. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #41
شد سیه م×س×ت بلاهشیار، تاکستان کجاست‌؟
پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست‌؟

هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب کشت
رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست‌؟

اهل مشرق پیروبرنا یار و همدست همند
همت‌ یاران‌ چه ‌شد؟ ‌اقدام ‌همدستان کجاست‌؟

باغ و بستان فضایل بود روزی آسیا
عندلیبان‌راچه‌شد؟‌آن‌باغ‌وآن‌بستان کجاست‌؟

بزم کردآلود ما محو سکوت قرن‌هاست
جوش‌مطرب‌،‌نوش‌ساقی‌،‌نعرهٔ‌مستان کجاست‌

بی‌تمیز، آن‌ خائف‌ از انصاف‌ دینداران‌ چه شد؟
پردست‌،‌آن‌فارغ‌ازجور زبردستان کجاست‌؟

جان بدادی تا که بستانی حقوق خوبش را
ای گران‌جان تناسان‌! آن بده‌بستان کجاست‌؟

ما ز پستان فضیلت شیر تقوی خورده‌ایم
شیرخواریم‌ ای‌ دریغ‌ آن ‌شیر و آن ‌پستان کجاست‌؟

ییشدستی‌های مشرق را فراوان دیده غرب
اندلس کو؟ روم‌ و یونان کو؟ فرنگستان کجاست‌؟
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #42
امروز روز عزت دیهیم و افسر است
عصری بلند پایه و عهدی منور است

جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک
بر سینه دست ‌طاعت و بر آستان سر است

سوی دگر گرسنگی و، نعمت این‌سوی است
ملک دگر کشاکش و آرامش ایدر است

بگشوده است بال به هرجا عقاب جنگ
واینجا همای صلح و صفا سایه گستر است

نقش خوش مراد زند کعبتین ما
اکنون که مهره‌های جهانی به ششدر است

این فرصت و فراغت و این نعمت و رفاه
مولود کوشش ملک ملک‌پرور است

ایمن غنوده‌ایم به عصری که بر و بحر
آن‌یک پر از مسلسل واین یک پر اژدر است

گشته سپهر، خصم توانا و ناتوان
دور زمان عدوی فقیر و توانگر است

گر بی‌خطر شبی به سر آری دلیل آن
شب زنده داری سر و سالار کشور است

عمرش دراز باد که در روزگار او
هر روز کار ما ز دگر روز بهتر است

یک روز از درآمدمان بد هزینه بیش
امروز از هزینه درآمد فزونتر است

یک روزمان خزینه تهی بود از اعتبار
امروزمان خزینه پر از شوشهٔ زر است

یک روز طرز کار به میل رجال بود
امروز طرز کار ز قانون مفسر است

یک روز بود ادارهٔ کشور به دست غیر
امروز کار در کف ابنای کشور است

یک روز بود داوری کنسولان روا
امروز داوری به کف دادگستر است

یک روز بود کار سیاست به دست خلق
امروز کار خلق به آیین دیگر است

یک روز بود هر کس و ناکس وزیر ساز
امروز کار و پیشهٔ هرکس مقرر است

یک روز کار تعبیه کردند بهر شخص
امروز هرکس کند آن کش فراخور است

یک روز بود کار تجارت به میل غیر
امروز در معاش خود ایران مخیر است

یک روز اسکناس اجانب رواج داشت
امروز شهر وای وطن مژده گستر است

یک روز بود در همه ابواب هرج و مرج
امروز این دو لفظ به درج کتب در است

یک روز بود فتنه و شوخی به ملک عام
امروز این دو خاصهٔ چشمان دلبر است

یک روز داشت شورش و آشفتگی رواج
امروز وقف طره و جعد سمنبر است

یک روز بود بر رخ بیگانه در فراز
امروز قفل ز آهن و پولاد بر در است

یک روز بود مرز وطن کاغذین حصار
امروز مرزها همه روئینه پیکر است

یک روز بود ساحل کارون ز ما جدا
امروز خود به صفحهٔ ایران مصدر است

یک روز بود خطهٔ مازندران خراب
امروز همچو مشکوی چین غرق زیور است

یک روز بود خاک لرستان مغاک دیو
امروز چون بهشت به ‌دیدار و منظر است

یک روز بود در کف ایل و حشم تفنگ
امروز گاوآهن و بیلش به کف در است

یک روز ماهوار سپه بود کاه و خشت
امروز نقد همت ما صرف لشگر است

یک روز لشگری نه که پیری شکسته دل
امروز لشگری نه که شیری غضنفر است

یک روز در شکستن هیزم دلیر بود
امروز در شکستن دشمن دلاور است

یک روز بود خدمت لشگر بنیچه بند
امروز هر جوان به صف لشگر اندر است

یک روز بود علم نهالی ضعیف و زار
امروز آن نهال درختی تناور است

یک روز بود دانش و فرهنگ بی‌بها
امروز دانش از همه چیزی گران‌تر است

یک روز بود چند دبستان به چند شهر
امروز شهر و قریه به‌تحصیل‌، همسر است

یک روز فضل با نسب و ریش و جبه بود
امروز فضل با سخن و کلک و دفتر است

یک روز کسب علم و ادب عار دخت بود
امروز کسب علم و ادب فخر دختر است

یک روز علم باور ما بود نقل و وهم
امروز آزمودهٔ محسوس‌، باور است

یک روز بود صنعت زر کیمیاگری
امروز هرکه کار کند کیمیاگر است

یک روز فضل با بزه‌کاری شریک بود
امروز جهل با بزه‌کاری برادر است

یک روز بود ورزش ورزشگری سبک
امروز مرد ورزش اولی و اوقر است

یک روز پرورشگر اطفال‌، کوچه بود
امروز پرورشگر اطفال‌، مادر است

یک روز داشتند زنان چادر سیاه
امروز آنچه روی نهان کرده چادر است

یک روز رخت و ریخت بد و بی‌قواره بود
امروز رخت و ریخت نظیف و موقر است

یک روز شهر بود به شب غرق تیرگی
امروز شب ز برق چو روز منور است

یک روز شاهراه گل‌آلود بود و تنگ
امروز شاهراه فراخ و مقیر است

یک روز راه‌ها همه یکسر خراب بود
امروز راه‌آهن ازین سر بدان سر است

یک روز راه شوسه چو بر چهر، خال بود
امروز راه‌شوسه چوبرصفحهٔ مسطر است

یک روز بود گاری و اراده زیر ران
امروز هر طرف دژ ژوئین تکاور است

یک روز بود جاده پر از دزد راهزن
امروز پر ز جاده گشا و زمین در است

یک روز بود وادی و کهسار سد راه
امروز کوه سفته و وادی مقنطر است

یک روز آن که داشت ز دزدان چو لاله داغ
امروز همچو نرگس باکاسهٔ زر است

یک روز آن که بود مهاجر به ملک غیر
امروز سوی خطهٔ ایران مهاجر است

یک روزکارخانه درین مملکت نداشت
امروزکارخانه فراوان و دایر است

یک روز قند و بافته این مملکت نداشت
امروز قند و بافته در مملکت پر است

یک روز در سفر شترِکُند، رهنمون
امروز در سفر موتور تند رهبر است

یک روز کاروان به زمین ره‌نورد بود
امروزکاروان به هوا آسمان در است

یک روز ساربان به زمین بود گام‌زن
امروز بر هوا خلبان آشناور است

یک روز نقل سایه و فر همای بود
امروز نقل کرکس روئینه شهپر است

یک روز بود ناوگکی کهنه در خلیج
امروز چندکشتی جنگی شناور است

یک روز بود عارض کان در حجاب ناز
امروز چهرگان ز پژوهش مجدر است

یک روز بود پیک کبوتر سریع‌تر
امروز برق جای‌نشین کبوتر است

یک روز بدگشاده در قحطی و وبا
امروز جای قحط و وبا از پس در است

یک روز بد به رزق مقدر امید خلق
امروز رزق بی‌هنران نامقدر است

یک روز بود روز کدیور ز فقر شام
امروز روز عیش و رفاه کدیور است

یک روز بود هر سندی ماجراپذیر
امروزکار ثبت سند ماجرا بر است

یک روزگار ناسخ و منسوخ بد رواج
امروز کار ناسخ و منسوخ نوبر است

یک روز کارهای میسر مرام بود
امروز نامیسر و مشکل میسر است

یک روز با فریب و ریا بود کار دین
امروز با حقیقت شرع پیمبر است

یک روز بود گریه کلید در نجات
امروز این حدیث بسی خنده‌آور است

یک روز بود باغ جنان زیر اشک چشم
امروز زبر سایهٔ شمشیر و خنجر است

یک روز نز جهاد و نه سبق و رمایه نام
امروز این سه اصل سرآغاز دفتر است

یک روز حصر داشت علوم اصول و فقه
امروز حظ ما ز همه علم اوفر است

یک روز بود طالب دنیی سگ هراش
امروز کار دنیی و عقبی برابر است

یک روز بد نشسته به یک پرده صد عیال
امروز خانه ویژهٔ یک جفت همسر است

یک روز فخر بود به مندیل و طیلسان
امروز در نظافت و پاکی گوهر است

یک روز بود خوب و بد از اختر سپهر
امروز هرکه خوب نباشد بداختر است

یک روز ملک ایران بی‌زیب بود و فر
امروز ملک ایران با زیب و با فر است

یک روز بر قصور سلاطین نشست بوم
امروز جای بوم ز بیرون کشور است

یک روز بود لهجهٔ دربار، اجنبی
امروز قند پارسی آنجا مکرر است

یک روز بود عهد ضعیفی فسرده حال
امروز روزگار خدیوی مظفر است

صاحبقران شرق رضاشاه پهلوی
شاهنشهی که سایهٔ خلاق اکبر است

صافی شده است طبع بهار از مدیح شاه
آری صفای تیغ یمانی به جوهر است

در عهد دیگران همه اغراق بود، شعر
در عهد شه زبان حقیقت سخنور است

بنگر بدین قصیده که در بیت‌های او
پا تا به سر حقیقت و انصاف مضمر است

گر صد کتاب ساخته آید به مدح شاه
چون بنگرید گفته ز ناگفته کمتر است

این مدح را ز جنس دگر مدح‌ها مگیر
کاین را پدر عقیده و اخلاص مادر است

شعری کز اعتقاد شود گفته نز طمع
دامانش باز بسته به دامان محشر است
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #43
هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است

معنی حب‌الوطن‌، فرمودهٔ پیغمبر است

هرکه ‌بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان

چون شهیدان‌از می فخرش‌لبالب‌ساغر است

از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش

زان که بی این هرسه‌، مردم ازبهائم کمتراست

قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی

خاصه‌ در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است

از تو بی‌آیین و بی‌سلطان نیاید هیچ کار

زان که‌آیین‌روح وکشورپیکروسلطان‌سراست

موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت‌؟

گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است

عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر

پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است

*‌

*‌

ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو

پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است

دامنت ‌پاکست و فکرت روشن و دستت کریم

این‌ چنین‌ باشد شهی کاو فاضل و نام‌آور است

گر پسر فاضل‌تر بود از پدر ،نبود شگفت

زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است

با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار

پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است

بر دل مردم نشین کاین کشور بی‌مدعی

ساحتش‌ پر نعمت و گنجینه‌اش پر گوهر است

هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر

جنبشی کن‌ گرت ارثی زان‌ پدر وین مادر است

فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی

از ره‌ شفقت که‌ ایران سخت زار و مضطر است

این همان ملک است کاندر باستان بینی در او

داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است

وز پس اسلام رو بنگر که بینی بی‌خلاف

کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است

این‌ همه‌ جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس

شاه‌ عادل کشورش معمور و گنجش بی‌مر است

خسروان پیش نیاکان تو زانو می‌زدند

شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است

رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان

زان که زیر سایهٔ او جنت جان‌پرور است

جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار

زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است

گرد میدان وغا را توتیای دیده کن

گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است

مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار

کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است

گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر

مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است

قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین

زان که ‌آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است

صلح ‌اگرخواهی ‌به ‌ساز و برگ ‌لشگر کوش ‌از آنک

بیش ‌ترسد دشمن‌ از تیغی که بیشش جوهر است

ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان

ملک بی‌لشگر همانا قصر بی‌بام و در است

از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست

شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است

مقتدر شو تا ز صاحب‌قدرتان ایمن شوی

شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است

مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی

بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است

فقر در آزادگی به از غنا در بندگی

گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است

از خدا غافل مشو یک ‌لحظه در هر کارکرد

چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است

تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی

هرکه دارد علم و استغنا شه بی‌افسر است

از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار

هرچه ‌سعی ‌افزون‌نمایی ‌عقده‌اش‌ محکم‌تر است

نیست‌ از رشک‌ و حسد سوزنده‌تر چیزی از آنک

خفته‌ خوش‌ محسود و حاسد در میان ‌آذر است

قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست

پادشاه بی‌طمع مالک‌رقاب کشور است

مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک

مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است

خویش‌ را فربه‌ مکن از خوردن و خفتن که شیر

زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است

تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست

معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است

مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست

جسم را نیرو ده از ورزش که حمال سر است

راست باش و پاک با هم‌میهنان از مرد و زن

کان ‌یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است

اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز

کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است

در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان

تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است

قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی

شه که‌ زر بخشی کند حکمش‌ روا همچون زر است

نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد

هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است

دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان

لطف شه بر خلق شیرین‌تر ز قند و شکر است

هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند

گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است

خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت

کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است

دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار

زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است

چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش

مه که بیدار است شب‌ها بر کواکب مهتر است

تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم

کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است

دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست

هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است

دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی

ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است

آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است

مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است

سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است

مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است

چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست

پادشاه چون زور گوید داوری با داور است

سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز

دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است

نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا

راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است

سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار

شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است

جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار

آری آری صیقل آئینه از خاکستر است

چاپلوسان سخن‌چین را ز درگه دور دار

چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است

فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک

زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است

کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک

پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است

هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش

کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است

جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران

بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است

در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز

ملک بی‌فرهنگ و بی آ‌ئین درختی بی‌بر است

رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست

اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است

در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک

پیر دانشور به از برنای نادانشور است

با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز

چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است

ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای

خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است

خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید

زان‌که ما را گر امیدی مانده باشد زین در است

منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت

خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است

لاله‌گون بادا به باغ ملک‌، چهر بخت تو

تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است

فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار

فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است

خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال

خدمت گوینده باقی تا به روز محشر است
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #44
گویی علامت بشر اندر جهان‌، غم است
آن کس که غم نداشت نه فرزند آدم است

شاعر پیمبری است خداوند او شعور
کاو از خدای خویش همه روزه ملهم است

هستم فدای طرفه خدایی که بر قلوب
الهام‌ها فرستد و جبریل او غم است

بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق
این هر دو مار با همه کس یار و همدم است

ماریست عقل‌، یک‌دم و چندین هزار سر
یعنی که عقل با غم بسیار توام است

ماریست عشق‌، یکسر و چندین هزار دم
یعنی غمی که بر همه غم‌ها مقدم است

هر زنده‌ای که نیست گرفتار این دوبند
او آدمی نه‌، بل حیوان مسلم است

نزدیک من حیات به جز رنج و درد نیست
رنج است و غصه زندگی ار بیش و ار کم است

دیدم به عمق جنگل هندوستان‌، بهار
جوکی گرفته ماتم و بوزینه خرم است
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #45
یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است

مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است

یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است

یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است

یک‌ مرغ‌، جفت‌ و جوجه به‌ شاهین‌ سپرده‌ است

یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است

یک مرغ‌، پر شکسته و افتاده در قفس

یک مرغ‌، پر به گوشهٔ اختر کشیده است

یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او

از پنجه‌اش به قهر و به کیفرکشیده است

مرغی به آشیانه کشیده است آب و نان

ای مرغ آشیانه در آذرکشیده است

مرغی جفای حادثه دیده‌است روز و شب

مرغی جفای حادثه کمتر کشیده است

مرغی ز وصل گل‌ شده سرمست و مرغکی

ز آسیب خار، ناله مکررکشیده است

قربان مرغکی که ز سودای عشق گل

از زخم نوک خار، به‌خون برکشیده است

یا چون بهار از لطمات خزان جور

سر زبر پر نهفته و دم درکشیده است
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #46
تن زنده والا به ورزندگی است
که ورزندگی مایهٔ زندگی است

به ورزش گرای وسرافراز باش
که فرجام سستی سرافکندگی است

به سختی دهد مرد آزاده تن
که پایان تن‌پروری بندگی است

دلی بایدت روشن و تن‌درست
اگر جانت جویای فرخندگی است

کسی کاو توانا شد و تندرست
خرد را به مغزش فرو زندگی است

هنر جوی تا کام‌یابی و ناز
که جویندگی راه یابندگی است

ز ورزش میاسای و کوشنده باش
که بنیاد گیتی به کوشندگی است

درخشیدن این بلند آفتاب
ز بسیار کوشی و گردندگی است

نیاکانت را ورزش آن مایه داد
که شهنامه زایشان به تابندگی است

تو نیز از نیاکان بیاموزکار
اگر در سرت شور سرزندگی است
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #47
«‌دل آن ترک نه اندر خور سبمبن‌بر اوست

سخن او نه ز جنس‌لب چون‌شکر اوست‌»

بینی آن‌ زلف که‌ سیسنبر و سوسن‌، بر اوست

دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست

چون فروپیچد و برتابد و بر بندد

گوئی از غالیه اکلیلی زبب سر اوست

باز چون برفکند بند و رها سازد زلف

گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست

ابلهان جمله درازند و دراز است آن زلف

به افسون‌ها که در آن حلقهٔ افسونگر اوست

چون سرش چیده شود نیک پسندیده شود

که بدان فتنه‌گری گو تهی اندر خور اوست

سرآن زلف ببرند به آئین و رواست

که پریشانی یک شهر به زیر سر اوست

هر درازی نبود ابله و هرگونه رند

زانکه هرکس را بخشایشی از داور اوست

دلبر من نه دراز است و نه کوتاه‌، بلی

نظرم بی‌سببی نیست که بر منظر اوست

هست چون سرو جوانه قد آن سرو روان

که به عشق اندر، پیری و ملامت بر اوست

چون به باغ‌ آیم و بینم گل سوری با سرو

در دلم حسرت بالا و رخ دلبر اوست

راست گویی گل سوری به بر سرو بلند

که حسین است و به‌پیشش علی‌اصغر اوست

پسر فاطمه سر خیل جوانان بهشت

که بهشت آیتی از تازه رخ انور اوست

رخ زبباش بهشت است و قد موزونش

طوبی و، خالش رضوان و لبش کوثر اوست

مهر او دار نعیم وکرمش نعمت او

قهر او دار جحیم و سخطش آذر اوست

برق‌، پاسوخته‌ای براثر ناوک او

چرخ‌، پرگرد رخی در عقب لشکر اوست

رتبتش پیدا ز اسرار (‌حسین منی‌) است

به‌خداکاین سخن از دولب پیغمبر اوست

او ز پیغمبر و پیغمبر ازویست‌، آری

بی‌سبب نیست که جبریل ستایشگر اوست

پدر و مادر و جدم به فدای پسری

کاین جهان چاکر جد و پدر و مادر اوست

خامس آل عبا، سبط دوم‌، قطب سوم

آن سپهری که فلک بندهٔ نه اختر اوست

گشت در بزم ازل فانی فی‌الله ز آنرو

تا ابد سرخ ز صهبای فنا ساغر اوست

در ره دین ز برادر بگذشت و ز پسر

شاهد واقعه‌، عباس و علی اکبر اوست

کشت دین تشنه بدو، خون حسین آبش داد

این حدیث لب عطشان و دو چشم تر اوست

لکهٔ چهرهٔ شمس وکلف عارض ماه

ازلی دورنمائی ز غبار در اوست

پهنهٔ گردون میدانگه جولان شه است

وین مه نو اثر نعل سم اشقر اوست

دو دل است او را در رزم‌، یکی در سینه

وز بر جوشن‌، پوشیده دل دیگر اوست

او جهانست و، زمین است عقابش و آن رمح

چون شهابست و عمامه فلک اخضر اوست

هرچه در خانه زر و سیم‌’ به سائل بخشید

هم درآن حال که سائل به قفای در اوست

تابع روز نشد، تن به مذلت بنداد

این چنین باید بودن کسی ار چاکر اوست

گفتم این چامه بدان وزن که کفت آن استاد

«‌دل آن ترک نه اندر خور سیمن‌بر اوست‌»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #48
گویند حکیمان که پس ازمرگ، بقا نیست
ور هست بقا، فکرت و اندیشه بجا نیست

ما را که برنجیم از این زندگی امروز
در سر هوس زیستن و شوق بقا نیست

گر زندگی از بهر غم و رنج و عذابست
دردی است که جز نیستیش هیچ دوا نیست

وین عقل و شعوری که از او رنج برد روح
بیش و کم او جز که عذاب حکما نیست

بودا که ره نیستی آموخت به اصحاب
خوش گفت که‌: هستی به ‌جز از رنج و عنانیست

آسایش جاوبد از آن‌ سوی حیات است
زین سو به جز از رنج و غم و درد و بلا نیست

آیین بقا سردی و خاموشی مرگ است
کاین گرمی ‌و جنبش جز ازین آب و هوا نیست

بر آب و هوایی که بود سخت موقت
خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکا نیست

هستی به هم‌آهنگی ذرات قدیمست
در جمعیت و تفرقه و جذب و نما نیست

گر جان و روان جلوه گه صنع الهی است
از چیست که این‌ جلوه به‌ ارض و به‌ سما نیست

کس فلسفهٔ زیست ندانست به تحقیق
و ز جان سخنی هست که‌ هیچش سر و پا نیست

گویند که انسان به خطا یافته تولید
زیرا به نهاد بشری غیرخطا نیست

در اصل بشر ظن بزرگان همه نیکو است
وین ظن بد ازگفتهٔ «‌مانی‌» است زمانیست

خوش گفت که ایجاد جهان وینهمه آشوب
زآمیختن ظلمت و نوراست وروا نیست

تا نور زظلمت نشود فرد و مجزی
در عرصهٔ هستی خبر از صلح و صفا نیست

تا گوهر واحد نگریزد ز تراکیب
بالمره گزیر از الم و بغی و شقا نیست

من نیز برآنم که سعادت بود آن‌دم
کاویخته زین قبه‌، قنادیل طلا نیست

تا یکسره ذرات نمانند ز جنبش
نور ازلی را ز صور عقده گشا نیست

تا چنگ صور قطع نگردد ز هیولی
ایجاد، ز سرپنجهٔ آشوب رها نیست

خوش باش‌، کزین هستی موهوم مزور
تا چشم بهم برزده‌ای شکل و نما نیست

خورشید فرو میرد و منظومه برافتد
و آثار و نشانی ز سهیل و ز سها نیست

وین تودهٔ غبرا و حیات و حرکاتش
ناگه رود آنجا که من و ما و شما نیست

دریای ثوابت ز تف قهر شود خشک
وین زورق گردان ابدالدهر بپا نیست

ارواح نباتی و نفوس حیوانی
برقی‌است که‌جزیک نفسش نورو ضیا نیست

دوزخ بود اینجا و بهشت است هم اینجا
هم نیز جز اینجا سخن از خوف و رجا نیست

کثرت چو برافتاد دوبینی رود از بین
توحید همین است‌، یکی هست و دوتا نیست

در باغچه‌ای خرمن گل دیدم وگفتم
فرداست کز این توده گل غیر هبا نیست

بلبل ز دل تنگ بنالیدکه هشدار
کامروزکسی منکر این لطف و صفا نیست

عشق ‌است که صورتگر این حسن و جمالست
پس عشق بجایست اگر حسن بجا نیست

توحید بیندوزکه با دیدهٔ تحقیق
چون درنگری عشق هم از حسن جدا نیست

حیرت‌زده می گشت بهار از پی اسرار
گفتند مروکاین روش مرد خدا نیست
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #49
غم‌ مخور ای ‌دل که جهان را قرار نیست
و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست‌

آنچه مجازی بود آن هست آشکار
و آنچه حقیقی بود آن آشکار نیست

هست یکی پردهٔ جنبندهٔ بدیع
کز برآن نقش و صور را شمار نیست

پرده همی جنبد و ساکن بود صور
لیک به ‌چشم تو جز از عکس کار نیست

پرده نبینی تو و بینی که نقش‌ها
در حرکاتند و کسی درکنار نیست

پنداری کان همه را اختیار هست
لیک یکی ز آن‌همه را اختیار نیست

ور به تو این راز هویدا کند حکیم
خندی و گویی که مرا استوار نیست

همره پرده بدر آیند و بگذرند
هیچ کسی را به حقیقت قرار نیست

پرده شتابان و در آن نقش‌ها روان
و آن همه جز شعبدهٔ پرده‌دار نیست

نیست تو را آگهی از راز پرده‌دار
زانکه تو را در پس این پرده بار نیست

پرده مکرر شود و نقش‌هاش‌، لیک
پرده گشاینده جز از کردگار نیست

ما و تو ای خواجه بدین پرده اندربم
زانکه ازبن دایره راه فرار نیست

هرکسی اندر خور نیروی خویشتن
کار پذیرفت و به جز اینش کار نیست

آنچه به نزدیک تو کوهست و بحر و بر
جز که به ‌دستی دو سه‌ بر یک جدار نیست

وانچه به سوی تو بود لشکر و حشم
سوی خرد جز دو سه نقش فکار نیست

جنگ و جدل بینی و گرد و غریو کوس
لیک درین عرصه به ‌جز یک سوار نیست

شو به حقیقت نگر ایراک حس تو
شبهت ناکست و حقیقت شعار نیست

قوت‌ دیدنت و شنیدن چو شبهه یافت
پس به قوای دگرت اعتبار نیست

کار جهان جمله فریب است و شعبده
راستی ای در همهٔ روزگار نیست

کار چو اینست چرا غم خورد حکیم
غم خورد آن کو خردش دستیار نیست

آن که تو بینی که همی هست بختیار
وانکه تو بینی که همی بختیار نیست

هردو به نزدیک حقیقت برابرند
یک ‌سر مو فرق در این گیر و دار نیست

شعشعهٔ ابر پراکنده در شفق
کم ز یکی کبکبه‌ ی اقتدار نیست

گرچه بدیع است جهان لیک بی‌بقاست
هیچ گوارنده چنین ناگوار نیست

تا بنخوانی تو مر این را جفا و جبر
جبر و جفا را بر صانع گذار نیست

صنع خداوند جهان نظم کامل است
نیز به جز جبر ز نظم انتظار نیست

عدل خدا را تو به میزان خود مسنج
کفهٔ عدل این کرهٔ خاکسار نیست

گر خردت هست‌، غم نیستی مدار
نیستی از بهر خردمند عار نیست

ور خردت نی‌، غم نابخردیت بس
شاد زیاد آن که بدین غم دچار نیست

شاد زی وگام زن و نان به دست کن
کز حسد و کینه کسی رستگار نیست

غصهٔ بیهوده پی زندگی مخور
زندگی و غصه بهم سازگار نیست

رو به جهان درنگر از دیدهٔ «‌بهار»
ای که ترا خادم و خیل و زوار نیست

زانکه به آلام غم دهر، مرهمی
درد زداینده چو شعر «‌بهار» نیست
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #50
جهان جز که نقش جهاندار نیست
جهان را نکوهش سزاوار نیست

سراسر جمال است و فر و شکوه
بر آن هیچ آهو پدیدار نیست

جهان را جهاندار بنگاشته است
به نقشی کزان خوب‌تر کار نیست

چو بیغاره رانی همی بر جهان
چنان‌دان که جز برجهاندار نیست

جهان راست مانند زیبا بتی است
که چونان به‌مشکوی فرخار نیست

تو مفریب از او گرت هوشست یار
فریب از در مرد هشیار نیست

متاب از بتی کان فریبنده است
که بت را فریبندگی عار نیست

چنندهٔ کل ار خارش انگشت خست
گنه بر چننده است بر خار نیست

چنان عدل آمد بنای جهان
کز آن عدل‌تر نقش پرگار نیست

درین نقش پرگار کژی مجوی
اگر دیو را با دلت کار نیست

سراسر فروغست و رخشندگی
سیاهی درو جز به مقدار نیست

نگه کن بر این چتر افراشته
که زر تاروار است و زرتار نیست

ز زر الهی بر آن تارهاست
ز زر هریوه برآن تار نیست

به یک ره دو پیکر پذیرد چنانک
نگونسار هست و نگونسار نیست

گهی قیرگون گاه پیروزه گون
گهی تارگونه است وگه تار نیست

گهش بر جبین خط گلنار هست
گهش بر جبین خط گلنار نیست

چو دیبای کحلی کزان خوب‌تر
یکی دیبه در هیچ بازار نیست

بود دیبهٔ خسروانی‌، شگرف
ولی چون سپهر ایزدی‌وار نیست

نگه کن برآن کوهسارکبود
کش از ابر، یک نیمه دیدار نیست

یکی موسم گل برآن برگذر
ز دیدن گرت دیده بیزار نیست

گذر کن برآن بام افراشته
که از برف لختی سبکبار نیست

برآورده قصریست کاندازه‌اش
در اندیشهٔ هیچ معمار نیست

برآن سبزه وگل بچم شادمان
کرت جان رمنده زگلزار نیست

به‌بینی‌، گرت نیستی خارخار
که‌صدکونه گل‌هست ویک‌خارنیست

نگه کن بر آن جویبار روان
که گویی به جزاشگ کهسار نیست

بود رخت درس‌ با و دلبنده کوه
دلش لیک دربند دلدار نیست

نیاساید الا در آغوش مام
ازبرا به جز رفتنش کار نیست

درختان بر او در تنیده بهم
چنان کش به ره جای رفتار نیست

ازینسو بدانسو گریزد از آنک
دلش ایمن ازدزد و طرار نیست

نگه کن بدان آفتاب بلند
که طراروار است و طرار نیست

نماید گذر بر در و بام خلق
ولی ز اندرون‌ها خبردار نیست

نگه کن بدان تازه گل در بهار
که خرم چنو گونهٔ یار نیست

نگه کن بدان مرغک بذله گوی
که جز برگلش نالهٔ زار نیست

نگه کن بدان میوه اندر درخت
که رخشان چنو در شهوار نیست

نگه کن بدان دختر خردسال
که نوزش به دل عشق را بارنیست

نگه کن بدان پور پاکیزه چهر
که در دام محنت گرفتار نیست

نگه کن بدان بی گنه کودکان
که شان جز محبت پرستار نیست

نگه کن بدان مادر و آپن پدر
که در سینه‌شان کینه انبار نیست

جهان این کسانند و این است دهر
جهان آن سیه روی غدار نیست

تو زبن نقش‌ها می چه رنجه شوی
اگر دلت رنجه ز دادار نیست

ور از نقش دادار گشتی دژم
تو را تن به جز نقش دیوار نیست

اگرگویی این نقش‌ها ابتر است
مرا بر حدیث تو اقرار نیست

به نقش نگارندهٔ چیره‌دست
کس ار خرده گیرد بهنجار نیست

وگرگویی این‌نقش‌ها خود شده‌است
کجا ز آفریننده آثار نیست

پس آن بد که بینی هم از چشم تست
کت آئینه ناخورده زنگار نیست

از این در سخن هرچه ستوار و نغز
به نزدیک داننده ستوار نیست

گرت بد رسد جمله ازخود رسد
در آن بد زمانه گنهکار نیست

توگوبی فسانه است کار جهان
همیدون مرا با تو پیکار نیست

کدامین فسانه است کان پیش تو
به یک‌بار خواندن سزاوار نیست

زتکرارهایش چه رنجی همی
که عیب فسانه زتکرار نیست

تو را گر مکرر، مرا تازه است
جهان را به نزد تو زنهار نیست

دو بایست عمر از پی تجربت
نگر کاین سخن محض پندار نیست

گرین خود درستست‌، صدساله عمر
بر مرد فرزانه بسیار نیست

ور اندرزگیرد کس ازکار دهر
ز تکرار اندرزش آزار نیست

بنالی همی از بلای جهان
بلای جهان صعب و دشخوار نیست

بلای جهان آینهٔ مهر اوست
که بی‌رنج‌، رامش نمودار نیست

حکیمان پیشین چنین گفته‌اند
که لذت جز از دفع تیمار نیست

گر آزاد مردی بلاجوی از آنک
بلا جز که درخورد احرار نیست

کی آسایش و رامش جان برد
کسی کاز بلا جانش افکار نیست

کجا هرگز ازگونه گونه خورش
برد لذت آن کس که ناهار نیست

زگیتی به واقع دل آن کس کند
که این گیتی اندر برش خوار نیست

اگر برکنی دل ز ناخواسته
تو را سوی من جاه و مقدار نیست

یکی شارسانی است‌، دیگر سرای
کجا جای کشت و ده و دار نیست

همه نعمتی هستش الا در او
کشاورز و درزی و نجار نیست

ازیدر بسازند و آنجا برند
که آنجای مزدور و بیگار نیست

همه کشته و داشتهٔ خود خورند
فرختار نی و خریدار نیست

در آن شارسان مدبر افتد کسی
کش این جا جز اعراض و ادبار نیست

جهان را نبایست کردن یله
که مرزوی گل جای مردار نیست

ببایست ورزید و برداشت بهر
بسوزند نخلی که بربار نیست

من اکنون برآنم که گفت آن حکیم
که ناشاستی اندرین دار نیست

همه هرچه هست آن چنان بایدی
به گیتی نبایسته ناچار نیست

زمانه یکی تیز تک بارگیست
سوارش جز از مرد هموار نیست

کسی کاو یله سازد آن بارگی
چنان دان که چیزیش در بار نیست

گنه کاره است آن کش از دسترنج
به لب نان و در کیسه دینار نیست

به نان کسان دوختن چشم آز
گناهی است کان را ستغفار نیست

نه از دسترنج است نان کسان
کشان پیشه جز جور و کشتار نیست

که از حلق این ناکسان فاصله
فزون‌تر ز یک حلقه تادار نیست

هم از گور این دیو طبعان‌، طریق
فزون از به دستی سوی نار نیست

همانا گنهکارتر در جهان
کس از مردم مردم‌آزار نیست

از آن گفتم این را که گفت آن ادیب
«‌یکی گل درین نغز گلزار نیست‌»
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
141

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین