باز مثل همیشه دایانا را راضی کردند اولین نفر وارد شود. همیشه همین بود، او زیادی ساده بود و حال را میدید، نه بعدها را.
دستش را به در زد و آرام هولش داد. آب دهانش را قورت داد و نگاهی به آفرین انداخت. آفرین با تکان دادن سرش به او اطمینان داد و او هم با لبخند، بدون فکر کردن وارد آن خانهی خراب و متروکه شد.
بعد اینکه کامل وارد شد، ناگاه با صدای عربده کسری خشکش زد و بهت زده برگشت.
با دیدن خندههای مسخرهی کسری، مثل همیشه بغض کرد. با حرص به سوی او گام برداشت و به محض اینکه به کسری رسید، پایش را بالا کشید و محکم در صورتش فرود آورد.
- جای این مسخره بازیها، اگه جَنم داری خودت برو داخل. مرتیکهی نفهم!
بدون توجه به نگاههای بهتزده مازیار و فرزاد، خندههای آفرین و نفسهای پرحرص کسری، با سرعت بیشتری وارد خانه شد.
مدام زیر لب به زمین و زمان دشنام میداد. بعد گذشتن از آن راهروی گِلی با دیوارهای پوسیده، به در چوبی رسید.
لحظهای تمام فیلمهای ترسناکی که در طول پانزده سال عمرش دیده بود، جلوی چشمش آمد. نفس عمیقی کشید و آرام درب سرد چوبی را به جلو هل داد.
خانه بزرگی بود. حدس زد در آن زلزلهی دهها سال پیش که پدر بزرگش برایش تعریف کرده بود، این خانه اینقدر بهم ریخته و خراب شده باشد.
احساس کرد جراتش ته کشیده. با صدای بلندی بقیه را صدا زد.
- مازی! فری! کسی! آفی جمع کنید بیاید، خیلی باحاله!
اگر میگفت ترسیده تا مدتها سوژه خندیدن کسری و فرزاد بود. با شنیدن صداهای پا که بیشباهت به دویدن گله اسب نبود، کمی دلش گرم شد. مثل همیشه به قول معروف، وحشی بودند!