بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

متروکه نامه هایی به پدرم| لیانا استارک

تالار دلنوشته کاربران
نام دلنوشته: نامه هایی به پدرم
نویسنده: معصومه حیدری
مقدمه:
سردار جانم، پدر عزیزم
گل مریمت را زمستان به تاراج برده، گوشه ای کز می کند و به جای خالی ات که همیشه می نشستی و برایمان حافظ می خواندی نگاه می کند.
مرغ مینا از غصه ات دیگر نخواد گویی جان اش را به یغما برده اند!
دخترکان بازیگوشت کودکان محزونی هستند که مهمان خزان شدند.
بعد از تو تمام جانم به جایی گریخته و رمقی برای ایستادن ندارد...
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
882
پسندها
7,384
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
screenshot-1266_eff3.png

به نام خداوند دل‌های پاک​

سلام خدمت شما دل‌نویس عزیز!​

متشکریم از شما برای انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار آثار ارزشمندتان.​
خواهشمندیم قبل از شروع کردن نگارش دلنوشته‌تان، قوانین مذکور در تاپیک زیر را با دقت مطالعه فرمایید!​

پس از ارسال حداقل ده پارت از دلنوشته خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.
[درخواست جلد برای دلنوشته]

پس از اتمام نگارش، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست نقد و تعیین سطح دلنوشته]

پس از رفع ایرادات گفته شده توسط منتقد، جهت بررسی دوباره و تعیین سطح مجدد اثرتان از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[تعیین سطح مجدد دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، می‌توانید از طریق لینک زیر برای صوتی کردن دلنوشته خود اقدام کنید.
[درخواست صوتی شدن دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، در تاپیک زیر اعلام کنید.
[اعلام پایان نگارش دلنوشته]

پس از اعلام اتمام نگارش برای ویراستاری و ارسال اثر شما روی سایت، طبق موارد گفته شده در لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست ویراستاری دلنوشته]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بیرون آوردن اثر از متروکه، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[انتقال و بیرون آوردن دلنوشته از متروکه]

متشکریم از حضور گرم و همکاری شما در انجمن رمانیک!​

| مدیریت تالار ادبیات انجمن رمانیک |​
 

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #2
قصه ها همیشه با غصه شروع میشن
یک سوال پدرم چرا اول دفترچه خاطراتت این را نوشته بودی، بماند کتک مفصلی هم از گل مریم جانت خوردم. مسیح هم با تخسی گفت:
- فضول همیشه تنور سیاهه (ضرب المثل محلیه)
گل مریم داستان این جمله ات گفت دلم سیاه شد از حرص آدم ها و تباهی شان که آدمیت برای شان طبل توخالی است. از سال جوانی ات (به قول خودت جهالتت)
گل مریم خودش هم این ماجرا از زینب عزیزت شنیده بود که برایم نقل کرد:
- سال های دور آن روز هایی که تازه لباس مردان برتنت کرده بودی و تمام مردم اهل ده از پسر چموش و خرابکار میرزا علیرضا می ترسیدند، پسرک تازه مرد شده ای می گفتند که نامردی نداشت. پسرک دل در گروی دختری داشت که آرام جانت بود خواهر جانت که نفس اش برایت ریسمانی برای زندگی بود. همه می ترسیدند که مبادا چشم کج به عزیزدردانه ات کنند اما روزگار بخیل بود. زمستان آن سال عزیز دردانه ات سخت مریض شد میرزا را به جرم پناهگاه مردمان شدن به زندان انداختند. عموی سنگدلت تمام هستی تان را به تاراج برده بود؛ و مادرت پشت دار قالی ها و ریسدن پشم ها بود همان هایی که کور سوی دیدگانش را تار کرده اند. قامتش را خم نمودن، هر چند بعداز تو دیگر همان کمر خمیده هم شکست و چشمانی که دیگر ندید، در برف های سرد و کوران های دهشتناک پای پیاده خواهرت بر دوش کشیدی و راهی شهر شدی برای درمانش.
کفش هایی که پاره شد تا خواهرت سلامت شود پاهایی از سرما و درد کبود شد اما خم نخورد. درد، های شبانه ای که سالها همرایت بود نشانه ای ماند از آن روز ها.
راستی عزیز جان دخترت خبر داری؟
میرزا گوشه گیر تر از همیشه شده امروز صبح دیدم میان باغچه کوچک خانه کنار درخت یاسی که کاشته بودی نشسته است و گریه می کند، خدایی میرزا عجب صبری دارد آن از محسن شهیدش را از روی سیم خاردار های شلمچه خود جمع کرد. آن هم از حسن که جسم خونین اش را خود به خاک سپرد و این هم از تو آن قدر آرام رفتی که گاهی فراموش می کند که نیستی به عادت هر اذان صبح برای اش یاسین بخوانی.
گل مریم می گوید من دیوانه عجیبی ام که مثل توام اما خبر ندارد تو برایم تنها پدر نبودی همه چیزم بودی مرادی بودی که پای درست مرام آموختم،
برگردم سر حرف های خودم گل مریم می گفت وقتی از سرما برگشتی جان از تن خواهرت رفته بود. قلب ات همان جا مانده بود کنار خواهرت.
حال معنای آن جمله ات را فهمیدم که قصه زندگی ات با غصه مرگ خواهرت شروع و با شهادت برادرانت ادامه یافت و با جانبازی ات کامل شد.
خدا از عموی ظالمت نگذرد که چنین نمود ولی خوب چوب خدا صدا ندارد. چوب خدا شد همان گازگرگی که دیوانه اش کرد؛ که هنوز کسی نمی داند چه بر سراش آمده.
هنوز نتوانستم معنای حرفایت را بفهم باید بیشتر فضولی کنم تا همه چیز را درباره ات بفهم. نامه ای که موقعی که رفته بودی آلمان، برای آن ترکش احمقی که هیچگاه بیرون نیامد و آسمانی ات کرد، دیروز به دستم رسید مهر کشور های زیادی داشت. جهانگرد نشدی ولی نامه ات همه جا رفته بود حتی مهر سوریه هم خورده بود. نامه را باز نکردم و به گل مریم هم نشان اش ندادم بگذار به حساب آن راز های پدر و دختری بماند. رازهایی که اگر گل مریم بویی ببرد باید دوباره یک هفته ای در پشت بخوابم درست مثل کودکی ام و ماجرای کتک زدن پسر بزرگ همسایه.
 

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #3
نامه ات را در هزارتوی ذهنم در میان هزاران خاطره ای که از تو پنهان دارم می گذارم نمی خواهم کسی بداند که در نامه ات چه نوشته ای. امان از بادمجان دور قاب چین ها! امروز دعوای شدید بر سر تقسیم اموال حاج اقا موحد افتاد. پسرانش مادر پیرانشان را از خانه بیرون کردند، آن وسط ها دلم برای بی بی ماه سوخت آوردمش خانه. گل مریم که حال بی بی را دید آتشی شد خواست که برود دعوا. مرصاد جلویش را گرفت. بی بی ماه چند روزی است مهمان خانه‌ما شده است دخترانش آمدند دنبالش اما بی بی ماه گفت:
- خونه‌حسین، شرفت داره به خونه شماها!؟
دخترانش دست از پا دراز تر برگشتن میرزا اگر بفهمد سر پسران احمق حاج موحد را می‌زند. میدانی چقدر سر خاله جانش غیرت دارد، ولی خدا را خوش نمی یاد که پیرزن نود ساله را آواره‌ی خانه دوست آشنا کند.
ظاهرا دعوا بر سر همان سه دونگ خانه ای است که پشت قباله بی بی ماه است، که بی بی ماه وقف کرده است. عمه زینب حال چندان خوشی ندارد. و آن زخم شیره جانش را ذره ذره می مکد. پاهایش دیگر توان ندارد. انگار بعد از تو تمام درد ها یک جا سر باز کرده اند. می خواهند ریشه های زندگیمان را خشک سازند.
ماه بی‌بی نفس اشن حق است از روزی که آمده حال دلمان بهترشده است، دلم کم تر از نبودت می سوزد؛ مرحمی شده بر درد نبودنت
لیلی بانو هرشب برایم از بازیگوشی هایت می گوید که دست مرا هم در شیطنت بسته بودی ؟
خدایی! دل شیر می خواهد که با بارزس آموزش و پرورش در بیفتی آن هم در سال های سیاه دهه پنجاه که معلم نبودند، فلک السلطنه ای بودند برای خودشان ولی دمت گرم که سیبل اش را جوری تراشیدی که سالها هر جا می رفت از تو می گفت و سر نترست که عاقبت به باد می دهی خوب هم، به باد دادی و یادگاری اش شد جانبازی ات برای سرزمینت.
عمو محسن به تو رفته بود که پاییز آن در مدرس اش نواخت که روسری از سر دختران بر داشت و تاوانش شد. زندانی شدن در چنگال دژخیمان شاهی و هم بند شدن با میرزا.
شاید شجاعت میراث خانوادگی مان است که بر سر عقیده مان جان دهیم از پدر پدربزرگ ات که روس ها گلوله بارانش کردند برای آن حاضر نشد گندم هاش را به آن ها بفروشد. میرزا می گفت که پدربرزگ اش هم رزم میرزا کوچک خان بود.
وقتی میرزا و یارانش شهید شدند، پیر هادی سرگشته و تنها به گوشه ای خزید. دل گرفته از همه چیز خاموش ماند ولی وقتی دید که مردمان سرزمینش نان ندارد آن وقت به بیگانگان دهد. سکوت اش را شکست و عصیان کرد. ولی افسوس که تیر بارانش کردند.
گاهی ما برای دیدن نیازی به دوربین نداریم فقط باید چشمانمان بیدار تر شود، این روزها خسته تر از تمام دنیاشدم توانم برای جنگیدن و ایستادگی ته کشیده است، شبیه ته دیگ های سوخته های دستپخت ملیحه که راهی بیمارستانم کرد و چند روزی مهمان آن جا بودم.
راستی ملیحه آخر برای دکترا قبول شد و پایش در یک کفش کرده که حاضر نیست که بورسیه بپذیر می خواهد همین جا بماند و به جایی نرود می گوید:
- همین جا می ماند تا بمیرد.
من اگر جایش بودم می رفتم تا بهتر بفهم و با دانش بیشتری برگردم تا سرزمینم شکوفا تر شود، شاید می ترسد که این بار برود دیگر میرزا نباشد.
مثل همان سفر که رفت که تو را دیگر ندید و تا امروز حسرت می خورد. اشک های پنهانی اش شب ها همراه من شده و برای دل کوچک من سرب داغی است که وجودم را به آتش می کشاند.
 

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #4
دوباره مدیر احضارم کرد من نمی دانم این خانم مدیرچرا دست از سرکچل من بر نمی دارد خطایی کردم، دو هفته از مدرسه اخراج ام کرد. انگار عادت دارد تا مرا توبیخ نکند روز برایش شب نشود. با خنده گوشم را پیچاندی و گفتی:
- پس شکستن شیشه ماشین خانم رسولی کارتو نبوده؟!
- خدارو شکر کن مامانت نیست رفته مشهد وگرنه الان شب خونه میرزا دخیل می بستی.
باشیطنت چشمکی زدم و گفتم:
- مامان خانم حساب مرصاد و مقداد رو برسه که رفتن کورس بذارن
محکم رو دهانم زدم بی حساب رازشان را گفته بودم صدای خنده زیبایت که همیشه زنگواره وجودم بود به سرفه های دردناک و آن کیسول اکسیژن که نه تانکر هوا ختم شد.
نمی دانم چرا این خاطره افتادم ؟ گاهی خاطرات سربازانی که آهسته و در دل شب تار هجوم می آورندو درد تلخ یادآوری را بر وجودم تحمیل می کنند.
نگاه کردن به تخت و کپسول ات که همیشه نه ولی روزهای بسیاری همدمت ولی تو نیستی و آن ها جا مانده اند دردناک است. دیگر شب ها خبری از دعوایمان بر سر این که امشب کدام مان مهمانت باشیم برای شنیدن داستان هایی که یواشکی از دوران دلدادگی ات با گل مریم خبری نیست.
از کتک و دعوا دوقلوها با من همراهی مسیح برای یاریم تا حال آن دو مثلا نفله خبری نیست، از پیچاندن مدرسه و رفتن به پارک هم سخنی نیست.
بعد از تو تمام زندگی مان در ستی فرو رفته و آرامش مرگباری احاطه مان کرده، میرزا شب ها پنهانی به دیدارت می آید امروز مرصاد را به جای تو اشتباهی گرفت و از این که دوباره بی خبر رفته ای گلایه می کرد، علی زانوهایش سست شد که این صحنه را دید و زد زیر گریه پسرک مغرور امروز شکست. مرصاد گویی که محسور شده فقط سر تکان می داد و حرف های میرزا را تایید می کرد. مقداد بیچاره مثل دیوانه های مجنون چنان در برهم کوبید که شیشه در پایین آمدخدا رحم کرد که کسی نبود وگرنه شیشه ها جانش را می گرفت.
وسط حرف هایش بود خاموش شد و بی صدا رفت مرصاد چیزی نگفت ولی چشمان خونین شده بود درست مانند آن شبی که پیکر بی جانت را در آغوش گرفته بود و بی صدا جان می داد اما دم نمی زد تا کسی نفهمد که چه غریبانه رفتی.
کسی از درد هایت خبری نداشت از نفسی که در مجنون سوخته بود و از ترکشی که در شلمچه مهمان تن شده بود. همان جایی که خیلی از دوستانت را جای گذاشته بودی و تمام عمرت در پی شان در هویزه ، طلاییه می گشتی.
من شاهد سر گشتی ات بود تنهایی بی پایانت برای سخنان یاوه گویان، درد های بی امان نیش مردمانی که نه تو را می شناختند.
چیزی از تو هزاران تن دیگر که همه چیز گذاشتید تا خاک وطن بماند. هزاران سرو که ایستاده که درخاک افتادند تا ایران ایران بماند.
ملیحه که شده دریای اشک و دیوانگی با همه دعوا دارد. غرغر که کار همیشگی اش شده به خاطر کج گذاشتن قاب روی کمد دیواری با علی دعوا کرد. بمانده که پس سری محکمی هم به منی که می خندیدم زد دست که نیست وزنه است جوری ضربه دستش سنیگن است که یک ساعت گیج منگ نشسته بودم، به زور آب قند و شکلات حالم خوب شد ولی نود درصد خالی بندی تا بلکه دست از سر علی بیچاره بردارد من نمی دانم برای عموکاظم‌‌‌مامان برای دیدن خواهراش می‌آیدولی چرا در خانه ما دعوا می شود؟!
نرگس هم بالاخره به دنیا آمد عمه هاجر راحت شد بالاخره بعد از سه تا پسر صاحب دختر شد، نبودی بینی که این گولاخ خان( سهیل) چه پوزی می دادی مسیح هم خوب پراش چید. مسیح با اعتراض به من گفت:
- نیم وجب بچه مگه پوز داره؟
چشمانم را به حالت نمی دانم گرداندم ، علی فکر باز نقشه ای در سر دارم که با مسیح تنها حرف می زدم. خوب دیگر از قدیم گفته اند ماز گزیده از ریسمان سیاه وسفید می ترسد هنوز خراب کاری خواستگاری عمه زهرا را به یاد دارد که چه بلایی سر عمو عباس آوردیم و موهای عزیزتر از جانش آوردیم که بنده خدا روز عقد با سر کچل عکس گرفت.
 

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #5
همه مردم شهر مرا با انگشت نشان می دهند و دیوانه صدایم می زنند چون بی تو مانند مجنون در پی لیلا اش آواره ی بیابان ها شده ام، کسانی که تا دیروز مرا نمادی از موفقیت و تلاش می دانستند اکنون با طعنه از کنارم می گذرند و به دخترانشان می گویند تا از من دوری کنند تا مبادا دخترانشان با مجنونی چون من هم کلام شوند.
لیلایت تبدیل به مجنون شده که مردمان شهرت طردش کردند، گل مریم در پی ام در شهر می گردد مبادا من سرگشته بلایی سرخود نیاورم.
سرگشتگی رسم زندگی ام شده تا فراموشم شود آن روزهایی که لیلا بودم و پدرم مجنونی بود تا محتاج مجنون نماها نباشم. ناجوان مردی را از کی آموخته‌ای تو که از نسل مردمان مرد بودی، چگونه توانستی مرا تنها بگذاری و در شهر نامردان تنها نهادی. نگفتی قلب کوچک دخترکانت می‌شکند و در زمانه‌ای که هزاران گرگ درکمین اند تا دخترکان ساده دل ات را افسون کنند، تنها می گذاری.
کوفه های شوم شهر شب ها همراهم می شوند در کوچه باغ های خالی شهر وهمراه گریه هایم همسرایی می کنند خاتون هم آشفتگی ام را می بیند دست به دامان رمال و دعانویس شده تا بلکه جنونم خاموش شود. دعا هایش را در متکا خوشخواب تختم پیدا کردم . گل مریم تمام دکتر های شهر را رفته ولی حالم با او راه نمی‌آید. زخمی بر دل سوخته اش می زند و تیشه بر وجودش می زند. می ترسم آخر سر از خانه مجنونان سردرآورم، و در شهر آبروی پاکت که به دست آوردی به باد دهم!!
چند روزی است که تنها در نهان خانه عمارت میرزا خود را در بند کرده ام تا دوباره شوم همان مسیحه که دم مسیحایت میدانستی و لیلا کوچک می خواندی، من لیلا کوچک بودم وگل مریم لیلی ات که با چشم مان افسونگرش در همان خردسالی چنان دلت را ربود که داستان دلدادگی‌ات شهره دیارمان شده است.
من فرزند توی مجنونم که در راه وطنت حتی از لیلی ات گذشتی تا شیرین های سرزمین ات اسیر دیوان نشود. نوشتن تنها راهی است که آرام می کند. گویی مقابلم نشسته‌ای و دوباره برایت بلبل زبانی می کنم و شیطنت هایم می گویم گل مریم حرص می خورد، ملیحه سری به نشانه تاسف تکان می دهد و مسیح، معیاد و مرصاد باچشمانی به اندازه چشمان گاو میرزا به من نگاه می کنند و عمه معصومه برایم کف می زند.
معصومه این روزها عجب بویت می دهد جان خودم عشق می کنم از چشمانش که همرنگ نگاه توست، شاید اگر همان کتک مفصل و آشوبگری اش نبود در روز های نخستین نبودنت نبود نفس هایم خاموش می شد.
ولی اوهم دیگری دل خونین خودش شده طفلک باید میرزا بیاد از مزارت یا شود عصای دست کلثوم برای تیمارداری از خاتون و
بی بی من هم شده ام غوز بالای غوز که هر چندگاهی جنون اش بیدار می شود و شهر را بهم می ریزد.
پدرم برایم آرزو کن تا مجنون نباشم چون مجنون بود توانی می خواهد که من ندارم و دلی بزرگ می خواهد که من ندارم چون دلم از همان روزی که رفتی مرد. مبدل به مردابی شدکه تنها در خودفرو می رود.
دعا کن تا لیلای مجنونت ادم شود بشود همان مسیحا که صدایش تمام دل ها را شاد می ساخت. همان وروجک خانه خراب کن
 

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #6
علی می گرید از های نبودنت قامت اش شکسته و موهایش سپید شده درست مثل برف هایی که از بام خانه بر زمین می انداختی. امسال زمستان سردی اش از همیشه بیشتر سوزناک بود و تابستان سوزاننده تر همیشه، شاید این احساس من به فصل ها باشد که چینن احوالی برایم ساخته که هر کدام را ویرانگر تر از دیگری هستند.
بهار خزانی شده که به زمستان تنهایم می انجامد.
از استرس این روزهایم همین بس که تنها راهی شهر شدم و پی یافتن خانه در شهر آواره شدم .گویی حافظ ام همراه تمام خاطرات خوب و بدم پاک گشتنه اند. سرکوچه ایستاده بودم به در خیره اما دست دلم نمی رفت تا درباز کند خانه بی تو دخمه گوریست که در آن تنها نفس می کشیم.
بررای همین بود که از خانه گریختم در سرای میرزا پناه گرفتم کوچه باغ قدیمی روستایی که یادآور روزهای زیبا با تو بودن است. زمان هایی که تنها صدای خنده هایمان و آواز دستان همسرایی می کردند و به جز شادی چیز دیگری اذن ورود نداشت. تابستان در حوض آب و شاهنامه خوانی میرزا با صدای رسایش صفای دیگری داشت،
 

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #7
تنهایی دردناک است بدتر از آن این است که میان حمع تنهایی کسی نیست تا درد دل هایت را بشنوندو راهنمایی ات کنند چنان دچار روزمرگی شده ام که حتی فراموش کردم که شیر را بر دارم همه سر رفت و مجبور شدم فرش آشپز خانه را بشورم . گاز را هم دادیم تعمیر کردند، چون شیر تمام منافذ شعله هایش را بپوشانده بود.
دکتر روانشناس برایم دارو های خواب آورنوشته تا کم تر در فکر و خیال باشم و درد نبودنت را این گونه تاب بیاورم.
من نم زده را ببخش که دیگر توان جنگید با دنیا را ندارد. آنقدر بر سرم این دنیا زده که تبدیل به پاندا شده ام :458042-4a1d0d9769a8c6431aded852c406c821:.
یادش بخیر موقعی که برای عروس زیبن عمو نبی با مادر راهی جنوب شدی من به شمال رفتم
چن ماهی را مهمان ییلاق نشینی های میرزا بودم که منصورخان این پیرمرد طماع در پی هوسی تازه بود خبر از خاله مینو دارم که این مردک تاس در پی تجدید فراش است و همش می گفت زن نباید بیوه بماند چشم دریده در پی گوهر خاله بود دختر ماه تی‌تی خاله عزیزت که با ضد حمله جنانه با سرگرد خبیث(خودم) چنان بر سراش نازل شدم که آخر عمر چشمش در پی ناموس ما نباشد.
شرح ماجرا این گونه بود:
بعد از چهلمت حال من افتضاح خراب بود مسیح و من راهی زادگاه پدری میرزا شدم برای رفع غم و کم شدن این درد بی صاحب.
منصور خان که همه او را به بدی ذات و چشم بارگی می شناسد چندی بود که در پی گوهر خاله بود، همش برایش مزاحمت ایجاد یک بار شالی اش را خراب می کرد. یکبار در جوال دانه اش کم می گذاشت. چن باری هم چرت و پرت گفته بود.
نقشه در اتاق جنگ و به دلیل شرایط تصویری انجام شد. بعد از شور ومشورت زیادنقشه آماده برای اجرا شد نقشه خوب در عین حال جانانه ای حمام قدیمی ده هم که عالی بود:
لباس های قدیمی، واکس کفش، دسته جارو. و گردگیر ساخته خاتونم که نور اعلا نور شد.
تصمیم بر این شد شایعه وجود روح طوبا زن اول از هفت زن منصور خان که به دلیل نامعملومی در خانه اش خفه شده بود را بر سر زبان ها بیاندازیم که شایعه ساز درجه یک تکتم زن مشدی عیوض آن را بر عهد گرفت. البته به طور نامحسوس کاری کردیم که شایعه را باور کرد( نزدیک بود که سکته کنند که با قرص فشار وقبل حالش جا جا آمد) هر جا نشست و ماجرای ساختگی این که روح طوبی را در خانه اش که حالا حمام عمومی روستا شده است را دیده اند. دوستان شیطان زمان کودکی ام که کتکشان زدم هم بی تاثیر نبودند. از خبر اول الکی که ما ساختیم عرض یک ماه تبدیل به افسانه واقعی تبدیل شد یک کلاغ به چهل کلاغی شد.
قرار بر این شد که دعانویس و روح گیر قوی را بیاوردند و روح را بگیرند.
شب گرفتن روح من که از همه ریزه میزه تر بودم گریم تبدیل به کوتوله و گوژپشت واقعی شدم مسیح دیلاق ام تبدیل به دیو دراز پا شد و محسن، زهرا بقیه ام سیاهی لشکر باندای ماشین ام برای ایجاد صدای وحشتناک مخصوص مثل صدای جیغ زن، خراش ناخن ....
جناب روح گیر وسایل عجیب غریب و دعا ها طلسم هایش که بیرون آورد کار من شروع شدو مسیح بقیه ام شروع کردند نبودی بینی که چنان آشوبی به پا شدکه تا صد سال کسی به حمام و خانه های قدیمی روستا نزدیک نشود
البته امسال شنیدم منصور خان دیوانه شده و اعتراف کرده که طوبا را خودش خفه کرده خدا ما را ببخشد که این چنین کردیم
میرز که فهمید با چک ولگد برم گرداند تا آشوب دیگری به پا نکنم اما تو که دانستی تا چندماه می خندی برایم طلب مغفرت می کردی تا خدا را ببخشد.
بیخال ولی دلم می سوزد که این مردک انتر مرغی زن بیگناه اش کشته
ما ادم ها فقط اسما آدمی و رسم آدمیت را فراموش کرده ایم
خدا خسته نمی شود از ما آدما های اسمی
واقعا خدا صابر است.

 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین