. . .

تمام شده داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
_۲۰۴۹۰۷_unh5_5g41.jpg

نام داستان: ردول
نام نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه: از ادامه دادن خسته شده بودم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. بی‌تفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. به راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاه‌هایم پیدا بود اما تنها آن شخص ناشناس من، آن را می‌دانست. چقدر دوستش داشتم؟ پاسخ آن سؤال را نمی‌دانستم اما انگار کسی درونم فریاد می‌زد: یک دنیا!
انگار دنیا به چشمم خرد و ناچیز بود. به اندازه‌ی تمام ثانیه‌هایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم. اما باز هم کم بود، چون همه‌ی آن‌ها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس برایم سنگین می‌شد. می‌دانستم دیگر بدون او زندگی یک چیز کم دارد به رنگ عشق!

مقدمه: زخمی روی حاشیه‌ی قلبم زده است، رویش نمک می‌پاشد و می‌خواهد همان وقت که زخمم می‌سوزد بگویم چقدر دوستش دارم! دوست داشتن‌اش را فریاد می‌زنم اما معشوق من خودش هم تندیسی از نمک است. به آغوشم می‌کشد، کوه نمک روی زخمم می‌نشیند، جراحتم چندان هم عمیق نیست اما کاریست؛ تمام تنم را می‌سوزاند و من از عشق‌اش تنها درد می‌کشم، درد می‌کشم، درد می‌کشم...!

پ.ن: ردول به معنای لبه‌ی پرتگاه است.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #11
پارت10
چند ماهی از ارتباط من و آن مرد ناشناس می‌گذشت. در یک آن در افکار پریشان و درهم خود غرق می‌شوم و پیچ و تاب زندگی‌ام را کمی ورق می‌زنم. آری آن مرد ناشناس از لحظه نخست آشنایمان تا به العان تنها یک حرف داشت:« به زودی به خاستگاری‌ات خواهم آمد.» و منی که بیشترین هراسم از زندگی همان قسمت ازدواج کردنش بود، نمی‌دانستم چگونه توان امتحان کردن آن اتفاق عجیب را داشتم؟! شاید هم اصلا در نتیجه از ترس، مانند دفعات گذشته همه چیز را خراب می‌کردم و تمام. به خود تاسف می‌خورم! او هر روز از ازدواجمان و زندگی مشترکمان می‌گفت وحتی آینده کودکانمان را می‌شکافت و برایش نقشه می‌ریخت و من تنها می‌ترسیدم و نمی‌دانستم آن حد از دلشوره و ترس، از کجا نشعت می‌گرفت، که لحظه‌ای خاطرم را آسوده نمی‌گذاشت.
***
بیابانی تا ابرویی بالا می‌دهد و قدمی بر جهت مخالف من برمی‌دارد.
- برو بشین! اما فکر نکن قسردر رفتی ها... تا زنگ بخوره وقت داری بخونی این درسو.... زنگ که تموم شد بیا دفتر ازت می‌پرسم. زودباش.
کمی عقب‌گرد می‌کنم و با رسیدن به صندلی ردیف دوم، با اکراه بر روی صندلی خود می‌نشینم. بی مهابا تن بی رمق و بی‌حالم به خود می‌لرزد. گمان کردم از گشنگی و چیزی نخوردن سر صبحی است اما ناگهان درد در بدنم شدت می‌یابد. حمله‌ی عصبی به جان و تنم دست می‌دهد و انعکاسش می‌شود پرتاب دفتر و کیف چرم قهوه‌ای‌ام بر روی زمین سرد کلاس. یادم می‌آید. صبح که از خانه بیرون آمدم تا به همان لحظه تیک‌های عصبی‌ام شروع شده و من بی‌فکرانه به آن توجهی نکرده بودم. حال خدا می‌دانست چطور تمرکزم را جمع کرده بودم تا بتوانم سر کلاس حاضر شوم. بیشتر می‌لرزم و سرما به تنم تازیانه می‌زند. بازوهایم را محکم در مشت خود می‌فشارم و دندان‌هایم از شدت لرزش بر هم فشار می‌آورند.

بیابانی، همان دبیر بدخلق و حساس، با شنیدن صدای لرزان و نامتعارفم، اخم می‌کند و عینکش را برمی‌دارد و ناگهان با دیدن وضعیتم زود از جمعی از دانش آموزان کلاس به سختی گذر می‌کند و خود را به صحنه می‌ساند. و اینک با چهره نگرانی از او، چشم در چشم بودیم.
- فاطمه حالت خوبه؟! چرا تنت می‌لرزه عزیزم؟ سردته؟!
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #12
پارت11
و بدون منتظر ماندن پاسخی از جانب من، سریعاً ژاکتی کرمی رنگ و پشمی که برای یکی از آن دختران کلاسمان بود، بر روی تن بی‌حال و سردم می‌اندازد و چندی بعد با دلسوزی‌ای که ترکیب شده بود با آن چهره‌ی عبوس و بداخلاقش و عجب در آن لحظه خنده‌دار بود؛ نگاهم کرد.
- پس سردت بود داشتی می‌لرزیدی، الان که گرم شدی لرزشت هم داره کم می‌شه خداروشکر.
به وضعیتم که توجهی کردم، فهمیدم آری بیابانی درست می‌گوید و واقعا حالم کمی بهتر شده بود و لرزش بدنم کم کم به سمت محو شدن می‌رفت. اما از حق نگذریم هم لرزش بدنم تنها از سرما نبود و بلکه از شدت استرس امتحانی که حوصله نکرده بودم مرورش کنم، اوج گرفته بود و با جمله بعدی بیابانی که خداروشکر پرسش امروز کنسل شده بود؛ لبخندی در درونم شکل گرفت ولی زود از ترس از بیابانی که نکند متوجه آن بشود و از تصمیمش منصرف شود؛ پنهانش می‌کنم.

- مهدیه... فاطمه رو ببر دفتر بگو حالش بود نیست می‌خواد بره خونه... زنگ بزنن به خوانوادش بیان دنبالش.
آهسته وسایلم را جمع کردم و همراه مهدیه به دفتر رفتیم. نیم ساعتی معطل شدم تا بالاخره با آمدن پدر و اجازه از مدیر به خانه رفتیم. با یادآوری چهره نگران و پر استرس پدر که برای من کارش را ول کرده و به مدرسه آمده بود که مرا به خانه ببرد، لبخندی به شیرینی عسل گوشه لب‌هایم نشست. آن که بدانی در روزهای سخت حداقل کسی را داری که یاری ات بدهد، بسیار شیرین است.خمیازه‌ای کشیدم. به شدت خوابم می‌آمد و همان که پتو و بالشتی را جستم به خاموشی عمیقی پرتاب شدم.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #13
پارت12
با صدای آلارم موبایلم، با بدن درد بدی از خواب برخواستم. نگاهم به شماره علی افتاد. همان کافی بود که دوباره جون و تنم پر از استرس شود. با صدای خش دار و آرامش که سلام می‌کند پاسخ می‌دهم.
- سلام.

علی با لحنی متعجب سوال می‌کند.
- خواب بودی مگه؟ مدرسه نرفتی؟!
نگاهی به ساعت موبایلم می‌اندازم. دوازده و چهارده دقیقه ظهر را نشان می‌داد. کلافه پاسخ دادم.
- رفتم... حالم خوب نبود اومدم خونه.
لحن لوسی به خود می‌گیرد و من چندشی در دل نثارش می‌کنم.
- اوخی بمیرم... مگه خانومم مریض شده!؟
- ایش... نمی‌دونم!
ریز می‌خندد.
- اها خوب می‌شی عشقم.
عصبانی ‌می‌شوم. چرا جوری رفتار می‌کند که هرکی نداند فکر می‌کند ما چندین سال است عاشق و معشوق هم بوده‌ایم؟
- یعنی چی؟
علی متعجب می‌گوید.
- چی یعنی چی؟!

حرص می‌خورم و با تردید می‌گویم.
- این رفتارهات یعنی چی؟! یه جوری حرف می‌زنی که انگار زن و شوهر یا عشق چندین و چندساله همیم... بسه خو!
برای آن که صدایم به اتاق آن ور نرسد با ترس و دلهره ادامه جمله‌ام را قیچی می‌کنم.
- من دوست دارم فاطمه به جان کی قسم بخورم؟ به کدوم دین و آیینی قسم بخورم که باور کنی ها؟ این‌قدر اذیتم نکن تو رو خدا.
تا ابرویی بالا می‌دهم و سوال می‌کنم.
- اذیتت نکنم؟ مگه چی‌کار کردم؟
- با همین بی محلی‌هات، بی توجهی‌هات، همین که بعد گذشت هشت ماه از رابطمون هنوز به عشق من نسبت به خودت شک داری. دیگه چی‌کار کنم که باورم کنی فاطمه؟! درسته من و تو فاصلمون یک روز دو روز نیست! بیست و چهارساعت راهه! من اهوازم تو گرگان! اما مگه بهت قول ندادم تو اولین فرصت میام خاستگاریت؟! مگه بهت قول ندادم تا آخر عمر ولت نمی‌کنم! چرا هنوز خیالت راحت نیست؟
بغض در گلویش را می‌فهمم، پاسخی نداشتم بدهم که خودش ادامه می‌هد.
- من انتخابت کردم. انتخابت کردم واسه زندگی نه سرگرمی! اینو بفهمم خواهشاً.
چند دقیقه سکوت بینمان حاکم می‌شود. در آخر با یک باشه آرامی تلفن را قطع می‌کنم. آن حرف‌ها سنگ را هم آب می‌کرد چه برسد دل یه دختری مانند من که در آن حد احساسی و نازک دل بودم! در دلم لحظه به لحظه قند آب می‌شد و لبخندی به پهنی نعلبکی بر روی لب‌های قلوه‌ای و درشتم نقش بست. مریمی که از جریان ما دو نفر خبر داشت با دیدن لبخند عمیق بر روی صورتم سریع شصتش با خبر می‌شود که دود ازکجا بلند شده است و سری تکان می‌دهد.
- مژگان خانم چی‌شده بهتر شدی؟

کمی به خود می‌آیم و درحالی که از جایم برمی‌خیزم پاسخ می‌دهم.
- آره مامان خوبم... مرسی... .
پوفی می‌کشد و قدمی به آشپزخانه برمی‌دارد.
- خداروشکر.
لبخندی می‌زنم. چند وقتی می‌شد که خدارا شکر رابطه‌مان کمی با مریم بهتر شده بود و روز به روز جـ×ر و بحث‌ دعواهایمان به سمت پایان و آتش بس سوق پیدا می‌کرد. اما با گذشت زمان فهمیدم که آن آرامش و آسودگی دوام زیادی برای من نداشت و درست در آن زمانی که سعی می‌کردم کمی به علی، مرد ناشناسم اعتماد کنم و دلم را، احساسم را، رها کنم تا خودش تصمیم بگیرد، بی‌رحمانه دست سرنوشت بدبختی را برای چندمین بار پیشکش زندگی ام کرد و با رسیدن جریان علی به گوش پدر همه آن امیدواری‌هایی که در دلم جوانه زده بودند، تمام آن دل‌دادگی‌هایی که با تلاش بسیار سعی در دوام و ماندگاری‌اش داشتم، در یک آن نابود شد و کیش و مات روزگار.
- بابا تو رو خدا نذار زندگیم نابود بشه... به خدا ا...ا...اون... آدم خوبیه قول داده بیاد خاستگاری تا چند وقت دیگه به خدا باور کنین!
و برای چندمین بار فریاد پدر به آسمان می‌رود.
- چی میگی دختر؟ تو کی تا این‌ حد بی حیا شدی که واسه شوهر کردن تلاش می‌کنی ها؟ مگه ترشیدی یا از خونه بیرونت کردیم ها دختره‌ی بی حیا، دیگه تمومه فهمیدی؟ همه چی تمومه! برو گمشو گوشیت رو بیار بده من بدو. دیگه حق نداری گوشی دستت بگیری یالا.

بغضم می‌شکند.
- بابا... .

پدر فریاد می‌کشد.
- خفه شو برو گوشیت رو بیار تا با همین دست‌هام خفه‌ات نکردم.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #14
پارت13
شنیدن صداهای مریم که سخت مشغول آرام کردن پدر بود، به وجد آوردم. او با هر روشی که پیدا می‌کرد درحال تلاش بود تا از من و تصمیمم طرفداری کند و اما پدر بی‌رحمانه هردویمان را با داد و بی‌داد خویش با خاک یکسان می‌کرد.
- فرشید آروم باش... بالاخره دختر داشتن همینه دیگه... واسش خاستگار پیدا می‌شه... باید... .

پدر مستحکم وسط حرف مریم می‌پرد.
- خاستگار از اهواز؟ آره؟ مگه اینجا قحطی شده شوهر؟ که دختر خنگ من رفته از یه شهری که تا حالا حتی اسمش هم نشنیده شوهر پیدا کنه؟ بس کنید... من نمی‌ذارم این قضیه ادامه پیدا کنه.
- بابا به خدا آدم درست و خوبیه، الان چند وقتیه بهم پیشنهاد ازدواج داده، من... من... قبولش دارم... تورو خدا بس کن خواهش می‌کنم.
با شنیدن صدای داد پدر برای چندمین بار به خود لرزیدم و سکوت کردم. موبایلم را به زور و اجبار از دستم گرفت. بغض کردم. در تلاطم شدیدی بودم که لحظه‌ای را با آرامش و آسایش نمی گذراندم! از کی آن‌گونه شده بود؟ چند سال بود؟ دلم را خوش کرده بودم که هنوز به مرز بیست سالگی نرسیده‌ام و هنوز بسیار وقت برای زندگی کردن و خوش‌گذارنی دارم! دستی به گردنم کشیدم و سعی کردم کمی آرام شوم. می دانستم که نشدنی است، آرامش با آن غریبه‌ی آشنا بود. خنده، خوش گذرانی، خیلی وقت بود که با آن ها بیگانه شده بودم. آوای گریستن‌هایم بر زیر پتو خفه می‌شد. پدر هنوز هم درحال داد و بیداد بود و مریم همچنان او را آرام می‌کرد.
نگاهم به جعبه‌ی کوچک بر روی میز افتاد. دستم را دراز کردم و جعبه را برداشتم. نفسم داشت بند می‌آمد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا به او بدهم. یادگاری‌ای که بتوانم با آن عشق خود را جاودان سازم. به راستی چقدر زیبا بود. بی شک او هم با دیدنش بسیار خوشحال می‌شد. اما چه حیف که روزگار برای دل ما جدایی را انتخاب کرد و اجبار و تنهایی در غم یار را برگزید.

روزها بر همین منوال می‌گذشتند. دگر به سختی درس‌هایم را پاس می‌کردم و حتی در خانه به زور جای می‌گرفتم. بیشتر به خانه پدر بزرگ پناه می‌بردم و فضای خانه خودمان برایم خفقان شده بود و نفس کشیدن درش سخت و دشوار. در آشپزخانه پدربزرگ درحال آشپزی بودم که موبایلم به صدا درآمد. با صدای شاد و خرم، علی کمی متعجب شدم.
- سلام خانم خوش اندامم... چه خبر؟!

لحنم بسیار سوالی بود.
- سلام.... سلامتی عزیزم... خوبی تو؟!

ناگهان فریاد شادی سر می‌دهد.
- منتظرم باش دوم عید پیشتم.
- چی؟!

علی با لحنی پر ذوق ادامه می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #15
پارت14
- امروز میرم بلیطم رو می‌گیرم که دیگه آماده باشه واسه چند روز دیگه. که بیام اون صورت ماهت رو از نزدیک ببینم.
بغضم می‌شکند و با فشار به گلویم قورتش می‌دهم. به هیچ وجه نمی‌توانستم موقعیت را، حرف‌ها را هضم کنم.
- چی میگی علی؟ وا... واق... واقعاً می‌خوای بیای؟
- آره... .
با حرص و شادی داد می‌زند که این بار بغض در گلویم به وضوح می‌شکند و لحنم را تغییر می‌دهد.
- آی قلبم الان می‌ایسته به خدا... باورم نمی‌شه.
بلند می‌خندد.
- باورت بشه عروسکم... حالا برو قشنگ آماده شو و خوشکل کن واسم تا وقتی اومدم دیدمت غش کنم... برو.
بدون خداحافظی و بی حرف تلفن را قطع می‌کنم.
بی مهابا قلبم، روحم پرکشید برایش، دلم می‌خواست هرچه زودتر آن روز برسد و دوری یک ساله ما بالاخره به وصال تبدیل شود. ناگهان چهره عصبانی پدر پیش رویم آمد. آب دهانم را با ترس به گلویم قورت دادم، نکند وقتی علی آمد، اتفاق بدی رخ دهد و جـ×ر و بحثی بینشان پیش آید. آهی کشیده و خود را پر استرس به دست سرنوشت سپردم.
کارهایم در آشپزخانه که به پایان رسید، سریعاً با تعویض لباس‌هایم به لباسی راحت و ورزشی، برنامه موبایلم را باز می‌کنم و به سختی تمرینات هر روزه‌ام را شروع می‌کنم. با شک اندام ورزش‌کاری‌ام را بالا پایین می‌دهم و حرکات سخت و طاقت‌فرسا را با هر زور و زحمتی به درخواست‌های پی در پی علی، انجام می دهم. لعنت بلندی غرش کنان می گویم و دقایق پایانی ورزشم بالاخره تمام می‌شود.
خسته ع×ر×ق بر روی پیشانی‌ام را کنار می‌زنم و خود را بر روی زمین پخش می‌کنم.
- آی خدا بگم چیکارت نکنه علی بیشعور! خودش راحت نشسته و به من هی کار میده... .
خواستم ناسزای دیگری نثار آن بیچاره کنم که صدای زینگ زینگ تلفن بلند شد. تند تماس را متصل می‌کنم؛ طبق معمول خودش بود. گوشی را به سمت گوشم می‌برم.
- کوفت! بله؟!
خنده می‌کند.
- دردت تو قلبم خسته شدی!؟ اشکال نداره عوضش واسم خوش اندام و جیگر می‌شی! بده مگه؟
- نه خودت که راحتی هیچ مشکلی نیست... نه!

لحنش به لحنی حرصی تغییر می‌کند.
- من راحتم؟! من که دارم در به در تلاش می‌کنم واسه چند روز دیگه که وقتی اومدم پدرت تاسف نخوره و نگه چه داماد تنبل و بچه ننه‌ای می‌خواد گیرم بیاد؟! دیگه تو هم داری تلاش می‌کنی واسه خوشکلی خودت خب غرغروی من.
با فکر کردن به روز وصالمان که همچنان داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، لبخند عمیقی می‌زنم. چیزی نمی‌گویم که دوباره صدای علی به گوش می‌رسد. آری! من بسیار عاشق شده‌ام. آن هم عاشق مردی که در یک آن، در یک کیش و مات تلخ روزگار وارد قرنیه‌ی سیاه زندگی‌ام شده بود. همان مردی که از راه رسید و مرا مال خود دانست! اصلا شاید چرخش روزگار آن مرد فرشته‌گونه را جلویم قرار داد که بلکه قسمتی از درد و رنج گذشته مرا جبران کننده باشد! با او خوشبخت‌ترین دختر جهان بودم حتی با وجود آن همه فاصله و هجران!
- خب عشقم کاری نداری؟! من دارم میرم سرکار شب بهت پیام میدم!

گوشه‌ی لب‌هایم را ورچین می‌کنم.
- دلم برات تنگ شده می‌خوام ببینمت!
به ثانیه نمی‌کشد صدای تیز و بلند گوشی‌ام شروع یک ویدیو کال را نشان می‌دهد. خندان تماس را وصل می‌کنم.
- دورت بگردم امروز چقدر امروز ماه شدی! چرا آخه؟!
متوجه لوس بازی‌هایش که شدم، برایش ب×و×س×ه‌ای فرستاده و با یک خداحافظی تماس را قطع کردم.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #16
پارت15
***
دلپذیر شدن هوا بار دیگر آمدن فصل بهار را گوشزد می‌کرد. با خود فکر می‌کنم این‌بار همه چیز برایم جدی‌تر شده بود؛ رابطه‌ام با علی این‌بار به مرحله محکم‌تری رسیده بود و قرار بر آن بود که عید امسال برای جفتمان اتفاق بسیار بزرگی رخ دهد، اتفاقی که روزها و سال‌ها انتظارش را می‌کشیدیم و سرانجام در پی انجام آن بودیم! در فکر فرو می‌روم، در پی آن اتفاق‌ها جوانی‌ام دو سال کمتر شده بود و بچگی‌هایم به مرز تمام شدن رسیده بود و ناخودآگاه وارد جاده‌ای جدیدی از زندگی رسیده بودم و به گمان هم از آن راضی بودم. پدر و مریم از قضیه آمدن علی با خبر شده بودند و از آن که حداقل یک بار به ما دونفر فرصت اثبات داده بودند بسیار خوشنود و خوشحال بودم.
درست یک روز قبل از سال نو بود. با سرعت شیرینی‌ها را در ظرف شیشه‌ای طرح‌دار می‌چیدم و موهای شلخته و باز شده‌ام را مدام به پشت گوش‌هایم می‌فرستم.

- مامان! پس وسایل هفت سین رو کی آماده کنم؟! بابا کجاست؟! خوبه بهش گفتم وسیله هارو گرفتی زود بیا لازمشون دارم!
پوف بلندی می‌کشم که مریم با اکراه پاسخ می‌دهد.
- چته دختر؟ مگه شیش ماهه به‌ دنیا اومدی تو؟! میاد دیگه چقدر عجله داری!
به شدت عصبانی می‌شوم، وای بلند و کشیده‌ای می‌گویم.
- عجله نداشته باشم؟ مامان... فردا علی می‌رسه گرگان! حواستون هست؟ علی فردا میاد خونمون و من هنوز هفت سین عید رو هم آماده نکردم! لباس‌هام که یه طرف داستان! دارم دیوونه می‌شم به‌خدا... پوف!
مریم خنده‌ای می‌کند که، غر غر کنان به سمت بوفه قدم بر می‌دارم و خودم را مشغول تمیز کردن اتاق ها می‌کنم.
***
بالاخره روز موعود فرا رسید. آب دهانم را با هزار شک و استرس به گلویم فرستادم. علی با همان نگاه‌های عاشقانه، مرا به وجد آورده بود. چطور امکان داشت؟ حال دگر چشم‌های خمارش از چهره پراسترس من برداشته نمی‌شد! به وضوح جفتمان لال شده بودیم. جانم به لب آمده بود. راستش وقتی پدر اجازه داد که ما دونفر در گوشه‌ای از جنگل تنها حرف‌هایمان را بزنیم و مخالفتی نکرد همانند خنجر راه به راه به ذهنم چنگ می‌انداخت. هم ترسیده بودم هم قبول آن موقعیت برایم غیر قابل باور بود. به طوری در خود گم شده بودم که علی در یک حرکت آنی دستان گرم و آتشینش را دور بازوانم دایره کرد. ریز ریز نگاهم کرد.
- چیکار... می‌کنی؟! بابا اینا یه وقت می‌بینن؟!
خودم را عقب می‌کشم که علی با حرص می‌توپد.
- دستت درد نکنه! یک سال عذاب کشیدیم که تهش این‌طوری باهام رفتار کنی هان؟ اره؟
دلم به درد آمد. اما من به هیچ وجه قصد ناراحت کردن او را را نداشته‌ام. و برایم سوال شده بود که چرا پس علی آن موقعیت سخت و پر استرس مرا درک نمی‌کرد؟ خواستم لب به سخن بگشایم که این‌بار هم با حرکت عجیب او در جایم میخ شدم. از شدت خجالت جفت چشمانم بسته شدند. نفسم قطع شده بود و حتی آب دهانم را قورت نمی‌دادم که مبادا آبرویم را بی‌رحمانه بسراید. با خود افسوس می‌خورم که آن‌طور رفتار می‌کنم. اما من به هیچ وجه اهل آن عاشقانه‌های دونفره نبوده‌ام، به هیچ وجه اهل آن ابراز علاقه‌هایی که خیلی از هم سن و سالان من در آن ماهر بودند و شاید کار آسانی برایشان باشد؛ نبوده‌ام. من نمی‌توانستم! اجبار که نبود؛ نمی‌توانستم دگر! ناگهان صدای خنده علی پتکی شد بر سرم که چشمانم را باز کنم. با خود تعجب کردم. چرا در آن حد صدای خنده‌ی او برایم لذت بخش بود؟ چرا آن لحظه دلم می‌خواست تلفنی درحال ظبط داشتم و آن طنین دل انگیزی که دنیایم را بر هم زده بود را ظبط کنم.
- آخه من دورت بگردم که این‌قدر خجالت می‌کشی... دختر کوچولوم!
زدم به سیم آخر و چشم در چشم او دوختم.
- چرا نشستی روی زمین؟
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #17
پارت16
علی دستانش را زیر چانه‌اش گرفت و با اشتیاق نگاهش کردم؛ علی آهی کشید، لبخند او برای بار دوم دلم را لرزاند و در پاسخ به من گفت.
- می‌خوام همین‌طور بشینم نگات کنم... .
گوشه لبم را از شدت خجالت گاز ریزی گرفتم.
بدون آن‌که نگاهش کنم، لـ*ـب می‌زنم.
- خب بشین.
خنده‌ای می‌کند و با گرمی شروع سخن گفتن می‌کند، از آن سخن‌های که دل را همانند شعله‌های شومینه که در شدت سرمای زمستان دلت را، وجودت را گرم و آرام می‌کنند؛ لحظه به لحظه‌اش را به خاطر دارم؛ آن سخن‌های دلنشینش، آن لبخندهای به شیرینی عسلش و آن احساس امنیتی که با بودن در کنارم ایجاد می‌کرد. اما وصالمان تنها چند ساعتی به طول انجامید و علی عزم رفتن کرد.
تقریباً دو روزی از رفتن علی گذشت. یادم آمد لحظه‌ی رفتن علی که دل در دل نداشتم تا با او بروم، از وقتی او را دیده بودم دگر دوری برای هیچ کداممان آسان نبود! آن را لحظه‌ای با خط به خط وجودم حس کردم که اتوبوس گرگان به تهران حرکت کرد و انگار جانم را با خود می‌بردند. اما بر آن باور داشته‌ام که علی همیشه سر قول‌هایش می‌ماند! شکی در آن نداشتم که این‌بار هم سر قولش خواهد ماند و بار دگر همراه با خانواده‌اش به خاستگاری خواهند آمد. اما ناگهان یاد شرط پدر افتادم! گفته بود که علی اول باید ماشینی می‌گرفت و بعد می‌آمد! زیرا بدون ماشین رفت و آمد از اهواز به گرگان بسیار برایشان دشوار می‌شد. البته بی‌راه هم نمی‌گفت! اما اگر نشد چه؟ اگر علی توان خریدن یک ماشین را نداشت چه؟! یعنی آن‌وقت همه چیز از هم می‌پاشد و عشق‌مان فدای مالیات و پوچی‌ها می‌شد؟ آن‌قدر با خود فکر و خیال می‌کردم و افسوس گذشته را می‌خوردم که عمرم همانند برق و باد می‌گذشت! روز به روز بحث‌هایم با پدر و گیرهایش بیشتر و بیشتر می‌شد. پدر هر روز بهانه‌های جدید می‌آورد و دگر نمی‌دانستم بین آن دو طرف، چه کنم و طرف کدام یک باشم؟! پدر یاعشق‌ و آینده‌ام؟ دلم به شدت آشوب بود همیشه ترس از آن داشتم که نکند با وجود آن مشکل‌های فراوان بینمان که هر روز تعدادشان بیشتر و بیشتر می‌شد، بین من و علی شکرآب شود و پایان داستان خوبی نداشته باشیم. اما چه می‌دانستم خانواده هر چقدر هم که بد و غیرقابل قبول باشند هیچ‌وقت بد فرزند خود را نمی‌خواهند.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #18
پارت17
اوایل دی ماه هزار و چهارصد بود. زمستان امسال برایم مانند سال‌های گذشته نبود. نه به تماشای باران‌های کنار پنجره‌ی اتاقم، ذوق می‌کردم، نه دلم برای قدم زدن در خیابان‌های سرد و با لباس‌های تدی هرساله‌ام تنگ می‌شد. پدر بالاخره با ازدواجمان موافقت کرده بود و کم و بیش مشکلاتمان برای ازدواج حل شده بود. از آنکه مخالفت پدر وجود نداشت بسیار خوشحال بودم، ولی درست است که می‌گویند رسیدن و وصال همان لحظه‌ای شیرین است که دلت ذوق آن را دارد و اگر ذره‌ای از آن زمان اصلی‌اش بگذرد دگر آن شوق و ذوق قبل در دلت ایجاد نخواهد شد. اما سعی می‌کردم به‌خاطر علی و آن تلاش‌هایی که برای رسیدمان کرده بود، کمی خود را با موقعیت وقف دهم و آرام باشم. دگر با علی ارتباطمان بیشتر از قبل شده بود و بدون ترس و استرسی باهم بوده و هراسی از بقیه و حرف‌هایشان نداشتیم؛ راحت به سخن گفتن و وقت گذرانی باهم می‌پرداختیم.
ناگهان به فکر فرو رفتم. ماه دیگر مراسم خاستگاریمان بر پا می‌شد و دگر نمی‌دانستم ته آن راه پر پیچ و خم قرار است چه شود؟! آیا واقعاً با علی که به راحتی دلم را با خود برده بود و مرا اسیر و ویران خود کرده بود، خوشحال می‌ماندم؟ آیا با ازدواج کردن همه مشکلات حل خواهند شد؟! آهی کشیدم و بغض گلویم را با فشار قورت دادم.
بالاخره آن روز شگفت‌انگیز برای جفت‌مان از راه رسید؛ علی به همراه خانواده‌اش به خانه پدر بزرگ آمده بودند و حرف‌هایشان بالا گرفته بود.
«اگه این دوتا جوون هم دیگه رو بخوان ما دیگه حرفی نداریم...هر چی خدا بخواد همون می‌شه...»
و تنها همان دیالوگ تمام زندگی ما دو نفر را تغییر می‌دهد. مغزم سوت می‌کشد. قطار افکارم زیادی بر روی ریل احساساتم تاتی تاتی می‌کند و حتی توان اندیشیدن را هم از من سلب می‌کند.
علی قدمی بر می‌دارد و کم کم از من فاصله می‌گیرد. شقیقه‌هایم نبض می‌زد. کاش می‌توانستم دلیل آن رفتارها و حرف‌های بی پایه و اساس چندی قبل را توضیح دهم، کاش می‌توانستم لب باز کنم و بگویم اما، نمی‌توانستم و خود هم در ابهام عشق یا دلبستگی مانده بودم.
(نیم ساعت پیش)
دستانم را از هم باز می‌کنم و دمی عمیق می‌گیرم. ژاکت قهوه‌ای رنگی که از روی پیراهن صورتی‌ام تن کرده بودم را محکم به خود می‌فشارم. عجیب بود که در آن هوای بسیار خوب و بهاری آن‌طور یخ زده بودم. صدای هوهوی باد و تکان خوردن درختان در گوش‌هایم حالتی دلنواز پیدا می‌کند؛ باد به سرعت از میان شال سفید رنگی که سعی در پوشاندن موهای فرفری و مشکی رنگم داشت، عبور می‌کند و نگاه جنگلی‌ام را به سمت چشمان درشت و مشکی علی می‌کشاند. اعتراف می‌کنم که تا آن لحظه هیچ فردی را به زیبایی علی ندیده بودم. پوست سفید و ریش مشکی رنگش، زاویه فک و بینی استخوانی‌اش، باری دیگر انتخاب درست و به جایم را برایم بازگو می‌کند. او همیشه قیافه‌ای جدی و محکمی به نسبت شخصیت مهربان و ساده خود داشت. خرمایی روشن چشمانش در عین سادگی خیره در چشمانم مانده بود و من غرق لذت بودم. با مهربانی لب زد و صدایش در فضا پی‌چید.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #19
پارت18
- توچقدر کوچولویی فاطمه.
تقریباً در بیست سانتی صورتم قرار گرفت. قدش که کمی از من بلندتر بود را بالا کشید و درست همانند پسر بچه‌های جاه طلب و خود شیفته نگاهم کرد.
- البته حق هم داری‌ها. هجده سالت که بیشتر نیست.
به خود سری تکان داد و من همچنان به کارهایش لبخند می‌زدم ولی از شدت خجالت سکوت می‌کردم.
- بیا یکم بشینیم و به گفته خانواده باهم بیشتر آشنا بشیم بهتر نیست جیگر؟!
این بار جفتمان بلند می‌خندیم و همزمان پاهایم را حرکت می‌دهم و کنارش بر روی زمین سنگی خانه پدربزرگ می‌نشینم و منتظر به او نگاه می‌کنم.
- خب نظرت واسه آیندمون چیه؟! یعنی چه خواسته‌هایی از من به عنوان شوهرت داری؟!
حال لب‌های خوش فرمش به لبخند باز شده بود و چشم در چشمانم نهاده سخن می‌گفت.
- یعنی خب شوهر آینده‌ات... .
تا ابرویی بالا می‌دهم و با شیطنت نگاهش می‌کنم.
- عه... شوهر؟! من که هنوز قبول نکردم.
بلند خنده‌ای سر می‌دهد و با دو انگشت اشاره و وسط، بینی گوشتی و گردم را نیشگون آرامی می‌گیرد.
- هوم؟ کوچولومون هنوز یعنی تصمیمش رو نگرفته؟! درست شنیدم؟!
با حرص به عقب می‌روم و اخمالو نگاهم به نگاهش گره می‌خورد.
- درست فهمیدی. من... ن... من هنوز مطمعن نیستم که داریم ازدواج می‌کنیم علی. یعنی نه که راضی نباشم ها نه! فقط یه دلهره عمیقی توی دلم هست و نمی‌دونم چی‌کارش کنم. تو رو خدا خواهش می‌کنم ناراحت نشو عشقم. به جون خودت که دلیل نفس کشیدنمی، همه جونمی نمی‌دونم چرا این‌قدر دلشوره و استرس دارم باور کن.
- دوسال سختی کشیدیم تا به این روز برسیم الان دلیل این حرف‌های چرت و پرت چیه فاطمه! چرا انقدر روی مخ من راه میری ها؟؟
آهی می‌کشم و مثل همیشه برای شدت نیافتن عصبانیت علی سکوت پیشه می‌کنم.
***
دو روز از عقدمان و آمدن من به اهواز گذشت. اولین بار بود به خانه‌ی علی می‌آمدم. بسیار دل کندن از خانه و خانواده‌ام برایم سخت و طاقت فرسا بود و درست همان زمان بود که به صراحت متوجه آن مخالفت ها و گیرهای پی در پی پدرم می‌شدم. دوری واقعاً سخت است و من هیچ عادتی به آن نداشتم.
عصر بود، مادرش از ظهر در پذیرایی از من سنگ‌تمام گذاشته بود. روی تخت چوبی کنار حیاط، فرش انداخته و بالشتی گذاشته بودیم، هنوز من و علی آن‌قدر صمیمی نشده بودیم و با فاصله کنار هم دراز کشیده بودیم و درحالی‌که به آسمان زل زده بودیم، از خاطرات‌مان حرف می‌زدیم که ناگهان پرسیدم.
- علی‌! من آخرش نفهمیدم از بین این همه دختر توی اطرافت چرا من رو انتخاب کردی؟
مثل همیشه مستحکم گفت.
- غیر تو دختری اطراف من نبود.
صورتم را به طرفش گرداندم.
- شوخی نکن! کجا دختر نبود؟ توی شهرتون دخترهای زیادی بودن که می‌تونستی انتخاب‌شون کنی یا همین دخترعموت، اون هم مناسب تو بود.
علی به طرفم برگشت.
- من از بین همه فقط تو رو دیدم.
اخمی کردم.
- چه‌طور ممکنه؟ منطقی نیست.
پوفی می‌کشد.
- خب، همه‌چیز دنیا حساب و کتاب دو دوتا چهارتا نیست، یک چیزهایی منطق نداره، بهتره بگم خواست خداست.
و باز سوالی جدید و علی هم بدون مخالفت در پی پاسخ سوال‌هایم می‌رفت.
- چه‌طور فهمیدی فقط من رو می‌خوای؟
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین