مقده:
من به یک کوه پر از درد شباهت دارم
از دل خسته خود قصد عیادت دارم
بر لبم مهر سکوت است ولی، در دل خویش
من از این غصه و این درد روایت دارم... .
زمانی بود که، انسان حتی نمیداند که وجود داشته و چه شگفتیهای در آن نهان است؛ حالا میخواهم شما را به زمانی ببرم که باهیچ عددی، نمیشود گفت چندین سال پیش بوده است؛ میخواهم شما را به زمانی ببرم که کسی نمیداند چندین سال پیش است و از شگفتیهای آن بیخبر است.
اما میخواهم از بردگی بگویم! از بردگی بیرحمانه، ظالمانه؛ از پای مال شدن حق مظلوممان، وضعیف بقا در دنیایی بیرحم، که حتی برادر به برادر رحم نمی کند!
از دختری مظلوم و تنها، که حتی به جرم برده بودن، حق حرف زدن هم از او میگیرند؛ اما او با باطنی زخمی روحی خسته ادامه میدهد؛ به امید روزی که در بند کسی گرفتار نباشد! به امید روزی که برده کسی نباشد! آری به امید آزادی ادامه میدهد!
***
دلارین
پارچه رو خیس کردم روی شیشه کمد کشیدم؛ آی!دلم ضعف میره الان سه روز غذا نخوردم، اینم از بدبختیهای برده بودن. دست و پاهام طاول زده، چند وقت دیگه زمستون میشه تازه بدبختیهامون شروع میشه. دوباره پارچه رو داخل سطل آب کردم که صدای ارباب باعث شد سرم رو بالا بگیرم. بالحن کش داری لب زد دلارین؟ از لحنش معلوم بود حالش خوب نیست نگاه ترسیدهام روبهش دوختم که شلاق توی دیستش رو بالا آورد به تنم زد. لب زدم: ا... ار... ارباب؟!، پوزخندی زد. با شلاق افتاد به جونم بیصدا اشکهام مهمون گونه هام میشدن؛ میدونستم اگه صدام دربیاد ضربههاش شدت میگیره برای همین سکوت اختیار کردم. هروقت که م×س×ت میکنه همین آش و همین کاسه.
***
مامان دستش رو نوازشوار روی موهای طلاییام که دقیقا همرنگ موهای خودش بود کشید. گفت: درد داری؟ سری به نشونه منفی تکون دادم. گفتم:
_ مامان چیشد که برده شدی؟
آهی کشید و گفت:
_ همونطور که خودت هم میدونی، من ایرانی نیستم. وقتی با پدرت ازدواج کردم اومدم ایران وضع مالی خوبی نداشتیم، اما کنار هم خوشحال بودیم چند وقت که گذشت من باردار شدم. چهار ماهه بودم، یه شب پدرت با رنگ و روی پریده اومد خونه. میگفت چندنفر می خوان بکشنش و دنبالشن وسیلههای ضروری رو بردار باید بریم.
اون شب فرار کردیم اما هرجایی میرفتیم مثل سایه دنبالمون بودن؛ دست ازسرمون بر نمیداشتن. هشت ماهم بود، توی یک کلبه داخل جنگل پناه گرفتیم، چند روزی که گذشت پیدامون کردن. گیر افتادیم، دقیقا یادمه اون شب بارون میزد انگار آسمون هم دلش برای ما میسوخت.
به اینجای حرفش که رسید، مکسی کرد و ادامه داد: پدرت از من خواست فرار کنم، اولش قبول نکردم اما وقتی خواست به خاطر تو این کارو کنم قبول کردم. از در پشتی فرار کردم و چون حامله بودم نمیتونستم زیاد تند بدوم؛ تقریبا رسیده بودن بهم که ارباب رو دیدم. ازش خواهش کردم کمکم کنه. اونم گفت اگه بردهاش بشم کمکم میکنه؛ منم قبول کردم فقط، فقط به خاطر تو، چون نمیخواستم آسیب ببینی، اون لحظه به هیچچیز غیر از تو فکر نمیکردم.
پرسیدم:
_ مامان پس بابا چی؟
با لحن غمگینی جواب داد: نمیدونم.
لبخندی زد و گفت:
_ اما خوشحالم تورو دارم.
همینطور که سرم روی پای مامان بود چشم هام رو بستم و لب زدم:
_ مامان قول بده تنهام نذاری.
دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
_ قول میدم همیشه کنارت بمونم؛ قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم.