. . .

انتشاریافته داستان گارد لنف و نایره | آبی«زینب.م»

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی
  3. فانتزی
  4. معمایی
  5. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
negar__1ucq.png



به نام آفریننده‌ی زلالی آب و گرمای آتش


نام اثر: داستان گارد لنف و نایره
نویسنده: آبی«زینب.م»
ژانر: فانتزی، معمایی، رئال جادویی
خلاصه:
تمرکز کرد به برترین خاطرات تمام عمرش نگاهی انداخت. قدرت و نیروی‌های مختلف را در ذره‌ ذره خونش حس می‌کرد! حال، آماده بود تا با هر کسی مبارزه کند! حتی گر دشمن یکی از عزیزانش باشد!
سخن نویسنده: همه‌ی شخصیت‌های اصلی داستان واقعی هستند.

گارد لنف و نایره: نگهبانان آب و آتش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #21
برسام از زیر نقاب لب‌هایش را از خنده جمع کرد و دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد. آذرخش لیوان شیشه‌ای را که روی طاقچه اتاق قرار داشت، برداشت و با نیروی درونی‌اش لیوان را پر از آب کرد و دست دایانا داد. دایانای بهت زده، لیوان را از دست‌های عجیب و ریشه‌ای مانند او گرفت و به لب‌های آفرین نزدیک کرد.
از دیدن نیروی آذرخش شکه شده بود، تا به حال همچین چیزی را تجربه نکرده بود، یا شاید هم به‌ خاطر نداشت.
آفرین با خوردن آب صورتش جمع شد و کمی حال خود را جمع و جور کرد. با آمادگی ذهنی، سرش را بلند کرد و به برسام و آذرخش نگاهی انداخت.
- وای خدا! باز فکر کردم کابوسه! ببخشید اما یکم زمان می‌بره تا باهاش کنار بیام، مثل دایانا نیستم که در لحظه به شرایط عادت کنم. راستی... چرا آب یه‌ مزه خاصی می‌داد؟
دایانا خنده کرد و دستش را دور شانه‌های آفرین انداخت. کمی که خود را به او نزدیک کرد، گفت:
- عزیز من اصلاً هم این‌طور نیست. من با شرایطی که این‌ جوره فقط عادت می‌کنم. تو خودت هم می‌دونی که چقدر خراب اینم که غیر عادی باشم! بعدش هم چه مزه‌ای مثلاً؟ آب آبِ دیگه!
آفرین سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد و هر دو با هم شروع به خندیدن کردند. با سرفه برسام به خودشان آمدند و از جا برخواستند.
آذرخش: بعداً د... درباره اون آب ب... بهتون میگم. خ... خب تا الان خ... خیلی خوب یه‌ چ... چیزهایی رو م... متوجه شدین. اون نا... نامه هم ف... فکر نمی‌کردم که ب... به د... دستتون ب... برسه الان م... میگم که چ... چطور ب... به سرزمین‌هامون ب... برمی‌گردیم... .
***
اورانوس با سرعت هر چه تمام‌تر حقیقت‌نمای خود را فعال کرد. بیش‌تر از این نمی‌توانست در این محاصره دوام بیاورد. حقیقت‌نمای او با پادشاهی متفاوت بود. شکل نیم‌ دایره‌ی منحصر به‌ فرد و نشان لنف بر روی آن مدرک مهم بودن شخصیتش در دنیای خودش بود. اندازه‌اش به یک‌ وجب هم نمی‌رسید.
با عجله سنگ سبزِ مرکز نیم‌ دایره را لمس کرد و ارتباط خوبی با آذرخش برایش محیا شد.
به محض دیدن آذرخش، تند-تند شروع به حرف زدن کرد.
- آذرخش پسرم، بهتره زودتر خودت رو همراه بانوی لنف و نایره برسونی، بیش‌تر از این نمی‌تونیم دوام بیاریم! مُهماتمون به نصف رسیده.
آذرخش با دیدن چهره‌ی فرمانده‌اش و صداهای اطراف او، هول زده لکنتش بیش‌تر شد.
- ق... ق... قربان چ... چشم س... سعی می... می... می‌کنم زود بر... برگ... برگردونم به ک... کا... کالبد خ... خودشون. لطفاً د...د...دوام بیارید.
فرمانده اورانوس لبخندی زد و سری تکان داد.
- حلقه‌ی محاصره داره تنگ‌تر میشه، نمی‌ذاریم برسن به لنف، تو هم بهتره یه‌کم عجله کنی تا به‌موقع برسی.
- چ... چشم پدر!
اورانوس با شنیدن کلمه "پدر" از ته‌ قلب لبخندی زد و سری تکان داد. با این‌که پدر آذرخش نبود، چون او را بزرگ کرده بود پدر صدایش میزد. او هم که خانواده‌ای نداشت، به شدت استقبال می‌کرد. حال که بعد از مدت‌ها این را از آذرخش شنید جان دوباره‌ای گرفت و با قدرت بیش‌تری به از بین بردن حلقه‌ی محاصره ادامه داد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #22
بعد از آن‌که دخترها وقت خواستند تا با این‌ ماجرا کنار بیایند و برای رفتن به سرزمین آذراب آماده شوند، اورانوس با آذرخش مکالمه‌ی کوتاهی کرد. بعد از ارتباطی که داشت، به بانوان تاکید کرد که عجله کنند.
دایانا که دلیل این تاکید ناگهانی را نمی‌دانست، کمی سردرگم به آذرخش نگاهی انداخت. مضطرب بودنش به خوبی هویدا بود.
به‌ قصد کمک و دلداری، سعی کرد دستانش را به آذرخشی بسپارد که پشت به او غرق در افکارش بود. با کلی سعی باز هم دستش به شانه‌های خاکستری و ریشه‌ای مانند پهن آذرخش نرسید.
آذرخش لبخند کجی زد و برگشت. از همان ابتدا می‌دانست که قصد دایانا چیست. دایانا هم به محض دیدن صورت آذرخش لبخند پهن و مصنوعی زد. سعی در آن بود که بی‌کلام و با چشمانش به او امید دهد.
با دیدن پلک زدن چشمان بزرگ و سفید رنگ آذرخش، نوید خاطر جمعی به او داد. لبخندش واقعی شد و به سمت خانه برای برداشتن وسایلش گام برداشت.
آفرین با کمی اضطراب چند قدمی به برسام که در حال برداشتن وسایل ضروری آفرین بود، نزدیک‌تر شد.
- اهم! اسمت برسام بود، درسته؟
به محض شنیدن صدای آفرین از پشت سرش با سرعت از جایش برخواست و رو به‌ رویش ایستاد. آفرین از حرکت یهویی او کمی ترسید.
- چرا همچین می‌کنی؟
برسام لحظه‌ای فراموش کرده بود که آفرین با شخصیتی که حالا دارد، دقیقاً برعکس آذربانو است. آذربانو بسیار شخصیت خشن و قانون‌مندی داشت؛ اما آفرینی که رو به‌ رویش است، بسیار لطیف و شخصیت آزادی دارد.
با شرمندگی دستی به پشت گردنش کشید و با صدای خفه زیر نقابش شرمسارانه گفت:
- شرمنده بانو، چون زمانی که توی کالبد خودتون بودید اگه لحظه‌ای دیر می‌کردم تنبیهم می‌کردین برای همین عادت دارم، شما ببخش.
آفرین از حرف برسام درباره خودش متعجب شد. چیزی درباره خودش نمی‌دانست. نه تنها او بلکه دایانا هم همین‌طور بود.
- فکر کنم حرف‌هاتون چون همش واقعیه احساس بدی ندارم. شاید یکم از اخلاق الانم رو یادم باشه و مهربون‌تر رفتار کنم. چقدر بد بودم‌ ها!
- نه اصلاً. فقط زمان‌بندی و رعایت قانون خیلی براتون مهم بود؛ اما خب... بهتره نگم تا خودتون یادتون بیاد به‌ خاطر چه چیزی تبعید شدید!
آفرین یک‌ تای ابرویش بالا پرید. ترسش با هم‌صحبتی برسام کمی ریخته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #23
توجهش به سمت ردا و پوشش برسام جلب شد. جنسش شبیه به پوست کروکودیل یا دایناسور بود.
- برسام این پوستینت... .
برسام با خنده به سر و وضعش نگاهی انداخت و گفت:
- این پوستین نیست بانو، کالبد دفاعی منه!
- کالبد و پوستین چه فرقی دارن مگه؟
خنده‌اش بیش‌تر شد. همان‌طور که آرام می‌خندید، گفت:
- خب پوستین اسمش با خودشه. یه‌ تیکه پوست رو تنت می‌کنی؛ اما کالبد کل رو در برمی‌گیره. نمی‌دونم چطور بهتر از این توضیح بدم. خودتون که برگشتید متوجه همه چیز میشید!
آفرین که کمی گیج شده بود سرش را به نشانه موافقت تکان داد و آرام‌-آرام به سمت خانه رفت.
صبر کردن بیش‌تر از این جایز نبود. دایانا کوله‌ی پر از وسایلش را کمی جا به‌ جا کرد و از جاکفشی قدیمی و تیره، کتانی‌های مشکی-خاکستری‌اش را برداشت و پوشید. سرش را بلند کرد و نگاهی به آفرین انداخت. کتانی‌های آفرین هم همانند دایانا بود، شدید غرق در بستن بندهای کتانیش بود. بعد از آن که بندهای مشکی کتونی‌هایش را بست، دایانا به سمتش رفت و هر دو کنار هم، درحالی که دایانا دستش به بندهای کوله‌‌اش و آفرین در جیب سوشرتش بود، به خانه زل زدند. هیچ‌وقت گمان این‌که این‌گونه از این خانه جدا شوند را نداشتند.
هنوز هم در شوک و بهت بودند؛ اما مگر چاره‌ای جز باور کردن هم داشتند؟ نه! هیج انسانی به بلندای آذرخش و برسام نیست، هیچ لباس مصنوعی به لزجی تن آذرخش نیست، هیچ لباس چرمی همانند ردای برسام نیست، هیچ انسانی حتی با لباس و این حجم، به پر حرارتی برسام و به سرمای آذرخش نیست! هیچ!
و ذهن این دو دختر پر است از این هیچ‌ها!
دایانا کمی سرش را به طرفین تکان داد و افکار مزاحمش را پس زد. همان‌طور که به خانه زل‌ زده بودند و تجدید خاطرات می‌کردند، نسیم سردی وزید. موهایشان که از زیر شال بیرون زده بود، کمی بر صورتشان ریخت. با صدای مضطرب آذرخش به خودشان آمدند و به یکدیگر نگاهی انداختند. با صدای برسام، چشم از هم‌دیگر گرفتند و به صورت نقاب‌دارش چشم دوختند.
برسام: چون سرزمین‌ها به دست پلشتان از هم جدا شدن، آفرین‌ بانو همراه من میان و بانوی لنف هم همراه آذرخش باید برن. اول هم باید وارد جنگل خروجی⁴ بشیم. پدرانتون کالبد شما رو به خاطر این‌که زودتر برگردین، اون‌جا مخفی کردن. بهتره زودتر راه بی‌افتیم تا قبل طلوع آفتاب شما رو به جنگل برسونیم!
دایانا: این جنگل خروجی که میگی دقیقاً کجاست؟
برسام تا اراده کرد دهانش را باز کند، آذرخش دستش را روی دهان او گذاشت و مشکوک به اطراف نگریست. بوی پر تعفن‌آمیزی، بینی‌اش را به بازی گرفته بود. برسام که از تغییر حالت و واکنش او بسیار متعجب شده بود، با اشاره سرش از آذرخش توضیح می‌خواست.


⁴. جنگل خروجی به جنگلی می‌گویند که هیچ رد پای انسانی در آن وجود ندارد. تنها ده‌ تا در کل ایران وجود دارد که پنج‌ عدد از این جنگل‌ها، در شمال ایران است. در وسط این جنگل‌ها دروازه‌ای قرار دارد که در ادامه توضیح بیش‌تری قرار خواهد گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #24
به محض برداشتن دستش از دهان برسام، با قدم‌هایی بلند خود را به سمت باغچه رساند. دیر رسیده بود! پلشتان جاسوس که صدای آن‌ها را شنیده بودند، فرار کردند.
***
با قدم‌های سبک همراه با ترس به او نزدیک شد. از این‌که هم‌ پیمانانش از او واهمه داشتند، خشنود بود.
ل*ب از هم باز کرد و با آن صدای کلفت و دورگه‌اش گفت:
- خب؟ خبر جدیدت چیه؟
زبانش را بر لب‌های سیاهش کشید و آن را کمی تر کرد. پلشت بود دیگر! همان‌طور که ویرانگراند، همان‌قدر هم بزدل و ترسو!
- سرورم... بانوان لنف و نایره دارن بر می‌گر*دن! و... .
میان سخنانش پرید و با غضب گفت:
- چی؟ پس شما دو تا اون‌جا چه غلطی می‌کردین؟ ابله‌ها! فقط نون مفت می‌خورن!
با عصبانیت جلوی چشمان هراسان خدمت‌گزاران، از جایش برخواست. با چنان شدتی برخاست که ردای سیاه و پرمانندش، در تمام تنش تکان خورد!
- هر جور که شده، باید.. . دقت کنید باید! باید کاری کنید دیرتر برسن آذراب، مگرنه تک‌-تکتون رو به مرگ تدریجی محکوم می‌کنم!
از شدت ترس بدنشان به رعشه افتاد. تعظیمی کردند و با سری خمیده عقب‌-عقب رفتند و از در نقره‌ای کاخ خارج شدند.
به آرامی نشست و با حرکت سرش، به ندیمه‌ها اشاره خروج داد. آن‌ بیچاره‌ها هم که از خدایشان بود محل را ترک کنند، با سرعت از اتاق اصلی و بزرگ کاخ خارج شدند.
پوزخندی زد. لب‌کناریش را بالا داد و دندان‌های سفید و یک‌ دستش نمایان شد. زیرلب زمزمه کرد:
- نه! اون‌قدرها هم بد نیست! فقط... براشون باید فرش قرمز پهن و استقبال گرم کنم! هه!
گیره‌ی تیره‌ رنگ ردایش را از هم باز کرد و ردا از شانه‌های پهنش افتاد. به محض افتادنش موهای تقریباً بلند و قهوه‌ای‌ رنگش خودنمایی کردند. اوچکون بود دیگر! بالا می‌رفت، پایین می‌آمد، نوه‌ی کورجان خبیث بود. فرمانروای پلشتان بد ذات!
***
از زمانی که راه افتاده بودند، آذرخش مدام اطراف را دید میزد. دایانا برای خداحافظی غمناکش با آفرین و اولین تجربه انسانی‌اش که سوار بر دوش موجودی سرد و سنگی‌ای همانند آذرخش شده بود، حال چندان مساعدی نداشت. حالا آذرخش با این‌کارها بر اعصابش خراش می‌انداخت. سرش را بالا برد و به چهره‌ی عجیب و غریب آذرخش نگاهی‌ انداخت و لب باز کرد.
- آذرخش جان عزیزم، گلم به جان خودم هیچی نیست. قربون اون اسکلت‌های توی گردن گردنت بشم، اگه هم چیزی باشه خودمم می‌تونم، اصلاً بهت اطلاع میدم. کی می‌رسیم؟ وای خدا دارم می‌میرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #25
آذرخش بیخیال دید زدنش شد. ایستاد و با بهت به دایانا نگریست. دایانا که دید کسی کنارش نیست، ایستاد و به اطرافش نگاهی انداخت. با دیدن چهره‌ی شوک‌ زده آذرخش که شانه‌هایش کمی رو به پایین خمیده شده و با دهن باز به او نگاه می‌کرد، بلند-بلند شروع به خندیدن کرد.
صدای خنده‌اش کمی در آن‌ جنگل تاریک و پر درخت پیچید. با صدای خنده دایانا، آذرخش از بهت خارج شد و به سرعت خود را به او نزدیک کرد و دستان سرد و سنگی‌ مانندش را روی دهانش گذاشت. تا جایی که می‌توانست لکنتش را کنترل کرد و گفت:
- بانو فر... فراموش نکنید که م... ما توی یک ج... جنگل متروکه‌ایم! هر... هر لحظه امکان داره تا پ... پلشت‌ها حمله ک...کنند و نتونیم به م... موقع برسیم!
دایانا سرش را تکان داد و کمی پایش را روی سبزه‌ها و خزه‌هایی که روی زمین بود کشید. بعد از آن‌که دستش را برداشت، دایانا با لحنی که خنده درون صدایش موج میزد، گفت:
- وای اگه خودت رو می‌دیدی. خیلی باحال بود!
آرام شروع به خندیدن کرد.
- ظاهرت ترسناکه و اون مدل ایستادن و ژستت عالی بود. هه! هه!
آذرخش طبق عادتش، سرش را کمی کج کرد و با لحن عجیبی گفت:
- راستش اولین باری ب... بود که یک‌ نفر ب... بعد مادرم اون‌طور ب... بهم گفت!
دایانا از خندیدن دست کشید و بهت‌ زده به آذرخش نگریست. ابداً همچین چیزی به ذهنش نرسیده بود. اوایل به شدت از آذرخش می‌ترسید و حال که سه ‌روز با او هم‌سفر شده بود، شناخت‌هایی پیدا کرده بود.
- معذرت می‌خوام... .
حال انگار نوبت آذرخش بود که تعجب کند. به چهره‌ی دایانا زل زد، دایانا سرش و گوشه‌ی ل*بش را بالا برد.
- مادرت فوت شده؟
آذرخش نفس عمیقی کشید و نگاه از دایانا گرفت. از پشت‌ سر کمی مضحک بود، قد آذرخش خیلی از دایانا بلندتر بود.
همان‌طور که در جنگل بی‌انتها و تاریک گام بر‌می‌داشتند، آذرخش با نهایت بی‌لکنتی گفت:
- پ... پدرم فرمانده ارشد سپاه ستاک لنف بود. بیش‌تر مواقع برای ج... جلوگیری از حمله‌ی پلشت‌ها، م... مجبور بود ماه‌ها بره ل... لب مرز و من رو با م... مادرم تنها بذاره. یه‌ شب که ب... برگشت... .
با درد چشمانش را بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #26
- معذرت می‌خوام، نباید می‌پرسیدم.
آذرخش لبخند تلخی با آن‌ دهان ریشه‌ای مانندش زد و سرش را به نشانه مخالفت تکان داد. تا خواست چیزی بگوید، با دیدن رو‌ به‌ رویش کلامش را خورد و ایستاد.
دایانا که منتظر حرفی از او بود، متعجب شد و به تبعیت از آذرخش، ایستاد. رد نگاه آذرخش را گرفت. هم‌زمان ترس و بهت به سویش حمله‌ور شدند.
دو پلشت بسیار بدترکیب و بلند قامت‌تر از آذرخش رو به‌ روی آنان بود. دایانا همان لحظه نگاهش به دستان آن‌ دو کشیده شد. هر کدام چهار دست داشتند که همانند دستان حشره بود.
آذرخش که از کم‌ شنوایی پلشت‌ها در این دنیا به خوبی آگاه بود، طوری که تنها دایانا بشنود، گفت:
- بانو، م... من سرگرمشون می‌کنم. به س... سرعت سمت راستتون برید. می‌... می‌رسید به یه ‌غ.... غار سنگی. به صداهای اطراف توجه نکنید و واردش بشید. به‌طور ناخودآگاه به س... سمت کالبد خودتون میرید. قبل وارد شدن به غار، با صدای آروم آواز بخونید تا به صداها توجه نکنید. عجله کنید!
دایانا که از سخنان آذرخش کمی تعجب کرده بود، سری تکان داد و پر اطمینان به چشمان سفید و نورانی‌اش زل زد. در ذهنش تصور می‌کرد که اگر هرچه زودتر به جسمش برسد، می‌تواند زودتر هم به آذرخش کمک کند. هرچه نباشد به گفته‌های آذرخش، برترین بانوی لنف بود.
بدون توجه به نگاه‌های پلشتان که با آن چشمان زرد و شعله‌ور، گیج به آن‌ دو زل‌ زده بودند و بدنشان بر هر نفس بالا و پایین میشد، با تمام سرعتش شروع به دویدن کرد.
به صدای نخراشیده پلشتان اعتنایی نکرد. خیلی دور نشده بود که با دیدن غار ایستاد. به پشت سرش نگاهی انداخت. پلشتان را از آن‌ فاصله تشخیص داد؛ اما هر چه گشت اثری از آذرخش نبود! تنها توانست مرد قوی هیکلی که ماهرانه، ب*دن آن دو موجود را در دستانش همانند به دست گرفتن ماسه‌های لب ساحل، پودر می‌کرد را ببیند.
چهره‌ی فرد را نتوانست ببیند؛ اما با اندیشه در خطر بودن آذرخش، تعلل نکرد و گام‌هایش را به سمت غار برداشت. با شنیدن صدا دورگه و وهم‌آور دختر بچه‌ای ایستاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #27
- مشتاق دیدار بانوی جوان، راه گم کردی؟!
دایانا با بهت سرش را بلند کرد و به بالای غار خیره شد. دخترکی با لباس بلند سبز ملایم که موهای کثیف طلایی و بلندش کمی از لباس را پوشانده بود را دید. چشمانش همانند دو حفره‌ی سیاه از زیر عینک‌ ظریف و قرمز رنگش به خوبی هویدا بود.
سرش را کمی کج کرد و عمیقاً بو کشید.
- چه بوی آشنایی داری!
دایانا از شدت ترس و هجوم افکار نامعقولش، قدمی سمت جلو برداشت. با برداشتن اولین‌ قدم، آن‌ دختر جیغ بلند و گوش‌ خراشی را از گلویش رها کرد.
دایانا در حالی‌که زانو زده بود، یاد اخطار آذرخش افتاد. بدون توجه به ترس‌هایش که اثر مخرب فیلم‌های ترسناکی که دیده بود و آن دختر بچه، با سرعت زیادی وارد غار تاریک شد.
به محض این‌که وارد شد صدای جیغ پایان یافت.
غریضی شروع به راه رفتن کرد و جملاتی با قافیه به زبان میاورد که حتی معنیش را نمی‌دانست، تنها هوشیار بود که باید این‌ها را بگوید. هرچه می‌رفت فضای اطرافش روشن‌تر میشد.
از پستی بلندی‌های کوتاه غار گذشت و تا به چشمه‌ای زلال به رنگ آبی آسمان روز رسید. افکار و جسمش انگار دست خودش نبود. با کمی تعلل وارد چشمه‌ی زیبا شد. افکارش بسته شده و پوج بود. کنترل ذهنش دست خودش نبود!
بعد از آن‌که آب از بینی‌اش بالاتر رفت، نفسش را حبس کرد و چشمانش را بست. توانست نور سفیدی را تشخیص دهد و بعد از آن کم‌-کم هوشیاری‌اش را از دست داد.
***
به محض باز کردن چشمانش دخترکی با ردا و پیراهنی عجیب، به رنگ آبی دید. دختر آرام به دایانا نزدیک شد و همان‌طور که لبخند بزرگی بر لب داشت، گفت:
- ممنون که بهم کالبدت رو قرض دادی! بیش‌تر خودت رو فرستادم جایی که همیشه دوست داشتی. الان انتخاب با خودته! من که برگردم خاطراتم کمی دیرتر از همیشه بهم برمی‌گردن؛ اما تو دو راه داری... .
دایانا که از دیدن آن‌ دختر زیبا جا خورده بود، کمی با حرف‌های او به خودش آمد.
- پس... آنیا بانو شمایی؟ درسته؟
دختر لبخندش عمیق‌تر شد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد. با این ‌اشاره موهای آبی-نقره‌ای بلندش کمی بیش‌تر در موج‌ها بازی کرد.
- این دو راه چی هستن؟
- می‌تونی برگردی به زندگی قبلت و همه‌ چیز رو فراموش کنی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده یا کالبدت پیش من بمونه که وقتی به آذراب برگشتم، باز دنبال کالبد نگردم و تو بری همون‌جا که دوست داشتی. پیش کسی که عاشقشی و عاشقته! توی یه کشور دیگه و البته... .
دختر عموت آفرین هم به احتمال زیاد همراهت میاد.
آنیا دستش را بر روی پیشانی دایانا گذاشت و چیزی زمزمه کرد.
دایانا برای لحظه‌ای تمام خاطراتی که انگار گذرانده بود، از جلوی چشمانش رد شد. تمام لحظه‌های زندگی مرفه‌ای که داشت. تیموتی! هم‌دانشگاهی جذابش که عاشقانه هم را دوست داشتند. همه و همه‌ی این صحنه‌ها از جلوی چشمانش گذشت.
تصمیم‌گیری برایش مشکل بود و زمانش کم! حال باید چه می‌کرد؟ او ابداً اتفاقاتی که آنیا با کالبد او رقم زده بود را تنها صحنه کوتاهی به یاد داشت. چاره چه بود؟! این زندگی که برایش نمایان شد، خیلی با ارزش‌تر به نظر می‌رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #28
- اگه... اگه من راه دوم رو انتخاب کنم، سرنوشت این دایانایی که هست چی میشه؟
آنیا از این‌ نگرانی دایانا لبخندی زد. با گفتن هر جمله‌اش لبخند روی لب دایانا بیش‌تر میشد.
- نگران نباش. تا وقتی که دوباره برگردم، نسخه کلون⁵ شدت رو می‌ذاریم جات. درسته که برگردم هیچی یادم نمیاد؛ اما خب به این‌که جسمت رو بندازیم جلوی ماشین و بری کما و کلی خانوادت زجر بکشن بهتره! تازه من مراقبشون خواهم بود.
دایانا که با لبخندش دندان‌هایش را به نمایش گذاشته بود، قدردان به آنیا نگاه کرد. آنیا به همه چیز فکر کرده بود. معلوم است قدردانی می‌کند و او هم نمی‌گوید زندگی خیلی بی‌رحم‌تر از آن است که نشان دهد.
- پس... راه دوم رو انتخاب می‌کنم.
- تصمیم درستی گرفتی.
به محض گفتن این‌ جمله، همه‌ جا با نور سفید پوشیده شد و دایانا رفت.
***
با همان حس پوچی، از چشمه خارج شد و راه افتاد. همان‌طور که گام برمی‌داشت به آینده نامعلومش هم فکر می‌کرد. می‌دانست این‌ حرکات بدنش دست خودش نیست، برای همین آزادانه در اندیشه بود.
سرجایش ایستاد و به دیوار سیاه‌ رنگ رو به رویش نگریست. دستش به آرامی بالا رفت و روی سردی دیواره‌ی غار نشست. کمی آن‌ قسمت را فشار داد و با برداشتن دستش، زیر پایش خالی شد!
با فرود آمدن روی زمین سفید اخم‌هایش درهم شد؛ اما هیچ آسیبی ندیده بود. با کمی تعلل از جایش برخاست و به سمت مقبره‌ی نقره‌ای‌ رنگ گام برداشت. با دیدن آنیا که جسمش زیر این آب درون مقبره است، لبخندی زد.


⁵. کلون، نسخه‌ای از خود جسم است. دقیقاً کپی برابر اصل یک شخص. زمانی که روح انسان به گردش درمی‌آید، در بیش‌تر مواقع کلون همان شخص جایش را می‌گیرید و زمانی که شخص برگشت چیزی از خاطرات کلونش را به یاد ندارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #29
***
گردن استخوانی‌اش را در مشتش گرفت و فشار داد. گفت:
- بشه درس عبرت برای تو و اون ارباب بزدل‌تر از خودت!
به محض تمام شدن سخنش، صدای فریاد پر درد پلشت بلند و خاک سیاهی که از لا به‌ لای انگشتانش جاری شد. این ‌مدل کشتن را دوست داشت. بدون توجه به دود غلیظی که سرچشمه‌اش، لا به‌ لای انگشتانش بود، به سمت غار گام برداشت. برای اطمینان، همان‌ لحظه در کالبد دفاعی خود رفت.
به محض دیدن چهره‌ی نورانی آنیا که صمیمانه به سمت خروجی گام برمی‌داشت و سرش پایین بود، ناخودآگاه لبخندی زد. آن لحظه، ترسش یعنی بزدلی که در حق آنیا کرده بود و باعث شد او آسیب ببیند را از یاد برد. با لبخند بر قدمانش سرعت داد و خود را به آنیا بانو رساند.
آنیا به محض دیدن آذرخش، کمی او را خنثی نگاه و سرش را کج کرد. بعد بدون توجه او به سمت ‌جلو حرکت کرد. آذرخش کمی متعجب شد و تا خواست به حرف بیاید، آنیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، برگشت و به دو چشم گود و درشت سفید و نورانی آذرخش نگاه کرد. لبخند طویلی زد و با ذوق‌ زدگی گفت:
- آذی تونستم! من تونستم باز آنیا بشم، من بُردم! قیافه پیری قراره دیدنی بشه.
از شدت خوشحالی‌، اشک در چشمانش جمع شد و نگاهش را به درختان پر برگ و زیبا داد. پیری همان پدری بود که این بلا را سرش آورد.
- درسته موفق شدم؛ ولی بیش‌تر حافظم رو فعلاً نمی‌تونم به دست بیارم، چون به خاطرات دایانا هم احتیاج دارم!
چون پیراهنش بلند بود، نمی‌توانست با سرعت راه برود. با همان گام‌های کوتاه، به سمت آذرخش رفت. سرش را بالا آورد و گفت:
- بیا از میان‌ بُر بریم، خیلی وقت نداریم.
این را گفت و از کنار مچ پای راستش چاقوی ضامن‌دار زیبا و ظریفی را خارج کرد. به محض آزاد کردن ضامن لبه لباسش را گرفت و تا زیر زانویش پاره کرد!
خدا را شاکر بود که زیر این پیراهن رسمی شلوار زخیم پوشیده بود، طبق معمول بدون توجه به حرف‌های پدر!
- خب! خب! قبل رفتنمون یه کاری این‌جا دارم. وقت تلافی کردنه!
این‌ حرف را زد و بدون توجه به نگاه خیره آذرخش، به سمت درخت قطور کنار غاری که از آن خارج شده بود، رفت.
پوزخندی زد و دستش را بالا آورد. کف‌ دستش را روی تنه‌ی زبر درخت گذاشت و تکانی به آن داد. اینتکان کم برای آنیا کم بود؛ اما درخت به شکل ترسناکی تمام شاخه‌هایش تکان خورد و سر و صدای بدی ایجاد کرد.
دخترک عینکی با جیغ بلند از درخت افتاد و شروع به غر زدن و نفرین کرد. آنیا پوزخند دیگری زد و به سمتش گام برداشت.
با تحقیر به دخترک زل زد و کمی به رویش خم شد. دخترک نگون‌ بخت تا سایه‌ی سرد آنیا را احساس کرد، رنگش پرید. به خوبی با او آشنایی داشت.
آنیا بدون توجه به ترس و جیغ آن‌ دختر بچه هزار ساله، موهایش را در دست گرفت و سمت آذرخش راه افتاد. چهره‌اش کاملاً خنثی بود. همین چهره‌ی خنثای آنیا، بیش‌تر مواقع حتی برای آذرخش هم وهم‌انگیز بود!
زودتر از آن‌چه گمان می‌کرد، شخصیت آنیا برگشته بود. بی‌رحم‌تر و بی‌احساس‌تر از قبل!
با صدای بانویش دست از تفکر کشید.
- مثل پلشت‌ها بکشش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #30
زبانش در دهانش نمی‌چرخید، تا با تعظیم گردنی کوتاه اکتفا کرد. دستان ریشه‌‌ مانندش را با ارتجاعی که داشت، همانند خنجری درآورد و دخترکی که از شدت درد جیغ و ناله می‌کرد را با دو نیم کردن او ساکت کرد.
آنیا بدون توجه به نگاه خیره آذرخش، به سمت جلو گام برداشت. مثل همیشه آذرخشِ خدمت‌گذار، پشت سرش حرکت می‌کرد.
هر دو به سمت سرنوشتی گام برداشتند که معلوم نبود از پیش تعیین شده است یا نامعلوم؟!
***
سیب دیگری را بر دهانش نزدیک کرد و گاز بزرگی به آن زد، به طوری که آب سیب از کناره‌های ل*بش آویزان شد.
آفرین با دیدن این حرکت برسام، چهره‌اش درهم شد و دشنامی زیر لب داد. برسام که حرفش را شنید، بلند شروع به خندیدن کرد.
- بانو خودت قبلاً خبر نداری که برای حرص دادن امپراطور چطور غذا می‌خوردید. وای! هنوزم یادش می‌افتم نمی‌تونم نخندم!
با همان دهان پر حرف میزد و می‌خندید. آفرین با چهره‌ای عبوس شروع کرد به غر غر کردن.
- نمی‌دونم تو که دهنت زیر اون ماسک لعنتی معلوم نیست، پس چطور داری تا این حد سیب می‌جوی آخه؟ چطور گازش زدی؟ اصلاً تو اسم ژنت چیه؟
برسام تنها قهقهه میزد. هر دو از این‌که صمیمی‌تر شده بودند احساس خوبی داشتند، مخصوصاً برسام! در طول قرن‌ها خدمتش به بانوی آذر بار اول بود که با او احساس راحتی می‌کرد.
با این افکار، دست آفرین را گرفت و او را سوار بر پشت خود کرد. می‌دانست دست‌هایش حرارت فراوانی دارد و به جسم انسانی ممکن است آسیب برساند، به همین دلیل بسیار مراقب بود. قبل از اعتراضی از سوی آفرین، حرکت کرد و دختر هم ردای عجیبش را محکم گرفت. لبخندش گسترده‌تر شد و با سرعت شروع به دویدن کرد.
آفرین که غافل‌گیر شده بود، با هیجان جیغ میزد و می‌خندید. بعد از دقایقی که انرژی برسام کاهش یافت، رو به روی درخت عظیم الجسه‌ای ایستادند.
آفرین هنوز درحال خندیدن بود.
برسام: دیدی تو هم هر کاری انجام بدم، خوشت میاد؟ می‌دونم قابل شما رو نداره.
با لبخندی که هنوز از روی چهره‌اش نرفته بود و با نگاهی پر تعجب به برسامی که چهره‌ی خودشیفته به خود گرفته بود و تظاهر به تمیز کردن ناخونش می‌کرد، خیره شد. از تغییر رفتار یهویی او کمی بهت‌ زده شد. برای اذیت کردنش، با سرعت تغییر رفتار داد و با عصبانیت همراه غرور گفت:
- جایگاهت رو بهتره بدونی! باشه؟
به خوبی لرزیدن پشت برسام را دید. از شدت هول و ترس، صداهای غیر قابل مفهومی از خود در می‌آورد. حال نوبت آفرین بود که بخندد.
برسام با دیدن خنده‌ی او، متوجه‌ی ماجرا شد و بلندتر از آفرین شروع به قهقهه زدن کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین