. . .

انتشاریافته داستان خشم شب | آلباتروس

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
داستان: خشم شب
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
این داستان شروعی از شروع کارتونی می‌باشد که همگی با آن آشناییت داریم.
برای پی بردن به اصل داستان، بایستی سری‌های کارتون (اژدها سواران) را تماشا کرده تا به ماجرای داستان پی ببرید.
(نویسنده، سری جدید کارتون‌ها را به اشتراک گذاشته)
خشم شب یا همان بی دندان، چرا بدون هیکاپ توانایی پرواز را نداشت؟ یک باله دمش چه شده بود؟ بقیه گونه‌های خشم شب چه شده بودند؟ آیا ممکن است اتفاقاتی در گذشته رخ داده باشد که بی دندان، مصدوم به نما کشیده شده بود؟
(داستان از زبان بی دندان شرح داده می‌شود)
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #2
مقدمه:

فقط یک بند باقی مانده بود تا برای هم شویم؛ اما... .
شلاق‌های باد، بر پیکره‌مان ب×و×س×ه‌ای زدند و تو در مه‌ای که عطری از تباهی را به دنبال داشت، ناپدید شدی!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #3
گویا تمامم چشم شده بود که دور از سر و صدای اطراف و سخنرانی جکسون، به الیویا خیره شده بودم. پرنسس زیبای من!
الیویا با ظرافت ذاتی که داشت، سرش را زیر انداخته بود و گوش به حرف‌های جکسون سپرده بود.
خسته شده بودم، می‌خواستم سریع‌تر مراسم تمام شود. سالیان درازی بود که ضربانم با دلیل بود و علتش کسی نبود، جز الیویا!
شاید به درازای نه صد سال زمان برد که اینک من در رو به روی او قرار بود مکملش شوم.
جکسون: شاهدخت! لطفاً تکرار کنید... جامم را با نوشه عشق تو پر می‌کنم.
الیویا پس از مکثی، با صدای ظریف و لطیفش که هم‌چو نسیمی گوش‌هایم را نوازش می‌کرد، حرف‌های جکسون را تکرار کرد.
جکسون: من تا جان دارم، بر تو متعهد هستم و تنها مرگ می‌تواند من را از تو جدا کند!
الیویا نگاه خاصی تابه‌ام کرد که لب‌هایم به همراه لبخندی محو، کش آمدند. دوباره صدایش شنیده شد و همان‌هایی را گفت که جکسون بر زبان آورد.
جکسون: اینک نوبت شماست شاهزاده... لطفاً تکرار کنید.
چشم در چشم الیویا، منتظر ماندم.
جکسون: جامم را با نوشه عشق تو پر می‌کنم.
- جامم را با نوشه عشق تو پر می‌کنم.
جکسون: من تا جان دارم، بر تو متعهد هستم و تنها مرگ می‌تواند من را از تو جدا کند.
- من تا جا... .
ناگهان با فرو ریختن شاخه‌های درختان که چتر سرمان بود، سر و صداها اوج گرفت.
با وحشت به سمتی که شلیک از آن‌جا پرت شد، چشم چرخاندم.
از دیدن شیطان‌ها چشمانم گرد شد. پدر با غرشی که کرد، اعلام آرایش جنگی را داد و طولی نکشید که گروه‌های دفاعی دور تا دورمان را حصار کردند.
به سمت الیویا که گوش‌هایش خوابیده، کز کرده بود، خیز برداشتم. چشم در چشمش قاطع گفتم:
- الیویا!
- بله؟
- به من یک قولی بده.
نگران و پریشان گفت:
- چی میگی استیو؟!
محکم گفتم:
- به من قول بده اگه شرایط بحرانی شد، از این‌جا فرار کنی.
اخم‌هایش را در هم کشید که چشمانش وحشی شدند، وحشیِ رام شده من!
- اوه، استیو! من یک شاهدختم، در شأن من نیست که مردمم رو رها کنم. من هم در کنارت می‌جنگم، پس لطفاً از من این درخواست رو نداشته باش.
- الیویا لطفاً! شیطان‌ها... .
با غرش دوباره پدر، حرفم نیمه ماند. اوه خدای بزرگ، آرایش جنگی داشت مختل میشد و شورشی‌ها داشتند نفوذ می‌کردند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #4
الیویا ناگهانی غرش خفه‌ای سر داد و کمی به طرف زمین خم شد که پایین تنه‌اش بالاتر رفت. با یک پرش به سمت بقیه پرواز کرد و به آن‌ها ملحق شد.
با صدای بلندی گفتم:
- الیویا!
اما صدایم در همهمه‌ای که لحظه به لحظه اوج می‌گرفت، گم شد.
چشم به دنبال الیویا به سمتش پرواز کردم؛ اما چون توجه‌ام تنها روی پرنسس برفیم بود، اصلاً ندانستم که یکی از شیطان‌ها من را نشانه گرفته است.
از برخورد تنی به شانه‌ام، روی زمین افتادم. ناگهان با دیدن پدر که خونین و از حال رفته بود، ناباورانه به سمتش رفتم.
سینه‌اش خراشیده شده بود و موهای تنش داشتند دانه به دانه می‌سوختند و از من کاری ساخته نبود.
با سرم به سرش ضربه زدم تا شاید چشمانش را باز کند؛ ولی فایده‌ای نداشت.
خشمگین و عطش‌‌وار چشمان به خون نشسته‌ام را به سوی همان شیطانی که پدر را به این روز انداخته بود، تاباندم.
لعنتی، می‌کشتمش!
پدر را رها کردم و با سرعتی کم‌تر از گذر ابر، خود را به شیطان رساندم. زبانم را در دهان چرخاندم که دندان‌هایم خودنمایی کردند.
چون پشتش به من بود، متوجه حضورم نمیشد. با دندان‌هایم دم سبز رنگش را گرفتم و با قدرت به تنه درختی کوباندمش که سر از تنش جدا شد و آبشاری از خون درخت را رنگین کرد. تکه دمی که در دهانم جا مانده بود را به بیرون پرتاب کردم و با جنونی که من را در خود بلعیده بود، شروع به جنگ و چنگ کردم.
در روزی که قرار بود کامل شوم، آن لعنتی‌ها خرابم کردند و اینک چون غافلگیر شده بودیم، تن به تن از سربازهایمان خاکستر می‌شدند.
آن‌قدر درگیر و دار شیطان‌ها بودم که برای لحظه‌ای از الیویا فارغ شدم؛ اما همان لحظه دودمانم را با آه در آمیخت!
در حصار شیطان‌ها فقط من و الیویا با چند تن از بچه‌ها زنده مانده بودیم.
تعداد شیطان‌ها به بیش از بیست تا می‌رسید و ما در برابر هیکل‌های درشتشان قدرت چندانی نداشتیم؛ ولی با این وجود جنگیدیم و زخم‌ها کاشتیم؛ اما... .
از صدای جیغ الیویا لحظه‌ای خشکم زد.
- استیو!
با وحشت و نگرانی نگاهم را تابش کردم که از دیدنش آن هم در میان پنجه‌های شیطان‌ها جا خوردم.
متحیر لب زدم:
- الیویا!
صدایش دوباره طنین انداز شد.
- استیو، کمک، کمک!
دندان‌هایم بر هم فرو رفتند و لبانم به هم‌دیگر دوخته شد، لعنتی‌ها!
نمی‌توانستم شلیکی انجام دهم، زیرا که الیویا در بندشان بود. پس غرش کنان به سمت الیویا خیز برداشتم که از ضربه سه شلیک رعدآور تنم سوخت و لرزش محسوسی را احساس کردم.
چشمانم دیدشان تار شد. بدنم می‌سوخت و بالم کمی سوراخ شده بود. الیویا همچو توده‌ای برفی در نظرم به نما کشیده شد و همه دیده‌ام کدر شد.
آخرین توانم را به کار بردم و تنها توانستم نام پرنسسم را در زبان جاری کنم.
چشمانم را گشودم که قطره بارانی بر چشم چپم فرود آمد و بی اختیار دوباره پلک‌هایم بسته شد.
با قیافه‌ای از درد، در هم رفته روی پاهایم ایستادم که سرم گیج رفت و دوباره بستر زمینِ گِلی شدم.
باران به تندی می‌بارید و قصد پاک کردن لکه ننگ را داشت.
با تحیر و خشمی پنهان به اطرافم نگاه کردم. هیچ اثری از یک خشم شب نبود، همه‌شان خاکستر شده بودند. آه پدر!
صدای جیغ الیویا در گوش‌هایم پخش شد که با قدرتی ناگهانی روی پاهایم ایستادم.
اوه نه، الیویا! پرنسس من، برفی من کجاست؟ با او چه کردند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #5
در میان توده‌های خاکستر شده، با چشم به دنبال اثری از الیویا بودم؛ اما هنگامی که هیچ نقطه‌ی اشتراکی از او ندیدم، خوشحال شدم که او زنده‌ است و از طرفی دیگر بابت این‌که اکنون در حصار پنجه‌‌های شیطان‌ها اسیر است، غضبم می‌گرفت.
پنجه‌‌ی دست راستم را مشت کردم که دسته گلی انباشته شد. هر طوری که شده پیدایش می‌کردم، اجازه نمی‌دادم بلایی بر سرش آورند.
قامتم را راست کردم و با نگاهی جدی لب زدم:
- انتقامتون رو می‌گیرم!
چشمانم را محکم بستم تا نبینم مردمم تنها خاکستر شده‌اند. می‌رفتم تا باعث و بانیشان را تباه کنم، همان‌گونه که بهترین تاریخم را کابوس کردند.
توان بال زدن نداشتم؛ اما با این وجود تمام سعیم را می‌کردم که قبل از خاموشی باران به اقامت‌گاهشان برسم، زیرا شیطان‌ها توان تحمل خیسی باران را نداشتند و این تنها نکته ضعفشان بود و من بایستی از این فرصت نهایت استفاده را می‌بردم!
اقامت‌گاهشان روی قله‌ای خفته بود. حتماً الیویا تا به الآن خیلی ترسیده، پس باید به سرعتم می‌افزودم.
نمی‌دانستم چگونه آن‌ها را نیست کنم؛ ولی تنها راه مورد نظر نجات الیویا بود، نخست باید او را رها می‌کردم.
شدت بارش زیاد شده بود، طوری که چشمان تیزم در برابر تازیانه‌های آسمان دید شفافی نداشت.
به هنگام طلوع خورشید بالاخره به نزدیکی قله آتش رسیدم. همان‌جایی که شعله‌هایش زبانه می‌کشید و دوش گرم شیطان‌ها بود.
نم نمک ریزش قطرات از سر و رویم چکیده میشد و نفس‌هایم را هم‌چون ابرک‌هایی کوچک رهسپار نیستی می‌کردند.
با احتیاط به قلمرویشان نزدیک شدم، هیچ کسی از آن‌ها در دیدرسم نبود. همه‌شان در داخل تونل سرخ مخفی شده بودند. تونلی که راهروی ورودی به اقامت‌گاه‌شان بود.
زیادی گرم بود؛ ولی این دلیلی نمیشد که بی‌خیال الیویا شوم. پس با اراده‌ای که از فکر کردن به پرنسس برفیم به دست آورده بودم، اولین گام را برداشتم که صدای جیز سوختن پای خیسم با زمین سرخ و آتشین گوش‌هایم را خواباند.
نمی‌دانستم الیویا چگونه در این‌جا طاقت را کاشته؟ زیرا که واقعاً غیرقابل تحمل بود، فضایی داغ و خفقان آور، با هوایی گرم و سوزان!
تونل را که تمام کردم، به دره‌ای رسیدم که از دیدن ازدحام درونش حیرت کردم. به راستی من قرار بود یک تنه، لشکری را خاکستر کنم؟!
در زیر پاهایم چند صد شیطان در حال پرواز بودند و گویا قلمرویشان از آن‌چه که در خیال داشتیم، وسیع‌تر بود!
از دیدن الیویا که هم‌چون اژدهایی برفی در میان گداخته‌ها در حال ذوب شدن بود، دندان‌هایم تیز شد.
نگاهم را در بینابینشان چرخاندم. نه می‌توانستم با آن‌ها مبارزه کنم و نه این انتخاب معقولانه بود، پس تنها راه، فرار کردن بود. با این‌که در قانون خشم شب‌ها فرار ممنوعه بود؛ ولی برای هر چیزی نقص عنوانی وجود داشت. من مجبور به اختیار فرار بودم، زیرا تنها راه زنده ماندن همین بود!
پاهایم را به عقب کشاندم و حالتی هجومی به خود دادم.
چشمانم را روی الیویا که نیمه بی‌هوش در میان حلقه شیطان‌ها که داشتند به دورش می‌چرخیدند، زوم کردم.
طعمه: الیویا!
مقصد: راه خروجی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #6
نفس در سینه حبس کردم. نخست باید زمینه‌ای را فراهم می‌کردم، پس... .
با تمام قدرت نفسم را به بیرون پرت کردم که شعله درونم به جوشش در آمد و هم‌چون رعدی گوله مانند در یک قدمی الیویا سقوط کرد و حفره‌ای را کاشت.
الیویا تکان محکمی خورد؛ ولی تا نگاهش را بالا آورد، به سمتش خیز برداشتم و با ضربه سرم به سرش فرمان پرواز را دادم.
بایستی قبل از به خود آمدن شیطان‌ها از محفل فرار می‌کردیم. پشت سر الیویا حرکت می‌کردم؛ اما چون سرعت الیویا کم بود، نمی‌توانستم آن‌طور که باید اوج بگیرم.
غرش کردم:
- سریع‌تر بال بزن!
صدای خسته و جیغ مانندش، در میان غرش‌های شیطان‌ها رنگ پراند.
- نمی‌تونم، بال‌هام می‌لرزه استیو!
سرم را به عقب چرخاندم. لعنتی! خیلی نزدیک بودند. به الیویا که لحظه به لحظه انرژیش داشت کاسته میشد، نگاه کردم.
ناگهان به سرعتم افزودم و با فشار سرم به پایین تنه الیویا، او را به بالا کشاندم.
بالاخره توانستیم از آن جهنم سوزان فرار کنیم؛ اما... .
الیویا لرزان گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
- آروم باش، من هستم!
خیره به شیطان‌ها که دور تا دورمان را به بالین کشیده بودند، دنبال نقشه‌ای بودم.
ناگهان لرزشی زمین را تکان داد و از داخل گرمابه شیطان‌ها، گداخته‌هایی سرخ رنگ به هوا پاشیده شدند و هم‌چون آبشاری بر زمین فرو ریختند.
روی قله ترک خورد، می‌دانستم چه شده؟ فرمانروایشان برخاسته بود!
الیویا در پشت سرم پناه گرفته بود و صدای لرزش بال‌هایش به خوبی شنیده میشد، مشخص بود که به میزان زیادی ترسیده!
نگاهم روی بقیه شیطان‌ها بود که سرجایشان صامت ایستاده بودند و گویا منتظر فرمانروایشان دم می‌تکاندند.
گمانم این بود که فرمانروایی که هرگز ندیده بودمش؛ ولی از بزرگی و هیبتش حکایت‌ها شنیده بودم، از داخل تونل سر باز دهد؛ ولی ناگهان زمین هم‌چون پوست نارگیلی به دو بخش شد و دره‌ای را در میان من و الیویا افکند.
غرشی خوفناک لرز بر منِ شاهزاده انداخت. گوش‌هایم تیز، پنجه‌هایم آماده شکار؛ اما از بالا آمدن او از داخل دره به وجود آمده، لحظه‌ای ماتم زد. چه غول پیکر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
اولین گامش را که روی زمین نهاد، زمین زیر پای الیویا خوابیده شد و به همراهش جیغ هراسناکش اوج گرفت.
نگاهم با وحشت روی الیویا تابیده شد، چه می‌کردم؟
همیشه در داستانک‌های انسان‌ها پرنسس‌ها در حصار اژدهایی اسیر بودند، حال تکلیف پرنسس من چه بود؟
مات بودم یا گیج؟ خواب بودم یا بیدار؟ ترس داشتم یا هیبتم گم گشته بود؟ هر چه که بود تا به خودم آمدم، برای همیشه خفتگی، چشمانم را بوسید.
با ضربه پنجه‌ای که بر پایین تنه‌ام کوبیده شد، محکم به عقب پرت شدم و چون در نزدیکی لبه قله بودم، نتوانستم تعادلم را به دست آورم و این شد پایان من!
آری! به همین آسانی، تمامم را گرفتند و تنها یک جفت چشم آسمانی با نگاه بارانیش استقبالم کرد. آه پرنسس من!
- استیو!
صدایش بارها و بارها در گوشم پخش شد؛ ولی آن‌قدر که ضربه محکم بود، فقط توانستم لبخندی محو بزنم و به الیویا که از بالای قله در میان پنجه آن شیطان غول پیکر اسیر بود و داشت فرایم می‌خواند، قطره اشک هدیه دهم.
اشکی که از چشمانم جدا شد و هم‌چون حبابکی در هوا معلق شد!
- جامم را با نوشه عشق تو... من یک شاهدختم... استیو... استیو... استیو!
با وحشت چشمانم را باز کردم. آه، عجب کابوس زنده‌ای!
تمامم را درد چنگ زده بود، نمی‌توانستم تکان بخورم. اوه! چه بر من آمده؟ من کجا هستم؟
سریع به شکم چرخیدم که ناگهان از تیرکی که بر سر تا سرم شانه کشید، زوزه‌ای آرام سر دادم.
پس از گذشت چندی توانستم نفس‌های منقطعم را نظم ببخشم و بر احوالم مسلط شوم.
در جنگلی سبز قرار داشتم و صدای آبشاری طنین گوش‌هایم شده بود. با حیرت به اطراف چرخیدم، من کجا هستم؟ اوه الیویا!
خواستم گام بردارم که لنگ زدم و متوجه زخم‌های تنم شدم. سر به عقب چرخاندم تا از حال منشأ دردم که روی دمم بود، آگاه شوم؛ ولی از دیدن دم ناقصم که باله‌اش شکسته بود، جا خوردم. خدای من! اکنون چه کنم؟ من بدون آن باله نمی‌توانستم پرواز کنم، حال چگونه الیویا را نجات دهم؟
محال ممکن بود. عدم پرواز برای یک خشم شب، یعنی مرگ! یعنی تبعید و من چرا این چونین شدم؟ واقعاً چرا؟ اصلاً چگونه زنده ماندم؟ وقتی که پرنسسم انگشتر آن پنجه‌های وحشت‌آور شده!
باور نمی‌کردم. نباید این‌گونه میشد، من بایستی دوباره برای نجات الیویا پرواز می‌کردم؛ ولی... .
با همان شرایط با وجود دردهایی که بر تنم بی‌رحمانه چنگ میزد، به راه افتادم. صدای آبشار را دنبال کردم که پس از گذشت زمانی به آن رسیدم. محل خوبی بود، مخصوصاً برای پرواز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #8
به سمت تخته سنگی که با ارتفاع از سطح زمین قرار داشت، خیزان لنگ زدم.
رویش قرار گرفتم و به چشمه نگاهی پرت کردم. من باید پرواز می‌کردم، باید!
یکی ازپاهایم را به عقب کشاندم که از درد، پوزه‌ام مچاله شد؛ ولی دوباره حالت خیزانم را به نمایش گذاشتم.
یک: پرش
دو: پرش
سه: پروا... .
ناگهان با سقوطم رشته افکارم گسیخت. خیس و عصبی از زیر آب‌ها سر بالا دادم. نه، بایستی دوباره تلاش می‌کردم!
سرمای آب‌ها مسکن زخم‌هایم‌می‌شدند؛ ولی نه برای زخم روحیم که چرک داده بود و کسی هم دوایش نمیشد. مگر آن برفیِ چشم وحشی!
بارها و بارها پریدم؛ ولی فقط یک پرش! نمی‌خواستم هیچ گونه باور کنم که از پرواز افتاده‌ام و خیال اوج‌ها و لمس ابرک‌ها، تنها خیال شده و به همراه رویایی در میان غبار آسمان ناپدید شدند.
هر روز تمرینم روی تخته سنگ بود و جوابم خیسی تنم از غوطه‌ور زدن در آب‌های سقوطیم!
من با خودم عهد بسته بودم تا الیویا را نجات دهم. او تنها بازمانده از هم نوعم بود، من و او بایستی ما می‌شدیم. من و او باید برای هم می‌شدیم؛ ولی چگونه؟ چگونه؟!
این روز را هم صرف تمرینم خواهم کرد. خسته‌ام؛ ولی بازنده نیستم. من هرطور که شده آن شیطان را خواهم کوباند!
می‌خواستم به طرف تخته سنگ بروم که این اواخر قلمرو من شده بود؛ ولی ناگهان با ضربه‌ای که به پهلویم خورد و سپس غلافی مارپیچم شد، گام‌هایم در هم پیچید و محکم به زمین خوردم.
متعجب و حیرت زده به خودم نگاه کردم. چی؟ اوه! نکند دوباره انسان‌ها پیدایشان شده؟ وای! اگر من را ببینند، حتماً سر از تنم جدا می‌کنند، آن وقت چگونه الیویایم را نجات دهم؟
آن‌ها بی‌رحم‌ترین موجوداتی بودند که بعد از شیطان‌ها به سراغ داشتم، بایستی قبل از این‌که صیدشان شوم، فرار کنم؛ اما با این دست و پای بسته، حتی تکان خوردن هم سختم است!
در پی نجاتی بودم که از سر و صدای قدم‌هایی گوش‌هایم‌تکان خورد و سریعاً به سمت صدا چرخیدم.
از دیدن پسری نوجوان و لاغر مردنی، جا خوردم. این من را اسیر کرده؟ محال است! مگر چه‌قدر ضعیف شده‌ام؟ آه، پسر! پس کجاست آن هیبت همیشگی‌ات؟
گویا او هم از من ترس داشت؛ اما انگار مجبور شده باشد، قدم‌های لرزانش را به سمتم کشاند.
چاقویی از داخل بندش بیرون آورد، دیگر تمام میشد؟ کاش قبل از مرگم از الیویا مطمئن می‌شدم!
مردد بود، نمی‌دانستم این پسرک کک و مکی چرا برای کشتنم این‌قدر مس مس می‌کند؟ چرا نمی‌زند و خلاص نمی‌کند؟
چاقو را به بالای سرش آورد، دستانش می‌لرزید. چشمانش را بسته بود، این بهترین فرصت بود که غلاف را از هم بپوکانم؛ ولی هر چه‌قدر که به خودم و عضله‌های بال‌هایم فشار وارد کردم، فایده‌ای نداشت.
صدای بازدم نفس پسرک توجه‌ام را جلب کرد. گویا توان کشتن را نداشت!
ناگهان از این‌که چاقو را روی طناب‌ها به رقص درآورد، دندان‌هایم تیز و گوش‌هایم بیدار شد.
همین که غلاف شل شد، به او حمله کردم که حیرت زده خشکش زد. می‌خواستم کارش را تمام کنم؛ ولی نگاهش... نگاهش مانعم شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #9
قبل از این‌که دیر شود، نگاهم را از بهت چشمان پسرک کک و مکی گرفتم و با سرعت از آن‌جا دور شدم؛ ولی شاید همان برخورد کوچک جرقه‌ای برای آغاز زندگی جدیدم شد. زندگی که با انسان‌ها به انجام رسید.
هیکاپ، همان پسری که روزی جانم در دستانش قرار داشت و روزی دیگر، همان جان را رها کرد!
آشناییمان خیلی اتفاقی بود و روزهای از پسش هم اتفاقی‌تر! رویدادی که باعث شد من چهره دیگر این زندگی وحشی را ببینم و همه چیز از آن روزی شروع شد که خام ماهی‌ها و خوراکی‌هایی شدم که هیکاپ برایم می‌آورد. نمی‌دانستم از کجا من را می‌یافت؟ فقط گاه و بی گاه او را در دیدرسم می‌دیدم. واقعاً رعب نداشت؟ از من نمی‌هراسید؟ وحشت نداشت؟ شاید به او حمله می‌کردم! کیست که در این برهوت، فریاد کمکش را بشنود؛ ولی شاید اطمینان او نسبت به من، باعث شد هرگاه که او را می‌دیدم، آن خوی وحشی‌ و نافرمانم را قورت دهم.
به راستی که آن پسرک لاغر مردنی، خیلی ماهرانه توانست من را رام خودش کند.
آن هنگام که لرزان و ترسیده کف دست گرمش را روی پوست زبرم گذاشت، ناخودآگاه چشمانم بسته شد و سعی کردم تا عطرش را به مشام بکشم، عطری که تنی و ماندگار بود!
وقتی به خودم آمدم که دیدم با او خو گرفته‌ام. هرگز نفهمیدم چگونه شد؟ چگونه تا به این حد پیش رفتیم؟ فقط یک چیز در جمجمه‌ام پرش می‌کرد، من برای هیکاپ بودم!
ایام می‌گذشت. افکارم به دو گروه تقسیم شده بودند، هیکاپ و الیویا!
بیش‌تر اوقات را با هیکاپ می‌گذراندم، سعی داشتم کارهایش را تقلید کنم تا زبانش را یاد بگیرم؛ اما کار چندان راحتی نبود.
روزی وقتی او را دیدم، وسیله‌ای دستش بود. اول خیال کردم که وسیله‌ای شکاریست و خواستم جبهه بگیرم؛ اما هنگامی که به طرف دمم حرکت کرد و رویش نشست، جا خوردم. متعجب نظاره‌اش کردم که با حرکت دست‌هایش و تکان دادن باله دمم قلقلکم آمد، از سویی ترس داشتم که می‌خواهد چه کند؟! برای همین به طور ناگهانی پر کشیدم که صدای عربده‌اش بیش‌تر تحریکم کرد.
چون نمی‌توانستم زیاد در هوا معلق باشم، نزدیک بود دو تنه سقوط کنیم که هیکاپ به طور زیرکانه‌ای خود را به روی کمرم رساند و نفهمیدم چه کرد؟ چه انجام داد که نیرویی شکمم را پوشاند و به راحتی توانستم در هوا شناور باشم.
از صدای جیغ شادی هیکاپ به وجد آمدم، این بهترین مکملم بود. به راستی می‌توانستم به کمکش دوباره اوج گیرم!
شاید در بین رعد و برق طوفان زندگیم حضور هیکاپ باعث شد چتری بیابم و در زیرش پناه گیرم؛ اما این احساس امنیت زیاد طولانی نشد، زیرا که سر و کله شخصی پدیدار شد که نباید میشد... استرید!
دختر فرز و چابکی که بر علیه هیکاپ بود و در نگاه اول متوجه چشمان گستاخش شدم که طالب قدرت و ریاست بود!
هنگامی که من و هیکاپ مشغول سرگرمی‌ای بودیم، ناگهان از سر و صداهایی توجه هردویمان جلب شد. هیکاپ از دیدن دختری مو بور حیرت کرد و با قیافه‌ای وحشت زده به چشمان متعجب و بهتناک دخترک خیره شد.
آن لحظه متوجه نگاه هیکاپ نشدم؛ ولی وقتی به من دستور داد که باید آن دختر را بگیرم، بی وقفه تن به عمل فرمانش دادم و با نشستنش بر روی کمرم و برافراشتن باله‌های دمم اولین پرش بلند را زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #10
با تیزی به سمت دخترک که سعی داشت از دستم هم‌چون آهویی فرار کند، خیز برداشتم و به طور وارون آویزانش کردم که جیغش به هوا رفت. من فقط گوش به فرمان هیکاپ داده بودم و برایم مهم نبود که چه بر سر آن دخترک گستاخ می‌آمد؟
با همان وضعیتی که داشتیم، هیکاپ سعی بر قانع کردن استرید داشت. بالاخره بعد گذشت چند لحظه اجازه داد تا استرید هم در کنارش جای گیرد.
ظاهراً زوج خوبی به نظر می‌رسیدند؛ اما گمان نکنم استرید هم‌چون من خام هیکاپ شود.
ولی همه پیش بینی‌هایم به اشتباه بود، چرا که حتی بزرگان قبیله‌ هم به شاگردی هیکاپ درآمدند!
بگذرم از دردها و سختی‌هایی که پدر هیکاپ رئیس قبیله، هدیه تنم کرد! من این‌بار می‌خواستم هوشیارتر باشم و روی جزئیاتی که من را بی حواس می‌کردند، تمرکز نکنم. شاید برای همین بود که در هر مرحله‌ای از نبرد، برنده من بودم. خشم شب، من بودم. خیزان، من بودم. همه چیز من بودم، من!
ولی باز هم این برنده، این خشم شب، ماهش در پس و پیش کبودی ابرک‌ها گم بود. نمی‌دانستم چگونه از الیویا با خبر شوم؟ حال که حیوان دستی هیکاپ شده بودم!
از اجباری که وجدانم سوا کرده بود، ماندن را ترجیح دادم. من مدیون هیکاپ بودم، پرواز دوباره‌ام را مدیون او بودم؛ ولی همچنان بخشی از وجودم آن‌طور که باید، روشن نبود و با اکراهی که من را به ستوه آورده بود، قرار را جوابم کرد.
در بین تمامی نبردها و هلک‌هایی که داشتم، فقط بخشی از آن زیادی پررنگ بود! لحظه‌ای که آسمان خشم گرفت و محتاج من شد، همان رویدادی که هیکاپ هم شد یک خشم شب! آن هنگام که با اژدهایی غول پیکر، نبرد کردیم و در آخر با شکستش سست و ضعیف، پرت زمین شدیم و در این اتفاق، هیکاپ توان حرکتش تقسیم شد. تنها یک کار توانستم انجام دهم، گویا قصد داشتم با نجات دادن هیکاپ، دینم را ادایش کنم! او را در میان آغوشم گرفتم و بال‌هایم را همچو چادری مارپیچش کردم؛ ولی با این حال، هیکاپ یکی از پاهایش را از دست داد؛ اما برایم عجیب بود که پس از به هوش آمدنش هم آن‌طور که باید نگران نبود، شاید هم چنان خود را کامل می‌پنداشت، برخلاف من که هیچ‌گونه از آن شاهزاده جرعه‌ای باقی نمانده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین