در آغوش گرفت و سعی کرد از ترس و لرزشم جلوگیری کند؛ اما امکان نداشت که نلرزم.
با چشمانی ملتمس به او خیره شدم.
- چی کار کنیم؟
- می‌ریم عزیزم.
و این‌گونه شد که هردو سوار بر اسب قصر را ترک کردیم؛ اما سربازان فرمانروا مخفیانه دنبالمان می‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
زیر درختی نشستیم و جک کلافه دستی به موهایش کشید. هوا کم کم تاریک شد و آتشی بر پا کردیم. با این‌که سردم بود و خوابیدن در بیرون بدون سقف بالای سر برایم زیادی سخت بود؛ اما سکوت کردم. جک مرا در آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد که همه چیز خوب پیش خواهد رفت؛ اما من شک داشتم واقعاً این‌طور باشد.
سرما رفته رفته بیشتر شد و باران قطره قطره روی سرمان سرازیر شد. جک کلافه بلند شد و با چشم دنبال چیزی گشت تا بتواند بالای سرمان قرار دهد.
- من میرم الان برمی‌گردم. جایی نرو، باشه؟
- باشه.
قبل از این‌که دور شود، برگشت و دستم را میان دستانش گرفت.
- هر چی هم که می‌خواد بشه... من خیلی دوست دارم!
- منم.
لبخندی زد و مرا ترک کرد. باران بیشتر شدت پیدا کرده بود به طوری که حتی نمی‌توانستم مقابلم را خوب ببینم. تمام دامنم خیس از آب شده بود و به دست و پایم چسبیده بود. موهای خیسم را از مقابل چشمانم کنار کشیدم و بیشتر به درخت نزدیک شدم. حال آتش نیز فقط خاکستری خالی شده بود و از شدت ترس و سرما کل وجودم داشت می‌لرزید. می‌ترسیدم نصف شب، تنهایی این‌جا بمانم و جک نیاید. اگر به قصر برود و ترکم کند چه؟
طوفان بیشتر شده بود. سایه‌های متحرکی را در اطراف می‌دیدم؛ اما همه چیز را پای ترسم می‌گذاشتم. دیگر کار از کار گذشته بود. هوا بسیار سرد و تاریک بود و من تنهایی این‌جا ماندنم برابر با مرگ بود. بلند شدم و دامن خیسم را از پاهایم کنار کشیدم و مانند عروسک کوکی مسیری نامعلومی را در پیش گرفتم.
هر چه بیشتر می‌رفتم تاریکی و سرما بیشتر میشد. رعد و برق و درخشش آسمان باعث شد برای لحظه‌ای چشمانم تاریک ببینند و جرقه بزنند! احساس می‌کردم کور شده‌ام. دست بردم روی چشمانم و چند باری پلک زدم.
با شندین صدای پا، دستانم را از روی چشمانم برداشتم و گوش تیز کردم.
صدای قدم‌ها داشت نزدیک و نزدیک‌تر میشد و گه گاهی برق درختان تکان می‌خورد. در دل التماس کردم جک بیاید؛ اما نیامد.
با دیدن سربازهایی قرمز پوش که شالی دور دهانشان بسته بودند، جیغ زنان دویدم و مسیر خاکی را طی کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
دامنم به پایم گیر کرد و پاره شد و با شدت روی زمین گلی افتادم. کل لباس و صورتم گلی شده بود و موهای شلخته‌ام روی صورتم افتاده بودند. درد پا و دستم آن‌قدر زیاد بود که اشک ریختنم متوقف نمیشد. با تلاش بسیار دستم را روی گل مشت کردم و بدنم را بلند کردم. با همان موهای گلی و کثیف و لباس پاره شده و البته کفش‌هایی با پاشنه‌ی شکسته، به دویدن ادامه دادم؛ هر چند نمیشد نامش را دویدن گذاشت.
***
دست و پایم محکم بسته شده بود و فقط می‌توانستم دور شدنم از آنا را ببینم. آن‌ها داشتند مرا به زور سمت قصر می‌بردند و چه سخت بود دست و پایم و حتی دهانم بسته باشد و نتوانم به دنبالش بروم. یعنی الان چه می‌کرد؟ سردش بود؟ ترسیده بود؟ نکند بلایی به سرش می‌آمد؟ من به خاطر این کارشان آن‌ها را به شدت مجازات خواهم کرد.
بیشتر دست و پا زدم و فریاد خفه‌ای کشیدم تا رهایم کنند. هر چه تقلا می‌کردم و خودم را به چپ و راست تکان می‌دادم، فرقی به حالم نمی‌کرد؛ فقط کالسکه با سرعت از آنا دور و دورتر میشد تا این‌که به قصر رسیدیم. سربازها مرا کشان کشان وارد قصر کردند و سمت پدرم بردند.
با دیدنش دست از تقلا برداشتم و صاف مقابلش ایستادم. دستانم هنوز از پشت بسته بودند و فقط دهان و پاهایم باز شده بودند. دستانم را که از پشت بسته شده بودند، قفل کردم و از میان دندان‌هایم غریدم:
- اینم مدل جدیده؟ من رو می‌دزدی؟ هیچ می‌دونی چه بلایی تنهایی سر آنا میاد؟
پدر ریلکس دستی به ریش سفید و بلندش کشید و چشمان تاریک و آرامَش را به من دوخت. با همان اقتدار و غرور کاذب گام برداشت و نزدیک‌تر آمد. دست بالا برد و گونه‌ام را به آرامی لمس کرد و گفت:
- اون شایستت نیست.
صورتم را عقب کشیدم و بیشتر از قبل فریاد زدم:
- شوخی می‌کنی نه؟ به تو ربطی نداره. ولم کن! چرا نمی‌فهمی من اون رو می‌خوام؟
مادر در حالی که با اقتدار و آرامش قدم برمی‌داشت، کفش‌های قرمز و پاشنه‌دارش را روی زمین کوبید و سمت ما آمد.
- اون میره جایی که باید بره و تو می‌مونی جایی که باید باشی.
به صاحب این سخن یعنی مادر، چشم دوختم. دامن بلند و قرمزش شبیه دستمال قرمزی برای گاو خشمگین بود. سینه‌ام تیر می‌کشید و قلبم از شدت تپش کم مانده بود ایست کند. زجه زدم و دوباره فریاد کشیدم:
- ولم کنین! باید برم پیشش.
پدر به سرباز اشاره کرد و با مشت سرباز، روی زمین مقابل پدر افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین