. . .

تمام شده مجموعه شعر بطن خفقان | آرا (هستی همتی)

تالار اشعار کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۲۲_۲۲۳۷۵۲_6knr.png

نام مجموعه شعر: بطن خفقان

شاعر: آرا (هستی همتی)

ژانر: تراژدی، اجتماعی

قالب: سپید

*مقدمه

می‌‌پیچد
صدای ازدحام
بر گوشش
و نگاهش
خیره به افق طلایی خورشید.
زمزمه گویان
به زیر لب
می‌‌دوید به سوی حوض آبی
و دست می‌‌کشید
بر زلالی آبش.
گاهی ماهی
همدم زبان بستگی‌‌هایش بود!
خواندن‌‌هایی که بوی
پا بر سن گذاشتن، می‌‌دادند.
می‌‌خواند
از مادری که جانش را
میان رنج‌‌هایش
سوزانده بود
و از همان پدری
که صد بر هیچ
به تمامی دنیا، باخته بود!

بیست و شش دِی ماه هزار و چهارصد
هشت و نیم صبح
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
سلام خدمت شاعر گرامی؛ متشکریم از انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار قافیه و ردیف‌ شعرهایتان!​

لطفا قبل از تایپ اشعارتان قوانین زیر را با دقت مطالعه بفرمایید:​

پس از ارسال حداقل ده پارت از دلنوشته خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.​

پس از ارسال حداقل دوازده پارت از مجموعه شعر، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

پس از اتمام تایپ مجموعه شعر، در تاپیک زیر اعلام کنید.​

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

پس از اتمام رصد، برای ویراستاری و ارسال اثر شما روی سایت، طبق موارد گفته شده در لینک زیر اقدام کنید.​

متشکریم از همکاری شما با انجمن رمانیک!​

با آرزوی موفقیت‌های روز افزون شما
|کادر مدیریت انجمن رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
*_پارت یک_*

دلش
برای همان شیشه‌‌های رنگی پنجره‌‌ها
بال می‌‌زد.
در خاطرش
قرآن قدیمی مادربزرگ،
روی طاقچه،
ته قلبش را
خالی می‌‌کرد.
همان خانه‌‌ قدیمی،
با حیاط کاشی شده‌‌ای که غبار
روی ایوانش می‌‌نشست
و مادر
صبح به صبح
جارویشان می‌‌زد.
از اتاقک کوچکی می‌‌گفت
که تنها اتاقِ خانه بود.
مادربزرگ
همان‌‌جا می‌‌ماند
و همان‌‌جا می‌‌خوابید.
شاید
سواد نداشت؛
اما قصه گویی‌‌های نظیر او را
دیگر هیچ‌‌جا
نشنیده بود.
دلش برای آغوش مادربزرگ
و تمام آن شکلات‌‌های رنگی شیشه‌‌ای
که در جیب پیراهن‌‌های نخی‌‌اش بود
و اگر پسری می‌‌شد، آرام،
به او می‌‌داد،
پَرپَر می‌‌زد!
آرامش آن خانه را
دگر
کجا می‌‌فروختند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
*_پارت دو_*

همه چیز
آن‌‌قدر ساده و بی‌‌آلایش خوب بود
که هرگز
فکرش را هم نمی‌‌توانست بکند
دست دنیا
شاید
بی‌‌رحم‌‌تر از آن گربه‌‌هایی باشد
که برای سیر کردن شکمشان
می‌‌پریدند
و بلبل‌‌های خوش صدای نگون بخت را
یک لقمه‌‌ی چپ خودشان،
می‌‌کردند.
دور از دغدغه
دور از ازدحام
در هوای پاک روستا
در خانه قدیمی مادربزرگ
با پدری که قهرمانش بود
و مادری که همدمش،
زندگی می‌‌کرد.
کودکی‌‌ای که شاید
رنگی رنگی‌‌هایش را
هر کودکی، ندیده باشد!
ماهی لغزان حوضش را
لمس نکرده باشد
و سقوط برگ‌‌‌‌های درختان حیاطش را
در پاییز
احساس نکرده باشد.
اما درد
غم،
گاه رنج
تمامی‌‌شان،
دست‌‌خوش یک اتفاق‌‌اند!
شاید
نخستین اتفاق غم‌‌انگیز
همان مرگ مادربزرگ بود.
کهولت سن؟
یا بیماری قند؟
مشکل کلیه؟
یحتمل، سنگینی قلب!
شاید هم تنهایی.
هر چه بود
آغاز تمام مسیر تغییر کرده‌‌ی زندگی‌‌اش
با تلخ‌‌ترین فاجعه
مصادف شد.
شاید هنوز هم
از شوک از دست دادن
آن لبخند
با دندان‌‌های مصنوعی
و چشم‌‌هایی
که در حصار چین و چروک غرق شده بودند،
بیرون نیامده بود.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
*_پارت سه_*

یادش نمی‌‌آید.
چند عمو داشت؟
و یا چند عمه؟
چند نفر؟
مادربزرگش چند بچه داشت مگر؟
آخر درست تا روزی که
خبر مرگ پیرزن
در روستا نپیچید،
هیچ‌‌کدامشان را
ندیده بود.
تنها
از این و آن شنیده بود.
از پدرش
که مادربزرگ
بچه‌‌های دیگری هم دارد.
کجا بودند؟
جایی که آن‌‌ها
آن را "شهر" می‌‌خواندند.
گویی پی خوشبختی
پی طی کردن گام‌‌های ترقی
به شهر
کوچ کرده بودند؛
اما او
فقط از شهر
می‌‌توانست بی‌‌رحمی‌‌هایش را
به خاطر بیاورد.
گرچه تا پیش از مرگ مادربزرگ
او هرگز
رخ شهر را هم ندیده بود.
یحتمل نمی‌‌توانست حتی تصور کند
جایی باشد که مزارع کشاورزی
و درخت‌‌های سر به فلک کشیده‌‌ی سیب،
زمین‌‌های گلی
و چراگاه برای گوسفندان
نداشته باشد.
جایی که تا چشم می‌‌چرخد،
دنیا خاکستری‌ست.
نگاه‌‌ها هم،
قلب‌‌ها نیز!
جایی که به نظر می‌‌آید
احساس در شریانش
نمی‌‌تپد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
*_پارت چهار_*

پیرزن که به دیار باقی کوچ کرد
به صبح فردایش هم کشیده نشد!
حتی نم اشک‌‌ها
مجال خشک شدگی نیز پیدا نکردند؛
اما کمی پیش از طلوع آفتاب
صدای شدید کوبش درب خانه
او را که از غم هجران مادربزرگ
نخوابیده بود،
بیدار کرد.
عده‌‌ای آدم به داخل خزیدند
که او پیش از این
به خاطر نمی‌‌آورد
هیچ کدام‌شان را دیده باشد.
خونسرد
و نه چندان نگران.
یحتمل
احساس می‌‌شد در نگاهشان
معنایی حضور ندارد
و نه موجودِ موجودیتی
که به حقیقت انسان،
معنا می‌‌بخشد.
آن‌‌طور که معرفی می‌‌شدند،
خواهر و برادرهای پدرش بودند.
چه‌‌طور؟
ناگاه سر رسیدند!
در تمام گذر بی‌‌امن این سال‌‌ها
هیچ‌‌کدام
حتی لحظه‌‌ای هم
پیدایشان نشد؛
اما یک شبه
با مرگ مادر پیرشان
که شاید اندوه چشمانش
از همین دلتنگی‌‌ها بود
سر و کله‌‌شان
در حوالی آرامگاه زنِ پیر
پیدا شد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
*_پارت پنج_*

زود بود؛
اما دلِ سنگ
دیر و زود سرش نمی‌‌شود.
کور که باشی
حرمت‌‌ها را
یادت نمی‌‌ماند
و آسودگی و بی‌‌نفس بودنی که نهی کند تو را
حرمت‌‌هایی را می‌‌شکنی
و دل‌‌هایی را لگدمال می‌‌کنی
که تقاصشان
دوزخ ابدی‌‌ست!
حرف حسابشان
ارث مادری بود!
آه، مگر این پیرزن
چیزی هم داشت
که از خود به جای بگذارد؟
تا جایی که او یادش می‌‌آمد
مادربزرگ
همین خانه‌‌ی کاهگلی را داشت.
همین دیوارهای سست
همان حوض
همان دار و درخت‌‌های فرتوت.
نه حتی دامی در خانه
و یا زمین زراعی
که بخواهد ارث بماند!
تنها
همین خانه بود
و تمام باقی مانده‌‌ی یادگار خاتون
همان تک اتاقش بود
که هنوز
صدای لرزان قصه گویش
عجیب گوش‌‌ها را
نوازش می‌‌کرد.
طلب ارث
مقصود به همان خانه بود؟
این‌‌طور که به نظر می‌‌آمد!
اما
در وجه دیگر چه؟
او
خانواده‌‌اش
پایشان به تنها همین خانه بند بود
و بس!
جای دیگری را
نداشتند که بروند.
از تمام فرزندان خاتون
تمام‌‌شان آن‌‌قدر ترقی را بالا رفتند
که ثروت در دل‌شان رخنه کرد
و از روستا
به دیار خاکستری شهر
کوچ کردند.
تنها پدر او بود
که به زادگاه خود
عشق می‌‌ورزید.
نه سوادی داشت
و نه کاری حسابی!
اما حرمت‌‌ها را
خوب یادش بود.
هرگز نشد
دست از پا درازتر کند
و بخواهد فراتر از چمن زار تپه‌‌ی انتهای روستا را
فتح کند.
ساده زیستی
اشتباه بود؟
نمی‌‌دانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
*_پارت شش_*

به هرحال
زندگی‌‌شان همان بود.
خانه‌‌شان همان‌جا!
معشیت و زندگانی را
با تکه تکه کار کردن‌‌های پدر
روی زمین مردم
می‌‌گذراندند.
دست و بال‌شان
تنگ بود؛
اما دل‌شان
فراخ؛
ولی گویا
به نظر نمی‌‌آمد آن آدم‌‌ها
حتی ذره‌‌ای بخواهند
از این ارث مادری
پا پس بکشند!
شاید همه چیز
یک اتفاق فیلم‌‌مانند بود؛
یک نمایش!
که آن‌‌قدر زود
با چنان سرعتی
آغاز شد
و ناگَه
به انتها رسید!
یادش هم نمی‌‌آید
فاصله‌‌ی بین مرگ مادربزرگ
و خانه‌‌ای که فروخته شد
چه مدت بود.
هرچه بود
سریع‌‌تر از پلک برهم زدنی!
تمام آن چیزی را
که از پیرزن مانده بود
و تمام خاطراتش بود،
به بی‌‌تفاوت‌‌ترین شکل ممکن
رها کردند
و شاید در ازای فروشش به مزرعه‌‌دار ثروتمند روستا
پولی نیز دریافت کردند؛
اما تمام ثروت دنیا را نیز می‌‌پرداختند
باز هم هیچ‌‌چیز
نمی‌‌توانست
جای خاطرات خاتون را
بگیرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
*_پارت هفت_*

آن‌چه که برایشان
به ارث مانده بود
آن‌‌قدر مالی نبود
که بتواند
به کار بیاید!
اهالی روستا نیز
هیچ‌‌کدام
قصد فروش هیچ‌‌کدام از خانه‌‌هایشان را
نداشتند!
درحالی که خریدار خانه
مدام نهیب می‌‌زد
باید از خانه‌‌ای که دیگر مُلک اوست،
بیرون روند.
میان دو راهی
ماندند!
ناچار بساط را بسته،
سرانجام به دیار خاکستری‌‌ها
کوچ کردند.
با همان اندکی پول
توانستند پول پیشی بدهند
و کمی را در گوشه‌‌ای
جمع کرده و نگه دارند.
خانه
عجیب بوی غریبگی می‌‌داد.
در طبقه‌‌ی چهارم ساختمانی بلند
با دیوارهای گچی خفقان آور
و فضایی بسته که به صد متر نیز نمی‌‌رسید!
همه‌‌چیز با او غریبه بود!
شاید باورش
کمی برای او سخت بود.
رها کردن آزادی آن‌چه‌‌ پشت تپه‌‌ی ابتدای روستا بود
به قیمت چنین چهاردیواری‌‌ای
به احمقانگی نمی‌‌مانست؟
اما شاید آن لحظه
تنها بخش کوچکی
از عذاب اشتباه
دست تقدیر بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
*_پارت هشت_*

به جای مکتب‌‌خانه‌‌ی کوچک روستا
به جای زمین گرمی که رویش
می‌‌نشستند
و تماماً
صمیمیتی عجیب احساس می‌‌شد،
سر از مدرسه‌‌ای دولتی در آورد
که دیوارهای تیره و بلندش
عجیب او را
به یاد زندان و قلعه‌‌هایی برای حبس ابد
می‌‌انداختند.
شهر که می‌‌گفتند
این‌جا بود؟
آه!
چه چیزی دلیل ترجیح این دنیای خاکستری
در برابر
زمین‌‌های طلایی گون و فراخ گندم
و سرخی سیب‌‌های رسیده
روی درختان سر به فلک کشیده
می‌‌شد؟
شاید او نمی‌‌دانست
تنها طمع ثروت
تنها حرص‌‌های نفسانی
شاید
دلیل تمام این
درجا زدن‌‌ها بودند.
گاه باید گفت؛
باید پذیرفت!
احساسات پاک یک کودک
برخی اوقات
باعث شعوری می‌‌شوند
که از یک انسان میانسال
بر نمی‌‌آید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
*_پارت نُه_*

دردسرساز بود
و سخت؛
اما نهایت
پدر
توانست جایی
در کارخانه‌‌ای
به عنوان نگهبان شیفت شب
کاری دست و پا کند.
کار نان و آب داری نبود!
مالی دست‌‌شان را نمی‌‌گرفت
که چندان
‌ دل‌شان را خوش کند!
بیش از نیمی‌‌اش
صرف اجاره خانه می‌‌شد
و باقی‌‌اش را نیز باید گفت
زندگی
بس خرج دارد!
آه!
مگر آسایش آن خانه‌‌ی کاهگلی
چه چیزش اشتباه بود
که دچار به اجبار
برای این نقل مکان شدند؟
گمان می‌‌کنم که یحتمل
دردناک‌‌ترین قسمت روایت
آن جایی باشد
که حسرت در دل کودکی
بنشیند.
در روستا و آن مکتب خانه
همه‌‌چیز بی‌‌آلایش
و همه کس باهم
صمیمی بودند.
گاه حتی با لباس‌‌های ساده
و شاید خاکی!
مهم خندیدن‌‌های از ته دل‌شان بود!
نه آن کلاس‌‌های شلوغ شهری
با کودکانی
که لوازم گران قیمتشان را
آن دفترهای سوپرمن دارشان را
بسته بندی شده
و کاملاً براق
از کیف روی میز می‌‌گذاشتند
و چه‌‌قدر حسرت می‌‌کشید
و شاید نیز در شرم می‌‌سوخت
از در آوردن دفترهای کاهی
و قدیمی.
مدادرنگی‌‌های کهنه
و کتاب‌‌های دست دوم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین