پیرمرد گفت: همه ی امواج باهم فرق می کنن. وقتی که امواج خودشون رو به ساحل می کوبن، خیلی خوب که گوش کنی، یک
صدا رو دوبار نمی شنوی. دریا موسیقیدان بزرگیه! ماهی ها هم با همدیگه فرق می کنن. تلالو اونها رو سطح آب، طرح رو بالهاشون و مینیاتور روی فلس هاشون. همیشه و همیشه یه چیزی تو هر ماهی هست که برای اولین بار باهاش برخورد کنی.
مرگ به تلخی گفت: سربازها هم همه شون شبیه هم به نظر می رسن. باید مرگ خیلی از اونها رو از نزدیک دیده باشی تا متوجه فرقشون بشی. ابری روی خورشید را پوشاند و پیرمرد قدری از سرما به خود لرزید.
مرگ با لحنی جدی و خشک گفت: وقتش رسیده که با من بیایی پیرمرد. کلی سنته، اونقدر که حتی دیدن نخ ماهیگیریت واست سخته و ماهی ها خیلی راحت از دستت فرار می کنند یا اگرم که شکارشون کنی، اونا رو دوباره تو آب ول میکنی، چون که تو رو یاد خودت میندازن. واقعا چرا بازم می خوای زنده بمونی؟ چه آرزویی واست باقی مونده؟
+ شاید یه اتفاق خوب واسم بیفته. کی می دونه! یه کرم می دی من؟
مرگ استادانه کرمی را سر قلاب ماهیگیری فرو کرد و گفت: آخه منتظر چه اتفاقی می تونی باشی؟ روزها رو با درد و بی خوابی می گذرونی و کاری نداری جز به یادآورن خاطراتت. فقط داری تو گذشته زندگی می کنی. پیرمزد گفت: شاید که حق با تو باشه.
دیگر تنها نیستی | استفانو بنی