. . .

تمام شده مجموعه شعر بطن خفقان | آرا (هستی همتی)

تالار اشعار کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۲۲_۲۲۳۷۵۲_6knr.png

نام مجموعه شعر: بطن خفقان

شاعر: آرا (هستی همتی)

ژانر: تراژدی، اجتماعی

قالب: سپید

*مقدمه

می‌‌پیچد
صدای ازدحام
بر گوشش
و نگاهش
خیره به افق طلایی خورشید.
زمزمه گویان
به زیر لب
می‌‌دوید به سوی حوض آبی
و دست می‌‌کشید
بر زلالی آبش.
گاهی ماهی
همدم زبان بستگی‌‌هایش بود!
خواندن‌‌هایی که بوی
پا بر سن گذاشتن، می‌‌دادند.
می‌‌خواند
از مادری که جانش را
میان رنج‌‌هایش
سوزانده بود
و از همان پدری
که صد بر هیچ
به تمامی دنیا، باخته بود!

بیست و شش دِی ماه هزار و چهارصد
هشت و نیم صبح
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
*_پارت ده_*

اما اوضاع به مراتب بد
و بدتر نیز شد!
سنگ‌‌دلی گویی
در تمام جماعت خاکستری نشینان
رواج بی‌‌حد و مرزی داشت!
از مسخره شدن‌‌های زنگ تفریح
که به کابوس می‌‌مانستند
و از تحقیر شدن‌‌های ساعات کلاس
که از شغل پدر می‌‌پرسیدند!
لزوم این پرسیدن چه بود؟
شاید دل کودکی آن‌‌جا
می‌‌شکست!
ولی می‌‌شد گفت
دست تقدیر
به آن تمام
راضی نمی‌‌شد!
باز هم یادش نمی‌‌آمد.
آغاز بیچارگی بعدی
از کجا آمد؟
یحتمل
از همان شبی بود که پدر
در شیفت نگهبانی
خسته و بس
خواب آلود بود.
غفلت کوتاهی کرد
شاید او مقصر نبود!
اما یک حواس پرت
یک ندانم کاری
تمام زندگی کوچک نوپایشان را
که به مراتب بدتر از پیش می‌‌شد
تماماً
به غباری ابدی
بدل کرد!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
*_پارت یازده_*

یک آتش سوزی کوچک
و یک کبریت
که خاموش نشده بود،
یک سیگار
تقریباً یک سوم ابعاد فراخ کارخانه را
در شعله‌‌های آتش
سوزاند!
و شاید این اتفاق
جمع زیادی را
از نان خوردن
انداخت!
فاجعه به مراتب
اثرات ناگوارتری داشت!
شکایت و دادگاه،
مدام رفت و آمدها به پاسگاه
و مامورینی که بارها
درب خانه آمده بودند
و آبرویی
که در همسایگی
تماماً
فرو ریخته بود!
یک ماه تمام
کش مکش‌‌ها
به طول انجامیدند
و آیا می‌‌بایست
نامش را شانس گذاشت که رأی دادگاه
این‌طور صادر گشت
که پدر
زندان نرود!
حبس نکشد
و در ازایش
ماهانه
کماکان
مبلغی بپردازد
شاید که پس از چند سال
تمام بدهی
تسویه شود!
باز هم، شاید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
*_پارت دوازده_*

سگ دو زدن‌‌های پدر
تازه در مرحله‌‌ی آغاز بود.
کارگری کردن برای مردم
شبانه روز!
شاید در ماه
کمتر از پنج روز
پدر را می‌‌دید
و بدتر
اجاره خانه‌‌ای بود
و صاحب خانه‌‌ای
که اگر سر ماه
حسابش تغذیه نمی‌‌شد
الم شنگه‌‌ای به راه می‌‌انداخت
که آن سرش
ناپیدا.
مگر یک مرد
یک پدر
با تمام اوضاع اقتصادی
زیر خط فقر
تا چه اندازه
توانش یارای همت دارد؟
اما باید گفت ناشکری
همه چیز را بدتر کرد؟
یا بی رحمی اقبال؟
آه!
بدبیاری تمامی نداشت؟
آخر تا به کجا؟
گمان می‌‌رود
تا همان شب بارانی
چیزی نمانده به سال نو
شاید سه هفته کمابیش،
تصور می‌‌کرد
بدترین فاجعه در ابتدا
مرگ مادربزرگ بود.
سپس حبس شدن در چهاردیواری خاکستری
و پس از آن
افتضاح به بار آمده
در کارخانه.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14
*_پارت سیزده_*

اما
درست در همان شب که بوران
همه‌‌جا را سفید کرده بود
و بخاری خانه
برای کاهش حداکثری هزینه‌‌ها
در کمترین شعله‌‌ی ممکن می‌‌سوخت
و او
در حین لرزیدن از سرما
با ژاکت‌‌های کهنه
چسبیده به بخاری مشق بابا نان داد می‌‌نوشت،
درب خانه را به ضرب
کوفتند.
آه یادم نبود.
درست‌‌تر این است
که زنگ خانه را
به ضرب نواختند.
چه کسی می‌‌توانست باشد؟
پدری که به شب کاری
در یک ساختمان نیمه کاره رفته بود
یا صاحب خانه
که برای گله و تهدید به تخلیه آمده بود؟
نه!
پدر نمی‌‌توانست باشد.
او تمام این ماه‌‌ها
روزها کارگری قالیشویی را می‌‌کرد
یا کارواشی‌‌ها را
و شب‌‌ها
به سراغ همین ساختمان نیمه ساخته می‌‌رفت.
در حاشیه شهر بود
و چون غیرقانونی می‌‌ساختند
عملاً در خفا
و تاریکی شب
تازه کارشان شروع می‌‌شد.
نه بیمه‌‌ای در کار بود
و نه هیچ پشتوانه‌‌ی دیگری.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #15
*_پارت چهارده_*

مادر، لب گزید.
مشخص بود در این چند ماه
چند قرنی پیر شده،
پوستش چروک برداشته است.
با وحشت و هراس
چادر گل گلی به سر کرد
و عجولانه به حیاط رفت.
او
از همان بالا
لب پنجره
تنها نظاره کرد.
مردی را می‌‌دید که نه پدرش بود
نه صاحب خانه!
احساس می‌‌کرد مرد،
یکی از همان کارگرهایی‌ست
که با پدرش
کار می‌‌کرد.
او از ساختمان تا آن‌جا را
آن هم بی پدرش
برای چه آمده بود؟
پاسخ این سوال را
آن شب
هرگز درنیافت.
حتی زمانی که مادر
با صورت درهم رفته
چشمان خیس
و نگاه غمزده
داخل آمد.
تند و هراسان سفارش کرد
درب را روی هیچ کس باز نکند
و هیچ جا نرود
تا مادر برگردد.
او نفهمید
و ندانست
تا فردایش.
تا روزی که پدرش را
خفته در تخت دید.
تا زمانی که سپیدی دیوار بیمارستان
دور سرش چرخید
و او
از اعماق دل
ضجه زد.
دنیا را لعن کرد
و دنیایش را، منع!
پدری که عاجزانه تلاش می‌‌کرد
زندگی‌‌شان را
با چنگ و دندان نگه دارد.
همان قهرمان زندگی‌‌اش!
چه دردناک
همچون تمام قهرمان‌‌های داستان‌‌های ماندگار
ذره ذره
آب شد.
سقوط از کف طبقه دوم
و آواری که از ساختمان بی‌‌مجوز درحال ساخت
رویش ریختند
و نخاعی که قطع شد.
شاید به قیمت
قطع شدگی باقی مانده‌‌ی امید یک زندگی بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #16
*_پارت پانزده_*

آه!
لعن بر این دست تقدیر.
نفرین بر پیوند زجر
بر ریشه‌‌ی یک زندگی.
پدری که در بستر خوابید
و روز به روز افسرده‌‌تر از پیش شد.
چهره‌‌ای که روزی تنومند
و نماد امید
برای او بود
جز چروک
و استخوان ور آمده‌‌ی گونه‌‌اش
چیزی از او نمانده بود.
احتمالاً حال
نوبت مادر فرا رسیده بود.
نوبت پیرتر شدنش
سوختنش در آتش این غم
و درد
و دویدن
برای نرسیدن!
روزها کارگری در خانه مردم
و شب ها
پرستاری از سالمندان.
او مانده بود
و غم دیدن رنج دو والد سوخته‌اش؛
والدین فدا شده‌‌اش.
شرایط حتی
به جایی کشانده شد که دیگر
به بن بست مانست!
درآمدی که کم می‌‌آمد
و مدرسه‌‌ای که دیگر
کابوس مطلق می‌‌شد.
تنها یک واژه
شاید این نیز دردناک‌‎‌تر بود!
ترک تحصیلی که صادر شد.
حال او نیز
با آن دستان کوچک
و قلب پاک سوراخ شده‌‌اش
می‌‌رفت تا شاگردی بقالی‌‌ها را بکند.
تمیزکاری مغازه‌‌ها را،
متحمل شدن سرکوفت‌‌ها را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
*_پارت شانزده_*

دور از ذهن به نظر می‌‌آید
اگر بگویم
باز هم
تمام این درجا زدن‌‌ها
کاستی داشت؟
باز هم همه چیز
کم می‌‌آمد!
بدهی آتش سوزی کارخانه
اجاره‌‌ی سر به فلک کشیده‌‌ی خانه
و دوا و درمان‌‌های پدر
که قطع بر یقین اگر به آن رسیدگی نمی‌‌شد
اوضاع جسمی‌‌اش
از چنین چیزی
بدتر نیز می‌‌شد!
دگرگون کننده‌‌ترین حقیقت این میان نیز
چنین تلقی می‌‌شد که پدر
کنترل جسمی نیمی از بدنش را
به طبع نداشت
و تنها گذاشتن هر روزه‌‌اش در خانه
دل آشوبگی به همراه می‌‌آورد!
یقیناً این مرد
به تنهایی
اسطوره‌‌ی یک قوم می‌‌شد!
شبانه روز کار کردن‌‌های مادر و فرزند
به هیچ جا بند نمی‌‌شد.
چشم که برهم می‌‌گذاشتند
دیگر پولی برای اجاره خانه نمی‌‌ماند!
آن روزهای آخر زمستان
که آدمیان پی خرید‌‌های رنگین
و نو کردن دلشان می‌‌رفتند
زندگی این خانواده
و چه بسا جمع زیادی از چنین خانواده‌‌هایی
کهنه و تارتر می‌‌شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #18
*_پارت هفده_*

شاید یک هفته
به سال نو مانده بود
شاید حتی کمتر
دقیق به خاطر نمی‌‌آورد.
از پادویی مغازه میوه فروشی
به خانه آمده بود.
حوالی ظهر بود
و دستان پینه بسته‌‌ی کوچکش
گویی بیش از این
دیگر نمی‌‌کشیدند.
به مقابل درب که رسید
یک جفت کفش تماماً مردانه
توجهش را جلب کرد.
مکث کرد؛
ایستاد.
مردی در خانه؟
آب دهانش را فرو داده
به داخل رفت.
مرد صاحب خانه بود
روی زمین بی فرش خانه
نشسته بود.
آره یادش آمد که فرش را
فروخته بودند
تا پولش
شاید به دردی بخورد.
مادر
طوری می‌‌نگریست
که تمام صورتش
به مردگان می‌‌ماند
و پدر
سر در گریبان
با صدای نامفهوم زمزمه می‌‌کرد.
فلجش
زبانش را هم بسته بود.
مرد صاحب خانه تا او را دید
دیگر درنگ نکرد
برخاست و با صدایی مرتعش
و بس جدی
به سوی خروجی
گام راند.
فریادی که می‌‌گفت
یا تا شب بساطشان را بسته و
از خانه می‌‌روند
یا با حکم تخلیه درون دستش
می‌‌رود
و حکم جلبشان را
می‌‌آورد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
*_پارت هجده_*

خدایا!
چنین تلخ‌‌تر هم مگر
می‌‌شد؟
تقاص چه چیز از جانب‌شان پس داده می‌‌شد؟
اصلاً کجا بودند؟
همان عمه‌‌ها و عموهایی که بر سر ارث
به روز نکشیده آمدند؛
اما در این درد
و در این زجر
گم و گور شده بودند؟
همه چیز
سریع‌‌تر از آن‌که دردش احساس شود
آغاز
و تمام شد.
مادری که با فغان
اثاث خانه را بار می‌‌زد
و پدری دست و پا بسته
که از شانس خود خسته
و سرگشته و پریشان بود.
گاه با لبخند ضعیف
او را می‌‌نگریست
تا هنوز به فرزندش بگوید
نگران نباشد!
دیر نبود؟
شاید هم بتوان گفت مرد،
بیش از همه عذاب می‌‌کشید.
دیدن آن که سربار خانه بود
و همسر و فرزندش
درست مقابل چشمانش
جان می‌‌دادند.
صاحب خانه چه؟
یحتمل نشسته بود
و با آن حکم تخلیه‌‌ی کذایی
خودش را در حیاط باد می‌‌زد
تا خیالش راحت باشد؛
که نظاره کند تمامِ خانه
خالی می‌‌شود.
به راستی
سنگ دلی
بخش جدا ناپذیر از دنیای خاکستری‌‌ها بود؟



پایان

بیست و هشت دِی ماه هزار و چهارصد
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه‌‌ی بعدازظهر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

همیار کتاب

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1513
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
58
پسندها
411
امتیازها
83

  • #20
عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین