اگر هر چه زودتر دایانا به خانه نمیرفت، مادربزرگ و عمویش گمان میکردند که اتفاقی افتاده است.
- بل... بله درسته. اسم م... من آذرخشِ، م... مأموریت دارم ک...که شما رو بر... برگردونم به... به سرزمینتون! ب... بدون کمک شما و آذ... آذربانو ش... شکست دا... دادن اونها غیر مم... ممکنه!
گیج به موجود آذرخش نام نگاه میکرد. در ذهنش در حال حلاجی بود که کجا و در چه زمانی این نام را شنیده؟!
با صدا زدن آفرین، به خود آمد و به آذرخش زل زد. نمیدانست چه بگوید. هم گیج شده بود هم این اتفاقات اخیر برایش غیر قابل هضم بود.
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- اصلاً متوجه منظورت نمیشم.کجا بیام؟ الان اصلاً نمیشه بعداً باهات حرف میزنم، باشه؟ فعلاً.
بعد اتمام حرفش، دستانش را در هوا تکان داد و با سرعت به سمت خانه دوید. به قدری عجله کرد که نزدیک بود سر دو پله بالکن، به شدت زمین بخورد و آسیب ببیند.
آذرخش یکی از گردنبندهای اسکلتی مانندش را چرخاند و غیب شد.
***
تند تند پیازهای خرد شده را با چشمان اشکیش درون ماهیتابه ریخت. به دلیل تأخیر زیادش، باید شام امشب را او میپخت.
همهی کارها را با سرعت انجام میداد و زیر لب آفرین را دشنام میداد. همیشه همین بود! آفرین برعکس دایانا، از آشپزی متنفر بود و این کار را به عهده دایانا میگذاشت.
از زمانی که به روستایشان آمدند، کارها را تقسیم کردند. کل تمیز کاری خانه با آفرین بود و آشپزی با دایانا، در آخر هم هر دو با هم ظرفها را میشستند. به قدری از غذا پختن تنفر داشت که حاضر بود به تنهایی کل خانهی به آن بزرگی را مرتب و تمیز کند.
دایانا بعد کلی کلنجار رفتن با خود، ماکارانی را بار گذاشت و خسته، کنار پدربزرگش که در حال تماشای سریال مورد علاقهاش بود، دراز کشید.
بابا حاجی پدربزرگ دایانا و آفرین، به محض دیدن خستگی دایانا با آن لهجهی محلی زیبایش شروع کرد به قربان صدقهاش رفتن.
- دخترام قُربون دخترام، عزیزا قُربون دخترام، به به! این دَفه کم نمک نَبا بَرَتون یَه چیا خوب میگیرِم.
با این حرف بابا حاجی، دایانا خستگیش را فراموش کرد و با لبخند پهنش به پدربزرگش زل زد.
- مثلاً چی میگیری برامون بابا حاجی؟
بابا حاجی دستش را درون جیب پیراهنش کرد و چند تراول ده تومانی درآورد؛ اما هر کاری کرد دایانا پولها را قبول نکرد و قول دادند که اگر غذا طعمش خوب بود، پولها را بگیرد و برای خود و آفرین هر چیزی را که دوست دارد بخرد.
بابا حاجی علاقه خاصی به این دو نوهاش داشت. به قول خودش معرفتشان از پدرانشان و بقیه بسیار بیشتر بود، چون کارهایشان را درون شهر رها کردند و برای کمک به او و مادربزرگشان به این روستا آمدند.
مادر جان مادربزرگ دایانا و آفرین، نمازش را تمام کرد و بعد جمع کردن سجاده و چادرش به آشپزخانه رفت.
با لهجهی روستاییاش گفت:
- امشو هم دسپخت دایاناعَه؟ به به! بل بینم ای دفیه هِم کم نمک نبا!
دایانا با اخم و لحن ساختگیش که چاشنی بامزگی را هم به آن اضافه کرد، گفت:
- عه! مادر! اصلاً به خاطر خودته، نمک ضرر داره برات فشار هم که داری دیگه فبها.
با خنده، بحثشان داغ شد. آفرین هم از فرصت استفاده کرد و در بحثشان شرکت کرد.