داستانک شماره هشت
نام داستانک: هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد
وقتی من و خواهر، بتسی، بچه بودیم، مدتی خانوادهی ما در یک مزرعهی جذاب و قدیمی ساکن شدند. ما دوست داشتیم گوشههای خانه را جستجو کنیم و از درخت سیب موجود در حیاط خانه، بالا برویم. اما آنچه بیش از بقیه مورد علاقهی ما بود، شبح بود. ما او را مادر
صدا میکردیم، زیرا او بسیار مهربان و دلسوز به نظر میآمد. بعضی از صبحها من و بتسی از خواب بیدار میشدیم و در کنار تخت خود، یک فنجان پیدا میکردیم که شب قبل آنجا نبود. مادر نگران میشد که ما در طول شب تشنه شویم و او واقعاً میخواست از ما مراقبت کند! در میان وسایل اصلی خانه یک صندلی چوبی عتیقه قرار داشت که ما آن را در کنار دیوار انتهایی اتاق نشیمن میگذاشتیم. مادر هر زمان که من و بتسی مشغول بازی یا فیلم تماشا کردن در نشیمن بودیم، صندلی را به جلو و سوی مخالف اتاق نشیمن، جایی که ما بودیم میکشید. اکثر اوقات صندلی را درست وسط اتاق قرار میداد. همیشه وقتی ما صندلی را کنار دیوار انتهایی میگذاشتیم، او ناراحت میشد. چرا که میخواست نزدیک ما باشد.
سالها بعد از آنکه ما از آن خانه نقل مکان کردیم، یک مقاله روزنامه در رابطه با صاحب اصلی آن خانه که یک بیوه بود، پیدا کردم! او دو فرزندش را با دادن یک فنجان شیر مسموم قبل از خواب به قتل رساند و سپس خود را حلق آویز کرد. عکسی ضمیمه این مقاله بود که از اتاق نشیمن همان خانه در مزرعه انداخته شده بود درحالی که بدن یک زن از دار آویخته بود. زیرش نیز همان صندلی چوبی عتیقه قرار داشت و دقیقاً وسط اتاق قرار گرفته بود!