برسام از زیر نقاب لبهایش را از خنده جمع کرد و دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد. آذرخش لیوان شیشهای را که روی طاقچه اتاق قرار داشت، برداشت و با نیروی درونیاش لیوان را پر از آب کرد و دست دایانا داد. دایانای بهت زده، لیوان را از دستهای عجیب و ریشهای مانند او گرفت و به لبهای آفرین نزدیک کرد.
از دیدن نیروی آذرخش شکه شده بود، تا به حال همچین چیزی را تجربه نکرده بود، یا شاید هم به خاطر نداشت.
آفرین با خوردن آب صورتش جمع شد و کمی حال خود را جمع و جور کرد. با آمادگی ذهنی، سرش را بلند کرد و به برسام و آذرخش نگاهی انداخت.
- وای خدا! باز فکر کردم کابوسه! ببخشید اما یکم زمان میبره تا باهاش کنار بیام، مثل دایانا نیستم که در لحظه به شرایط عادت کنم. راستی... چرا آب یه مزه خاصی میداد؟
دایانا خنده کرد و دستش را دور شانههای آفرین انداخت. کمی که خود را به او نزدیک کرد، گفت:
- عزیز من اصلاً هم اینطور نیست. من با شرایطی که این جوره فقط عادت میکنم. تو خودت هم میدونی که چقدر خراب اینم که غیر عادی باشم! بعدش هم چه مزهای مثلاً؟ آب آبِ دیگه!
آفرین سرش را به نشانهی موافقت تکان داد و هر دو با هم شروع به خندیدن کردند. با سرفه برسام به خودشان آمدند و از جا برخواستند.
آذرخش: بعداً د... درباره اون آب ب... بهتون میگم. خ... خب تا الان خ... خیلی خوب یه چ... چیزهایی رو م... متوجه شدین. اون نا... نامه هم ف... فکر نمیکردم که ب... به د... دستتون ب... برسه الان م... میگم که چ... چطور ب... به سرزمینهامون ب... برمیگردیم... .
***
اورانوس با سرعت هر چه تمامتر حقیقتنمای خود را فعال کرد. بیشتر از این نمیتوانست در این محاصره دوام بیاورد. حقیقتنمای او با پادشاهی متفاوت بود. شکل نیم دایرهی منحصر به فرد و نشان لنف بر روی آن مدرک مهم بودن شخصیتش در دنیای خودش بود. اندازهاش به یک وجب هم نمیرسید.
با عجله سنگ سبزِ مرکز نیم دایره را لمس کرد و ارتباط خوبی با آذرخش برایش محیا شد.
به محض دیدن آذرخش، تند-تند شروع به حرف زدن کرد.
- آذرخش پسرم، بهتره زودتر خودت رو همراه بانوی لنف و نایره برسونی، بیشتر از این نمیتونیم دوام بیاریم! مُهماتمون به نصف رسیده.
آذرخش با دیدن چهرهی فرماندهاش و صداهای اطراف او، هول زده لکنتش بیشتر شد.
- ق... ق... قربان چ... چشم س... سعی می... می... میکنم زود بر... برگ... برگردونم به ک... کا... کالبد خ... خودشون. لطفاً د...د...دوام بیارید.
فرمانده اورانوس لبخندی زد و سری تکان داد.
- حلقهی محاصره داره تنگتر میشه، نمیذاریم برسن به لنف، تو هم بهتره یهکم عجله کنی تا بهموقع برسی.
- چ... چشم پدر!
اورانوس با شنیدن کلمه "پدر" از ته قلب لبخندی زد و سری تکان داد. با اینکه پدر آذرخش نبود، چون او را بزرگ کرده بود پدر صدایش میزد. او هم که خانوادهای نداشت، به شدت استقبال میکرد. حال که بعد از مدتها این را از آذرخش شنید جان دوبارهای گرفت و با قدرت بیشتری به از بین بردن حلقهی محاصره ادامه داد.
***