. . .

حدیث حکایت های بهلول

تالار پندانه

Silent boy

ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
14
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
40
نوشته‌ها
229
پسندها
908
امتیازها
163

  • #1
روزی خلیفه‌ هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود. در شکارگاه آهویی نمودار شد. پادشاه تیری به سوی آهو انداخت ولی به مقصد نخورد.
بهلول گفت: احسنت!
خلیفه غضبناک شد و گفت: مرا مسخره می‌کنی؟

بهلول پاسخ داد: باریکلای من برای آهو بود که خوب گریز نمود.

***

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد جانشین گفت:مرا پندی بده.
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب ، تشنگی بر درون غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟
هارون گفت: صد دینار طلا.
بهلول پرسید: اگر صاحب آب به پول خوشنودی ندهد؟
وی گفت: نیمه پادشاهی‌ام را...
بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول دچار گردی و رفع آن نتوانی چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟
هارون گفت: نیم دیگر سلطنتم را...

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است شما را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی

***

حکایت جانشین شدن بهلول از آن سرگذشت های است که درنگ هر انسانی را بر می‌انگیزد. می گویند معاش هارون الرشید از بهلول پرسید : دوست داری جانشین باشی؟
بهلول گفت : نه !
هارون الرشید گفت؛ چرا ؟

بهلول گفت؛ از آن رو که من به چشم خویش لغایت به حال اجل سه جانشین را دیده ام . اما داخل که خلیفه‌ای اجل یک بهلول را هم ندیده ای.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نام موضوع : حکایت های بهلول دسته : پندانه

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین