چه کسی میدانست پایان زندگی چگونه است؟
قلب عاشقش دیگر نمیزد! آیا واقعاً این پایان تلخ اوست؟
آشنایی او به واسطهی یک سگ شروع شد؛ سگ کوچک و پشمالوی خواهرش مارال. آشنایی که زندگی او را به تباهی کشاند!
مارال خواهر کوچکتر ماکان بود، ازدواج کرده بود و دو ماهی میشد که باردار بود. ماکان همیشه به او گوش زد میکرد و میگفت که سگ برای خودش و بچه ضرر دارد و ممکن است به بچه آسیب برسد؛ ولی کو گوش شنوا؟
مارال عاشق سگش بود و حاضر نبود یک لحظه از او جدا شود؛ اما او برخلاف خواهرش خیلی از سگ بدش میآمد. به نظر او سگ حیوانی کثیف بود و فرقی برایش نمیکرد که خارجی و فانتزی باشد؛ یا از همان سگ بیابانیهای خودمان.
بر سر این موضوع همیشه با خواهرش بحث میکرد و به او میگفت که حداقل وقتی به خانه میآید، او را با خود نیاورد؛ ولی سارا گوشش بدهکار نبود.
وقتی که ماکان میگفت برای بچه ضرر دارد و ممکن است سلامتی هر دو را به خطر بیندازد، مارال گوش نمیکرد و این استدلال را پایهی علمی نمیدانست.
او یک سال از سارا بزرگتر بود و تازه دانشگاهش را تمام کرده بود. همیشه به عنوان یک نصیحتگر ظاهر میشد؛ اما همین سگ، آشنایی او را با ساینا رقم زد.
آشنایی که او را به خاک سیاه نشاند و جوانیاش را به فنا داد! ساینا یک دختر بیست سالهی شیرین زبان بود که از قضا دوست مارال و همسایهی روبهرویی ماکان بود.