. . .

یک جرعه کتاب! | قسمتی از کتاب

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #1,021
گاهی باید کاردک انداخت زیر باورها و لایه لایه کند و دور انداخت و فکرهای نو به جای آن کاشت و یک عالمه کود پای آن ها داد تا خوب رشد کند. وقت هایی باورم می شد هنوز بچه ام و بدون کمک مادرجان هیچ غلطی نمی توانم بکنم و این حس برای اولین بار تو غربتی خود خواسته، پر رنگ تر شد. کلمات برادر جان را تو ذهنم شخم زدم: بعضی حرف ها رو باید از این گوش گرفت و از اون یکی داد بیرون. این جوری راحت تر می تونی زندگی کنی. آدما رو نمیشه عوض کرد. چند سال باید می گذشت تا به آن روزِ او می رسیدم؟

بادام های تلخ | نسرین قربانی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #1,022
می دانی این عشق های بچگی و جوانی دست خود آدم نیست. بابا ننه ها بچه هاشان را عاشق هم میکنند. از روز اول همینطور شوخی شوخی عروس من و داماد من توی گوش بچه ها می کنند. تا یک روز که به سن عاشق شدن میرسی می بینی عاشق همان عروس بابات شدی!

من هم عاشق عروس بابام شدم. اما وقتی باباها فهمیدند روزگار ما را سیاه کردند. بابای او برای دخترش یه شوهر پولدارتر از من پیدا کرده بود. بابای من هم برای من یک عروس پولدارتر. نه خیال کنی پولدارتر. مثلا آن موقع سالی دویست تومن تفاوت عایدی ملکی بود. منتهی ما از رو نرفتیم. آنقدر کتک و فحش آزار را تحمل کردیم تا ما را به هم دادند. آنروز دیگر خیال می کردیم که قدم توی بهشت گذاشته ایم.

من دو سال تمام حتی فکر یک زن دیگر در مغزم نگذشت. انگار توی دنیا هیچ زنی غیر از زن خودم وجود نداشت. دنیا و آخرت و خواب و بیداری و گذشته و آینده و همه چیز هم توی وجود این زن خلاصه می شد. زنم هم یکسالی ظاهرا همین حال را نسبت به من داشت، ولی یواش یواش من به چشمش عوض شدم. دوران تحول را حوصله ندارم تعریف کنم ولی سال دوم وقتی من با عجله خودم را از اداره به خانه می رساندم علتش به چشم اون این بود که جایی نداشتم بروم. اگر به زن دیگر نگاه نمی کردم برای این بود که عرضه اش را نداشتم!

دایی جان ناپلئون | ایرج پزشکزاد
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #1,023
او همانطور که مردم اتاق هتلی را ترک می کنند مرا ترک کرد. اتاق هتل جایی است که هرگاه مشغول کار دیگری هستی آنجا خواهی ماند و خودش به تنهایی اهمیتی در شکل زندگی کسی ندارد.
اتاق هتل راحت و مناسب است اما راحتی آن محدود به زمانی است که نیاز داری به خاطر آن کار مشخص در آن شهر به خصوص حضور داشته باشی...!

آبی ترین چشم | تونی موریسون
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #1,024
بعضی وقت ها احساس میکنم که هیچ چیزی معنی ندارد. در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شده ایم، بزرگ میشویم، تلاش و تقلا می کنیم. بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، می میریم، دیگران هم می میرند، و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند.

تونل | ارنستو ساباتو
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #1,025
به هر فردی که برمیخوریم همیشه درست آن قسمت از وجودمان را آشکار می کند که ما می خواستیم پنهانش کنیم. دردمان این است که می بینیم معشوق جلوی چشممان در تصویری که از ما برای خود می سازد با ارزش ترین فضیلت هامان را حذف می کند و ضعف ها، نقص ها و جنبه ی مضحک وجودمان را برملا می کند...

و دیدگاهش را به ما تحمیل می کند وادارمان می کند خودمان را با چیزی که او در ما می بیند منطبق کنیم. با ایده ی تنگ او. و همیشه فقط در چشم کس دیگری که محبتش هیچ ارزشی برایمان ندارد فضیلتمان آشکار می شود، استعدادمان می درخشد، قدرتمان فوق طبیعی جلوه می کند و چهره مان بهترین چهره می شود.

برهوت عشق | فرانسوا موریاک
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #1,026
من شوهرم را دوست دارم. اول دوستش نداشتم. تا مدت مدیدی دوستش نداشتم. آن همه سال پیش که از سرای دارلینگتن رفتم، هیچ باورم نمی شد که واقعا و حقیقتا دارم می روم. فکر می کردم این هم یک حقه ی دیگر است که دارم سوار می کنم آقای استیونز، برای این که لج شما را دربیاورم. وقتی آمدم این جا و دیدم که شوهر کرده ام، جا خوردم. تا مدت مدیدی غمگین بودم، خیلی هم غمگین بودم ولی بعد سال ها آمدند و رفتند، جنگ شد، کاترین بزرگ شد، آن وقت یک روز فهمیدم که شوهرم را دوست دارم. وقتی آدم این همه وقت با کسی سر کند، بالاخره به او عادت می کند.

بازمانده روز | ایشی گورو
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #1,027
هنگامی که کسی می پرسد: فلسفه به چه کار می آید؟ پاسخ باید ستیزه جویانه باشد، چرا که پرسش کنایه دار و نیش دار است. فلسفه نه به دولت خدمت می کند و نه به کلیسا، فلسفه به خدمتِ هیچ قوه ی مستقری در نمی آید. کار فلسفه ناراحت کردن است. فلسفه ای که هیچ کس را ناراحت نکند و به هیچ کس ضدیت نورزد فلسفه نیست.

کار قلسفه آزردنِ حماقت است، فلسفه حماقت را به چیزی شرم آور تبدیل می کند. فلسفه کاربردی ندارد جز افشاکردنِ پستی های اندیشه در تمامی اشکالش.

آیا جز فلسفه رشته ای هست که به نقد تمامیِ راز آمیزگری ها، هر خاستگاه و هدفی که داشته باشد، همت گمارد؟

نیچه و فلسفه | ژیل دلوز
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #1,028
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه می بری، یک چیز عجیبی اتفاق می افتد؛ کتاب شروع می کند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد می آوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن می خوری...

حرفم را باور کن، کتاب ها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمی چسبند.

سیاه قلب | کورنلیا فونکه
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #1,029
روز بعد باز دوباره برگشته بودم دفتر، احساس بیهودگی می کردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم می خورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همه ی ما فقط ول می گشتیم و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچک می کردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتی این کارهای کوچک را هم نمی کردیم. ما جزء نباتات بودیم. من هم همین طور. فقط نمی دانم چه جور گیاهی بودم. احساس می کردم که یک شلغمم. تلفن زنگ خورد. برش داشتم.

بله... آقای بلان شما یکی از برندگان قرعه کشی جوایز ما هستید.

عامه پسند | چارلز بوکوفسکی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #1,030
اگر به تو بگویند فقط چند روز دیگر زنده ای چه می کنی؟

+ منظورت را نمی فهمم.

فرض کن سرطان گرفته ای یا ایدز یا بیماری دیگری از این قبیل و می دانی فقط مدت کمی زنده خواهی ماند.

+ آدم اگر عاقل باشد همه حساب و کتاب ها را کنار می گذارد و بقیه عمرش را خوشگذرانی می کند.

یکی بود که همین کار را کرد. هرچه داشت فروخت. همه پول هایش را به باد داد. مسافرت، بهترین غذاها، بهترین هتل ها، زیباترین زن ها. بعد می دانی چه اتفاقی افتاد؟ ناگهان راه علاج پیدا شد. حالا می توانست به زندگی ادامه بدهد اما دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود. همه چیز را باید از صفر شروع می کرد. و بدتر از همه اینکه تازه فهمیده بود زندگی یعنی چه.

چاه بابل | رضا قاسمی
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
477
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
58

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین