#1
هوا بسیار گرم بود، به نفس نفس افتاده است. مشتهایش پی در پی روی آن کیسهی بیچاره فرود میامدند، اخر مگر گناه آن چه بود که باید مشتهای قوی او را مهار میکرد.
مگر میشود! مگر میشود آن چشمهای گیرا را که روزی دنیایش بودند از یاد ببرد، هروقت به آن خاطرات لعنتی فکر میکرد این بلا به سرش میآمد، دگر مشتهایش را نمیتوانست مهار کند.
- آنیا چه غلطی داری میکنی؟ گرما زده میشی دختر.
این صدای کلاراست که سوهان روحش میشود، از آن کیسهی بیچاره دل میکَند و در حالی که نفس نفس میزند جوابش را میدهد.
- خیلی خب کلارا! من تسلیمم.
دستانش را به نشانهی تسلیم بودن بالای سرش میگیرد و پوزخند میزند، بعد از آن برخورد مرگبار دگر نتوانسته لبخند کجی هم بزند.
- بیا یه دوش بگیر، باید نهار بخوریم و بریم برای اول شدن.
- هی دخی جون، آروم تر! پیاده شو باهم بریم.
کلارا پوزخند میزند میداند این دختر به هیچوجه شکست نمیخورد.
- امیدوارم این دفعه رو شکست بخوری.
پوزخندش را غلیظتر میکند، خوب میداد امروز هم مثل یک گرگ زخمی است، هجوم خاطرات آن لعنتی به سرش باعث شده دگر حتی خودش را هم نشناسد! این دختر حتی گریه کردن هم از یاده برده.
- میدونی که پیروز میدان منم پس زر نزن.
- اوه اوه! دخترمون وحشی شده، زود باش دخی باید هرچه سریع تر لباسهاتو بپوشی و بری دخلشو بیاری.
قلنج انگشتانش را میشکند همینطور گردنش را، پیش به سوی مسابقهای دیگه.
از حمام بیرون می آید، موهایش را خشک و سپس میبافد. لباسهای مخصوص را به تن میکند، همین که دست برای کفشهایش میبرد باز آن خاطرات لعنتی!
فلش بک(گذشته)
- چشماتو باز نکنیا، همینطور برو جلو.
صدای خنده هایش کل ساختمان را در بر گرفته است.
- دیونه من کادو نمیخوام، یه وقت حیون نباشه!
معشوقش دیوانهوار میخندد و او عاشق همین خندههایش شده، شاید!
- آنیا منو اذیت نکن دختر، برو جلو. خب خب!همین جاست رسیدیم، چشاتو باز کنم؟
-اره زود باش دیگه! دارم از کنجکاوی میمیرم.
- یک، دو، سه... دری دی دینگ! کادوی شما.
در عالمی از عشق و هیجان به سر میبرد آخر مگر میشود؛ معشوقهاش برای او یک لامبورگینی طلایی و یک جفت کفش طلایی گرفته است.
- اینم سویچش خانومم.
اینقدر تعجب کرده است که دستانش را روی دهانش میگذارد و آرام آرام برمیگردد، ناگهان در حریم بازوهای مهشوقهاش فرو میرود؛ سر به سینهاش تیکه میدهد و میگوید:
- سام تو بهترینی!
فلش بک(آینده)
سرش را به چپ و راست تکان میدهد، کم مانده... کم مانده که بغض کند و مثل دو سال گذشته چشمهای درشتِ به رنگِ شبش بارانی شود؛ اما نه! دستهایش را مشت میکند. گویی او از رنگ طلایی نیز متنفر است، کفشهارا با نعرهای بلند پرتاپ کرده و به سراغ کفشهای سفیدش میرود.خشم تک به تک سلولهایش را گرفته، وای... وای به حال آن دختری که قرار است زیر مشتهایش لِه کُند.
- چی شده دختر؟ زود باش همه منتظر توان.
پیتر است دوستی قدیمی که به همراه کلارا توانسته بودند او را از آن خاطرات غمناک دور کنند.
- اومدم پیتر، برو الان میام.
- تو حالت خوبه؟! رنگت زرد شده.
- آ... آره خوبم.
پیتر اجازهی سخنی دیگر به او نمیدهد و او را به حریم بازوهایش راه میدهد.
- دیگه نبینم اینطوری شدی خب؟ بازم اون...
میان حرفش میپَرد خوب میداند اگر ادامه دهد باز حالش وخیم میشود.
- حالم خوبه پیتر ممنون، بهتره بریم تا دیر نشده.
پیتر لبخند مهربانی میزند و او را به سمت مسابقهی پُرشوری که تا دقایقی دیگر شروع میشود هدایت میکند.