. . .

در دست اقدام داستان ناقوس انفکاک|هانی‌م

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدایی که اگر حکم کند، ما همه محکومیم!

نام دلنوشته: ناقوس انفکاک
ژانر: غمگین، اجتماعی
نام نویسنده: هانی‌م
مقدمه:
ناقوس به صدا در می‌آید و انفجاری سهمگین در امتداد حفره‌های قلب اتفاق می‌افتد... پژواک صدای خرد شدن تکه‌ تکه‌های قلب به قدری زیاد شده است که گوش‌هایش را می‌فشارد و آن صدای جیغ‌های دلخراش و غمگین وی است که طنین انداز زندگی می‌شود... صدایش تا فرسنگ‌ها انسان‌ها را مطلع می‌کند؛ اما او که باید بشنود گوش‌هاش کر شده... . دخترک ترسیده، می‌خواهد درد و دل کند... گوش شنوا داری؟

پ.ن: این داستان تک تک حرف‌ها و اتفاقات کاملاً واقعی‌ست بدون اغراق و... .
 

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
502
نوشته‌ها
5,356
راه‌حل‌ها
101
پسندها
1,320
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #3
دخترک آهسته آهسته‌ قدم برمی‌دارد و بر روی صندلی همیشگی‌اش می‌نشیند،‌
پیش‌خدمت از لحظه‌ی ورود وی به کافه او را با چشم‌هایش دنبال می‌کند و تا او می‌نشیند، بدون سفارش گرفتن از وی قهوه‌ای تلخ را برایش می‌برد...
دخترک تا نگاهش به او می‌افتد نفرت در چشم‌هایش زبانه می‌کشد. پیش‌خدمت که این نگاه را چند وقتی‌ست نظاره کرده است و ذهنش را درگیر خود ساخته با همان فکرهای سردرگم سلامی کرده و قهوه را روی میز می‌گذارد، بی حرف به سمت دیگری می‌رود.
عادت کرده است سلامی از جانب دخترک با آن موهای سیاه و چشمانی که به رنگ شب که هرکس را در خود گم می‌کند، نشنود.
دخترک باز مثل گذشته نگاهی به قهوه می‌اندازد و خاطرات دوباره به سمت وی هجوم می‌آورد، نگاهی به بیرون می‌اندازد و آهسته چشم‌هایش را روی هم می‌گذارد که خاطرات چون پرده‌ی سینما در پشت پلک‌هایش نقش می‌بندد.
قهوه را جرعه جرعه می‌نوشد و به گذشته برمی‌گردد... .
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
502
نوشته‌ها
5,356
راه‌حل‌ها
101
پسندها
1,320
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #4
فلش بک/چهارم فروردین‌۹۹

امشب عروسی یکی از اقوام پدرم دعوتیم، آماده شدم و عازم رفتن شدیم... به سمت بیرون قدم برداشتم و تند در را بستم و از پله‌ها دوتا یکی می‌گذشتم تا زودتر برسم که ناگهان سه پله آخر را با دست‌هایم بر زمین افتادم، اشک در چشمانم حلقه بست و اندک دردی که در دستانم و پاهایم پیچیده بود، اشک‌هایم را روان ساخت، آخر دل نازک بودم و این چیزها زود اشک‌هایم را در می‌آورد؛ ولی باز بلند شدم و شوق عروسی نگذاشت به آن فکر کنم. راهی مراسم شدیم و من گه گاهی در آینه‌ی ماشین خود را دوباره وارسی کردم تا مثل همیشه بهترین باشم.
بالاخره رسیدیم و پیاده شدم، همراه خانواده به سمت تالار قدم برداشتیم، مراسم مختلط بود و هر خانواده روی میزی نشسته بودند.
آرام به عروس و داماد و مردمی که هر یک ایستاده و نشسته اطراف را نظاره می‌کردند یا حتی کسانی که می‌رقصیدند، نگاه می‌کردم.
همیشه همین بودم، تک تک را نظاره می‌کردم و فکر می‌کردم که هر کدام چه زندگی را سپری می‌کنند،
هر یک را با چشمانم دنبال می‌کردم که به فرد آشنایی رسیدم، حواسش نبود و این خوب بود که می‌توانم او را هم دوباره وارسی کنم، وقتی در فکر آن صورت مظلوم و در عین حال مغرور وی بودم، نگاه‌هایمان با یکدیگر برخورد کرد و نمی‌دانم چه حسی بود که باز چشم از وی نگرفتم. سرش را به رسم ادب کمی خم کرد و از دور سلامی کرد، من نیز به خود آمدم و جوابش را همان‌گونه دادم.
بعد از این‌که خوب نگاهایم تمام شد، بلند شدم و سمت میز دوستانم که دیده بودم‌شان قدم برداشتم.
سلامی پر انرژی کردم و با سرو صدا روی صندلی‌ها نشستیم و هر یک از طرفی سخن به میان می‌آورد.
محکم بر روی شانه‌ی دوست صمیمی‌ام که کنارم نشسته بود و در فکر بود، زدم که از جا پرید.
همگی خنده‌مان گرفته بود، نمی‌دانم در چه فکری بود، هر چه‌قدر هم که پرسیدیم هیچ نگفت...‌ .
بعد از آن روی صندلی نشسته و دیگر بلند نشدم و در افکار خود و تماشای بقیه سپری می‌کردم.
مراسم تمام شد و به خانه بازگشتیم، خواب از چشمانم رفته بود.
در فضاهای مجازی می‌گشتم و خود را سرگرم می‌کردم، از تنهایی غم به سراغم آمد، استوری غمگینی گذاشتم و در فکر فرو رفته بودم که صدای گوشی‌ام خبر از پیامی برایم داد!
تعجب کردم این موقع شب چه کسی‌ست؟
پیام را که باز کردم، دیدم نوشته:
_ اگر دانی که دنیا غم نیرزد
بروی دوستان خوشباش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می شود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می خورد چندین مخور غم
«نگران و غمگین نباش، کسی این‌جا نگران غم تو است! »
تعجب کرده بودم، می‌شناختمش؛ ولی دلیل پیامش را درک نکرده بودم.
ذهنم درگیر پیام بود و چشمانم روی صفحه‌ی گوشی
مانده بود که پیامی دیگر برایم آمد:
- سلام، خوبی؟ دیدم ناراحتی‌ توی مهمونی هم حالت
زیاد خوب نبود، گفتم بپرسم اگر مشکلی داری کمکت کنم!
حرف‌هایش را درک نمی‌کردم، گویی نمی‌دانستم چه می‌گوید؛ ولی مکث زیاد هم درست نبود، بود؟
سلامی کردم و در جواب سخنانش تنها به گفتن

مهم نیست اکتفا کردم؛ ولی گویی او یا می‌خواست
بیشتر صحبت کند یا گویی زیادی مهم بود حال من
برایش که گفت:
- درسته؛ ولی حالت برای بقیه مهمه.
حرف‌هایش کمی گنگ بودند نه؟ ذهنم را درگیر خود ساخته بود که چه می‌گوید این غریبه‌ی آشنا!
کمی صحبت کرد و من با همان ذهن آشفته و مخدوش کوتاه جوابش را می‌دادم، از استوری‌ها و حرف‌هایش گیج شده بودم و نمی‌دانستم جوابش را باید داد یا نه؛ ولی
هر چه بود بی‌خوابی که به سرم زده بود را جبران می‌کرد.
سر م را بالا آوردم و به ساعت گوشی نگاهی کردم که چشمانم تا حد ممکن به پیشانی‌ام چسبید، آخر
ساعت شش صبح بود و من هیچ نفهمیده بودم.
با آن غریبه که آشنا شده بود خداحافظی کردم و
[/SIZE]
با فکری درگیر به خواب رفتم... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین