. . .

در دست اقدام داستان جایی شبیه خیال |میناجرجندی

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. معمایی
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B3%DB%B0%DB%B9%DB%B0%DB%B1_%DB%B0%DB%B1%DB%B5%DB%B0%DB%B0%DB%B4_ymnn.jpg

نام اثر: جایی شبیه خیال
نویسنده: میناجرجندی
ژانر: عاشقانه، تخیلی، معمایی
ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه:
در میان ورق‌های مشروط شده‌ی وقایع زندگی‌اش، ناگهان تقدیری پُر ماجرا از گردش ماه و خورشید، با طعم عشق و راهی بن‌بست رقم میخورد.
گویا محبسی‌ست که همه‌ی درها به سمت حبسی دیگر باز می‌شود. در آن‌جا اذهان در گیر و دار فراموشی خاطرات شگرفی است اما سوال اینجاست آیا کدام یک می‌توانند به واقعیت برگردند؟
 

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,358
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
968
نوشته‌ها
2,266
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,401
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #3
ترس و وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود. با دستان لرزانش دو طرفه مانتوی مشکی‌اش را فشرد و آب دهانش را قورت داد. به اطرافش نگاه انداخت. در یک خیابان ناآشنا که هیچ‌کدام از مغازه‌ها و ساختمان‌های که در آن‌ طرف خیابان قرار داشت نوری از آن‌ها دیده نمی‌شد؛ فقط چراغ‌های خیابانی که در کنار هر کدام‌شان درخت‌های کهن‌سالی وجود داشت روشن بودند. درختان همگی برگ‌هایشان یا کنار خیابان یا روی پیاده‌راه ریخته شده بود و هیچ اثری از برگ و حیات در آن‌ها نبود. آسمان شهر تاریکی‌اش را به رخ می‌کشید و اثری از ماه نبود؛ سکوتی وهم‌انگیز در آن‌جا ساکن بود.
حس می‌کرد دهانش خشک و تلخ شده‌ است. چشم‌های درشت شده از ترسش به هر سمتی می‌رفت، لب‌های رنگ پریده و خشکش را تکان داد و با صدای لرزانی گفت:
_ این‌جا...این‌جا دیگه کجاست؟ من که توی‌ اتاقم خوابیده بودم، چرا این‌جام؟
سردرگم به دور خودش چرخید، این ندانستن کلافه‌اش کرده بود. طبق عادتش که در مواقع اعصبانیت یا کلافگی به جایی ضربه می‌زد، با پایش محکم به جدول ضربه زد که صورتش از درد مچاله شد و پایش را در هوا نگه داشت. لعنتی گفت و پایش را روی زمین گذاشت؛ نمی‌توانست این‌گونه به انتظار بنشیند تا کسی از غیب پیدایش شود تا جواب سوالاتش را بدهد.
با همان پای دردمندش لنگان‌لنگان روی برگ‌های خشک شده قدم بر‌داشت. از کودکی از تنهایی وهم داشت و حالا خود را در یک شهر تاریک و بدون آدم می‌دید و این ضربان قلبش را بالا برده بود. پاهایش روی سنگ فرش‌های پر از برگ پیاده‌راه کشیده می‌شد و در آن سکوت تنها صدای خش‌خش برگ‌ها‌ شنیده می‌شد، هر از گاهی با ترس به اطراف یا پشت سرش نگاه می‌اندازد. با صدای ناگهانی قارقار کلاغی ترسید؛ ایستاد و به سمت منبع صدا نگاهی انداخت کلاغ سیاهی روی یکی از شاخه‌‌‌های درختی که نزدیک او بود، نشسته و به او خیره شده بود. نگاه او را که دید پرواز کرد و به سمتِ آن‌طرف خیابان رفت و در تاریکی ناپدید شد. قفسه سینه‌اش تندتند بالا و پایین می‌شد، آب دهانش را قورت داد و به راهش ادامه داد. با دیدن عده‌ای که فاصله کمی از او داشت ایستاد. نور امیدی در دلش روشن شد و لبخندی روی لب‌های خشکش آمد.
وقتی به آن‌ها رسید نفس عمیقی کشید و گفت:
_ سلام، شماها ساکنانِ این‌جا هستید؟
از بین سه پسر و سه دختری که آن‌جا بود، آرین از بین آن‌ها به سمتش رفت و رو به رویش ایستاد و دقیق نگاهش کرد و با تعجب گفت:
_ ساکن؟ چه ساکنی؟ نکنه تو ساکن این‌جایی؟
با تعجب و دهانی نیمه‌ باز به چشم‌های قهوه‌ای آرین که موشکافانه به او خیره شده بود نگاه انداخت، با ترسی که در چشم‌هایش آشکار بود گفت:
_ پس چی؟ شماها کی هستید؟
آرین اَبروی راستش را بالا برد و به بقیه که به آن‌ها خیره شده بودند اشاره‌ای کرد.
_ هم من هم اونا نمی‌دونیم این‌جا کجاست.
با شک نگاهی به بقیه انداخت و با خنده رو به آرین گفت:
_ داری سر به سرم می‌زاری؟ یعنی چی که نمی‌دونیم؟
با گفتن این حرف سه قدم عقب رفت. آرین متوجه ترس آن دختر شد و پوزخندی زد. چیزی که گفتِ بود واقعیت داشت؛ خودش هم نمی‌دانست آن‌جا چه خبر است. وقتی چشم‌هایش را باز کرده بود خودش را خوابیده روی زمین در یک کوچه بن‌بست دید، اولش خیال کرد توهم است؛ امّا وقتی دید تعدادی دختر و پسر مانند او روی زمین خواب هستند شوکه از جایش پرید و اطرافش را کنکاش کرد.
مُروا نگاهش را از آرین که به فکر فرو رفته بود گرفت و به بقیه افراد نگاه انداخت، سه دختر روی دو نیمکت نشسته و دو پسر روی جدول‌ها نشسته بودند و با گوشی‌های که در دست‌شان بود سرگرم بودند. آرین به خودش آمد و به مُروا که با کنجکاوی به بقیه نگاه می‌کرد گفت:
_ ما همگی وقتی بیدار شدیم خودمون رو این‌جا دیدیم و اگر کمی توجه کنی کسی جزء ماها این‌جا نیست؛ تو فکر می‌کنی شهری مثل این‌جا فقط ما چند نفر ساکن‌هاشیم؟ انگار تو هم مثل‌ ما هستی؛ حتماً یک دفعه چشم‌هات رو باز کردی و خودت رو این‌جا دیدی، درست میگم؟
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
968
نوشته‌ها
2,266
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,401
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #4
مُروا به سایه آرین خیره شد. کلافه بود نمی‌دانست چه‌ کار کند، آیا اعتماد کردند در آن لحظه کار درستی بود؟ نفس عمیقی کشید. سرش را بالا آورد که با دو چشم آبی رو به رو شد و برای لحظه‌ای خشکش زد؛ حس کرد چیزی در قلبش تکان خورد.
آرین نگاه خشک شده‌ی مُروا را دنبال کرد. با دیدن تیام که پشت سرش ایستاده بود گفت:
_ تیام، تو یک چیزی به این دختر بگو انگار نمی‌خواد باور کنه.
تیام لبخندی زد و کنار آرین زیر چراغ خیابان ایستاد و چشم‌های آبیش را به مُروا دوخت و گفت:
_ می‌دونم برات غیر قابل باورِ؛ ماهم اول که هم دیگه رو در یک کوچه دیدیم نمی‌تونستیم به هم اعتماد کنیم و فکرهای زیادی می‌کردیم؛ ولی وقتی رفتیم بعضی جاهای این شهر رو گشتیم جایی برای بیرون رفتن ازش پیدا نکردیم و خوب گفتیم شاید خواب باشه؛ ولی یک خواب این‌قدر می‌تونه واقعی باشه؟ هر چی گذشت از جایی که فکر می‌کردیم خوابِ بیدار نشدیم.
مُروا نگاهش را از تیام گرفت و به آرین که به طرف پسری که روی جدول نشسته بود می‌رفت خیره شد و به این فکر کرد چه بلایی به سرش آمده بود که این شهر و این آدم‌ها را می‌دید چه شده بود که جای اتاق خوابش این‌جا بود؟ چشم‌هایش را روی هم فشرد و باز کرد و گفت:
_ الان هیچی به ذهنم نمیاد، انگار تنها راه اعتماد کردنِ.
تیام لبخندش کش آمد و سرش را تکان داد.
_ تنها کار همینِ، حالا بیا بریم پیش بقیه...

***​

دقایقی بود مروا روی نیمکت کنار دختری به اسم الینا که به گفته‌ی خودش از بودنش در آن‌جا ناراضی نبود، نشسته بود.
مُروا که احساس تشنگی می‌کرد سعی داشت به آن توجه نکند و به بقیه که با گوشی‌هایشان سرگرم بودند نگاه می‌انداخت. با این‌که بقیه گوشی داشتند؛ امّا او هیچ گوشی همراهش نبود. نگاهش را از پسرها گرفت و با کنجکاوی دخترها را مخاطب قرار داد.
_ چرا توی این موقعیت با گوشی‌هاتون سرگرمید؟
دختری که کنار الینا نشسته بود و خودش را آسو معرفی کرده بود؛ همان‌طور که با دوربین جلوی گوشی‌اش موهای چتری‌اش را مرتب می‌کرد جوابش را داد.
_ سعی داریم به خانواده‌هامون زنگ بزنیم یا پیام بدیم؛ ولی این‌جا اصلاً گوشی‌ها آنتن نمی‌دند؛ ممکنه یک لحظه بیاد و زود قطع بشه.
مُروا همان‌طور که آرام با سر کفشش با برگ‌های زیر پایش بازی می‌کرد به این فکر کرد که آسو از آن آدم‌های است که در هر شرایطی به ظاهرشان توجه می‌کنند. وقتی جواب آسو را شنید اَبرو‌هایش را بالا داد و متفکرانه دستش را روی چانه‌اش گذاشت و گفت:
_ یعنی فکر می‌کنید همه چیز همین‌قدر ساده است که با یک گوشی بالاخره زنگ بزنیم به خانواده‌هامون در صورتی که نمی‌دونیم اصلاً این‌جا کجاست، تا بگیم که دقیقاً کجا هستیم؟
آسو نگاهش را از دوربین و چهره‌ی خودش در صفحه گوشی گرفت و به مُروا خیره شد.
_ راست میگی‌ها اصلاً به این‌جاش فکر نکرده بودم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
968
نوشته‌ها
2,266
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,401
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #5
بنیتا یکی دیگر از دخترها از جایش بلند شد و با آن چشم‌های عسلی‌‌اش که بخاطر گریه خیس شده بودند به زمین چمنی که پشت سر دخترها بود نگاه انداخت؛ بعد همان‌طور که سردرگم به تک‌تک دخترها نگاه می‌انداخت با بغضی که در گلویش بود گفت:
_ اگه تا همیشه این‌جا گیر بیوفتیم چی؟ شاید یکی می‌خواد اعذیت‌مون کنه برای همین خدمون رو دزدیده و آورده این‌جا ، هان؟
دست‌های لرزانش را در هم گره کرد و آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزان باز گفت:
_ من می‌خوام برگردم.
بنیتا با گفتن این جمله دیگر طاقت نیاورد و بلند زیر گریه زد.
همگی با ناراحتی به او خیره شدند. مُروا غمگین از جایش بلند شد و بنیتا را در آغوش گرفت. بنیتا که گویی منتظر یک آغوش بود تا به آن پناه بیاورد پیشانی‌اش را به شانه‌ی مروا تکیه داد و اجازه داد تا اشک‌هایش مانتوی او را خیس کنند.
دنیل که پسری کم‌ اعصاب و کم طاقتی بود با اعصبانیت به بنیتا خیره شد و گفت:
_ اه، بسه دیگه چه‌قدر زرزر می‌کنی.
همه که انتظار همچین چیزی را نداشتند شوکه شدند. بنیتا از آغوش مروا بیرون آمد و با چشم‌های قرمز به چشم‌های مروا نگاه انداخت و با تشکر کوتاهی از او با ناراحتی روی نیمکت نشست و به زمین خیره شد مروا، به دنیل که با اخم به بنیتا خیره بود نگاهی تأسف‌بار انداخت.
آرین به سمت دنیل رفت و دستش را روی شانه‌‌اش گذاشت و آرام کنار گوشش گفت:
_ پسر، اون دختره، احساساتیه، این رفتارت درست نیست.
دنیل همان‌طور که به دست آرین روی شانه‌اش خیره بود با دستش دست آرین را از روی شانه‌اش آرام پَس زد و به سمت درختی که کنار چراغ‌خیابانی بود رفت و به تنه‌اش تکیه داد.
الینا بخاطر اتفاقی که افتاد با تعجب خنده‌ای کم‌رنگ روی لب‌هایش آمد و پای راستش را روی پای چپش گذاشت و به آسمان بدون ستاره خیره شد؛ گویی آسمان یک پارچه‌ی مشکی بود. مروا به بنیتا که مغموم به زمین خیره بود نگاهی انداخت و کنار الینا که به آسمان خیره بود نشست و خطاب به او گفت:
_ زندگی خیلی‌هامون شبیه آسمون این شهرِ، نه ستاره‌ای نه چیزی... و هیچ نوری تو زندگی‌مون نیست، نگاه کن رنگ زندگی بعضی‌هامون این شکلیه.
بعد با انگشت اشاره‌اش آسمان سیاه را نشان داد. مروا به آسمان نگاه انداخت و در دل حق را به الینا داد و آرام گفت:
_ درسته، امّا زندگیم هم این شکلی باشه بازم دوست ندارم این‌جا بمونم، جایی که معلوم نیست از کجا پیداش شد.

***​
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
968
نوشته‌ها
2,266
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,401
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #6
با پیشنهاد تیام برای پیدا کردن جایی که استراحت کنند، مدت کوتاهی بود که به راه افتاده بودند.
همان‌طور که نزدیک به چراغ‌های خیابانی راه می‌رفتند مروا خیره به آسفالت‌های خیابان خطاب به دخترها گفت:
_ شماها از کی دیدید این‌جاین؟
آسو که تمام مدت با دقت به ساختمان‌ها و مغازه‌ها نگاه می‌انداخت شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد.
_ نمی‌دونم؛ چون این‌جا انگار همیشه شبِ و متوجه گذر زمان نمی‌شیم.
مروا دست‌هایش را در جیب‌های مانتواش برد. سعی داشت نگاهش فقط به پسرها که جلو‌یشان راه می‌فتند باشد تا چشمش به ساختمان‌ها و مغازه‌ها نیفتد؛ دیدن آن‌ها که در تاریکی فرو رفته‌اند ترسی در دلش می‌انداخت. تمام حواسش به این بود زیاد به اطرافش توجه نکند و ترسش را نشان ندهد.
بالاخره به یک ساختمان رسیدند. نوشته‌های روی تابلو که بالای در ساختمان بود نشان می‌داد آن‌جا هتل است. مروا به جای این‌که به ساختمان توجه کند زیر چشمی اطرافش را می‌پاید. دست خودش نبود از تاریکی می‌ترسید و همش فکر می‌کرد یک دفعه کسی در تاریکی بیرون می‌آید؛ حتیٰ فکر کردن به بعدش را دوست نداشت
آب دهانش را قورت داد و به ساختمان نگاه انداخت. یک ساختمان دو طبقه که هیچ روشنایی از داخلش دیده نمی‌شد.
بنیتا همان‌طور که خیره به ساختمان بود با وحشت و چشم‌های درشت شده گفت:
_ من اصلاً دوست ندارم داخل این‌جا برم.
دنیل به سمتش برگشت و با ابروهای بالا رفته گفت:
_ پس بگو چه کنیم‌، همین بیرون رو زمین سفت بخوابیم؟
همان‌ موقع باد سردی وزید که همه بدن‌هایشان لرزید. بنیتا بی‌توجه به سردی هوا دندان‌هایش را روی هم فشرد و با نفرت به دنیل خیره شد. دنیل از دیدن آن حجم از نفرت نیشخندی زد.
_ این‌که می‌خوای همین بیرون بمونی، بمون، من که میرم داخل.
الینا در دل شجاعت دنیل را تحسین کرد و همان‌طور که پشت سر دنیل گام برداشت خطاب بقیه گفت:
_ من هم میرم، هر چه بادا باد.
آرین ضربه‌ای کوتاه با پایش به تنه‌ی درخت زد و به سمت در هتل گام برداشت.
_ بهتره بریم داخل رو با چراغ‌قوه‌های گوشی‌مون یک نگاهی بندازیم.
آسو که ترجیح می‌داد با بقیه باشد شانه‌ای بالا انداخت و او هم به سمت در رفت. مروا که با دست‌هایش خود را بغل کرده بود به تیام که به دیوار تکیه داده بود نگاه انداخت.
مروا:
_ شما نمی‌خواید برید داخل؟
تیام با لبخند به او خیره شد و جوابش را داد.
_ نمیشه که شماها تنها بمونید.
مروا بخاطر درک و فهم تیام لبخندی به او زدی و به بنیتا که غمگین سرش را پایین انداختِ بود نگاه انداخت و دستش را به سمتش گرفت و گفت:
_ عزیزم نگران نباش اگه اتفاقی بیوفته حداقل با هم دیگه‌ایم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
968
نوشته‌ها
2,266
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,401
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #7
بنیتا با دو دلی به دست مروا خیره شد. به ناچار سرش را تکان داد و دست او را گرفت. مروا فشار کوچکی به دستش داد. با یک دیگر به سمت در رفتند و داخل شدند تیام هم پشت سرشان وارد شد. آن‌جا آن‌قدر تاریک بود که چیزی را نمی‌شد دید. مروا و بنیتا با ترس دست‌های هم دیگر را فشار می‌دادند که یک دفعه لوسترهای بزرگ و تمامی لامپ‌های آن‌جا روشن شدند.
همگی از اتفاقی که افتاد شوکه شدند. مروا تمام بدنش به لرزه افتاده بود و بنیتا هم دست کمی از او نداشت. تیام نگران از حال آن‌ها نزدیک مروا ایستاد و به چهره‌ی رنگ پریده‌اش نگاه انداخت. الینا جای این‌که بترسد بیشتر هیجان‌زده شده بود. سوتی زد و گفت:
_ دوربین مخفیه؟
تیام کلافه به سمت آرین و بقیه که وسط هتل ایستاده بودند رفت و رو به آرین گفت:
_ بهتره بریم همه جای این‌جا رو نگاهی بندازیم تا خیال‌مون راحت بشه، انگار این‌جا غیر عادی‌تر از این حرف‌هاست.
آرین همان‌طور که سردرگم بود موافقت کرد و رو به دنیل که بی‌خیال از اتفاقی که افتاده بود به تابلو‌های نقاشی نگاه می‌انداخت گفت:
_ دنیل، تو حواست به دختر‌ها باشه.
دنیل همان‌طور که به یکی از تابلوها خیره بود زمزمه کرد.
_ با این که حوصله‌ی گریه‌ها و غش و ضعف‌هاشونو ندارم؛ امّا این‌بار رو تحمل می‌کنم.

***​

مدت کوتاهی بود که آرین و تیام به طبقه‌ی بالا رفته بودند. مروا با این‌که احساس ناامنی و ترس وجودش را داشت می‌خورد؛ امّا چیزی در این باره بروز نمی‌داد، نمی‌خواست بقیه را بیشتر به ترس بیندازد. همان‌طور که بنیتا در آغوش مروا آرام گریه می‌کرد مروا در ذهنش سوالات زیادی رژه می‌رفت. یعنی کسی داشت آن‌ها را بازی می‌داد؛ امّا برای چه؟ او در تمام بیست و دو سالِ عمرش هیچ‌گاه با کسی دشمنی نداشت. شاید هم همه چیز خواب بود؛ امّا تیام به او گفته بود هر چه گذشت از جایی که فکر می‌کردن خواب است، بیدار نشدن.
مروا آهی کشید و به خانواده‌اش فکر کرد؛ یعنی آن‌ها متوجه نبود او می‌شدند؟ خانواده‌ای که در تمام سال‌های عمرش به او محبتی نکرده بودند. اوایل که محبت آن‌ها را برای خواهر کوچک‌ترش می‌دید به اتاقش که زیر شیروانی خانه‌یشان بود، می‌رفت و گریه می‌کرد. هر چه که گذشت و بزرگ‌تر شد به آن وضعیت عادت کرد؛ امّا گاهی دلش می‌خواست او هم طعم محبت را بچشد.
مروا سرش را به آرامی تکان داد تا از آن فکرهای اعذیت کننده خارج شود.
بالاخره تیام و آرین آمدند. تیام همان‌طور که روی مبل طلایی می‌نشست گفت:
_ همه اتاق‌ها رو نگاه کردیم چیز غیرعادی نبود، شاید هم روشن شدن لوسترها و لامپ‌ها بخاطر وجود ماست.
آرین هم کنار دنیل نشست و گفت:
_ من هم با حرف تیام موافقم، چون وقتی که ما رفتیم اتاق‌ها رو نگاه کنیم همین که داخل اتاقی می‌شدیم لامپ اون‌جا روشن می‌شد وقتی هم که از اتاق بیرون می‌رفتیم لامپ اون اتاق خاموش می‌شد.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
968
نوشته‌ها
2,266
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,401
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #8
با وجود عجیب بودن آن‌جا؛ امّا از این‌که فعلاً خطری آن‌ها را تهدید نمی‌کرد خیال‌شان راحت شد. مروا از سر آسودگی نفسش را بیرون داد و به پله‌های مارپیچِ وسط هتل خیره شد، و نگاه گذرای به هتل که ترکیبی از رنگ‌های طلایی و قهوه‌ای بود، انداخت. با این‌که خیالش کمی از بابت آن‌ هتل راحت شده بود؛ امّا باز هم ترس خود را داشت. با صدای شکم آسو، سرها به سمتش چرخید و او با صورتی سرخ که بخاطر خجالتش بود سرش را پایین انداخت.
آرین با خنده نگاهش را از صورت سرخ آسو که بانمک‌ترش کرده بود گرفت و خطاب به همگی گفت:
_ من گشنمه، بهتره اول فکری به حال شکم‌هامون کنیم.
همگی تازه داشتن متوجه می‌شدن چه قدر گرسنه هستند، آن قدر مضطرب و ترسیده بود‌ند که متوجه تشنگی و گرسنگی‌یشان نشده بودن.
مروا با خستگی نگاهی به دخترها انداخت.
_ بهتره بریم آشپزخونه رو پیدا کنیم شاید چیزی برای خوردن پیدا شد.
دخترها با حرف مروا موافقت کردند و از جای‌شان بلند شدند تا آشپزخانه را پیدا کنند. پسرها که با شنیدن صحبت مروا قصدشان را شنیده بودن چیزی نگفتند؛ امّا دنیل همان‌طور که به صورت خوابیده روی مبل سه نفره دراز می‌کشید با طعنه گفت:
_ یک وقت به کشتنمون ندید، این‌جا هم این‌طور که معلومه خبری از بیمارستان و دکتر نیست.
بنیتا با حرص، مروا با خشم، الینا با ابروهای بالا رفته و آسو با چشم‌غره، نگاهش کردند. آرین دستش را جلوی دهانش گرفت و تیام سرش را پایین انداخت تا دخترها خنده‌هایشان را نبینند.
بنیتا زودتر از همه با خشم جواب دنیل را داد:
_ حالا مگه کسی تو رو مجبور کرده، خوب نخور.
دنیل، همان‌طور که با لذت به حرص خوردن بنیتا خیره بود، گفت:
_ خوب دیگه مجبورم واگرنه دست‌پختِ توی زرزرو رو نمیخوردم.
مروا و آسو برای جلوگیری از دعوا خواستند دست‌های بنیتا را بگیرند؛ امّا بنیتا زودتر با خشم به سمت دنیل یورش برد و دنیل بی‌خیال نگاهش می‌کرد و این بنیتا را بیشتر آتش می‌زد.
هنوز به دنیل نرسیده بود که از پشت او را گرفتند.
همان‌طور که او را به سمت در سفیدی می‌بردند بیکار نماند و دنیل را با حرف‌هایش ترور کرد؛ امّا دنیل با پوزخند نگاهش می‌کرد.
الینا دست‌گیره‌ی طلایی در را به سمت پایین کشید و در باز شد. با دیدن آشپزخانه مجزای که از تمیزی برق می‌زد، با دهان باز رصدش کردند.
فکرش را نمی‌کردند در آن‌جا همچین آشپزخانه‌‌ی مجزایی باشد که همه چیز در آن پیدا شود. به نوبت داخل رفتند. آن‌جا را زیر و رو کردند و وقتی داخل یخچال را دیدند بیشتر تعجب کردند و در ذهن‌شان این سوال رژه می‌رفت ( آن‌جا که کسی نبود پس چه‌طور در این یخچال همه چیز پیدا می‌شد)
الینا، به عادت همیشگی‌اش سوتی زد و گفت:
_ واو، عجب آشپزخونه‌ایه، همه چیز هم که داره، بهتر نیست همین جا بمونیم؟
همه چپ‌چپ نگاهش کردند؛ امّا او بی‌توجه به نگاهایشان به سمت کابینت‌های سفید رفت و دسته‌ی طلایی یکی از کابینت‌ها را گرفت و با باز کردن آن با تنقلات زیادی رو به رو شد. الینا چشم‌هایش برق زد و دو چیپس و یک پفک بزرگ برداشت و به سمت میز و صندلی‌های نهارخوری طلایی رنگ، که وسط قرار داشت، رفت. مروا، آسو و بنیتا نگاه تأسف‌بارشان را از الینا گرفتند و بعد از صحبت کوتاهی تصمیم گرفتند ساندویچ درست کنند. الینا همان‌طور که با سر و صدا پفک می‌خورد به دکور آشپزخانه که تمامی از رنگ‌های سفید و طلایی بود نگاه می‌انداخت.

***​
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
968
نوشته‌ها
2,266
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,401
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #9
بعد از این که غذای‌شان را خوردن وسایل را جمع کردن و به آشپزخانه بردند؛ بعد از آن همگی تصمیم گرفتند به طبقه بالا بروند تا بعد از استراحت کردن فکری برای این شرایط‌شان بکنند.
بنیتا میان آسو و الینا قرار گرفته بود و همان‌طور که به سمت پله‌ها می‌رفتند خطاب به آن دو دختر گفت:
_ بهتر نیست هر سه نفر توی یک اتاق بخوابیم؟ اگر اتفاقی افتاد با هم باشیم.
الینا و آسو تأیید کردن و چند پله بالا رفتند. آسو برای لحظه‌ای چرخید و به مروا که روی مبل نشسته و در افکار خود غرق بود، نگاه انداخت.
آرین، همان‌طور که سر به‌ سر دنیل می‌گذاشت، به طبقه بالا رفتند.
تیام با فاصله کنار مروا نشست؛ امّا مروا آن‌قدر غرق در دنیای خودش بود که متوجه نشده بود.
تیام با نگرانی صدایش زد، باز هم مروا واکنشی نشان نداد. تیام آستین مانتو‌اش را محکم کشید و بلندتر صدایش زد و این‌بار موفق شد مروا را از افکارش بیرون بکشد.
مروا با گیجی و تعجب به دست تیام که هنوز آستینش را گرفته بود نگاه انداخت؛ بعد به چشم‌های نگرانش خیره شد و زمزمه‌وار گفت:
_ چیزی شده؟
تیام دستش را عقب کشید و روی پایش گذاشت، لب‌هایش را روی هم فشرد و همان‌طور که ارتباط چشمی‌یشان را قطع نمی‌کرد گفت:
_ مدت زیادیِ این‌جا نشستید و اصلاً توجه‌ای به اطراف‌تون ندارید، نگران شدم.
چشم‌های مروا گرد شد. به اطرافش نگاه انداخت و با ندیدن بقیه گفت:
_ اوه، این‌قدر توی فکر و خیال‌هام غرق شدم که متوجه نشدم.
تیام سرش را تکان داد و در جایش جا‌ به‌ جا شد و گفت:
_ مروا خانم، این‌قدر فکرتون رو درگیر نکنید؛ بالاخره یک راه برگشتی پیدا می‌کنیم.
مروا با ناراحتی آهی کشید و پاهایش را در شکمش جمع کرد و گفت:
_ من هنوز فکر می‌کنم همه چیز یک خوابِ، مثلِ این می‌مونه که توی یک فیلم تخیلی افتادیم.
تیام به چهر‌ه‌ی سردرگم مروا خیره شد و پاسخ داد:
_ من هم همین فکر رو می‌کنم؛ امّا الان بهترِ استراحت کنید چشم‌هاتون قرمز شدن، با نخوابیدن و زیاد فکر کردن چیزی حل نمیشه.
مروا نفسش را بیرون داد و از روی مبل بلند شد و گفت:
_ باشه، توام بهترِ بری استراحت کنی، شاید بعد از این‌که خوابیدیم هر کدوم توی اتاق‌هامون بیدار شدیم.

***​
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین