گاهی باید کاردک انداخت زیر باورها و لایه لایه کند و دور انداخت و فکرهای نو به جای آن کاشت و یک عالمه کود پای آن ها داد تا خوب رشد کند. وقت هایی باورم می شد هنوز بچه ام و بدون کمک مادرجان هیچ غلطی نمی توانم بکنم و این حس برای اولین بار تو غربتی خود خواسته، پر رنگ تر شد. کلمات برادر جان را تو ذهنم شخم زدم: بعضی حرف ها رو باید از این گوش گرفت و از اون یکی داد بیرون. این جوری راحت تر می تونی زندگی کنی. آدما رو نمیشه عوض کرد. چند سال باید می گذشت تا به آن روزِ او می رسیدم؟
بادام های تلخ | نسرین قربانی
بادام های تلخ | نسرین قربانی