. . .

در دست اقدام داستان جایی شبیه خیال |میناجرجندی

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. معمایی
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B3%DB%B0%DB%B9%DB%B0%DB%B1_%DB%B0%DB%B1%DB%B5%DB%B0%DB%B0%DB%B4_ymnn.jpg

نام اثر: جایی شبیه خیال
نویسنده: میناجرجندی
ژانر: عاشقانه، تخیلی، معمایی
ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه:
در میان ورق‌های مشروط شده‌ی وقایع زندگی‌اش، ناگهان تقدیری پُر ماجرا از گردش ماه و خورشید، با طعم عشق و راهی بن‌بست رقم میخورد.
گویا محبسی‌ست که همه‌ی درها به سمت حبسی دیگر باز می‌شود. در آن‌جا اذهان در گیر و دار فراموشی خاطرات شگرفی است اما سوال اینجاست آیا کدام یک می‌توانند به واقعیت برگردند؟
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
تدوینگر
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Minok
انتشاریافته‌ها
3
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
1,006
نوشته‌ها
2,491
راه‌حل‌ها
51
پسندها
4,129
امتیازها
516
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #11
مروا سوالات زیادی در سرش می‌چرخید و حالا یک نفر را پیدا کرده بود که از همه‌ی اتفاقات باخبر بود، می‌خواست هر سوالی که داشت را بپرسد؛ امّا با پاسخی که آن زن داد مروا ناامید شد انگار قرار بود هم چنان با سولات بی‌جوابش طی کند:
_ وقتی برای این سوال‌ها نیست الان باید برگردی پیش دوستات.
مروا لب‌هایش را برای سخن گشود؛ اما با ادامه‌ی حرف آن زن، دهانش بسته شد:
_ باید هر چه زودتر از اون شهر بیاید بیرون هر آن ممکنه خطری تهدیدتون کنه، من از طریق یک کلاغ تا جایی که نیازه بهتون کمک میکنم، الان هم چشم‌هات رو ببند باید برگردی.
مروا با دنیایی از سوال و حرف چشم‌هایش را بست که یک دفعه حس کرد به سمت پایین کشیده شد.

***​
با شتاب چشم‌هایش را گشود و روی تخت نشست، تمامی اتفاقات در ذهنش مرور شد. آن زن حرف از خطر زده بود و مروا از درک آن عاجز بود، او هنوز از وجودش در این‌ مکان هیچ درکی نداشت چه برسد به خطری که نمی‌دانست برای چه؟
ایستاد و به سمت در کرم رنگ اتاق رفت، نباید وقت را حتی یک لحظه تلف می‌کرد و همه چیز را باید با دیگران در میان می‌گذاشت.
از اتاق بیرون آمد و به راه روی که تمامش از اتاق خواب‌های با درهای کرم رنگ بود نیم نگاهی انداخت و به سمت پله‌ها رفت
از آن جایی که نمی‌دانست بقیه در کدام یک از اتاق‌ها قرار دارند اول باید طبقه پایین را چک می‌کرد تا از نبود دیگران مطمئن می‌شد تا به سراغ آن همه اتاق برود.
چند پله پایین رفت و خودش را از نرده‌ پله‌ها آویزان کرد تا بتواند بهتر ببیند، به جزء دنیل و الینا بقیه همان پایین در حال صحبت بودند.
با پایین آمدنِ مروا از پله‌ها، نگاه همگی به سمتش برگشت و او همان‌ طور که به سمت‌شان می‌رفت با اضطرابی که از تمام چهره‌اش مشهود بود گفت:
_ باید بهتون یک صحبت مهم رو بگم.
همگی از ورود او با آن حالتِ بهم ریخته شوکه بودن، ایستادند و رو به رویش قرار گرفتند گویا اضطراب مروا به همه‌یشان سرایت کرده بود که با بی‌صبری به سمتش رفته بودند.
مروا نفس عمیقی کشید و همان طور که به چشمان کنجکاو بقیه نگاه می‌انداخت همه چیز را تعریف کرد.
وقتی همه چیز را گفت به چهره‌های شوکه‌یشان خیره شد، گویا داشتند هر چه را که شنیده بودند در ذهن خود حلاجی می‌کردند، آرین اولین نفر به حرف آمد:
_ با این بودن ما در این‌جا، حرف‌های مروا جای شکی ندارن بهتره از این جا بریم تا بتونیم به کمک اون شخص از این‌جا خلاصی پیدا کنیم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین