اولین برداشتی که از ماجرا به ذهن زویی میرسد، همین میشود و او برای اثبات فرضیه اش بیشتر روی حرکات بقیه دقت میکند. چنان بلند حرف میزنند که راهرو مملو از
صدا شده! جملات در هم آمیختهاند، اما میشود چند کلمهی از صحبت بقیه را شنید.
- اوه! دختر بیچاره!
در صدای دخترکی که این حرف را میزند، ترحم وجود دارد، مگر نه؟
- بچهها، نظرتون چیه بریم پیداش کنیم دلداریش بدیم؟
و خندههایی که به دنبال حرف تمسخر آمیز آن پسر شنیده میشود!
- این جملهها خیلی قشنگن! ولی کنجکاوم بدونم مخاطبشون کیه؟
دختری که این حرف را میزند و سپس روبه دوستانش میخندد!
زویی ای که در میان همهی آن دانش آموزانی که میآیند و میروند، به تنهایی مانده و با تعجب اطراف را مشاهده میکند. ماجرا از چه قرار است؟ چه اتفاقی افتاده؟
ل*ب زیرینش را به دندان میگیرد و به سوی پنل آویزان به دیوار راهرو میرود. تنها کاغذی را که روی آن به چشم میخورد، برمیدارد. دستی به سوی کنجکاوی اش دراز شده و آن را قلقلک داده است، اکنون باید آن را بر طرف کند. باید حس کنجکاوی بیدار شدهاش را، دوباره به خواب فرو ببرد.
نگاه سردرگمش را روی متون کاغذ میچرخاند و شروع به خواندن آن میکند. با هر جملهای که میخواند، احساس میکند نفسش بنده آمده و قلبش فشرده میشود. هر جملهای که میخواند، اخمش را پررنگتر و تپش قلبش را تندتر میکند.
"چشمانت دنیایم بودند، دنیایم را از من گرفتی.
صدایت لالایی شبانهام بود، لالایی ام را از من گرفتی.
دستانت آرامشم بودند، آرامشم را ربودی.
حضورت دلیل پشت لبخندم بود، لبخندم را ربودی.
تو رفتی و مرا رها کردی.
هیچ به اینکه بعد از رفتنت چطور سر کنم، فکر کردی؟
فکر کردی نبودنت چه حفره ای در دلم درست کرده؟
با این دلتنگی چطور سر کنم؟"
دستان لرزانش را که به سردی یخ درآمدهاند، میفشرد تا کاغذ از دستش نیفتد. چهرهی
رنگ پریدهاش نشان از حال خرابش میدهد.
چطور امکان دارد؟ این متنها... این نوشتهها... اینها که برای او هستند! این متن را دیروز، در اردو نوشت! اما سریع آن را مچاله کرده و گوشهای انداخت.
پس اکنون موضوع چیست؟ چطور شده که کاغذ دور انداخته شدهاش، مقابل چشمانش سبز میشود؟
به نفس نفس میافتد و صدای تپش قلبش در گوشش فستیوال به راه انداخته! عـ*ـرق از پیشانیاش جاری میشود و آن هم در اواسط ماه اکتبر؟ نه! این عـ*ـرق گرما نیست! عـ*ـرق سردی است که وحشتش را به رخش میکشد. آری؛ ترسیده است!
سینهاش مدام جلو عقب میشود و گوشههای کاغذ را در دستش میفشرد. دندانهایش را با خشم روی هم میساید و چشمانش به سوی نوشتههای پایین کاغذ سُر میخورد. این نوشتهها دستخط او نیستند و شخصی بعداً اضافه کرده است، اما که؟
با دستپاچگی و نفسی که چیزی به بند آمدنش نمانده، شروع به خواندن میکند.
"میدونم همتون با خوندن اینا چه فکری میکنید، اما بذارید روشنتون کنم. این نوشتهها
شعر یه
شاعر معروف یا دیالوگ یه کتاب نیست. این نوشتهها، نامهی عاشقانه و غمگین زویی کوچولومون به مخاطب مجهولشه! زویی وینچستر از کلاس ای هفت، اگه داری این کاغذ رو میخونی باید بهت بگم که دمت گرم! چه جملههایی بودن! تقریبا من رو به گریه انداختن! دختر کوچولو حالا چه حسی داری؟ هدیه ام بهت تونست شکست عشقیت رو از یادت ببره؟"
بغض سد گلویش میشود و با تعجب به کاغذ خیره میماند. ذهنش
گویا در یک سیاهی مطلق فرو رفته و قلبش ایست کرده. سعی میکند مانع ریختن اشکهایی شود که پرده مقابل دیدگانش میکشند! با یک دستش کاغذ را مچاله و با نهادن دست دیگرش روی دیوار، سعی میکند مانع افتادنش روی زمین شود.
امکان ندارد!
این متن چگونه سر از این مدرسه در آورد؟ آن کاغذ، پا ندارد که بلند شود و از کوه به اینجا آید! این اتفاق زیر سر کیست؟ این ظلمِ به ظاهر هدیه، از سوی کیست؟
ل*ب زيرينش را به دندان میگیرد و سرش را آرام آرام بالا میبرد. دانش آموزان میآیند و میرود. در دست اکثرشان آن کاغذ نحس و روی ل*ب هایشان قضاوت دیده میشود. یا میخندند و یا ترحم نشان میدهند.
چرا؟ به حال او؟
چرا باید مورد تمسخر بقیه قرار گیرد؟ او که کاری نکرده!
گناهکار کسی است که به خود جرعت ورود به حریم شخصی اش را داده، نه اویی که قصدش تنها درد و دل کردن با کاغذ بود و بس!
دوباره سرش را پایین میاندازد و موهای بلندش روی شانههایش میریزند. دیدن کاغذهای پخش و پلا شده روی زمین و دستانی که به سمتشان میروند تا آنان را بردارند، چون خنجری در قلبش فرو میرود. هر کسی که خم میشود و کاغذ را برمیدارد تا او نیز از ماجرا سر در بیاورد، زخمی روی قلبش ایجاد میکند؛ زخمی که از یک زخم بزرگتر و دیرینه تر سر چشمه میگیرد.
کل مدرسه دارند راجع به او میفهمند و شاید اکنون او را نشناسند، اما به زودی برعکس میشود. آنگاه باید چه کند؟ چگونه باید به مدرسه آید و از دست قضاوتها و حرف های دیگران در امان بماند؟ نه! نمیتواند مقاومت کند! نمیتواند در برابرشان بایستد. اینجا جای او نیست! نباید میان کسانی که هر آن ممکن است انگشت اشاره سویش بگیرند، بایستد.
یک قدم جلو برمیدارد. بدنش چون تکه یخی شده، لیکن از درون دارد میسوزد! قلبش آتش گرفته و دارد روحش را به خاکستر تبدیل میکند. باید برود، وگرنه مقابل چشمانی که از هر سو منتظر نظاره کردن شکست یک نفر هستند، میافتد و زخم قلبش سر باز میکند.
پا تند میکند و دوان دوان، از میان همه رد شده و به دستشویی دخترانه پناه میبرد.
آریا همانطور که در کلاس نشسته و با مدادش روی میز ضرب گرفته، با اخم نگاهی به ساعت مچی اش میاندازد. ساعت هشت و ربع! پس چرا هنوز زویی نیامده است؟ درست است که زنگ اول، درسی ندارند و زنگ خالی به حساب میآید، اما زویی تا کنون اینقدر دیر نکرده است.
نفس حبس شده در سینهاش را با کلافگی بیرون میدهد. در کلاس باز میشود و آریا با شوق اینکه زویی باشد، سرش را به سوی در میچرخاند. ورود امیلیا به کلاس ضد حال بزرگی به او میزند و موجب میشود کلافه مداد را لای کتابش بگذارد.
امیلیا با لبخند هیجان زدهای روی ل*ب و درحالی که دوتا کاغذ در دست دارد، وارد کلاس میشود و کنار تخته وایتبورد میایستد. صدای رسایش که رگههایی از هیجان درونش به چشم میخورد، همه را از کارشان باز میدارد و آنان را کنجکاو میکند.
- بچهها،
خبر بزرگی واستون آوردم! یعنی باورتون نمیشه!
نام
رمان: میدان عطش ژانر: اجتماعی نویسنده: سوما غفاری خلاصه: در میان ماجراهای رنگارنگ زندگی، چه میدانیم از الکسایی که یک دختر آرام، با ننگی بزرگ روی نامش است؟ چه کسی میداند سال جدید دبیرستان چگونه سپری خواهد شد، آن هم زمانی که شایعاتی راجع به شان فاستر در گوشها زمزمه میشود و اریک کارتر،...
romanik.ir