. . .

تمام شده داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
_۲۰۴۹۰۷_unh5_5g41.jpg

نام داستان: ردول
نام نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه: از ادامه دادن خسته شده بودم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. بی‌تفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. به راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاه‌هایم پیدا بود اما تنها آن شخص ناشناس من، آن را می‌دانست. چقدر دوستش داشتم؟ پاسخ آن سؤال را نمی‌دانستم اما انگار کسی درونم فریاد می‌زد: یک دنیا!
انگار دنیا به چشمم خرد و ناچیز بود. به اندازه‌ی تمام ثانیه‌هایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم. اما باز هم کم بود، چون همه‌ی آن‌ها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس برایم سنگین می‌شد. می‌دانستم دیگر بدون او زندگی یک چیز کم دارد به رنگ عشق!

مقدمه: زخمی روی حاشیه‌ی قلبم زده است، رویش نمک می‌پاشد و می‌خواهد همان وقت که زخمم می‌سوزد بگویم چقدر دوستش دارم! دوست داشتن‌اش را فریاد می‌زنم اما معشوق من خودش هم تندیسی از نمک است. به آغوشم می‌کشد، کوه نمک روی زخمم می‌نشیند، جراحتم چندان هم عمیق نیست اما کاریست؛ تمام تنم را می‌سوزاند و من از عشق‌اش تنها درد می‌کشم، درد می‌کشم، درد می‌کشم...!

پ.ن: ردول به معنای لبه‌ی پرتگاه است.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #21
پارت19
دستی به موهای بلند و فرفری‌ام برد.
- می‌دونی، من هیچ‌وقت به هیچ دختری به عنوان همراه همیشگی و برای یک عمر زندگی فکر نکرده بودم. البته بهتره بگم هیچ دختری برام متفاوت از بقیه نبود تا تو رو دیدم، اصلاً هیچ‌وقت نفهمیدم اولین بار چرا برای من خاص شدی؟ شاید فقط به‌خاطر اون حفظ حیا و حسن رفتارهات بود، اون رفتارهای صادقانه و بچگونه‌ات خیلی برام لذت‌بخش بودند.
دوباره به جای خود برگشتم و به آسمان زل زدم که علی ادامه داد.
- من توی این سال‌ها، خصوصاً سال آخر خیلی اذیتت کردم، شاید خیلی رو مخت می‌رفتم و حرصت می‌دادم؛ می‌تونی منو ببخشی؟!
کاملاً به طرفش چرخیدم، دستم را تکیه‌گاه سرم گذاشتم و آرنجم را به زمین زدم و با لبخند نگاهش کردم.
- گذشته، گذشته عزیزم. جفتمون یه سری اشتباهاتی کردیم که خداروشکر دیگه تموم شد و الان این مهمه که تو بغل همیم مگه نه؟!
صورتش را به طرفم چرخاند و لب ورچیده نگاهم کرد.
- پس کو؟ بغل همیم؟
خندیدم و با ذوق خود را در آغوش گرم و مردانه‌اش جای دادم. آغوشی که حس امنیت را در جای جای وجودم پخش می‌کرد.
- دقیقاً! همینه.
دلم از آن نزدیکی به تپش افتاد، وقتی پیشانی‌ام را بوسید گرمای وجودش در همه رگ‌هایم جریان پیدا کرد، آرامشی داشت که قبلاً هیچ‌گاه احساس نکرده بودم، به چشمانش خیره شدم، من هرگز از این انتخاب پشیمان نمی‌شدم.
***
شش ماهی بر همین منوال گذشت و رابطه‌مان خوب یا بد می‌گذشت. هم دعوا بود و هم خوشی‌های بی‌مانند. کم کم متوجه رفتارهای بد و زننده مادرش شده بودم و طاقتم به سر آمد، به هیچ وجه نمی‌توانستم با نیش و کنایه‌های آن‌ها و تحقیرهایشان کنار بیایم. علی همیشه پشتم بود و هیچ‌وقت نمی‌گذاشت در حضور خانواده‌اش سرافکنده و حقیر شوم. اما من دختری نبودم که کوتاه بیایم و بگذارم آن‌ها هرچه می‌خواهند نثار من و علی کنند. روز به روز دعواهایمان با خانواده‌اش شدت می‌گرفت و تاجایی که یکی از روزها دعوایمان به شکل بسیار بدی ادامه پیدا کرد.
- فاطمه لباس‌هات رو جمع کن می‌خوایم بریم شمال. بدو زودباش.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #22
پارت20
محکم موهایم را چنگ می‌زنم. صداهای اطرافم
درون سرم طبل می‌کوبند و خاطرات تلخم همانند
ارتش هیتلر هجوم می‌آورند. نفسم تنگ می‌شود و دلم می‌خواهد بخوابم. بدن درد شدید دارم و چشمانم از شدت فشار می‌سوزند. از جایم بلند می‌شوم و به تایید از حرف علی به سختی خود را به حمام می‌رسانم. آب سرد را باز می‌کنم و بی‌تعلل بر روی سرم می‌گیرم. مشت‌های ظریفم که قدرت شدید گرفته‌اند بر دیوار می‌کوبم و به ناگهان دوش از دستانم ول می‌شود و کنار
دیوار چمبره می‌زنم. با شدت می‌گریم و ضجه‌های آرام می‌زنم. هق‌هقم آنقدر شدید بود که حس کردم کارتکی می‌آید و ریه‌هایم را خراش می‌دهد.
بعد از رفتن علی، وقتی که توسط مادرش مورد تهمت و افترا قرار گرفتم، سکوت کردم و تا شب در تب سوختم. وقتی هم که بیدار شدم کابوس شدید دیده بودم. باز هم همان وحشت موقع
دعوا با مادرشوهرم به جانم رخنه کرد. بعد از اتمام کارم از حمام خارج شدم و با استرس وسایل مورد نیاز و لباس‌هایم را جمع کرده و به گفته علی آماده سفر شدیم. در راه پی در پی به اتفاقات گذشته فکر کردم. افسوس خوردم. ما بعد دوسال دوری و هجران بالاخره باهم ازدواج کرده بودیم. اوایل همه چیز خوب پیش می‌رفت. لحظه‌های بسیار شیرینی را در کنار هم می‌گذراندیم و آن‌قدر غرق همدیگر شده بودیم که دگر غم‌ و غصه ها و اضطراب‌های زندگی را به کل از یاد برده بودیم. بغض دردناکی در گلویم نشست. اما متاسفانه آن تازه اول ماجرای من و علی بود! ناگهان مشکلات خانوادگی، اختلافات فرهنگی، مشکلات مالی قاطی داستان ما شده بود. ما عمراً قبل از ازدواج‌ به آن موضوع‌ها،حتی یک بار هم فکر نکرده بودیم و حال همان موضوعات به ظاهر ساده برایمان دردسرهای بدی درست کرده بود.
- عشقم.
با صدای علی از فکر خارج شدم.
- هوم؟
همان‌طور که دستانش بر روی فرمان بود و از آیینه جلورویش به من نگاه‌های ریزی می‌انداخت، گفت.
- نبینم غمتو. ول کن بابا! فوقش یه ماه اون‌جایی تا یه خونه خوب بگیرم و بیام دنبالت. باشه عشقم؟!
آهی می‌کشم و با یک باشه‌ای سرم را صندلی تکیه می‌دهم و در یک چشم بر هم زدنی به خاموشی میروم. تقریباً شش ساعتی به خواب می‌روم که با بدن درد شدیدی از خواب بیدار می‌شوم. تکانی به خود می‌دهم.
- آی کمرم خشک شد. پوف.
علی درحال تخمه شکستن و چشمانی پف کرده و کبود شده نگاهم می‌کند.
- تحمل کن عزیزم به این فکر کن که فردا برادر و خواهرتو قراره ببینی. هوم؟
با تصور اینکه بعد شش ماه قرار بود دوباره خانواده‌ام رو ببینم قند کیلو کیلو در دلم آب می‌شد. بی ربط گفتم.
- شکلات می‌خوام.
علی خنده‌ای بلند سر می‌دهد.
- تو هر موقعیتی به فکر شکمت باش تو.
ناله‌ای می‌کنم.
- می‌خوام دیگه... خسته شدم خب هوس کردم.
- باشه اولین مغازه می‌ایستم می‌خرم... نگفتم که نمی‌گیرم واست کوچولوم.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #23
پارت21
فردا بعد از رسیدنمان به شهر گرگان سریعاً به خانه می‌رویم و بعد سفری طولانی کمی استراحت می‌کنیم. یک هفته که می‌گذرد علی به بهانه‌های مختلف سرانجام مرا راضی می‌کند و سریعاً به اهواز بر می‌گردد.
یک ماهی گذشته بود. با بحثی که روز قبل با علی کرده بودیم؛ اعصابم به شدت بهم ریخته بود و فکر آن‌ که در نبود من علی در معرض حرف‌های خانواده‌اش قرار گرفته بود و اخلاقش به کلی تغییر کرده بود و حال حرف‌هایش به شدت سرد و بوی جدایی می‌داد، استخوان‌هایم گوشت بدنم را می‌خوردند. دست بر روی پیشانی‌ام قرار می‌دهم و عمیق خیره عکس دونفره‌ روبه‌رویم می‌شوم. صبر ایوبم لبریز شده و حالم عمیقاً بهم ریخته بود. آن عشقی که هیچ سرانجام ندارد از همان اولش نباید پا به میدان قلب‌هایمان می‌گذاشت. اما حال که پا به میدان گذاشته است، چه باید کنم؟ قطعاً هیچ کس حرف‌هایم را قبول نمی‌کرد و مانند همیشه، یک دختری تنها بودم.
با درد خیره به اویی می‌شود که فاطمه‌ی صبور و کم حرف را به ستوه آورده و خوب می‌داند که تا پای جان به پایش خواهد ماند. اما دگر جانی برایم نمانده بود. چقدر آن روزها از اعصاب داغانم ایراد می‌گرفت و بی‌رحمانه مرا مقصر همه آن دعواها و مشکلات می‌کرد. اما هیچ‌وقت نفهمید فریادهایم از روی خشم نیست. فریادهایم از سوختن جگر پاره پاره شده‌ام است. فریادهایم از درد زخم‌های
زندگی از هم پاشیده‌ام است. خسته‌ام. از تمام
بی مروتی‌های دنیا، خسته‌ام. فریادهایم از سادگی
خودم است، از بی‌وفایی‌های دنیا است! ای کاش می‌توانستم بروم اما نمی‌توانستم. از کاش‌ها متنفرم. از آن‌که هر کاری بخواهم انجام دهم یک« کاش» برایم دست تکان می‌دهد، نفرت دارم. سرم را تکان می‌دهم تا از افکار در به داغان خویش، بیرون بیایم. یادآوری بعضی چیزها باعث می‌شوند تا بیشتر درد بکشم.
مریم با سینی چای به اتاق ورود کرد که با تندی خیسی صورتم را با آستین پیراهنم به کنار زدم.
- بیا یه لیوان چای بخور عزیزم. انقدر به خودت فشار میاری صورتت یه ذره شده.
آهی می‌کشم و به دنباله‌ی حرفش دستی بر روی شانه‌هایم می‌گذارد و چانه ام را بالا می‌گیرد.
- حرف بزن. خودت رو خالی کن... تو خودت نریز هیچی تو دنیا ارزش نداره خودت رو عذاب بدی حتی مهم‌ترین چیزهای زندگیت... .
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #24
پارت22
سری تکان دادم و از همدردی‌اش تشکری کردم. آن مدتی که به خانه پدری‌ام برگشته بودم همه اعضای خانواده رفتارشان با من بهتر شده بود و همان باعث می‌شد کمی دلم گرم شود.
با علی کم حرف می‌زدیم و از سه بار تماس تلفنی، یک بارش را بی شک با دعوا و قهر می‌گذراندیم.
دوماهی به تلخی گذشت. به شدت لاغر و چهره‌ام از هم پاشیده شده بود. خسته و کلافه از روی تشک برخواستم و نگاهم به ساعت گره خورد. ساعت پنج بعدظهر را نشان می‌داد. نالان از شدت بدن دردم به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. همه خواب بودند و خانه آرام و کسل کننده بود. لیوان آبی برداشتم و کمی گلویم را خیس کردم. آهی کشیدم که صدای بلند موبایلم از اتاق، بلند شد. و باعث شد برادر کوچکم از خواب برخیزد. کمی قربان صدقه‌اش رفتم که دوباره به خواب رفت. با خیال راحت به سمت موبایل خیز برداشتم که با شنیدن صدای خش دار علی، به شدت نگران شدم.
- فاطمه... سلام خوبی؟!
ابرویی جمع کردم.
- سلام... خوبم ممنون.
- چی‌کار می‌کنی؟
پوفی از شرایط می‌کشم و کلافه می‌شوم.
- تازه از خواب بیدار شدم... کل تنم درد می‌کنه.
آهانی می‌گوید و سکوت می‌کند.
- چیزی شده علی؟! حالت خوبه؟
به گمان که بسیار دلتنگ شده باشد‌، لحنش رنگ غم می‌گیرد.
- هیچی.
از جوابش راضی نمی‌شوم که با حرص سوالم را تکرار می‌کنم.
- میگم چی‌شده؟ با کسی دعوا کردی؟
می‌زند به سیم آخر و حرفش را می‌زند.
- دلم تنگ شده فاطمه... زنم پیشم نیست و دارم عذاب می‌کشم.
بغض صدایش بسیار مرا رنج می‌دهد.
- می‌خوای چیکار کنی؟!
سردرگم آهی می‌کشم.
- میام دنبال عروسکم.
از جمله ناگهانی‌اش و همچنان آن وصله آخر جمله‌اش شاخ درمیاورم. آیا او واقعاً خاستار آمدن من بود؟! به حد مرگ متعجب می‌شوم.
- چی؟!
صدای نیشخندش را شنیدم.
- درست شنیدی می‌خوام بیام دنبالت... دیگه صبرم به سر رسیده فاطمه... می‌خوام زندگیمون رو دوباره باهم بسازیم. به جان فاطی که چشمامه، بهت قول میدم خوشبختت کنم اگه، اگه یک درصد ناراضی بودی از زندگیمون برت میگردونم پیش پدرت و دیگه نمی‌بینیم. از اتفاق‌های پیش اومده خیلی ناراحت و پشیمونم، معذرت می‌خوام زندگیم... معذرت می‌خوام که اذیت شدی، شرمنده نتونستم بهتر باشم واست... اما قول مردونه میدم که بهترشو واست بسازم و کنار بچه‌هامون خوشبخت باشیم.
گیج و مات زده فقط سکوت کردم.
- آخر هفته میام عشقم. آماده باش.
بدون منتظر ماندن جوابی از جانب من، قطع می‌کند. به راستی او قصدش تنها همان بود؟ آن که خبر آمدنش را بدهد و قطع کند؟! باورم نمی‌شد. علی آخر هفته می‌آمد و قرار بر آن بود که من هم با او بروم؟! لرزه بر جانم می‌نشیند و بر روی معده‌ام خم می‌شوم. کاش خوب بشود، همه آن چیزی که در آن لحظه آرزوی محالم شده و نمی‌دانم چگونه خودم را به بازی روزگار برنده نشان دهم. دلم می‌لرزد. حالا که می‌بینم علی مرد حامی آن روزهایم، حالا هم حامی‌ام است، انگار دلی از سینه‌ام جدا شده و بر زمین می‌افتد. عمیقاً از آن که علی بلد است مرد باشد و مرادنگی
خرج کند، حس خوب دارم. دستان محکم او را تصور می‌کنم و بعد مدت ها غرق امنیت و لذتی تمام نشدنی می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #25
پارت23
(یک سال بعد)
مرد زندگیم....
اگر چیز دیگری باشد که بتواند عشق من به تو را بهتر از امروز بیان کند، پس من عاشق واقعی نیستم هرگز نمی‌دانستم که این قسمت از زندگی‌ام ممکن است تا این حد ترسناک باشد و این همه غم‌انگیز؛ زیرا همیشه باور داشتم عشق واقعی باید مهربان، صبور و انگیزه بخش باشد تا امروز سبب این اشک‌ها را نمی‌دانستم و به نظرم واقعی نبودند؛ تا امروز که حتی هوایی که تنفس می‌کنم بوی تو را می دهد دیگر نمی‌توانم بگویم عشق واقعی را شناخته‌ام چون هرگز آن را درک نکرده‌ام. زمانی به معنای آن پی بردم که تو را دیدم. حالا که طعمه عشق شده‌ام و به دامش افتاده‌ام فهمیده‌ام دل چیست و عاشق واقعی چه احساسی دارد اکنون درد و ترس حقیقی را حس می‌کنم برای این که حتی فکر از دست دادن تو بدتر از مرگ و دردناک تر از شکنجه‌هایی است که حاضرم به خاطرت تحمل کنم.
محبوب من حتی پیروزی‌های پادشاهان بزرگ هم اگر به خاطر عشق نبود، هیچ عظمتی نداشت. اگرچه من انسانی عادی هستم عشقم به تو اندازه عشق پادشاهان بزرگ به سرزمینشان است؛ مانند عشق خدا به مخلوقاتش هوا به آسمان باد به ،کوه زمین به خاکش رودخانه به ساحلش عشق من در هر شکلی از طبیعت وجود دارد و قلبم تو را می‌خواهد حتی یک لحظه نگاه تو همه آرزویم را که قربانی دوست داشتن تو شده است برآورده می‌کند. تو فرشته‌ای هستی که با لبخندت می‌توانی این جهان را ویران کنی و دنیای بهتری بسازی من هرگز نمی‌توانم آن کسی باشم که تو لایقش هستی اما در گوشه و کناری از این جهان هستی تو را صادقانه دوست خواهم داشت بیشتر از هرکس دیگری؛ قول می‌دهم. شاید این تقدیر من است که به تو دل بدهم و از عشق تو هلاک شوم...! آهی از اعماق وجود می‌کشم. برف، سرما و من و تنهایی و خانه سرد؛ از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. برف زیر درخشش نور چراغ برق، چه درخشش عجیبی دارد. صدای هیاهوی شاد بچه‌ها را می‌شنوم. برف یک‌دست کفِ حیاط وسوسه‌ام می‌کند. انگار یاد خاطراتی افتاده‌ام. من و خاطره؟ تلخ یا شیرینش را نمی‌دانم. اما هر چه بوده آن‌قدر وسوسه‌ام نمی‌کند تا از گرمای خانه به سرمای بیرون گریزی بزنم. احساس خواب آلودگی می‌کنم. ناخودآگاه روی شیشه‌ی بخار گرفته یک خانه می‌کشم. خانه دو پنجره دارد و یک دودکش، که گرما از درونش تنوره می‌کشد. خانه پر نور است...! من صدای خنده را از درون خانه می‌شنوم!
علی درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور کمرم قلاب کرده بود، گونه‌ام را بوسید. شک زده از جایم پریدم. او کی به آن‌جا آمده بود؟! خدا می‌داند چقدر غرق خیال‌های رنگارنگ خود شده بوده‌ام که حتی آمدن شخصی را به اتاق حس نکردم! اگر به جای علی دزدی هم به نزدم می‌آمد قطعا او را خوشحال می‌نمودم! با این فکر خنده‌ام گرفت که علی آن وسط از فرصت استفاده کرد و تا جایی که مطمئن شود نفس‌های لاله گوش‌هایم را نوازش می‌کند دهانش را جلو آورد و شیطنتانه زیر گوشم لب زد:« مامان کوچولوی ما انگار زیادی بابای بچه‌اش رو از یاد برده هوم؟»
با یاد جوجه‌ای که ثمره وجود آن عشق آتشینمان شده بود؛ در دلم هزاران قند آب می‌شود! با وجود آن همه سیاهی سرنوشت که برایم رقم خورده بود من کی فکرش را می‌کردم این لحظات را هم ببینم و لذتش را ببرم؟! با خود فکر کردم! آری گاهی لبه‌ی پرتگاه بودن هم زیادی بد نیست بلکه لذتش از هر نوع خوشبختی دیگری بیشتر و بیشتر است، اگر ناجی‌ات عشقت باشد... اگر دلیل آن قلب آتشینت باشد، تو حتی حاظر می‌شوی خودت را هم فدای یک تار موی او کنی و حتی هیچ‌وقت خودت را از لب پرتگاه عشق نجات ندهی... .
- دوست دارم.
ناگهان لبخندی به شیرینی عسل گوشه لب‌هایم نشست.
- من بیشتر دوست دارم مرد زندگیم... .
آرام زیر لب شعری از بافقی را زمزمه می‌کنم:
«تا در ره عشق آشنای تو شدم...
با صد غم و درد مبتلای تو شدم...
لیلی‌وش من به حال زارم بنگر...
مجنون زمانه از برای تو شدم...»


"پایان"


1402/7/23
ساعت: 17:15 ظهر
 
آخرین ویرایش:

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #26
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg

عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین