. . .

تمام شده ترجمه مجموعه داستانک سلطه هراس/بخش اول | ansel کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #1
نام مجموعه داستانک: سلطه هراس/ پارت اول

نویسنده: متغیر
نام نویسنده: هر داستانک متغیر
داستانک۱: BatoutofHell821
داستانک۲: horrorinpureform
داستانک۳: DarkAlliGator
داستانک۴: Zenryhao
داستانک۵: Lloiu

مترجم: سین.پ
@ansel

ژانر: ترسناک، تخیلی

زبان مبدا: انگلیسی
زبان مقصد: فارسی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2

داستانک شماره‌‌ی یک:
نام داستانک: خانه‌‌ی جدید متروکه

من و نامزدم یک خانه ی قدیمی را خریداری کردیم. او مسئول تغییرات خانه، مثل تبدیل آشپزخانه به اتاق خواب اصلی و... است، مادامی که من وظیفه‌‌ی حذف کاغذ دیواری را به عهده دارم. صاحب خانه‌‌ی قدیمی، تمام سقف و دیوارها را کاغذ دیواری کرده بود! جدا کردن این کاغذ دیواری‌‌ها نوعی ظلم محسوب میشود که در مقابل، کمی سرگرم کننده ست. بهترین حس این کار جدا کردن بخش عظیمی از کاغذ دیواری به یکباره است؛ درست مثل ریزش بخش اعظمی از پوست پس از آفتاب سوختگی. من شما را نمی‌‌دانم، اما من برای خودم سرگرمی‌‌ای به مثل بازی با این کار درست می‌‌کنم که باید تا حد امکان بدون پاره شدن کاغذ دیواری، مقدار طویلی از آن را از دیوار جدا کنم. در زیر هر گوشه از کاغذ دیواریِ هر اتاق، یک اسم و تاریخ نوشته شده بود. یک شب، کنجکاوی شدیدی بر من غلبه کرد و باعث شد یکی از آن نام‌‌ها رو در گوگل سرچ بزنم که عملاً با اطلاعات یک شخص گم شده مواجه شدم که تاریخ گم شدنش مطابق با تاریخ زیر کاغذ دیواری بود! روز بعد من یک لیست از تمامی اسامی و تاریخ‌‌ها تهیه کردم و قطعاً همین کافی بود که ببینم همه‌‌ی اسامی به اشخاص گم شده تعلق داشتند و تاریخ‌‌ها هم با یکدیگر سازگار بودند. ما با پلیس تماس گرفتیم که یک تیم تحقیق به محل فرستادند و سرگروهشان بعد از بررسی گفت:
- آره، این یه انسانه.
انسان؟ چی انسانه؟
- خانم، موادی که شما از دیوار جدا کردین کجا هستن؟ این کاغذ دیواری نیست که شما جدا کردین!
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3

داستانک شماره دو:
نام داستانک: من از وقتی که برادرم، چارلی، باید بره متنفرم!

من از این متنفر هستم وقتی برادرم چارلی باید برود. پدر و مادرم همه‌اش سعی می‌‌کنند که برای من توضیح بدهند که او چه‌قدر مریض است و من خوش شانس هستم که مغزی فاقد ایراد دارم. وقتی شاکی می‌‌شوم که چه‌قدر بدون بازی کردن با یک برادر کوچک‌‌تر احساس خستگی می‌‌کنم، سعی می‌‌کنند با اشاره به اینکه با توجه به محدودیت‌‌های چارلی در اتاق تاریک موسسه، خستگی و کسالت او از من بیشتر است، حال من را بد کنند. من همیشه التماس می‌‌کنم که آن‌‌ها آخرین فرصت را به چارلی بدهند؛ البته اول این کار را کردند. چارلی چندین بار به خانه برگشته است و مدت زمان هر کدامشان هم کوتاه‌تر از آخرین بار بوده. هربار بدون استثنا، همه چیز دوباره مثل سابق می‌‌شود و گربه‌‌های محله با چشم های بریده در سینه‌‌ی اسباب بازی‌‌هایش پیدا می‌‎‌شوند. تیغ‌‌های پدرم روی سرسره‌‌ی کودکان پارک آن سمت خیابان پیدا شدند و جای (قرص‌‌های) ویتامین مادرم با چند قرص ماشین ظرفشویی عوض شده بود. والدین من الان مردد هستند و از "آخرین فرصت‌ها" چندان استقبال نمی‌‌کنند. آن‌‌ها می‌‌گویند بی نظمی او را به سمت خود می‌‌کشد، هویت جعلی نیز عادی بودن را برایش آسان می‌‌کند و پزشک‌هایی که از او مراقبت می‌‌کنند را فریب میدهد که فکر کنند برای توان‌بخشی آماده ست. اگر فقط قرار باشد از او در امان باشم، باید خستگی‌‌ام را تحمل کنم. من وقتی چارلی باید برود، از وجودش متنفر می‌‌شوم. این باعث می‌‌شود تا وقتی که او برگردد، مجبور باشم خوب جلوه کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4

داستانک شماره سه:
نام داستانک: نگهبانان

او، کنار تعدادی حشره‌‌ی عظیم و غول پیکر که بالا و کنار تختش خوابیده بودند، بیدار شد و چنان جیغی کشید که گویی ریه‌‌هایش از دهانش بیرون جستند. حشرات فوراً اتاقش را ترک کردند و او تمام شب را بیدار ماند و لرزید. به این می‌‌اندیشید که آیا حشراتی که دید یک رویا بودند؟ صبح روز بعد متوجه دریچه‌‌ای روی در شد. تمام شجاعت خود را جمع کرد و آن را گشود. مقابل حیرتش، حشرات یک بشقاب غذای سرخ شده را برای صبحانه مقابلش گذاشتند و با احترام و آرامش عقب رفتند. متحیر هدیه را از حشرات پذیرفت و هیجان را در حشرات ایجاد کرد. هفته ها، هر روز این اتفاق رخ می‌‌داد و او ابتدا نگران بود آن ها به دنبال چاق کردنش باشند، اما بعد از یک صبحانه‌‌ی چرب مخصوص که سینه‌‌اش از زور سوزش چربی به خس خس افتاد، میوه‌‌هایی تازه جایگزین شدند. آن حشرات علاوه بر غذا، حتی برایش حمام‌‌های بخار آماده کردند و با فرا رسیدن زمان خواب، او را در تختش خواباندند. اما یک شب اتفاق عجیبی رخ داد. او با صدای تیراندازی و جیغ از خواب پرید و دوان دوان به بیرون از اتاق رفت. سپس یک مهاجم آدمیزاد را دید که تکه تکه شده بود و بخشی از بدنش توسط حشرات بلعیده میشد. او احساس بیماری می‌‌کرد، اما بقایای بدن او را به بهترین شکل ممکن دفن کرد. او مطمئن بود هر چه باشد، حشرات می‌‌خواهند از او محافظت کنند. یک روز صبح، حشرات دیگر به او اجازه‌‌ی خروج از اتاق را ندادند. درحالی که گیج بود و حشرات وادارش می‌‌کردند به تختش باز گردد، اطمینان داشت آن ها به او صدمه‌‌ای نخواهند زد. چند ساعت بعد درد سوزناکی در سراسر بدنش پخش شد و احساس آن را داشت شکمش از تیغ پر شده است. سپس زمانی که گوشت و پوستش پاره می‌‌شدند تا فرزند حشرات از شکم و درون بدنش بیرون بیایند متوجه شد حشرات از او محافظت نمی‌‌کردند؛ آن ها از فرزندان خود در تخم هایشان محافظت می‌‌کردند!
 
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5

داستانک شماره چهار:
نام داستانک: دید قرمز!

همه روز اول مدرسه را دوست دارند. درست است؟ سال نو، کلاس‌های جدید، دوستان جدید! این روز پر از پتانسیل و امید است، قبل از آنه که تمام حقایق ترسناک مشهود بشوند بلکه تمامی لذت‌‌ها از بین بروند. اما من، روز نخست مدرسه را بنا بر دلیلی دیگر، بسیار دوست دارم. در واقع، من نوعی قدرت دارم؛ وقتی به مردم نگاه‌ می‌کنم می‌تونام نوعی هاله را اطرافشان احساس کنم! رنگی که هاله‌‌ها نشان می‌‌دهند بر اساس طول زندگی اشخاص است. اکثر کسانی که هم سن من هستند، دارای هاله‌‌ی سبز مستحکم هستند، به این معنی که زمان زیادی برایشان باقی مانده است. عموم دیگر مردم هم دارای هاله‌‌ی زرد متمایل به نارنجی هستند که مفهوم تصادف یا فاجعه و... دارد؛ از آن دسته مرگ‌‌هایی که مردم می‌‌گویند زودتر از موعود رسیده است. مورد جالب برای کسانی ست که طیف قرمز را دارند! این ها یا خودشان را می‌‌کشند یا به قتل می‌‌رسند.
دیدن هاله‌‌ی اشخاص و دانستن آنها برایم جالب توجه است و به همین علت، عموما زودتر سر کلاس روز اول مدرسه حاضر می‌‌شوم تا سرنوشت همکلاسی‌‌هایم را بدانم. هاله‌‌ی نخستینشان، کاملاً قرمز بود! خندیدم و نگاهی به بازتاب خود درون پنجره انداختم، اما چنان حیرت زده شدم که نتوانستم حرکت کنم. همان لحظه پروفسور وارد کلاس شد و درس را آغاز کرد. هاله‌‌ی او سبز بود...
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6

داستانک شماره پنج:
نام داستانک: آن‌‌ها تعریف را اشتباه فهمیدند!

می‌‌گویند جنون چنین تعریفی دارد که: "جنون یعنی انجام یک کار تکراری، با انتظار نتایج متفاوت!" اما من می‌‌گویم اشتباه است! شبی، من بر اساس یک شرط بندی وارد ساختمانی متروکه شدم. پول نقد را محکم در دست داشتم و سعی می‌‌کردم به افسانه‌‌هایی که نسبت به آن هتل مخروبه گفته می‌‌شوند، توجهی نکنم. شرط بندی، ساده بود؛ می‌‌بایست تا طبقه‌‌ی آخر، طبقه‌‌ی 45 بروم و پنجاه دلار برای انجام این کار، واقعا کافی بود! چراغ قوه‌‌ام را روشن کردم و با بالا رفتن از هر طبقه، نورش را از درون پنجره بیرون می‌‌تاباندم که آن ها ببینند من شرط را انجام می‌‌دهم. هتل قدیمی بود و آسانسورش شکسته بود، پس از پله‌‌ها بالا رفتم. وقتی به کف هر طبقه می‌‌رسیدم، پلاک‌‌های برنجی که شماره‌‌ی طبقه را نشان می‌‌دادند، می‌‌خواندم. پانزده، شانزده، هفده و هجده. وقتی کمی بالاتر رفتم، احساس خستگی زیادی کردم اما تا آن موقع که خبری از شبح، آدم خوار و یا شیاطین نبود!
واقعاً نمی‌‌توانم احساسم را زمانی که وارد آخرین بخش از اعداد شدم، برایتان توصیف کنم! با صدای بلند شماره‌‌ها را در هر طبقه شمردم؛ چهل و یک، چهل و دو، چهل و سه، چهل و چهار، چهل و چهار. متعجب ایستادم به ردیف پله‌‌های پشت سرم نگاه کردم. من باید اشتباه کرده باشم! یک طبقه‌‌ی دیگر بالا رفتم و باز هم چهل و چهار! طبقه‌‌ی دیگر؛ چهل و چهار! ده طبقه‌‌ی دیگر و باز هم چهل و چهار! بنابراین جنون انجام مرتب یک کار واحد و انتظار نتایج متفاوت داشتن نیست، بلکه دانستن این است که نتایج هرگز تغییر نمی‌‌کنند. دانستن این که هر در به راه‌‌پله به همان تعداد منتهی می‌‌شود. در آن زمان دگر مغز نمی‌‌داند شما چقدر تلاش کرده‌‌اید و چنین اتفاقی چه اثری به روی شما خواهد گذاشت. تنها زمانی ست که گریه، آرام آرام به قهقهه تبدیل می‌‌شود...
 
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما مترجم عزیز.
بدین وسیله پایان ترجمه اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.

|مدیریت تالار ترجمه|
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین