. . .

تمام شده ترجمه مجموعه داستانک سلطه هراس/بخش چهارم | آرا (هستی همتی)

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #1
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2

داستانک شماره‌‌ی ۱۶
نام داستانک: سقوط کنندگان


در اواخر دهه‌‌ی پیش، مردم شروع به سقوط از آسمان کردند. آن‌‌ها لباسی به تن نداشتند، بـر×ه×ن×ه بودند و همواره پوزخندی تمسخرآمیز بر لبانشان خودنمایی می‌‌کرد. در ابتدا، این سقوط‌‌ها فقط چند مورد بودند، اما بعد از مدتی صدها و هزاران نفر آن‌‌‌ها، هم‌‌زمان با یکدیگر سقوط می‌‌کردند! اتومبیل‌‌ها و خانه‌‌ها را نابود و بزرگراه‌‌ها را مسدود می‌‌‌کردند. طبق پژوهش‌‌ها، آن‌‌ها انسان بودند، اما فاقد خون، قلب، روده و معده! هیچکس توان آن را نداشت که دلیل خنده‌‌های وحشتناک‌ آن‌‌ها را و مکانی که از آن می‌‌‌آمدند را توضیح دهد.

مدتی بعد، نگران کننده‌‌ترین و عجیب‌‌ترین کشف، توسط سک زن کاستاریکایی انجام شد. او، یکی از اجساد مرده‌‌ی سقوط کرده را، یکی اط خویشاوندان مرده‌‌ی قدیمی تشخیص داد؛ شخصی که در نوجوانی مرده بود. سپس، شناسایی‌‌های بیشتری صورت گرفتند و مردم، مرگان خود را میان کپه اجساد سوخته و سقوط کرده، پیدا می‌‌کردند. خیلی بد بود که کسی نمی‌‌توانست دلیل بازگشت آن‌‌ها را توضیح دهد! حتی منزجر کننده‌‌ترین بخش آن، این بود که اگر شخصی می‌‌مرد و سوخته یا دفن می‌‌شد، به زودی از آسمان سقوط کرده و باز می‌‌گشتند. عملاً نمی‌‌شد از شر آن‌‌ها خلاص شد! مردم، با عظمت حجم افراد درحال سقوط کشته می‌‌شدند و پس از دفن، خوشان شروع به سقوط می‌‌کردند. مادرم، هنگامی که یک جسد روی ماشینش سقوط کرد و او را کشت، دفن شد. هفته بعد اخباری گزارش شده بود که یک زن، روی شیشه‌‌ی جلویی یک هواپیما سقوط کرده بود. من، پوزخند را روی چهره‌‌ی مادرم، در آن اخبار تشخصی دادم.

آن‌‌ها می‌‌گویند وقتی جهنم پر می‌‌شود، مرده‌‌ها روی زمین راه می‌‌روند. بهشت چطور؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3

داستانک شماره‌‌ی ۱۷
نام داستانک: شادترین روز زندگی من


من، از دور تماشا می‌‌کردم که پدر زنم، دست دخترش را حینی که از راهرو به جلو می‌‌آیند، می‌‌گیرد. اشک روی صورتش لغزید، چرا که دیگر به او ثابت شده بود چندی بعد، دستان دخترش درون دستان من قرار می‌‌گیرد بلکه حلقه را درون انگشتش بگذارم.

دستش را نرم گرفتم و سوی محراب قدم برداشتیم. لبخند، تا بناگوش‌‌هایم کشیده شده بود و آن روز، قطعاً شادترین روز زندگی‌‌ام بود!

درون محراب که جای گرفتیم، پدر زنم ناگاه مقابلم زانو زد و به التماس در آمد.

- آنچه را که خواستی انجام دادم، لطفاً دخترم را به من پس بده!

با جدیت نگاهش کردم.

- ساکت شو و لحظه‌‌ی ناب زندگی‌‌ام را نابود نکن! شاید اگر آرام در گوشه‌‌ای بنشینی، به تو بگویم که باقی قسمت‌‌های بدنش را کجا پنهان کرده‌‌ام!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4

داستانک شماره ۱۸
نام داستانک: پنهان شده


- هی، تو کجایی؟

فریاد می‌‌زنم و وحشت‌‌زده، از مزرعه‌‌ی متروکه عبور می‌‌کنم. او را پیدا نمی‌‌کنم، نه در خانه‌‌ی قدیمی، نه در انبار! به میان زمین خالی و بزرگ مزرعه می‌‌روم، نفس نفس می‌‌زنم و نگرانم. زمان کمی برایم مانده! همان‌‌طور که حین دویدن منطقه را از نظرم می‌‌گذرانم، با تپه‌‌ی کوچکی از خاک برخورد می‌‌کنم که زمین‌‌ام می‌‌زند. دردمند بر می‌‌خیزم و شروع به کنار زدن خاک با دستانم می‌‌کنم که به جعبه‌‌ی چوبی بزرگی می‌‌‌رسم.

- اونجایی؟

گوشم را به جعبه می‌‌چسبانم و فریادهای خفه‌‌اش را می‌‌شنوم، تقریباً به گریه افتاده‌‌ام! تندتر به حفاری ادامه می‌‌دهم، اما مشخص است زمان زیادی طول خواهد کشید. اطرافم را می‌‌نگرم که متوجه سوله‌‌ای در باغ می‌‌شوم. عجولانه سوی‌‌اش می‌‌روم و درونش بیلس پیدا می‌‌کنم که هم‌‌چنان گلی است. صد در صد کار م
همان لعنتی‌ست که دفنش کرده!

بیل را برداشته، باز می‌‌گردم و با شدت بیشتری به حفاری ادامه می‌‌دهم. به زودی تمام خاک کنار می‌‌رود و تمام جعبه‌‌ی بزرگ نمایان می‌‌شود. بیل را رها می‌‌کنم و ورب جعبه را می‌‌گشایم؛ او آن‌‌جاست و به من خیره شده! دهانش بسته‌‌ست، اما بالا و پایین شدن قفسه سینه‌‌اش نشان از نفس کشیدن‌‌اش می‌‌دهد؛ خدا را صکر زود رسیدم و او خفه نشد!

دست در کیفم برده، پارچه‌‌ی بی‌‌هوش کننده را بیرون کشاندم. بر روی دهان‌‌اش گذاشتم که ابتدا مقاومت کرده، سرانجام بی‌‌هوش شد. رویشانه‌‌ام انداختمش و پزخندی زوم که صدای برادرم از کنار کامیون آمد.

- پس پیداش کردی!

سوی‌‌اش می‌‌روم.

- به توانمندی‌‌های من شک داری؟

خندید.

- خب الان نوبت منه که بگردم، اون یکی رو کجا قایم کردی؟

به نهر اشاره کردم.

- برو، اگه غرق و خفه بشه، برنده نمی‌‌شی! باید قربانی‌‌ها رو زنده پیدا کنی.

درحالی که دست تکان می‌‌دهد و به سوی نهر می‌‌دود، با خود زمزمه می‌‌کنم؛ من عاشق این بازی پنهان کردن و جست‌‌وجوی افراد هستم.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5

داستانک شماره ۱۹
نام داستانک: گروه پشتیبانی موردعلاقه من


احتمالاً من اولین نفری هستم که اعتراف می‌‌کنم یک احمق تنبل هستم! تنها هم برای پیدا کردن فرد احمق‌‌تر از خودم به این‌‌جا آمده‌‌ام، چون همیشه احمق‌‌تر از تو هم پیدا می‌‌شود.

این گروه پشتیبانی، خیلی معمولی‌‌ست. همه باهم در اینترنت آشنا شدیم و این مکان خلوت را براب گردآوری انتخاب کردیم. در سکوت، بر روی صندلی دور تا دور یکدیگر نشسته بودیم. جروم، سرپدست گروه، قدمی به جلو می‌‌گذارد و هم‌‌گام با توضیحاتی که می‌‌دهد، برای همه فنجانی چای می‌‌ریزد.

- خب، من جروم هستم. شما می‌‌تونید چای‌‌تون رو بنوشید، تنها پس از توضیح دلیل این‌‌جا بودن‌‌تون. اول خودم بگم، من شخصی‌‌ام که هیچ محبتی از کسی دریافت نمی‌‌کنه!

دلیل‌‌اش را می‌‌دانم، گناه او زشت بودن‌‌اش است. چای‌‌اش را می‌‌نوشد و فرد ریزه‌‌ای به‌‌نام میو به عنوان نفر بعد، مختصر توضیح می‌‌دهد.

- والدینم!

و چای‌‌اش را به دهان‌‌اش نردیک می‌‌کند. او نمی‌‌تواند آن احمقی باشد که دنبال‌‌اش می‌‌گردم.

بعد از توضیحات یک معلول، یک تاجر قرض بالا آورده و یک معتاد، نوبت به من می‌‌رسد.

- یک کودن بیش نیستم که کسی دوستم نداره!

و مقدار کمی از چای‌‌ام را می‌‌خورم. در آخر، بچه‌‌ای خپل از محبت دزدیده‌‌ شده‌‌اش توسط برادر کوچک‌‌اش می‌‌گوید و همه می‌‌نشینن. بلافاصله، چشمان میو به عقب چرخیده، روی زمین می‌‌افتد. تنها، همان بچه‌‌ی چاق واکنش نشان می‌‌دهد و متحیر و ترسان می‌‌شود.

- چی شده؟

ناله می‌‌کند.

- من فکر می‌‌کروم این یه گروه حمایت از خودکشیه، نه خودِ خودکشی!

احمق‌‌تر از خودم را پیدا کردم! با پوزخند، چای را از دهانم بیرون می‌‌ریزم و جوابش را می‌‌دهم.

- اینه!

منظورم چای بود. ادامه دادم.

- چیزی که این‌‌ها ازش حمایت می‌‌کنن، دور همیه! چون کسی دل‌‌اش نمی‌‌خواد تنها بمیره!

صورت‌‌اش به سفیدی می‌‌زند و پوزخند من پررنگ‌‌تر می‌‌شود. دورهمی خودکشی برای یک سادیستی چیز واقعاً جذابی‌‌ست!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6

داستانک شماره ۲۰
نام داستانک: چشمانی که به من نگاه می‌‌کنند


من یک خانه‌‌ی کوچک و جدید در شهرک حاشیه‌‌ای وینتروپ خریده بودم. خانه، ارزان بود و برای من، به شدت مناسب. چرا که کاملاً از شهر و شلوغی‌‌اش فاصله می‌‌گرفتم.

خانه بیش از حد بزرگ و تا حدود زیادی قدیمی بود، اما با فاکتور گرفتن این‌‌ها، به شدت مورد استقبال بود. البته نکته‌‌ی دیگری که وجود داشت، مردی که خانه را به من معرفی کرد، ملزم بود ذکر کند سابقاً یک قاتل سریالی در آن خانه زندگی می‌‌کرده است و همین موضوع، علت کم بودن قیمت خانه می‌‌شد. هرچند بعدتر، او و همسایه‌‌ی مهربانم، سارا، هردو گفتند که نیازی نیست بیش از حد نیاز به این موضوع اهمیتی بدهم و آن را جدی بگیرم؛ چرا که چهار شخص دیگر پیش از من در آن زندگی کرده و به شدت از آن راضی بوده‌‌اند، بدون احساس مشکلی.

من، خانه را بسیار دوست می‌‌داشتم. لوازم درونی خانه، راحت بودند و مردم شهرک نیز، بسیار دوستانه برخورد می‌‌کردند. اغلب، شیرینی‌‌های خوش طعم می‌‌آوردند و یا از من، برای گردهمایی‌‌های دوستانه، دعوت می‌‌کردند.

با وجود تمام آن احساس رضایت‌‌ها، تقریباً پس از فقط یک هفته، دوست داشتن وینتروپ، برایم به پایان رسید. احساس می‌‌کردم شخصی مدام مرا زیر نظر دارد و نگاهم میکند که حس بسیار بدی بود. ابتدا سعی کردم بی‌‌تفاوت باشم، اما این امر موجب بی‌‌خوابی‌‌ام شد و کبودی‌‌هایی که از خستگی، زیر چشمانم پدید آمدند. عملاً، به همان اندازه که نفس می‌‌‌گرفتم، خمیازه هم می‌‌کشیدم. سارا، با مهربانی از من خواست تا چند شب در خانه‌‌ی او بمانم، شاید ک خوابم ببرد و در این مدت بود که من اصل قضیه‌‌ی آن قاتل سریالی را متوجه شدم.

هیچ‌‌کس، میزان دقیق کشتارهای او را نمی‌‌دانست و گفته می‌‌شد او که کارتر نام داشت و به طاووس وینتروپ معروف بود، اگر احساس نمی‌‌گرد توسط کسی تحت مراقبت است، خوابش نمی‌‌برد. برای ایجاد این احساس، یک مترسک عظیم الجثه ساخته بود تا احساستحت مراقبت بودن را برایشتداعی کند و وقتی برای این کار توبیخ شد، با بی‌‌رحمی دختر هفده ساله‌‌ای را کشت و جسدش را درست وسط خانه بر روی صندلی قرار داد تا نگاهش کند!

این روایت، عملاً تن مرا لرزاند و حتی احساسم را به اینکه شخصی نگاهم می‌‌کند، بدتر کرد. وقتی نیز به خانخ برگشتم، آنقدر این حس تحت نظر بودن درونم تقویت شد که به جای یک نفر، به نظرم می‌‌آمد صدها جفت چشم مرا می‌‌نگرند!

به هرحال، اولین روزی که کمی بهبود پیدا کردم و از خانه‌‌ی سارا به خانه‌‌ی خود بازگشتم، در آشپزخانه مشغول آماده‌‌ی صبحانه بودم که احساس خیرگی شخصی، چنان برایم قوی شد ک ترسیده، چاقو از دستم ب زمین افتاد و با لعزیدن بر کفه‌‌ی آشپزخانه، سوی دیوار رو به رویی، به میزان اندکی درون گچ ضعیف دیوار فرو رفت. اطراف خود را بررسی کردم و با احساس امنیت نسبی، سوی دیوار رفتم و آرام، چاقو را از دیوار بیرون کشاندم ک بخش زیادی از گچ سست در حدود یک کف دست، فرو ریخت و من پشت آن، یک جفت چشم درون شیشه‌‌ی الکل که به ترشی انداخته می‌‌مانست را، دیدم ک خیره به من مانده بود.

***

ساعت‌‌های طولانی، خیره به حرکات پلیس بودم که تمام دیوارهای خانه‌‌ام را می‌‌کندند و بااینکه تا آن موقع فقط نیمی‌‌اش را جدا کرده بودند، صد و چهل و دو جفت چشم را درون شیشه‌‌های کوچک پیدا کرده بودند و بدترین قسمت آن‌‌جا بود که آن‌‌ها، مستقیم به من خیره شده بودند!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما مترجم عزیز.
بدین وسیله پایان ترجمه اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.

|مدیریت تالار ترجمه|
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین