. . .

انتشاریافته داستان گارد لنف و نایره | آبی«زینب.م»

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی
  3. فانتزی
  4. معمایی
  5. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
negar__1ucq.png



به نام آفریننده‌ی زلالی آب و گرمای آتش


نام اثر: داستان گارد لنف و نایره
نویسنده: آبی«زینب.م»
ژانر: فانتزی، معمایی، رئال جادویی
خلاصه:
تمرکز کرد به برترین خاطرات تمام عمرش نگاهی انداخت. قدرت و نیروی‌های مختلف را در ذره‌ ذره خونش حس می‌کرد! حال، آماده بود تا با هر کسی مبارزه کند! حتی گر دشمن یکی از عزیزانش باشد!
سخن نویسنده: همه‌ی شخصیت‌های اصلی داستان واقعی هستند.

گارد لنف و نایره: نگهبانان آب و آتش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #3
باز مثل همیشه دایانا را راضی کردند اولین نفر وارد شود. همیشه همین بود، او زیادی ساده بود و حال را می‌دید، نه بعدها را.
دستش را به در زد و آرام هولش داد. آب ‌دهانش را قورت داد و نگاهی به آفرین انداخت. آفرین با تکان دادن سرش به او اطمینان داد و او هم با لبخند، بدون فکر کردن وارد آن خانه‌ی ‌خراب و متروکه شد.
بعد این‌که کامل وارد شد، ناگاه با صدای عربده کسری خشکش زد و بهت زده برگشت.
با دیدن خنده‌های مسخره‌ی کسری، مثل همیشه بغض کرد. با حرص به سوی او گام برداشت و به محض این‌که به کسری رسید، پایش را بالا کشید و محکم در صورتش فرود آورد.
- جای این مسخره‌ بازی‌ها، اگه جَنم داری خودت برو داخل. مرتیکه‌ی نفهم!
بدون توجه به نگاه‌های بهت‌زده مازیار و فرزاد، خنده‌های آفرین و نفس‌های پرحرص کسری، با سرعت بیش‌تری وارد خانه شد.
مدام زیر لب به زمین و زمان دشنام می‌داد. بعد گذشتن از آن راهروی گِلی با دیوارهای پوسیده، به در چوبی رسید.
لحظه‌ای تمام فیلم‌های ترسناکی که در طول پانزده‌ سال عمرش دیده بود، جلوی چشمش آمد. نفس عمیقی کشید و آرام درب ‌سرد چوبی را به جلو هل داد.
خانه بزرگی بود. حدس زد در آن زلزله‌ی ده‌ها سال پیش که پدر بزرگش برایش تعریف کرده بود، این ‌خانه این‌قدر بهم ریخته و خراب شده باشد.
احساس کرد جراتش ته کشیده. با صدای بلندی بقیه را صدا زد.
- مازی! فری! کسی! آفی جمع کنید بیاید، خیلی باحاله!
اگر می‌گفت ترسیده تا مدت‌ها سوژه خندیدن کسری و فرزاد بود. با شنیدن صداهای پا که بی‌شباهت به دویدن گله‌ اسب نبود، کمی دلش گرم شد. مثل همیشه به قول معروف، وحشی بودند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #4
فرزاد با نیش‌ بازش نزدیک دایانا شد و گفت:
- آجی دمت‌گرم! باز کله‌ خر بازیت گل کرد؟
دایانا هم خنده‌ای کرد و سری تکان داد. فرزاد پنج‌ سال بزرگ‌تر بود؛ ولی بیش‌تر مواقع دایانا را "آجی" صدا میزد.
آفرین باز رئیس‌ بازیش گل کرد و دست به کمر، شروع به دستور دادن کرد:
- خب فرزاد تو برو اون‌جا که شبیه آشپزخونه‌اس، دانی تو هم بیا با هم بریم. کسری و مازی هم برید اون اتاقه که ته پذیراییه.
خانه بزرگ و جالبی بود، تنها یک‌ طبقه بود و آدم را یاد خانه‌های قدیمیی می‌انداخت که چند‌ خانواده با هم در آن زندگی می‌کردند.
چهار اتاق تقریباً بزرگ داشت که همه‌ی آن‌ها دو در بود و به یک‌ دیگر متصل میشد. آفرین و دایانا درباره این‌که چرا خانه این‌گونه قدیمی است؛ اما بیرونش به پوسیدگی داخل نیست، پچ‌ پچ می‌کردند.
- آفرین و دایانا، جمع کنید بیاید ببینید چی یافتم!
- غلط نخور اول من پیداش کردم، بعد تو مثل گراز شیرجه زدی روی من بدبخت.
صدای بشاش مازیار و حرص خوردن کسری بود که باز مثل همیشه جـ×ر و بحث می‌کردند.
آفرین و دایانا با قدم‌های بلند خود را به اتاق ته‌ پذیرایی رساندند. چینش و فضای اتاق با اتاق‌های دیگر متفاوت‌تر و بزرگ‌تر بود!
یک ‌تخت‌ خواب بزرگ و شکسته شده، گوشه اتاق قرار داشت که کلی تار عنکبوت به آن آویزان بود. کلی تکه‌ چوب و روزنامه باطله کف اتاق ریخته بود و فضای اتاق به شکل عجیبی خَفه و بوی نمِ خاصی می‌داد.
فرزاد گفت:
- بچه‌ها فکر کنید مثل این ‌فیلم ترسناک‌ها الان صدای قدم بیاد و در اتاق بسته بشه!
بعد تمام شدن حرفش، همگی شروع کردند به خندیدن. دایانا نزدیک میز آرایش چوبی‌ رنگی که آیینه بزرگی روی آن قرار داشت، شد و خود را در آیینه نگاه کرد.
موهای تیره‌ رنگش را مرتب و شالش را روی سرش درست کرد و عینکش را بالاتر کشید. آفرین و دایانا، در یک‌ سال به دنیا آمدند. مازیار پسرعمه‌اش و آفرین دختر عمویش بود. کسری هم پسرخاله‌اش بود. از همه هم سنش بیش‌تر بود، بیست‌ و یک‌ سال سن داشت؛ اما باز همانند بچه‌ها رفتار می‌کرد.
فرزاد هم که بیست‌ سال داشت و همیشه طابع جمع.
از زمانی که به یاد داشتند، همه‌شان هر پنج‌ نفر در اکثر خاطرات هم بودند. هر کدام یک‌ نسبتی داشتند که نام "فامیل" را به یدک می‌کشید.
- خب پلشتان عزیز! برای چی غار غار می‌کردین؟
با صدای دایانا، سعی کردند جدی باشند. آفرین پاکتی را که در دست مازیار بود را قاپید و روی لبه تخت‌ خواب شکسته ایستاد.
کمی دور و برش را نگاه کرد. پشت پاکت را با صدای بلندی خواند:
- بچه‌ها پشتش نوشته "تنها بانوان آتش و آب حق باز کردن پاکت را دارند" واه! سر کاریه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #5
دایانا با تعجب پاکت را از دست آفرین کش رفت. پاکت را برگرداند و نوشته ریز را بلند خواند.
- هنوز هم هست!
عینکش را برای دید بهتر بالاتر کشید و کمی هم خم شد
دایانا: هر شخصی غیر هر دو بانو با هم، سعی در باز کردن پاکت بکند، به نفرین سرخ‌ آبی مبتلا خواهد شد.
بعد خواندن جمله، سکوت خانه را فرا گرفت. هر کسی در چشمان بغل‌ دستی خود نگاهی انداخت و باز به سمت دیگر خود نگاه کرد. یک‌دفعه بوم!
شیشه‌های پر‌ ترک خانه از صدای خنده‌های این پنج‌ نفر به لرزه درآمده بود. بلند-بلند قهقهه می‌زدند.
کسری با خنده گفت:
- وای خدا! بده من، من بازش کنم تا نفرین بشم!
باز خندید.
مازیار: نه خیرم، من قدرت صاعقه دارم بده من چیزیم نمیشه!
با این حرف‌ها بلندتر می‌خندیدند.
دایانا که از خنده‌ی فراوان دل‌ درد گرفته بود، به سمت همان آیینه گام برداشت و باز به خود زل زد.
عینکش را باز کمی تنظیم کرد، روی عینکش وسواس خاصی داشت. از داخل آیینه، با دیدن چیزی که کنار تخت بود، "هین" بلندی کشید. مازیار یک‌ ابرویش بالا پرید.
مازیار: دنی یا باز مثل همیشه توهم زدی یا دوباره داری اسکل می‌کنی.کدوم گزینه؟
فرزاد دستش را انداخت دور گردن مازیار، چون قدش از مازیار کوتاه‌تر بود، گردن مازیار را به پایین کشید. مازیار سنش کم‌تر بود؛ اما قدش از کسری و فرزاد بلندتر بود.
دستش را درازتر کرد و کنار یقه کسرا را هم گرفت. بعد این‌که دستش را دور کسرا حلقه کرد، رو کرد سمت دخترها و گفت:
- خب! باز هم دو تا دایره سفید شبیه چشم دیدی یا سایه‌‌ی سرد؟
با اتمام حرفش، پسرها شروع به خندیدن کردند. همدیگر را می‌زدند و علاوه بر تشویق فرزاد، دایانا را هم تمسخر می‌کردند.
دایانا با تمام خشم و نفرتش به فرزاد نگاه کرد. به شکل عجیبی آفتاب ظهر، سیاه شد. ابرهای تیره به سرعت هوای روشن و سوزان تابستان را همانند غروب‌های تیره‌ی پاییز کردند.
با لرزش زیر پاهایشان به خود آمدند و شروع کردند به جیغ زدن و عربده کشیدن. دایانا تازه به خود آمد و اطرافش را درک کرد. گیج اطراف را نگاه می‌کرد و پلک میزد. آفرین دستش را گرفت و هر دو با عجله از اتاق خارج شدند.
خاک و سنگ ریزه‌های ریز و درشت بر سرشان می‌ریخت. شیشه‌های نیمه‌ شکسته به کل پودر شده بودند. صدای جیغ آفرین و عربده‌های پسرها بر اعصاب دایانا خدشه می‌انداخت. سقف درحال ریزش کامل بود و آن‌ها کاملاً سرگردان و هول‌زده شده بودند.
با هر زوری که بود موفق شدند قبل تخریب کامل، از خانه خارج شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #6
به خاطر ظواهر گروهی، همه یک‌ دست، سر تا پا مشکی به تن کرده بودند و حال به کل با خاک و گچ یکسان شدند.
مازیار به خاطر مشکل تنفسی که داشت، سرفه‌های سنگینی می‌کرد. کسری از داخل یکی از جیب‌های شلوار شش‌ جیبش بطری آبی خارج کرد و به فرزاد داد.
همگی گیج بودند. چرا همچین اتفاقی افتاد؟ آن ابرهای تیره حال باید باشند؛ اما الان آسمان حتی از قبل ورودشان به خانه صاف‌تر و خورشید نورانی‌تر است.
دایانا با اخم کم‌رنگی به خانه نگریست. همه چیز آرام بود. تنها تغییر شیشه‌های نیمه‌ شکسته بودند که پودر شدند.
عینکش را از چشمانش خارج کرد و به خاک‌هایش نگریست. با اخم گوشه‌ی شالش را بالا آورد و شروع به تمیز کردن عینک کرد.
فرزاد: کسری؟ اون پاکته دستته؟
کسری با اخم دستش را درون جیب مخفی داخل پیراهنش کرد و پاکت را درآورد. فرزاد پاکت را گرفت و بار دیگر دقیق نوشته‌ها را خواند.
- بچه‌ها فکر کنم واقعیه!
با حرف فرزاد، ابروهای بقیه بالا پرید. کم پیش می‌آمد که او در این روابط حرفی بزند. به خصوص در این‌ زمان که جانشان در خطر جدی بود.
آفرین پوزخندی زد و پاکت را از دست فرزاد قاپید. قبل هر اعتراضی از سوی فرزاد، همراه پاکت سمت دایانا رفت.
- دنی خطش رو ببین! خیلی خرچنگ قورباغه‌ایه! مطمئناً سر کاریه!
دایانا اخمی کرد و گوشه پاکت را گرفت. آفرین مانع او میشد و پاکت را نمی‌داد. بعد کلی کلنجار رفتن و همدیگر را دشنام دادن، پاکت پاره شد.
به محض شنیدن صدای پاره شدن، پاکت را روی زمین انداختند. مازیار که حالش بهتر شده بود، سمت پاکت رفت و کامل بازش کرد. درونش دو جعبه کوچک، با رنگ آبی و قرمز بود!
باز هم جعبه‌ها را باز کرد و با دیدن درونشان، پوزخندی زد. دخترها سوالی به او می‌نگریستند.
مازیار: بیا! دیدی گفتم اسکل شدیم! این همه وزن داشت بعد خالیه. هه! مسخره! حتماً از کاغذ ضخیم استفاده کردن که سنگین شده.
دایانا با تعجب فرزاد را کنار زد و به جایی که جعبه‌ها را انداخته بود، نگاه کرد. با دیدن آن همه وسایل، چشمانش بازتر نمی‌شدند.
کسری و فرزاد دست مازیار را گرفتند و دنبال خود کشیدند.
کسری: دنی و فری، ما می‌خوایم بریم خونه فرزاد این‌ها شما نمیاید؟
دایانا چشم از آن وسایل‌ها برنمی‌داشت. سرش را به علامت منفی تکان داد و خم شد.
- فکر کردم خل شدم! تو هم می‌بینیش؟
دایانا سرش را بلند کرد و متعجب به آفرین نگریست. این حرف‌ها از او واقعاً بعید بود! سرش را به معنای "موافقت" تکان داد و سراغ پاکت پاره شده رفت.
امروز به قدری شوک‌های سنگین چشیده بودند که تا آخر عمرشان، هیچ‌ وقت از خاطرشان نمی‌رفت.
- آفرین ببین چرا جعبه‌ها بزرگ‌تر از پاکتن؟ چرا اون‌ها ندیدنش ولی تو هم مثل من می‌بینی؟ اصلاً چرا جعبه‌ها توی پاکته؟ توی اون خونه چیزی تو سرمون نخورد؟
آفرین هم مانند دایانا کل اتفاقات را حلاجی می‌کرد. هیچ‌ چیز با عقل جور در نمی‌آمد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #7
دایانا از گرمای زیاد بیزار بود. وسایل‌ها را جمع کرد و پیشنهاد داد به باغ پدربزرگشان که آن‌ طرف دِه بود، بروند. قبل برداشتن وسایل، لباس‌های همدیگر را تکان دادند. بعد درست کردن شال‌ها و موهایشان، راه افتادند.
سر راه به اجبار با آشنایان سلام و احوال‌پرسی می‌کردند. به وسط‌ جاده خاکی زمین‌های پدربزرگشان که رسیدند، آفرین ایستاد. با شک به رو به‌ رویش زل زده بود. دایانا دستی جلوی صورتش تکان داد؛ اما انگار آفرین متوجهش نشد.
چاره‌ی دیگری نداشت. دستش را بالا آورد و محکم پس‌گردن آفرین فرود آورد. آفرین که انتظارش را نداد جیغی زد و خشمگین دایانا را نگاه کرد.
سرش را به سرعت به قبل برگرداند و باز به جای قبلی که خیره شده بود، خیره شد. دایانا طاقت نیاورد شروع کرد به سوال پرسیدن.
- چی شده؟ چی می‌بینی؟ توهم زدی؟ خوبی؟
آفرین سرش را برگرداند و به دایانا نگاه کرد. انگار بنیه‌‌اش برای این همه شوک در یک‌ روز خیلی کم بود.
- تو... تو اون رو ندیدی؟ همون حرارته؟
دایانا از شدت گنگی حرف آفرین، سرش را کمی کج کرد و به آفرین زل زد.
- فری شاید باورت نشه، ولی هیچی ندیدم!
آفرین نفس عمیقی کشید و با شانه‌های آویزان، ادامه مسیر را رفت.
- خب فقط حرارت بود؟ شاید جن باشه! یا... .
- میشه دهنت رو ببندی؟!
دایانا بعد تشر آفرین، خنثی به او نگریست. در دل خود را دشنام می‌داد که چرا باید دلش به حال همچین کسی بسوزد؟
بعد از چندی، به مقصد خود رسیدند. از تپه‌ی کوچک بالا رفتند و از جوی کوچک آب رد شدند. به وسط باغ، درست میان نهال‌های بلند درخت سیب که مخفی‌گاهشان بود، رسیدند.
وسایل را زمین گذاشتند و روی علف‌های سبز و تازه نشستند. تک‌-تک وسایل را از جعبه‌ها برداشتند و شروع به بررسی آن کردند.
آفرین گردنبند شش‌ ضلعی کوچکی که تنها توانست از آن همه اشکال عجیب قرمز، شعله‌ی آتش را وسط آن گردنبند برنزی، شناسایی کند. احساس آشنا و عجیبی به آن تو گردنی جالب داشت.
دایانا پاکت‌ نامه سفید رنگی که درون جعبه آبی‌ رنگ بود را برداشت و به آرامی بازش کرد. بسیار کهنه و پوسیده به نظر می‌رسید. تکه کاغذ زرد و بزرگی درونش بود، به آرامی بازش کرد و داخلش را نگاه کرد.
شوکه شد. انگار حروف درحال حرکت بودند. بعد چند لحظه، حروف ایستادند و قابل خوانا شدند. به شکل عجیبی به چند زبان بود و جالب‌تر از آن در لا به‌ لای آن‌ها زبان فارسی هم موجود بود.
با سرعت آفرین را صدا زد و شروع به خواندن نامه کرد.
- "سلام من به برترین بانوی نسل آب! تمام سرزمین آذراب توی دردسر افتاده و از شما خواهشمند هستیم که برگردین و حکم پدر را نادیده بگیرید. فرماندهان و مردمان سرزمین هم از شما حمایت خواهند کرد، پس بدون هیچ شک و ترسی برگردید.
خواهشمندم که منه حقیر را هم بابت گستاخیم عفو کرده باشید. مخلص شما، آذرخش، دستیار فرمانده اورانوس."
بهت زده به آفرین زل زد. هر دو هم خنده‌شان گرفته بود، هم دلشوره عجیبی پیدا کرده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #8
نام‌های "آذرخش" و "فرمانده اورانوس" بسیار برای دایانا آشنا بود؛ اما هر چه سعی کرد، چیزی یادش نیامد.
به ساعت مچی مشکی‌ رنگ دستش نگاه کرد. ساعت چهار و نیم بود و باید قبل غروب آفتاب به خانه باز می‌گشتند.
بقیه وسایل را هم دید زدند، جز یک‌ خنجر تمام مشکی و دو دست‌بند مروارید که یکی رنگ سفید، قرمز بود و دیگری آبی و مشکی. تنها چیزی که هر دو به آن حس بدی داشتند، تکه چرم تیره و عجیبی بود که طرح‌های عجیب‌تری بر رویش گلدوزی شده بود، وجود نداشت.
با صدای پای گوسفندان و هوارهای چوبان‌ها، به سرعت تمامی وسایل را جمع کردند و تا جایی که توانستند دویدند و دور شدند.
پدربزرگشان همیشه درباره ذات کثیف چوبان‌های دِه به آن‌ها هشدار داده بود. می‌گفت که تنها هرگز به باغ نروند، مگرنه باید منتظر هر اتفاقی باشند. ممکن است چوپان‌ها بلایی به سرشان بیاورند یا از سمت گرگ‌ها و شغال‌ها آسیب ببینند.
به محض این‌که توی جاده افتادند، ایستادند و شروع کردند به نفس‌ نفس زدن. از وقتی که پدرهایشان آن‌ها را سپرده بود به پدربزرگ، باید تا جایی که می‌توانستند احتیاط می‌کردند. مگرنه دیگر اجازه ماندن بدون پدر مادرشان در روستا را نداشتند.
- دانی؟ یک‌ تصمیمی دارم. تو هم هستی؟ البته... . بهتره باشی!
دایانا با صدای آفرین، سرش را بلند کرد و منتظر به او زل زد.
- خب ما دیگه پانزده‌سالمون شده، مازیار هم‌سنمونه و فرزاد و کسری هم که پنج یا شیش‌ سالی ازمون بزرگ‌ترن. دیگه بزرگ شدیم، بهتره دیگه باهاشون نگردیم. می‌دونی... اصلاً دلم نمی‌خواد رومون لقب بذارن!
هر دو در فکر عمیقی بودند. دایانا‌ کاملاً با حرف‌های آفرین موافق بود. اصلاً درست نبود که در این سن، آن هم در مکانی همانند روستایشان که ذهن‌های پوسیده و قدیمی داشتند، با پسرها بگردند.
- اوهوم. اصلاً بهشون نیازی نداریم. من و تو خودمون همه کار می‌کنیم!
خنده‌ای کردند و دوشا دوش هم به راه افتادند. بعد کلی راه رفتن، به حیاط بزرگ خانه پدر‌یشان رسیدند.
این خانه و حیاط را از جانشان هم بیش‌تر دوست داشتند. بهترین خاطراتشان را در این‌جا گذرانده بودند.
وسایل‌ها را گوشه دیوار، کنار درخت‌ بِه مخفی کردند و تا خانه مسابقه‌ی دو گذاشتند.
دور تا دور حیاط، پر از درختان آلو و بِه بود. حیاط خیلی بزرگی داشتند، سمت چپ حیاط را حصار چوبی کشیده بودند و سبزیجات پرورش می‌دادند. سمت راست پر از درخت و نهال‌های جوان گردو، سیب، آلو، بِه، چنار و... بود.
مثل همیشه آفرین، دایانا را کنار زد و اول وارد خانه شد. خانه نمایه‌اش تمام سنگ‌های براق بود و بالکن جلوی خانه، جلوه بسیار زیباتری به کل حیاط و خانه می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #9
طبق معمول دایانا قبل از این‌که وارد خانه شود، به سمت درخت گردویش رفت. درخت باشکوهی بود و طول بسیار بلندی داشت.
کنار درخت نشست و تکیه‌اش را به تنه خاکستری رنگ داد. دستش را دراز کرد و از نزدیک‌ترین شاخه‌ی درخت، یک گردوی درشت چید. کمی خاک کنار تنه را کنار زد و چاقوی مشکی رنگش را درآورد.
مشغول خوردن گردوی تازه‌اش بود که صدای پایی شنید. تصور کرد همانند همیشه مرغ‌ها و خروس مادر بزرگش است؛ اما با صدای شدیدتری کمی دلشوره گرفت. انگار آن موجود وزنش زیاد بود.
با سرعت باقی‌ مانده گردو را کنار انداخت و تکه چوب تقریباً بزرگی از روی زمین برداشت.
هوا تقریباً تاریک شده و آفتاب، غروب کرده بود. اطرافش را دید زد. با لمس شدن شانه‌اش انگار روح از تنش جدا شد!
بدون فکر چوب را در هوا تکان داد و محکم بر سر آن شخص کوبید. تکه‌های خرد شده چوب، به اطراف پاشیده شدند. انگار از عمد چوب را محکم به تکه سنگی کوبیده بود!
آن‌ موجود با سرعت رفت و زیر سایه‌های دیوار و درختان سیب و بِه پنهان شد. دایانا با ترس و لرز به چشمان درشت و سفید رنگش زل زد.
- م... معذرت می... می‌خوام. قص... قصد ج... ج... جسارت نداشتم ب... بانو!
صدایش! صدای آن موجود بسیار برای دایانا هم آشنا بود، هم تازگی داشت. ناخودآگاه ترسش فروکش کرد و دلشوره جایگزینش شد.
به محض بیرون آمدن آن‌ غریبه، ترس و اضطراب شدیدتر از قبل به او حمله‌ور شد. با بهت به شاخ‌ها و بدن آن موجود زل زده بود.
- حق... حق میدم ک... که از چ... چهره الانم و... وح... وحشت کنید ام... اما... اما م... مجبورم ک... که با ای... این کال...کالبد باشم! خو... خود... خودتون که ب... بهتر می‌دو... می‌دونید!
دایانا بُهت زده با حالت عجیبی به آن‌ موجود زل زده بود. بدنش انگار از ریشه و تنه درخت لزجی ساخته شده بود و دو‌ شاخ بزرگ روی سرش بود.
دستان غول‌ پیکرش انگار درحال ارتجاع بودند
در قفسه سینه بزرگش، سه‌ دایره شکل مانند که بی‌شباهت به جمجمه نبودند، به طور نامرتبی درون ریشه‌ مانند‌های سینه‌اش بود.
کمی ترسش به خاطر لحن بامزه و لکنت‌دار آن‌ موجود ریخت. حس آشنایی به موجود مجهول داشت.
- می... می‌خوا... . لعنتی!
کمی دلش به حال آن موجود سوخت. هنوز ترس داشت؛ اما نز‌دیک‌تر شد و شمرده به او گفت:
- نترس عجله ندارم، میشه بگی چی؟ اصلاً درباره چی داری حرف می‌زنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #10
تمام رمان‌ها و فیلم‌هایی که خوانده و دیده بود را به‌ خاطر آورد، باید با آن موجود کنار می‌آمد. قدش صد و هفتاد سانت بود؛ اما به زور تا آرنج موجود می‌رسید.
موجود دستان بزرگش تغییر حالت داد و هر کدام از دستانش، دارای پنج‌ انگشت شدند. دست‌ بر سینه‌اش گذاشت و تعظیم کوتاهی کرد.
- ع... عذر می... می‌خوام من س... سرِ... سرِ... یه ‌طل... طلسمی ای... این‌جوری ش... شدم!
- هن؟ دوربین مخفیه؟
موجود بیچاره با بُهت به چشمان دایانا نگاه کرد. چشمان دختر در ذهنش همان بود. پس چرا او را به یاد نمی‌آورد؟
- ب... با... بانو من رو ب... به یاد ند... ندارید؟
دایانا سرش را به معنی مخالفت تکان داد. در دل خود را دشنام داد. از یادش رفته بود که این همه سال گذشته و باید احتمال می‌داد که او را فراموش کند.
- خخ... خیلی عذر می... می‌خوام ف... فراموش کر...کردم که مم... ممکنه من رو به... یاد ن... نیا... نیارید! خ... خخ... خیلی تر... ترسیدین؟
دایانا حال که ترسش ریخته بود، لبخندی زد که باعث تعجب بیش‌تر آن فرد مجهول شد.
- تو... دقیقاً چی هستی؟ فکر نکنم جن یا روح باشی!
موجود مجهول، سرش را به طرفین تکان داد و این‌بار با لکنت کم گفت:
- نه! نه! م... من جن نیستم، من... من ی... یکی از بازمونده‌های... های اهالی ست... ستاک‌ لنف¹ هستم، ب... بانوی من.
بعد اتمام حرفش، سرش پایین انداخت. دایانا سرش را کج کرد و به شکل عجیبی به این موجودی که خود را از اهالی "لنف" می‌خواند، نگریست.
- چرا به من میگی بانو؟ دقیقاً لنف کجاست؟ تو چی، آم... . یعنی از چی ساخته شدی؟ منظورم رو که می‌فهمی؟ راستی اسمت چیه؟
دایانا استرس داشت. دلیلش را نمی‌داست؛ اما مطمئن بود که اتفافات عجیبی در راه است!
موجود لنفی نفس عمیقی کشید و سعی در کنترل لحنش را داشت. بعد این همه سال که بانوی را پیدا کرده بود، هیجان داشت!
- خب... خب شما ب... بانوی ار... ارشد لنف و ی... یکی... یکی از ش... شاه‌زاده‌های آذ... آذراب هست... هس... هستید! باید ا... احترام ب... بذارم بهتون. اگ... اگه یادتون ب... باشه من م... محافظ و دست... دستیارتون بودم... قب... قبل از ای... این‌که دس... دستیار فر... فرمانده ب... بشم!
سرش را پایین انداخت. از دایانا بسیار خجالت می‌کشید. خدایش را شکر کرد که او را نمی‌شناسد، مگرنه از شدت خجالت، جرات حتی سخن گفتن را هم نداشت. اگر بانویش از او توضیح می‌خواست. نه! تصورش هم برای او وحشتناک بود! نمی‌توانست به او توضیح دهد که در آن‌ زمان فقط ترسیده بود.
- داری گیج‌ترم می‌کنی! تو... هم محافظم بودی... هم دستیار؟ مثلاً تو چه کاری؟ وای! این رو بگو باید زود باید برم خونه!


¹ستاک لنف: سرزمین آب‌ها
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین