دختر اشک گوشهی چشمانش را پاک کرد و به چهرهی یکنواخت برسام نگاه کرد. فقط کاش میتوانست چهرهی زیر ماسکش را به خاطر ییاورد و یا حداقل ببیند.
آفرین: خب! برسام الان ما جلوی این درخت چه کار میکنیم؟
برسام دو دل بود. هر چه نباشد با بازگشت بانوی اصلی و کالبد واقعی، این صمیمیت از بین میرفت و او این را نمیخواست؛ اما نمیتوانست هم مخالفتی کند.
برسام: بانو شما باید کف هر دو دستتون رو بذارید روی درخت و پیشونیتون هم بهش بچسبونید، اینطوری جسم اصلی رو میتونید احظار کنید.
در این لحظه دو دل شده بود و هنوز گمان میکرد در خواب و خیال است. انگار منتظر بود با صدای بازیگوش دایانا که او را تنبل میخواند، بیدار شود و غر غرهای مادربزرگ که صبحانه نمیخورد را گوش دهد.
افکار اضافه را پس زد و دستش را دراز کرد تا پوستهی سخت را لمس کند؛ اما فوری با چشمانی متعجب کنار کشید.
- این درخت روش حشره داره و چسبناکه. من چندشم میشه!
- وای! انگار واقعا بانوی خودمونید! اگه بهش الان دست میزدید شک میکردم.
پوزخند برسام از زیر ماسک مشخص نبود. دست راستش را بالا آورد و روی درخت گذاشت. به محض برداشتن دستانش، گرد و خاکها و دود غلیطی اطراف را فرا گرفت.
- بفرما بانو، آفتکشی هم انجام شد.
سری تکان داد و با احتیاط دستش را روی درخت گذاشت. زیر لمسش گرما و کششی حس میکرد. آب دهانش را نامحسوس قورت داد و دست دیگرش را گذاشت. نوری روشن و قرمز رنگ از کنارههای دستش ساطع میکرد. کنترل بدنش را از دست داده بود. تقلا کردن و نگاه وحشت زده انداختن به برسام انگار کافی نبود. چیزی صدایش میزد. قبل از اینکه تماماً به درخت بچسبد، بیهوش شد.
برسام آهی از سر بیچارگی کشید و سرجایش نشست. میدانست باید منتظر بماند تا بانوی آتش به مذاکرههای نیمه تمام ادامه دهد و به زندگی که باید، برگردد اما میترسید. از اینکه بانو برخیزد و متوجهی رفتار تغییر کرده شود. چیزهای زیادی را نباید بازگو میکرد، ترس از مرگ نداشت، حال بانو برایش مقدمتر بود.
هراسانتر که بفهمد چه اتفاقاتی بر سر سرزمین نایره آمده، میترسید که متوجهی احساساتش شود و این نزدیکی باقی نماند.
***
آفرین چشمانش را باز کرد و به اطراف نگریست. همه چیز بوی آشنایی میداد. آفتاب سوزان و چمنهای بلند و قرمز... . صبر کن! چمن قرمز! او برسام را رها کرده و خوابیده بود؟
- خب! الوعده وفا!
سرش را برگرداند و متوجه دختری قد بلند شد که پشتش به او بود.