. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
946
پسندها
7,566
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

با تشکر
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #2
مقدمه:
شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.

 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #3
معرفی رمان آئورت بی دریچه:

ترژادی-جنایی پلیسی همراه با جدید و جذاب‌ترین صحنه‌های عاشقانه!
اشک‌های شوق، اشک‌های تلخ جدایی، رفاقت و حرمت‌ها، آوای خنده‌های طنین انداز دو عاشق، حس پاک دوست داشتن و دوست داشته شدن، بازیگوشی و انظباط، جنب و جوش خوشیتن‌داری، ارزش‌های رمانتیک و فضیلت‌های کلاسیک، عبور از خط قرمزهایی از جنس حرمت، احترام، غیرت و رفاقت! تقابل عشق و غرور، غرور و تعصب!
نهایتاً غرور جای خود را به سجای بالاتر داده و جای خود را پیدا می‌کند.

آئورت بی دریچه.
به قلم: هدیه امیری
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #4


🚫هشدار: هرگونه کپی برداری پی‌گرد قانونی در پی‌خواهد داشت.

***
انگلیس[۱] شهر لندن[۲]​

- باختی!
به گوش‌هایش شک کرد؛ ناباورانه پرسید:
- دورغه... نه؟
و چه مظلومانه تقلا می‌کرد که این هیولای روبه‌رویش کمی تکذیب کند،که انکار کند؛ اما... .
- دلیل شکستت... پدرت بود!
دستانش می‌لرزد؛ گرسنگی و بی‌آبی؛ آن هم در این اتاق نمور و بدبو بی‌قرارترش می‌کرد:
- نَ..نه! اون عزیزترین کَسمه!
و خیره شده در چشمانِ سیاه رنگش، التماس کرد:
- بگو که دروغه!
و زیر لـب، درحالی که کل تنش از وحشت می‌ترسید و می‌لرزید، زمزمه کرد:
-حقیقت نداره!
باصدا تک‌خندی زد؛ طعنه‌آمیز «هه» کشداری گفت و بی‌رحمانه نیش زد:
- دلیل ضعف و شکست آدم‌ها، همون «عزیزترین‌ها» هستن!
در نی‌نی نگاهش ترس موج می‌زد و او کاملاً واقف بود؛ با کمی مکث، منظوردار ادامه داد:
- الوعده وفا!
و بی‌توجه به پسرک که رنگ به صورتش نمانده بود، اضافه کرد:
- می‌دونی که؟
- نمیشه... بگذری؟
چین افتادن کنار ابرویش را دید؛ اما دیگر وقت ترس و عقب کشیدن نبود؛ حداقل نه الانی که پای جانش در میان بود؛
- هر چی بخوای بهت میدم؛ هرچی!
- حتی عزیزترین‌هات؟
- مَ..مَنظورت چیه؟
- خواهرت‌و می‌خوام!
جا خورده نگاهش کرد، به چیزی که می‌شنید شک داشت؛ ولی... .
- نه!
قلبش درد گرفت، می‌دانست جانش با همین «نه» در خواهد رفت؛ اما خواهرش؟ نه!
- خودتم خوب میدونی...اون نَفسمه! نفَسی که نباشه نمی‌خوام مَ... آخ!
چنان روی پایش کوبیده بود که در دم نفسش رفت؛ صورتش خیس از ع×ر×ق بود و او بی‌توجه، لگد دیگری به ساق پایش کوبید، التماس کرد:
- نزن نامرد! نزن!
- پدرت توعه احمق‌و فروخت! پدری که پول‌هاش از پارو بالا میره؛ همون به اصطلاح پدری که عزیزترینه و کلی توی دم دستگاهِ لعنتی‌اش آدمه که تو رو از این خراب‌شده بیرون بیاره، ولی چیکار کرد؟
و چه ناجوانمردانه حقیقت را بر صورتش کوبیده بود؛ ای‌کاش کسی بود که هر شب دیکته کند برایم که در این دنیا، هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست!
حرص زد:
- بعد توعه نیم‌وجبی ادای آدم خوب‌ها رو در میاری که چی؟
پر غیض فریاد زد:
- هیچ بنی بشری حق خوبی‌و نمی‌دونه، حالیته؟
لبخندِ تلخی زد، این‌که دختر بزرگ‌ترین تاجر لعنتی انگلیس باشی و پدرت ارزنی برایش «بود» و «نبودت» فرقی نکند، این‌که «یتیم» نباشی و اینجا باشی، مقابل این شیطان صفتی که نمی‌دانست چرا «حامی» صدایش می‌زنند؛ سخت است! بی‌مهری و بی‌محبتی خونواده‌اش را چگونه پیش قلبش توجیه می‌کرد؟
او تا خرخره در لجن‌زار مغزش بود!
- نه! خواهرم‌و نمیدم!
پاورقی:
۱: اِنگلستان یکی از کشورهای پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی است، همچنین پراهمیت‌ترین بخش بریتانیاست و نیمه جنوبی جزیره بریتانیای کبیر را تشکیل می‌دهد. انگلستان وسیع‌ترین، پرجمعیت‌ترین و ثروتمندترین کشور پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی می‌باشد و پایتخت آن شهر لندن است.
۲: این شهر در کنار رود تیمز در جنوب شرقی انگلستان، در ابتدای پای‌رود هشتاد کیلومتری که به دریای شمال می‌رسد، قرار دارد. لندن به مدت بیش از دو هزار سال سکونت‌گاهی چشمگیر بوده‌است. این شهر توسط رومیان که آن را لوندینیوم نامیدند، بنا نهاده شده‌است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #6
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت. اما نمی‌گذشت از «نه» گفتن به خواسته‌هایش و حالا این پسرکِ هفده‌ساله می‌خواست سد راهش شود؟ چه خیال پوچی!
صدایش را بالا برد:
- بیارش!
این‌که مخاطبش چه کسی بود را نفهمید، پراز ابهام نگاهش می‌کرد. درِ کهنه و زنگ‌خورده با صدای بدی باز شد! این شیطان به اصلاح «همه‌چیزدار» وسعش نمی‌رسید. شکنجه‌هایش را کمی با‌کلاس‌تر، یا در مکانی مجهزتر بر پا کند؟ با درد، به افکارش خندید؛ در این وضعیت، چه می‌گفت؟
مردی قوی هیکل، از همان‌هایی که با چشم سر در عموم مردم نمی‌بینی. از همان‌های که برایت بزرگش می‌کنند و در قصه‌ها طوری «بدی»هایش را «خوب» و «عاشقانه» و «رمانتیک» جلوه می‌دهند که در آن ذهنِ لعنتیت هر کثافتی «عادی» می‌شود.
- داداش؟
پر از بهت نگاهش را بالا می‌کشد. خواهرش، با آن موهای باز و ژولیده پولیده... . او این‌جا چه می‌کند؟
آن‌قدر حیران است که پر از شک زمزمه می‌کند:
- امیلی!
دخترک اما می‌شنود. ذوق می‌کند و پراز هیجان می‌گوید:
- داداش، دلم برات... .
ناگهان نگاهش به خون‌ریزی پاهای او می‌افتد، با همان فهم کودکانه‌ی شش، هفت ساله‌اش وقتی که دقت می‌کند، چهره‌ی پر از زخم برادرش را می‌بیند. قدمی عقب رفت، پشتش به همان مرد قوی هیکل ‌خورد و با تته پته گفت:
- دا... داش، خو... خون!
گریه‌ش می‌گیرد:
- نترسی قربونت برم‌ ها؛ بابایی..بابایی میاد دنبالمون!
ترسان و لرزان جلو رفت؛ پسرک قدم‌های ترسیده خواهرش را می‌بیند و اشک لعنتی در چشمش نیش می‌زند.امیلی روی پا می‌نشید، دست‌های برادرش را در آن دست‌های کودکانه خود می‌گیرد و با سر انگشت انگشتانش را نوازش می‌کند:
- داداشی؟...خوب میشی، غ... غصه نخوری‌ ها!
و خواهر همین است؛ چنان عاشق‌ و‌ شیدا است که جان می‌دهد که یک اخم مابین ابروهای لامذهبت بنشیند! در دست می‌گیرد که جانش را بدهد، بی‌منت؛ اما نفسِ تو از این جسمِ فانی‌ات بیرون نرود و بتمرگت سرجایش!
دست‌های خواهرش را در دست خودش فشرد. با تک‌خنده‌ای، سعی کرد به درد لعنتی که جان را تا خرخره‌اش رسانده بود بهایی ندهد و گفت:
- برو!
آنقدر همین جمله را با جان کندن گفته بود که امیلی جا خورد، دست‌های لرزانش را با خشم از دستان برادرش کشید. پر حرص برگشت و باعصبانیت نگاهش را به همان مرد قوی هیکل دوخت:
- داداشم رو... دست‌هاش رو باز کنید!
مَرد خنده‌اش گرفت، آن دختربچه چه می‌گفت؟
امیلی اما انحایی لـب او را طوری دیگر معنی کرد، نگاهش را به مردی داد که دست به سینه و با اخم نگاهش می‌کرد:
- لطفاً بذار بره!
- اگه تو رو بده بهم؛ می‌ذارم!
مردمک چشمانش لرزیدند و امیلی وحشت کرد مگر می‌دانست اسارت یعنی چه؟ نمی‌دانست که قبول کرد و چقدر نفهمی خوب است.
- باشه... من می‌مونم، بذار بره!
- ولی اون گفته خواهرش‌ رو نمیده!
و با مسخرگی اضافه کرد:
- میگه نفسش به نفست بنده.
- می‌مونم، بذار بره... .
سرش را خم کرد:
- لطفاً!
چشمانش را مظلوم کرد و نازی به نگاهش داد، از همان‌های که پدرش را غرق شوق می‌کرد. از همان‌هایی که صدای خنده و شادی کل خانه را برمی‌داشت؛ مرد بی‌حرف نگاهش کرد. صدای فریاد برادرش تکانش داد:
- نه... نه امیلی!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #7
بغض به گلویش چنگ زد:
- چرا نه؟ میگه نجاتت میده!
- می‌دونی ازت چی می‌خواد؟
ساده‌لوحانه درحالی‌که مخابطش برادری بود که پشتش ناله می‌کرد، جواب داد:
- آره؛ میگه من‌و می‌خواد!
مرد قوی هیکلی که اسمش را نمی‌دانست، با شنیدن این جمله خندید، بلند-بلند خندید، شیطان؛ اما در لحظه صدا بلند کرد:
- گم‌شو بیرون!
این‌که صدای بسته شدن در آمد، این‌که او بیرون رفت؛ مهم بود؟ نه؛ حداقل نه حالایی که امیلی با سکسکه و چشمانی فراخ به واکنش مرد اخم‌‌و نگاه می‌کند.
- زیادی وقتم‌و تلف کردی!
- جَ...جوابم...همونه!
بی‌درنگ تنفگش را بیرون آورد، در آن دستان بزرگ، آن تفنگ کلتی سیاه رنگش چه ترسناک جلوه می‌کرد! رو به پسرک گرفت:
- پس طبق قرارمون...می‌میری!
امیلی جیغ زد:
- نه...نه!
سمت برادرش برگشت:
- داداش؟ این چی میگه؟ این چـی میــگه؟ قرار؟ چه قراری؟ چی شده ارنست؟
بزاق خشک شده دهانش را قورت داد:
- برو... امیلی! فقط برو دختر!
هراسان بلند شد، بی‌قرار و با ترس سمت مرد تفنگ به دست رفت و التماس کرد:
-نَکًشش!
به پایش افتاد شلوارِ پارچه‌ای سیاه‌رنگش را در مشت‌های کوچکش گرفت و هق‌هق کرد:
- لطفا... تو رو به مسیح نکًش داداشم‌و... آخ!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #8
با چشمان وق‌زده به جسمِ بی‌جان امیلی خیره شد، سینه‌اش بالا و پایین می‌شد و هوا؟ دریغ از جرعه‌ای اکسیژن در آن اتاق متعفن! نفهمید که صورتش از اشک خیس شده، فقط به خودش آمد، روبه‌روی... دیو؟ شیطان؟ چه خطاب می‌کرد آن بد ذات را؟
- لعنتـــی! چی‌کار کردی؟!
و دیگر صدای گریه‌های بلنده شده‌اش مهم نبود و او رو سینه‌هایش می‌کوبید:
- اون معصوم چی‌کارت داشت ع×و×ض×ی؟ اون... اون خواهرِ منِ خاک بر سر بود! اون نفسم بود، این قرارمون نبود، چطور تونستی؟ چطـوری کثـــافت؟
داد زد:
- این نبود قرارمـــون!
دست‌های که به سینه‌اش کوبیده می‌شد را در دست گرفت‌ و فشاری محکم داد. با ضعف و درد «آخی» گفت‌ و و پر غیض زیر گوشش دندان سایید:
- د ببند دهنتو! من هرکاری دلم بخواد می‌کنم.
با اندکی فشار او را عقب هل داد و بی توجه به افتادنش، ادامه داد:
- هنوز نفهمیدی اینو؟
اشک، خشم چنان ضربان نگون‌بخت قلبش را بالا برده بود که با چشمانی که به سیاهی می‌رفت خندید. صدای کودکانه امیلی در سرش زنگ می‌خورد:
- این‌که میگن مَردها نباید گریه کنن؛ راسته داداشی؟
- چطور مگه؟
- آخه شنیدم؛ نمی‌دونم. توی داستان‌ها میگن دیگه؛ ولی می‌دونی چیه؟
- چیه؟
- به نظرم مردها هم با گریه کنن.
- چرا؟
و امیلی در جواب تنها خندیده بود و با چشمکی اتاقش را ترک کرده بود؛ اما حالا می‌دانست. یک مرد صدایش را بالا می‌برد و تو در جواب هیچ نگو، می‌دانی؟ مَردها بی‌صدا گریه می‌کنند! اگر مردی را دیدی که گریه می‌کند، تنها در آغوشت بگیر و ساکت شو! مردها از درون می‌شکنند، جان می‌دهند و تهش می‌میرند!
و او نگاهش را به پسرکی دوخته بود که مَردی بود برای خواهرش! واقف بود اگر جانش را نگیرد، سپیده نزده سکته خواهد کرد. صدای مهیب شلیک دوم در اتاق بلند شد. اسلحه را روی زمین انداخت. چشمانش از خستگی مو نمی‌زد با قرمزی خون آن دو قربانی!
قوانین بازی همین بود. یا می‌بازی و می‌میری، یا می‌بری و جان می‌گیری. همان‌قدر ناعادلانه!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #9
***


«فرانسه[۴]-شهر پاريس»

کمی از پرده را با دستش کنار زد. از آن برج چندطبقه بیش‌تر شهر را در دست داشت. لبخندی بر لبش طرح زد. سلطه داشتن چقدر آرامش می‌کرد. صدایی از همهمه‌ی شهر در گوشش نبود. تکنولوژی و ساخت پنجره‌های دوجداره در این همه از کشمکش‌های زندگی دلش را آرام کرده. دقیقاً همان‌طور که می‌خواست، مسکوت و خاموش؛ اما آگاه و هوشیار!
نگاهش را بی‌هدف به پایین دوخته بود. جوان‌هایی که همانند دو مرغِ عاشق دست در دست هم قدم می‌زدند. راه رفتن عده‌ای پر از خنده و شیطنت، در عده‌ای شرارت و نفرت.
یکی نشسته روی نیمکت چوبی و دیگری در دستش دسته‌ای شاخه‌گلی داشت و هی نزدیک بینی‌اش می‌کرد، می‌بوید و می‌خندید. بر سرعت حرکتش افزده می‌شد و لعنت به او که بر همه چیز آن‌قدر دقیق بود؛ ‌آن‌قدر که نگاهش ذره‌بینی شود و بر مردم تمرکز کند. ترسیده بود، از خیلی‌چیزها و وجودش هربار هشدار می‌داد که «حواست را جمع کن!»
در آن ساعت، تکاپو و هیاهوی مردم، هم‌‌چون موجی که بر تن خشکِ ساحل پهن می‌شود، روح را نوازش می‌کرد و خستگی جسمت به یک‌باره بیرون می‌رفت.
حواسش جمع بچه‌ها شد. با شوق، ذوق و هیجانی وصف‌نشدنی دست‌های ظریف و نَرمِشان را در دست همراهشان داشتن و نگاه‌شان با بازیگوشی به هر طرف کشیده می‌شد. چِنان با خوش‌حالی به برج‌های بلند، جذاب و چشم‌گیر خیره می‌شدن که از هیجان‌شان به وجد می‌آمدی!
میمیک صورتش سخت شد. از بچه‌ها خوشش نمی‌آمد، از آن سادگی، نفهمی و پاک بودنشان!
- تو که باز سرپایی دختر!
گوشه‌ی پرده‌ی گرفته شده در دستش لرزید، به سمتِ صدا برگشت، نفس را «ها»مانند بیرون داد:
- علیک سلام.
دختر خندید، با طنازی نازی به صدایش داد:
- به خاطر تو شال و کلاه کردم‌ ها!
قدم‌هایش را به سمت میز مدیریتش برداشت و همزمان گفت:
- من نخواستم.
ناامیدی در صدایش موج زد:
- بی‌احساس! بچم‌رو، شوهرم‌رو روز تعطیل گذاشتم به امون خدا که بیام پیش تو، بعد جوابم اینه؟
- یه بار جواب‌ تو دادم هلن.
با حرص نگاهش کرد، به رفیقی که جانش را دو دستی تقدیمش کرده بود و او هم «نامردی» نمی‌کرد و می‌تاخت.
- ترنم خیلی دلش برات تنگ شده بود ها.
دخترش را می‌گفت، همان دختری که پاره‌ی تنش بود و تمام «دلتنگی‌هایش» در این غربت با آن نیم‌وجبی دوست‌داشتنی‌اش می‌گذارند.
- کاری داشتی؟

***
۳: فرانسه با عنوان رسمی جمهوری فرانسه یک کشور فراقاره‌ای در اروپای غربی است که دارای منطقه‌ها و قلمروهای بسیاری در آنسوی دریاها است. فرانسه یکی از سه کشوری است که سواحلی هم در دریای مدیترانه و هم در اقیانوس اطلس دارد به دلیل شکل نقشه این کشور، در زبان فرانسوی به آن لقب l’Hexagone داده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #10
جاخورده نگاهش کرد. اوج توجه به حرف‌هایش همین بود؟ نفسش را با دل‌تنگی بیرون داد. او افرا همیشه این‌طور دیده بود؛ پس دل‌تنگ کدام افرا بود؟ اما قلبِ لعنتی‌ زبان‌نفهمش مگر حالی‌اش می‌شد؟
- اومدی که نگام کنی؟
بوی قهوه‌ مشامش را قلقلک می‌داد. هوای پرشده از بوی تلخ قهوه را به ریه‌هایش کشید. اکسیژن جای هوای مرده‌ی شش‌هایش نشسته بود و تپش قلبِ بی‌قرارش از بی‌توجهی او، اکنون منظم‌تر می‌تپید. قدم‌هایش را به سوی کاناپه‌ی آبی فیروزه‌ای‌رنگ برداشت. کیفش را گوشه‌ای پرت کرد. هم‌زمان که می‌نشست به مخاطبش که افرا بود، جواب داد:
- از اتفاق‌های جدید خبر داری؟
- از کدومش؟
- مثلاً از هانا.
- خواهر توئه، خبرشو از من می‌گیری؟
پا روی پایش انداخت و با خونسردی گفت:
- تو هم رفیقشی!
- خبر تو رو داشتم؟
چنان طعنه‌ای زده بود که هلن با چشمانِ وق‌زده نگاهش می‌کرد. لعنت به تمامی دوست‌داشتن‌هایی که تاب و توانت را می‌گیرد و تو را هر روز ضعیف‌تر می‌کند‌. گناهش... دوست داشتن افرا بود؟
افرا اما فارغ از هلنی که در مجادله با کشمکش‌های ذهنش گُم شده بود، قهوه‌اش را مزه‌‌مزه می‌کرد. هنوز هم طعم تلخِ قهوه، ابروهای خوش‌فرمش را در هم می‌برد؛ ولی تمامِ آن چیزهایی را هدف گرفته بود که برخلاف میل قلبی‌اش بود و او از این اراده خرسند بود.
- هنوزم نگفته چرا این‌جایی!
گوشه‌ی از پیرهنش را در دستانِ ع×ر×ق‌ کرده می‌فشرد:
- گفتم؛ اما... .
- برو سر اصل مطلب.
- افرا؟
بی‌جوابش گذاشت و هلن؛ اما مظلومانه تکرار کرد:
- افرا؟
- نه!
- چی نه؟
- من امشب به اون مهمونی نمیام هلن؛ بهتره بری!

آب دهانش را با صدا قورت و پر از تردید پرسید:
- تو از کجا می‌دونستی؟
- منو دست کم گرفتی!
نیشخندی زد و اضافه کرد:
- برو هلن، برو... امشب مهمون‌ داری.
دستانش کمی لرز داشتند و تنش به ع×ر×ق نشسته بود، افرا... امان از افرا!
- نمیشه بیای؟ همه هستن، هیراد، هانا، بابایی و مامانی... افرا؟
- گفتم نه هلن. الانم کار دارم، بهتره بری.
چشمانش خیس شدند. از چندماه پیش برای این مهمانی کوچک؛ اما خانوادگی‌شان ذوق داشت و اکنون افرا با یک «نه» قصد خراب کردن برنامه‌هایش را داشت؟
به در شوخی و خنده زد:
- کار؟ بابا ما همه‌مون کار داریم، سرمونم شلوغه؛ ولی ببین اون کانون خانواده رو همیشه گرم نگه می‌داریم.
سکوت افرا را به فال نیک گرفت و پرذوق‌تر ادامه داد:
- باغ شهرام مهمونیه. قراره چندتا از دوست‎‌هاشم بیان. تازه دیجی و پیست و رقص و کلی برنامه. افرا؟ کلی خوش می‌گذره بهت ها!
- خودت میری بیرون یا بگم بیان؟
با لحن سرد و بی‌تفاوتش تکانی خورد. این همه خواهش و تمنا، آخرش برود؟ افرا بی‌انصافی را در حق همه تمام کرده بود. لبخند لرزانش را روی لبانِ رژ خورده‌ی زرشکی رنگش نشاند و با نفس‌های عمیق پیدرپی تلاشش بر این بود که این بغض لعنتی شکسته نشود، مژه‌هایش خیس شده بودند و حالش را به‌هم می‌زد. این همه به خفت کشیدنش را برای به اصلاح رفیقی که از رفیق نزدیک‌تر بود ها؛ اما چنان از همان بچگی نحسش خودش را از همه بیرون کشیده بود که هیچ‌کسی از او توقعی نداشته باشد! که همه سرم خم کنده‌ی او باشند و او هم زنانه در جایگاه‌ای نشسته بود که مردانه می‌تاخت و به سلطه می‌گرفت و محدود می‌کرد!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
562

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین