. . .

انتشاریافته داستان گارد لنف و نایره | آبی«زینب.م»

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی
  3. فانتزی
  4. معمایی
  5. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
negar__1ucq.png



به نام آفریننده‌ی زلالی آب و گرمای آتش


نام اثر: داستان گارد لنف و نایره
نویسنده: آبی«زینب.م»
ژانر: فانتزی، معمایی، رئال جادویی
خلاصه:
تمرکز کرد به برترین خاطرات تمام عمرش نگاهی انداخت. قدرت و نیروی‌های مختلف را در ذره‌ ذره خونش حس می‌کرد! حال، آماده بود تا با هر کسی مبارزه کند! حتی گر دشمن یکی از عزیزانش باشد!
سخن نویسنده: همه‌ی شخصیت‌های اصلی داستان واقعی هستند.

گارد لنف و نایره: نگهبانان آب و آتش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #31
دختر اشک گوشه‌ی چشمانش را پاک کرد و به چهره‌ی یکنواخت برسام نگاه کرد. فقط کاش می‌توانست چهره‌ی زیر ماسکش را به خاطر ییاورد و یا حداقل ببیند.
آفرین: خب! برسام الان ما جلوی این درخت چه کار می‌کنیم؟
برسام دو دل بود. هر چه نباشد با بازگشت بانوی اصلی و کالبد واقعی، این صمیمیت از بین می‌رفت و او این را نمی‌خواست؛ اما نمی‌توانست هم مخالفتی کند.
برسام: بانو شما باید کف هر دو دستتون رو بذارید روی درخت و پیشونیتون هم بهش بچسبونید، این‌طوری جسم اصلی رو می‌تونید احظار کنید.
در این لحظه دو دل شده بود و هنوز گمان می‌کرد در خواب و خیال است. انگار منتظر بود با صدای بازیگوش دایانا که او را تنبل می‌خواند، بیدار شود و غر غرهای مادربزرگ که صبحانه نمی‌خورد را گوش دهد.
افکار اضافه را پس زد و دستش را دراز کرد تا پوسته‌ی سخت را لمس کند؛ اما فوری با چشمانی متعجب کنار کشید.
- این درخت روش حشره داره و چسبناکه. من چندشم میشه!
- وای! انگار واقعا بانوی خودمونید! اگه بهش الان دست میزدید شک می‌کردم.
پوزخند برسام از زیر ماسک مشخص نبود. دست راستش را بالا آورد و روی درخت گذاشت. به محض برداشتن دستانش، گرد و خاک‌ها و دود غلیطی اطراف را فرا گرفت.
- بفرما بانو، آفت‌کشی هم انجام شد.
سری تکان داد و با احتیاط دستش را روی درخت گذاشت. زیر لمسش گرما و کششی حس می‌کرد. آب دهانش را نامحسوس قورت داد و دست دیگرش را گذاشت. نوری روشن و قرمز رنگ از کناره‌های دستش ساطع می‌کرد. کنترل بدنش را از دست داده بود. تقلا کردن و نگاه وحشت‌ زده انداختن به برسام انگار کافی نبود. چیزی صدایش میزد. قبل از این‌که تماماً به درخت بچسبد، بیهوش شد.
برسام آهی از سر بیچارگی کشید و سرجایش نشست. می‌دانست باید منتظر بماند تا بانوی آتش به مذاکره‌های نیمه تمام ادامه دهد و به زندگی که باید، برگردد اما می‌ترسید. از این‌که بانو برخیزد و متوجه‌ی رفتار تغییر کرده شود. چیزهای زیادی را نباید بازگو می‌کرد، ترس از مرگ نداشت، حال بانو برایش مقدم‌تر بود.
هراسان‌تر که بفهمد چه اتفاقاتی بر سر سرزمین نایره آمده، می‌ترسید که متوجه‌ی احساساتش شود و این نزدیکی باقی نماند.
***
آفرین چشمانش را باز کرد و به اطراف نگریست. همه چیز بوی آشنایی می‌داد. آفتاب سوزان و چمن‌های بلند و قرمز... . صبر کن! چمن قرمز! او برسام را رها کرده و خوابیده بود؟
- خب! الوعده وفا!
سرش را برگرداند و متوجه دختری قد بلند شد که پشتش به او بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Aby

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3010
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-18
موضوعات
3
نوشته‌ها
41
پسندها
525
امتیازها
133
محل سکونت
لندن

  • #32
گیج به دخترک نزدیک‌تر شد و توانست دقیق‌تر نگاهی بی‌اندازد. موهای بلند و تیره‌ی قرمز رنگ، چرا تا این حد باید برایش آشنا به نظر برسد؟
دختر مو قرمز برگشت و به چهره‌اش لبخندی زد. صورتش آن‌قدر زیبا و دلنشین بود که لحظه‌ای فراموش کرد کجاست.
- تو آذربانو هستی؟
با همان لبخند زیبا، سرش را به نشانه موافقت تکان داد. با دستش اشاره کرد که آفرین نزدیک‌تر شود. آذر همه چیز این دختر را می‌دانست. شخصیت عاقل‌تری نسبت به آنیا داشت.
- آفرین! من می‌دونم تو همیشه چی می‌خواستی.
ابروهای آفرین بالا رفت. عجیب بود که نمی‌توانست به خوبی فکر یا تمرکز کند پس تنها به یک جمله اکتفا کرد.
آفرین: چون چندسال داخل کالبد من بودی.
- درسته، چطوره این کالبد برای من بمونه و تو رو بفرستم اون کشوری که با دایانا راجبش خیال‌پردازی می‌کردید؟ زندگی عالی، شغل عالی، خونه و ماشین عالی، پیشنهاد وسوسه‌ آمیزی هست، نه؟
حالت چهره‌ی آفرین درحال تغییر بود. البته... هوای آن بُعد میانه که تنها مناسب آذربانو بود، به آفرین آسیب میزد و اکسیژن کافی نداشت.
- اگه... اگه قبول نکنم چی؟
- اون موقع برمی‌گردی به زندگی آفرینی که بودی. البته چون من زمان زیادی قراره به سرزمینم برم تو داخل جنگل سرگردون می‌مونی تا من برگردم به کالبدت. حالا نظرت؟
لبخند پیروزمندانه‌ای بر لبانش خودنمایی می‌کرد. می‌دانست قبول می‌کند، چه کسی این فرصت را از دست می‌دهد؟ حداقل از سرگردانی درون جنگلی پر خطر بهتر است.
اما کسی چه می‌داند؟ آفرین مانند دایانا نیست! زندگی را کمی سخت‌تر و جدی‌تر می‌بیند. پس تنها باید منتظر انتخاب نامعلومی ماند و به باقی داستان لبخند زد؟
پایان

سخن آخر نویسنده: هر سرآغاری دلیل بر شروع داستانی نیست و هر پایانی ممکن است تازه شروع ماجرا باشد. این داستان کوتاه هم تنها معرفی‌ نامه‌ی کوتاهی از داستان اصلی است. به همین دلیل شروع و پایان گنگی داشت. جلد دوم این اثر به صورت رمان و با نام "گارد آذراب: وارث لنف" نوشته خواهد شد.
اولین تجربه من بود که به پایان رسید و مثل همه‌ی اولین‌ها قطعاً کم و کاستی‌های فراوانی داره. منتظرم که راجب ضعف‌هاش رو ازتون بشنوم و برای آینده درستش کنم.
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان
'سعدی"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
مشاهده کاربران
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,568
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,567
امتیازها
650

  • #33

bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg



عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین