آغاز راه(فصل اول)
از اتاق خارج میشوم و با عجله به طرف درب خروج راه میافتم، مضطراب آب دهانم را قورت میدهم و نگاهی به اطراف میاندازم. سکوت مرگبار اطرافم، اعصابم را خرد کرده. با نگاهی به ساعت مچی، متوجه میشوم که ساعت دو و بیستو هفت دقیقه است. چیزی تا نیمه شب نمانده! پا تند کرده و با ترس و نگرانی به طرف ماشین حرکت میکنم، ع×ر×ق شدیدی پیشانیام را خیس میکند. با دستانی لرزان کلت کمریام را پشت شلوار لی آبی رنگ و لباس قرمز رنگ چهارخانهام پنهان کرده و وسایل ضروریام را همراه با کارت پول، پاسپورت، شناسنامه و دیگر مدارک برداشته و در جیب شلوار و لباسم مخفی میکنم. عکسهای یادگاری خانوادهام را به همراه دیگر وسایل ضروری داخل چمدان گذاشته و درب چمدان را قفل میکنم، سپس چمدان را داخل صندوق عقب ماشین میگذارم و درب صندوق عقب ماشین را محکم میبندم. گوشیام را برداشته و به کسی که قرار ملاقات داشتم زنگ میزنم اما کسی جواب نمیدهد، خشمگینانه دوباره این کار را انجام میدهم اما فایدهای ندارد. گوشی را خاموش کرده و آن را در جیب لباسم قرار میدهم، با عجله درب پارکینگ را باز کرده و سوار ماشین سفید رنگ خود میشوم. با فشار دادن کلاج دنده را عوض کرده و پایم را روی گاز میگذارم. با ماشین به سرعت از پارکینگ خانهام خارج میشوم و با سرعت مسیر فرودگاه را در پیش میگیرم. ناگهان درست در مقابلم چند ماشین پلیس توقف میکنند. با صدای گوش خراش و بلند ترمز ماشین را نگه میدارم، دلآشوب و اضطراب شدیدی سر تا پایم را فرا میگیرد. ع×ر×ق پیشانیام را خیس کرده است. دستانم از شدت ترس میلرزد. ماموران پلیس با عجله از ماشین پیاده میشوند و کلت کمریشان را به طرفم نشانه میگیرند، یکی از آنها با بلندگو در مقابلم میایستد و با لحن خشنی شروع به صحبت میکند.
- زود از ماشین پیاده شو و دستاتا بزار بالای سرت، دستات جایی باشن که بتونم ببینم.
کمی تعلل میکنم. ثانیهها به سختی میگذرند. قلبم از شدت تپش میخواهد منفجر شود. ناگهان با شدت پایم را روی گاز میگذارم. ماشین با غرش بلندی به طرف جلو و درست روبهروی ماموران پلیس حرکت میکند. گلولهها صفیرکشان از کلتهای کمری مامورین پلیس خارج شده و به آینه و شیشه جلوی ماشین برخورد میکند. سرم را کمی پایین میآورم تا از گلولهها در امان بمانم. ماشین با نزدیک شدن یکی از ماموران را زیر میگیرد و با ضربه محکمی به ماشین پلیس آن را کنار میزند و از آن عبور میکند. گلولهها از پشت شیشه عقب ماشین را میشکنند و درست به شیشه جلویی برخورد میکنند، با شدت آب دهانم را قورت میدهم. باید هر چه زودتر خودم را به فرودگاه برسانم، در میانه راه از کامیون سیاه رنگی که به نظر به ماموران اطلاعاتی تعلق دارد عبور میکنم. کامیون به محض دیدن من تغییر جهت میدهد و به دنبالم میافتد. شخصی آژیر قرمز رنگی را بالای سقف آن میگذارد و صدای آژیر را در محیط اطرافم پخش میکند، سپس با اسلحه رگبار من را به گلوله میبندد. از چراغ قرمز با سرعت عبور میکنم، تعدادی از ماشینها با بوق زدن به این کار اعتراض میکنند. بی توجه به آنها راهم را ادامه میدهم، ناگهان بالگردی درست روبهرویم قرار میگیرد و شخصی از درون آن به طرفم شلیک میکند. بیتوجه به آن سرعتم را بیشتر میکنم، ناگهان صدای پنچر شدن تایر ماشین ترسم را بیشتر میکند. کنترل ماشین را از دست میدهم و با چند پیچ پیدرپی از مسیر جاده منحرف میشوم، ماشین با پرش بلندی چپ میشود و در گوشه جاده خاکی میافتد. درد شدیدی بدنم را فرا میگیرد، چشمان خستهام را به سختی میتوانم باز نگه دارم. با زحمت آب دهانم را قورت میدهم و از ماشین خارج میشوم، درست چند ماشین پلیس و کامیون امنیتی در مقابلم میایستند و من را محاصره میکنند. ماموران به سرعت از ماشین خارج میشوند و اسلحه به دست به طرفم حرکت میکنند، سپس همگی دور و اطرافم را محاصره میکنند و با حالت تهدید آمیزی اسلحههای خود را به طرفم نشانه میگیرند. یکی از آنها اسلحه را روی شقیقهام میگذارد، سپس با ضربه محکمی من را نقش زمین میکند. شخص دیگری با دستبند دستانم را از پشت محکم میبندد، کلت کمریام را از پشت شلوار آبی رنگ و لباس چهارخانه قرمز رنگم در میآورد و من را خلع سلاح میکند. سپس من را از زمین بلند و روانه ماشین پلیس میکند، سعی میکنم با دست و پا زدن و داد و فریاد مانع کار ماموران شوم اما فایدهای ندارد. ماموران با خشم من را داخل یکی از ماشینهای پلیس میاندازند، سپس همگی سوار بر ماشینهای پلیس و کامیونهای امنیتی خود میشوند و به طرف اداره پلیس حرکت میکنند... .