. . .

تمام شده ترجمه مجموعه داستانک سلطه هراس/بخش دوم | «Ara» کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #1
نام مجموعه داستانک: سلطه هراس/ بخش دوم

نویسنده: متغیر
نام نویسنده: هر داستانک متغیر
داستانک6: RealScience87
داستانک7: gridster2
داستانک8: whoeverfightsmonster
داستانک9: Huntfrog
داستانک10: KAMpok

مترجم: Ara (هستی همتی)
@sirius

ژانر: ترسناک، تخیلی

زبان مبدا: انگلیسی
زبان مقصد: فارسی
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2

داستانک شماره‌‌ی شش:
نام داستانک: دختر من شمارش را یاد گرفت

دخترم شب گذشته مرا حوالی ساعت یازده و پنجاه دقیقه بیدار کرد. من و همسرم او را از جسن تولد دوستش، سالی آورده بودیم خانه و خوابانده بودیم. همسرم برای کتاب خواندن به اتاق رفت و من مشاهده فیلم شجاعان، به خواب رفتم. دخترم آمد، آستینم را کشید و گفت:

- بابا! حدس بزن ماه بعد چند ساله میشم؟!

وقتی لیوانم را کنار گذاشتم، گفتم:

- نمی‌‌دونم عزیزم.

او لبخندی زد و چهار انگشت قطع شده را بلند کرد. اکنون ساعت هفت و نیم صبح است و من و همسرم قریب هشت ساعت پیش او هستیم، اما او حاضر نیست بگوید آن ها را از کجا آ.ورده است.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3

داستانک شماره‌‌ی هفت
نام داستانک: نگهدارنده‌‌ی زمان

تولد ده سالگی‌‌اش این ساعت را به او هدیه داده بودند. این ساعت مچی خاکستری و پلاستیکی از هر لحاظ معمولی بود به جز آنکه شمارش معکوس داشت. "پسر، این تمام زمانی ست که در زندگی برایت مانده؛ از آن خوب و عاقلانه استفاده کن!" و او در واقع همین کار را کرد. همانطور که از زمان کم میشد، پسر که مرد میشد، زندگی را به کمال رساند. از کوه‌‌ها بالا رفت و اقیانوس‌‌ها را شنا کرد. صحبت کرد، خندید، زندگی کرد و دوست داشته شد. مرد هرگز نترسید، زیرا همواره می‌‌دانست چه مدت از زندگی‌‌اش مانده است. سرانجام ساعت شروع به شمارش معکوس نهایی خود کرد. پیرمرد ایستاد و به رو به رویش، به گذشته و کارهایش فکر کرد. پنج، با شریک تجاری خود، مردی که دوست و هم راز قدیمی‌‌اش بود، دست داد. چهار، سگ او آمد، دستش را لیس زد و مرد سرش را به شانه‌‌ی سگ تکیه داد. سه، پسرش را در آغوش گرفت و می‌‌دانست پدر خوبی برای او بوده. دو، برای آخرین بار پیشانی همسرش را بوسید. یک، پیرمرد لبخندی زد و چشمانش را بست.
سپسس، هیچ اتفاقی نیفتاد. ساعت یک بوق زد و خاموش شد. مرد ایستاده بود؛ بسیار زنده! مطمئناً شما فکر می‌‌کنید او به شدت خوش حال شد. در عوض، مرد برای اولین بار در زندگی‌‌اش ترسیده بود!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4

داستانک شماره هشت
نام داستانک: هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد

وقتی من و خواهر، بتسی، بچه بودیم، مدتی خانواده‌‌ی ما در یک مزرعه‌‌ی جذاب و قدیمی ساکن شدند. ما دوست داشتیم گوشه‌‌های خانه را جستجو کنیم و از درخت سیب موجود در حیاط خانه، بالا برویم. اما آنچه بیش از بقیه مورد علاقه‌‌ی ما بود، شبح بود. ما او را مادر صدا می‌‌کردیم، زیرا او بسیار مهربان و دلسوز به نظر می‌‌آمد. بعضی از صبح‌‌ها من و بتسی از خواب بیدار می‌‌شدیم و در کنار تخت خود، یک فنجان پیدا می‌‌کردیم که شب قبل آنجا نبود. مادر نگران میشد که ما در طول شب تشنه شویم و او واقعاً می‌‌خواست از ما مراقبت کند! در میان وسایل اصلی خانه یک صندلی چوبی عتیقه قرار داشت که ما آن را در کنار دیوار انتهایی اتاق نشیمن می‌‌گذاشتیم. مادر هر زمان که من و بتسی مشغول بازی یا فیلم تماشا کردن در نشیمن بودیم، صندلی را به جلو و سوی مخالف اتاق نشیمن، جایی که ما بودیم می‌‌کشید. اکثر اوقات صندلی را درست وسط اتاق قرار می‌‌داد. همیشه وقتی ما صندلی را کنار دیوار انتهایی می‌‌گذاشتیم، او ناراحت میشد. چرا که می‌‌خواست نزدیک ما باشد.
سال‌‌ها بعد از آنکه ما از آن خانه نقل مکان کردیم، یک مقاله روزنامه در رابطه با صاحب اصلی آن خانه که یک بیوه بود، پیدا کردم! او دو فرزندش را با دادن یک فنجان شیر مسموم قبل از خواب به قتل رساند و سپس خود را حلق آویز کرد. عکسی ضمیمه این مقاله بود که از اتاق نشیمن همان خانه در مزرعه انداخته شده بود درحالی که بدن یک زن از دار آویخته بود. زیرش نیز همان صندلی چوبی عتیقه قرار داشت و دقیقاً وسط اتاق قرار گرفته بود!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5

داستانک شماره نُه
نام داستانک: بهترین نقشه

روز دوشنبه، من یک نقشه‌‌ی عالی را برایش مطرح کردم. خیلی خوب میشد اگر درست پیش می‌‌رفت و نقطه‌‌ی قوت این بود که کسی حتی نمی‌‌دانست ما دوست هستیم! روز سه شنبه، او اسلحه را از پدرش دزدید . روز چهارشنبه ما تصمیم گرفتیم که در تجمع روز پنج شنبه، نقشه را عملی کنیم. پنجشنبه، در حالی که کل مدرسه در سالن ورزشی بودند، ما بیرون درها منتظر بودیم و می‌‌خواستیم از اسلحه به روی اولین کسی استفاده کنیم که داخل یا خارج شود. آقای کوین، مشاور راهنمایی خواست داخل برود که من سویش دویدم و سه بار به صورتش شکلیک کردم. او مرده، روی سالن بدنسازی افتاد. صداهای فریاد بلند شدند و کر کننده بودند. اسلحه را به او دادم و زمزمه کردم: "نوبت توست" او وارد سالن شد و شروع به شلیک کرد. من دنبالش کردم و در کمال حیرت دیدم هنوز کسی را نزده! بچه ها تقلا می‌‌کردند که پنهان شوند. سویش رفتم و با او کلنجار رفتم. اسلحه را از دستش در آوردم، به سویش گرفتم و او را کشتم. برای همیشه دهانش را بستم! جمعه من به عنوان قهرمان معرفی شدم؛ این یک نقشه‌‌ی عالی و بی‌‌نقص بود!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6

داستان شماره‌‌ی ده
نام داستانک: جنگجوی خدا

"اگر خداوند وجود دارد، چرا این همه شر در دنیاست؟" این یک سوال معمول، اما اشتباه است! همه چیز باید در تعادل باشند؛ بد و خوب، صدا و سکوت، روشن و تیره. بدون یکی، دیگری وجود ندارد. "پس این یعنی خداوند برای مبارزه با شر هیچکاری انجام نمی‌‌دهد؟" این نیز احتمالاً از سوالات معمول شماست. چرا، خداوند بی‌‌امان با شر مبارزه می‌‌کند. من دارتالیان هستم، یکی از صالح ترین و مقدس ترین فرشته‌‌های خدا. من در زمین پرسه میزنم و هرجا شر را ببینم، نابودش می‌‌کنم. من هیولاهایی را نابود می‌‌کنم که شما هرگز نمی‌‌خواهید آن‌‌ها را ببینید. من آن‌‌ها را محو می‌‌کنم تا شما انسان‌‌ها شب را آسوده بخوابید. "اما درمورد استالین، هیتلر، تدباندی و جک کشنده چطور؟" خوب، این‌‌ها موارد جزئی هستند که می‌‌بایست در توازن با آن‌‌هایی که می‌‌کشم زنده بمانند. البته، شرط می‌‌بندم شما نام مرا در هیچ متن متفرقه‌‌ای ندیده‌‌اید...
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما مترجم عزیز.
بدین وسیله پایان ترجمه اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.

|مدیریت تالار ترجمه|
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین