. . .

دفترکار دفترکار کپیست لیانا رادمهر | انجمن رمانیک

تالار دفترکار کپیست‌ها
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.


دفتر کار کپیست: @لیانا رادمهر

کپیست گرامی زین پس به صورت زیر پس از پایان و تایید هر اثر دفترکار خود را کامل کنید.
پی‌نوشت: همان پست کامل ارسال شده در تاپیک را کپی می‌کنید.

نام اثر:
نام نویسنده: (حتما نویسنده را تگ کنید.)
لینک تاپیک اثر در انجمن: (در صورتی که در انجمن تایپ شده باشد.)
ژانر:
سطح:
تعداد صفحات:
خلاصه:
مقدمه:
برشی از اثر:
جلد:
فایل PDF:

نکته: جز کپیست مربوطه هیچ‌کس اجازه ندارد در این تاپیک پستی ارسال کند.

- با سپاس مدیریت تالار کپیست -
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,715
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #2
به نام خدا
نام اثر: رمان بغض آسمان
نام نویسنده: سوما غفاری(@Mabuchi__Kou)
لینک اثر در انجمن: تمام شده - رمان بغض آسمان | سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
سطح: الماسی
تعداد صفحات: ششصد و سی و شش
خلاصه:
همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
مقدمه:
سکوت را
ساز کرده‌ام
دریچه‌های دلم را روبه تو باز کرده‌ام
یادت را در پشت بیشه‌های آشنایی
ناز کرده‌ام
رو به دریای دلت پرواز کرده‌ام
من این عشق را
سال‌هاست که آغاز کرده‌ام
برشی از داستان:
دستی به داخل حوض کشیدم. نوازش دست‌هایم توسط آب خنک، حس سر زندگی را هدیه‌ی وجودم کرد. لبخندی ل*ب‌هایم را زینت داد. پلک‌هایم را بر روی هم نشاندم و سرم را بالا گرفتم. به باد اجازه دادم که به موهای بلوندم رقصیدن یاد دهد.
دست خود را از آب بیرون آوردم و پری را که روی پایم گذاشته بودم، به دست گرفتم.
دفترم را که تشکیل یافته از کاغذهای کاهی بود، باز کردم و افکارم را روی کاغذ ریختم.
" امروز، پدر از سفر سه روزش به جزیره‌ی میروالند برمی‌گرده. در طول این سه روز، همه جا خیلی ساکت بود و من بیشتر اوقات یا تو اتاقم بودم، یا حیاط. امروز از سپیده دم توی قصر هیاهو به پا شده بود و همه‌ی ندیمه‌ها و محافظ ها برای برگشتن پدرم تدارکات می‌دیدن. من خودم هم به خاطر سر و صدایی که توی قصر ایجاد شد، از همون موقع بیدار شدم".
نوشتن را رها کرده و نفسی عمیق کشیدم. همان موقع بود که ندیمه‌ی شخصی‌ام، یعنی امِی، چشم انداز نگاهم شد. امی رفته و رفته نزدیک‌تر شد و بالأخره به نزدم رسید. از پیراهن بلند آبی آسمانی رنگش، که لباس مخصوصی برای ندیمه‌ها بود، گرفته و تعظیمی کرد. بدین واسطه موهای بلند قهوه‌ای رنگش، آبشاری بر روی شانه‌هایش ساختند. پس از تعظیم، صاف ایستاد
جلد اثر:

لینک پی دی اف اثر:رمان-بغض--آسمان.pdf
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,715
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #3
به نام خدا
نام اثر: رمان قند و نبات( انتقضای عشمان2)
نویسنده: آلباتروس(@آلباتروس)
سطح: طلایی
ژانر:طلایی
تعداد صفحات: دویست و هشتاد و سه
لینک تایپک در انجمن: تمام شده - رمان قند و نبات (انقضای عشقمان۲) | آلباتروس
خلاصه:
پس از این‌که ماجرای آریا و آرام تموم شد، هر کس پی زندگی آروم خودش رفت. بین لیام و لیدا، دیگه اثری از عشق نبود؛ ولی... .
لیدا با حضور کسی که سال‌ها اون رو ندیده بود، جا می‌خوره. کسی که مسیر زندگیش رو عوض می‌کنه. شاید هم عشق رو بهش هدیه میده که زندگیش بوی طراوت رو به خودش می‌گیره.
کسی که عشق نوجوانیش نیست؛ ولی... .
مقدمه:
برگرد و نگاهم کن، برگرد و صدایم کن.
برایم بخند، از زیبایی عشق بگو. از با تو بودن‌ها، از عاشقانه‌ها، از نسیم صبحگاهی و شکوفه بهار!
برایم از عشقت بگو، از درونت، هنوز هم جایی برای من هست؟
برشی از اثر:
زنگ در رو به صدا درآوردم که چندی بعد، صدای شیدا اومد.
- بله؟
- منم شیدا، باز کن.
صدای زینگ باز شدن در اومد؛ ولی در باز نشد و کمی بعد که هلش دادم، با تلنگری باز شد و شیدا گفت:
- باز شد؟
- آره، آره.
وارد حیاط موزائیک کرده‌ کوچکش شدم که از خیسیش متوجه شدم که تازه حیاط رو شسته.
به در سالن، چند تقه‌ای زدم که شیدا در رو واسه‌ام باز کرد و موهای قهوه‌ای رنگ‌ کرده‌اش رو نا مرتب باکلیپسی بالای سرش بسته بود و بهرام کوچولو رو توی بغلش داشت، خواب‌آلود و خسته به نظر می‌رسید و بی‌حوصله گفت:
- بیا بابا! فرود نیست، راحت باش.
کفش‌هام رو درآوردم و با‌ این‌که خسته کار بودم؛ اما با شادی، بهرام رو که نزدیک یک ساله‌اش بود رو توی بغلم گرفتم و گفتم:
- بده من این نازنازی خاله رو! (لپ تپل بچه‌اش رو که مثل خودش تپلی بود رو بوسیدم) خودت چه‌ طوری؟ خوبی؟
نالید.
- هوف! چی بگم؟ از صبح ما رو بیدار داشته، نمی‌ذاره چرت‌مون رو بزنیم بابا، بیا تو، بیا تو.
از راهروی کوچکش رد شدیم و وارد سالن شدیم، خونه نقلی و کوچیکی؛ ولی بازار شامی داشت! متعجب گفتم:
- شیدا!
دوباره نالید.
جلد اثر:
%D9%82%D9%86%D8%AF_%D9%88_%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%AA_0ktx.jpg


لینک پی دی اف:قند و نبات
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
123

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین