. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #11
دی دیدم آن نگار سهی قد را

بر رخ شکسته زلف مجعد را

در خوی گرفته عارض گلگون را

در می نهفته ورد مورد را

از جادوئی نهفته بلعل اندر

تابان دو رشته در منضد را

بگشوده بهر بستن کار من

بشکسته زلفکان معقد را

در تاب زلف و ابروی او دیدم

تیغ سلیل و درع مزرد را

گفتم ز دام زلف رهائی بخش

این خاطر پریش مقید را

گفتا دلت رها کنم ارگوئی

از جان و دل مدیح محمد را

سر خیل انبیا که صفات او

حیران نموده عقل مجرد را

حق از ازل به مهر و ولای او

با خلق بسته عهد مؤکد را

پیغمبران به مدرس فضل او

حاضر شوند خواندن ابجد را

با بغض او فریشته گر باشد

گو پذیره نار موقد را

ور زانکه با ولاش بود شیطان

گو کن گذاره خلد مخلد را

قانون نهاد و شرع پدید آورد

و آراست‌ملک و دولت سرمد را

قانون او گرفت همه گیتی

چون تندباد، وادی و فدفد را

وانکس که سر ز طاعت او برتافت

گردن نهاد تیغ مهند را

ایزد از او به خلق نمود امروز

احسان بی‌نهایت و بی‌حد را

فر قدوم فرخ او بشکست

آن کسروی بنای مشید را
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #12
دل زجا برد سحرمرغ سحرخیزمرا
مژده‌ای داد خوش‌آهنگ و دلاوبز مرا

گفت کازادیخواهان دیار کشمر
برگزیدند به تکریم و به تعزیز مرا

از همه ملک به منشان نگه افتاد ز مهر
زانکه بود از بدی و کژی پرهیز مرا

کرد فارغ زترشرویی بجنورد عبوس
انتخاب هنری مردم ترشیز مرا

خان بجنورد ندانست که مردان بزرگ
می‌شناسد به واشنتن و پاربز مرا

بر سر دولت بشکست مرا چندین بار
خواست تا بر سر قانون شکند نیز مرا

تا رود مجری تحدید به تهدید ز شهر
خواست کردن به یکی مفسده تجهیز مرا

تلگرافاتی از سید و آخوند، به قهر
بفرستاد که در کار کند تیز مرا

ظلمی ار بود عمومی بد و او خواست کند
همچو این قافیه وادار به تبعیض مرا

به خیالش که وکیل خود و اقوام ویم
که به هر جنگ فرستاد جلوریز مرا

گرچه من بود مبعوث دموکرات ولی
بی‌سبب منت اوگشت گلاویز مرا

او ندانست که گر اهل خراسان بدرست
نپذیرند، پذیرند به تبریز مرا

نه به کرمان‌ و صفاهان ، که ‌به کرمانشه و یزد
می‌ستایند و به شیراز و به نیریز مرا

خاک فرغانه و قرقیز هم ار زیران بود
می گزیدند ز فرغانه و قرقیز مرا

و گر انسان ز من اعراض کند، بگزیند
بهم آوازی خود مرغ شب‌آویز مرا

وگر او نیز بتابد ز من اندوهی نیست
با یکی طبع چو دریای گهرخیز مرا

تاج زرین نکند خوشدلم‌، او بردگمان
دل کند خوش به یک انگشتر ارزیز مرا
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #13
کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا

همتی یاران که بگذشته است آب از سر مرا

آتشی سوزنده‌ام‌، وین گیتی آتش‌پرست

هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا

از تف سوزنده آهم گرم بگدازد چو موم

گر نهد یاجوج پیش سد اسکندر مرا

گر نکردی جامه وکفش وکله، سنگین تنم

چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا

کاشکی یک روز برکندی ز جا این تندباد

وندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا

از غم نادیدنت اندام من چو موی شد

کس نخواهد دید از بس لاغری‌، دیگر مرا

گر به رحم آیی و خواهی روی بنمایی به من

مشکل ار پیدا کنی با این تن لاغر مرا

خوی با نسرین و سیسنبرگرفتم‌، کاین دو یار

می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا

گر به خانم بگذری بینی به پیش مرز گل

چون گیا پیچیده بر نسرین و سیسنبر مرا

سوی من بود تو باد آورد، زین حسرت رقیب

حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا

یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری

جنگ با داور فتد زین گنج بادآور مرا

بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی

اندرین بیغوله جان می‌آمدی بر سر مرا

دوستان رفتند ازین کشور، رقیبان همتی

تا مگر بیرون کند سلطان ازین کشور مرا

گر به مصر و شام باشم یا به بغداد و دین

می‌دهند از قدردانی جا به روی سر مرا

ور به سوی برلن و پاریس و لندن بگذرم

صیت فضلم کیسه پرسازد ز سیم و زر مرا

ور به پاس هم‌زبانی جانب کابل شوم

دوستاران ادب بر سر نهند افسار مرا

وز تخارستان مراگر دور سازد خصم دون

هست نزد ازبک و تاجیک جاه و فر مرا

بر در خوقند و فرغانه است خان و مان مرا

بر لب جیحون و آمو‌یه است آبشخور مرا

دوستانی دارم اندر خطهٔ صقلاب و روم

کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا

هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان

چون سخن‌، گیرند دانایان ز یکدیگر مرا

درکلام پارسی امروز شخص اولم

وز فنون مختلف باشد بسی زیور مرا

تا زبان پارسی زنده است من هم زنده‌ام

ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا

سابقم در هر هنر چون ابرش تازی‌نژاد

خوار دارد لاجرم این دهر خرپرور مرا

تا گران بد گوهر دانش‌، گرامی داشتند

کارفرمایان دانشمند، چون گوهر مرا

چون ز ناگه شهر واشد سکهٔ بدگوهران

آسمان زد بر زمین چون سکهٔ ابتر مرا

بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند

گیتی کج‌رو به زندان می‌دهد کیفر مرا

بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار

قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا

قرن‌ها باید کجا پیدا شود گوینده‌ای

کو به نظم و نثر بتواند شدن همسر مرا

لیک ازین رفتار ناهنجارگویی مهتران

عضو زاید می‌شمارند اندرین کشور مرا

در حق من مرگ تدریجی مگر قائل شدند

کاین‌ چنین دارند در زندان به غم همبر مرا

مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار

کاش در یکدم شدی پیراهن از خون ترمرا

ای دریغا مرگ آنی‌! کز چنین طول ممات

هرسر مویی همی بر تن زند نشتر مرا

کاش در یک‌دم ز شفقت دشمنان و دوستان

تیر بارند از دو سو بر این تن لاغر مرا

سومین بار است تا در این مغاک هولناک

بود باید با ددان همصحبت و همسر مرا

لعنت حق باد برکین‌توز و غماز و حسود

کاین بلا از این سه تن شد چیره بر پیکر مرا

چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک

کودکان اشک درگیرند گرد اندر مرا

ور کشم آهی به یاد دوستان‌، آن دود آه

پیچد و او بارد اندر کام‌، چون اژدر مرا

رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان

با تهی‌دستی و بی‌برگی کند مضطر مرا

حب صیت و جود و استغنا مرا درویش کرد

ورنه بودی کنج‌ها آکنده از گوهر مرا

خانه‌ام خالی شود از فرش و کالا بهر وام

تا بسازد توشهٔ یک‌روزه خالی گر مرا

با چنین دروبشی اکنون سخت خرسندم بهار

اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #14
از من گرفت گیتی یارم را
وز چنگ من ربود نگارم را

وبرانه ساخت یکسره کاخم را
آشفته کرد یکسره کارم را

ز اشک روان و خاک به سرکردن
در پیش دیده کند مزارم را

یک سو سرشک و یک سو داغ دل
پر باغ لاله ساخت کنارم را

گر باغ لاله داد به من پس چون
از من گرفت لاله عذارم را

در خاک کرد عشق و شبابم را
بر باد داد صبر و قرارم را

چون حرف مفت و صحبت بی‌برهان
بر ترهات داد مدارم را

بر گور مرده ریخت شرابم را
در کام سگ فکند شکارم را

جام میم فکند ز کف و آنگاه
اندر سرم شکست خمارم را

بس زار ناله کردم و پاسخ داد
با زهرخند، نالهٔ زارم را

گفتم بهار عشق دمید، اما
گیتی خزان نمود بهارم را

گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد
کاین گونه کرد سنگین بارم را

باری بر آن سرم که از این سینه
بیرون کنم دل بزه کارم را
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #15
مه (مِه) کرد مسخر دره و کوه لزن‌ را
پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را

گیتی به غبار دمه و میغ‌، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب‌، لزن را

گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را

آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را

برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت
وآمد مه و پوشید به کافور کفن را

کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را

من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظاره‌کنان جلوه‌گه سرو و سمن را

ناگاه یکی سیل رسید از دره‌ای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را

هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل
از زیر به بالا کند آهیخته‌ تن را

گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را

مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را

خور تافت چنان کز تک دربا به سر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را

تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش‌، صد تل جگن را

گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را

گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را

شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را

‌*
*‌

آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را

آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را

وآن روز که پیوست به اروند و به اردن‌
کورش‌، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را

و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را

وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را

افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب‌، ختن را

زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را

ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را

آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تسیفون‌، صفت بیت حزن را

رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را

در پیش دو دریای خروشان‌، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را

پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را

خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را

آن روز کجا شد که ز یک ناوک «‌وهرز»‌
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را

وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را

وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را

آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را

وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی‌ به شب تیره وسن را

آن روز که نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت‌، چو شمشیر سحر عقد پرن را

وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را

وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را

وامروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سر و علن را

نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را

بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را

جز آن که سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح‌، ره تازه شدن را

ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را

کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه‌، گل و لای و لجن را

هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را

اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه‌، شمشیرزن و دایره‌زن را

من نیک شناسم فن این کهنه‌حریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را

آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را

طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را

جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را

بی‌تربیت‌، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را

امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را

گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را

جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را

بی‌نیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را

گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را

این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را

یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #16
قیصر گرفت خطهٔ ورشو را
درهم شکست حشمت اسلو را

جیش تزار را یرشش بگسیخت
چون داس باغبان علف خو را

دیری نمانده کز یورشی دیگر
مسکف زکف گذارد مسکو را

روس آنکه در لهستان چنگالش
برتافت دست چندین خسرو را

ورشو که بدعروس لهستان کشت
هم‌خوابه آن یله شده ورزو را

بنگر که خود چگونه ازو گیهان
برتافت چنگ و بستد ورشو را

آنگه که از پروس سوی مغرب
قیصر فکند ولوله و غو را

بلژیک شد به خیره سپر تا آنک
پاریس شده پذیره روا رو را

پاریس از انگلستان یاری جست
حق سیاست کلمانسو را

یکسو به‌ روس گفت که‌ هان بشکن
چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را

روس از پروس شرقی پیش آمد
کرده دلیل هی هی و هوهو را

یکسو سپه کشید بریطانی
بگرفت وادی و دره و زو را

زبن سو فرانس کرد بهم جیشی
تا خودکه می‌برد ز میان دو را

یکسر سلاح جنگ به کف دادند
خدمتگر و ذخیره و معفو را

برق تفنگ و توپ به کار آورد
تاب درخش و غرش بختو را

گشت جهان دوباره به یاد آورد
فرفرنگ و جنگ واترلو را

البرت ازین واترلو شد بی‌تخت
در هاور برد تختگه نو را

تخت فرانس نیز به (‌بردو) رفت
عزت فزودگیتی‌، بردو را

قیصر فسون نمود چو مار افسای
کر مارو کفچه و کل بر سو را

وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر
وز پیش راند دشمن کجرو را

زد در پروس شرقی بر دشمن
چون اخگری که لطمه زند قو را

بشکست خصم را و به ورشو تاخت
داده نوید، راجی و مرجو را

یکسو مکنزن آن که سرتیغش‌
پهلو دریده دشمن پهلو را

ییشش بخوانده «‌غاصب کالیسی‌»‌
مستد برانه آیت ولّو را‌

در «‌پرزمیشل‌» داده جو اسبان
پس‌داده در «‌پلن‌» دیرین جو را

یک لشکر از جنوب لهستان تفت
پیمود راه «‌رستو» و «‌خارکو» را

وز مشرق «‌پلن‌» سپهی دیگر
بگرفته پیش‌، خطهٔ مسکو را

یکسو سپاه سرکش هندنبرگ
آموخته به خصم تک و دو را

وز بر و بحر مملکت بالتیک
تهدید کرده مرکز اسلو را

آن مرکزی که کرده مصیبت‌گاه
رامشگه گزر سس و خسرو را

خرس بزرگ آن که نه پذرفتی
از صید خسته‌، لابه و مومو را

اینک ز بیم گشته چو خرگوشی
کز دور بنگرد سک «‌ترنو» را

امروز کافتاب جهانگیری
ز ایران دریغ دارد پرتو را

جیش تزار از چه در این کشور
بگرفته خوی مردم شبرو را

دعوت شدند کی زی ایران
حق برکناد داعی و مدعو را
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #17
عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را
جلوه‌ای کن تا شود جانها فدای جان تو را

من شوم قربان تو را تا زنده مانم جاودان
زنده ماند جاودان آنکو شود قربان تو را

زلف ورخسارت نشان ازکفر و ازایمان دهند
زین قبل فرمان رسد برکفر و بر ایمان تو را

حیله و دستان مکن در دلبری با دوستان
زانکه‌خود بخشند دل‌، بی‌حیله ودستان تو را

گرچه با من عهد و پیمان بستی اندر دوستی
پایداری نیست برآن عهد و آن پیمان تو را

عهد بشکستی و بگشودی در جور و ستم
نیست گوئی بیمی از شاهنشه ایران تو را

انکز آغازشهی باملک خویش‌این وعده‌داد:
آمدم من تا کنم یکباره آبادان تو را

داد رکن‌الدوله را منشور ملک‌شرق وگفت
ای خراسان کردم از این ره قوی ارکان تو را

ای خدیو شرق ای سر خیل ابناء ملوک
وی که شه بگزیده از امثال و از اقران تو را

کس نکوهش کرد نتواند مراگاه سخن
گویم ار خاقان بن خاقان بن خاقان تو را

نیز از من کس نتاند خواست برهان و دلیل
خوانم ار سلطان بن سلطان بن سلطان تو را

از بنی‌الخاقان کنون یزدان تو را برترکشید
باش تا از جمله گیتی برکشد یزدان تو را

مر تو راکس نیست مدحت‌خوان به گیتی چون بهار
گرچه‌اکنون جمله گیتی کشته مدحتخوان تو را

تا همی باشد به گیتی نام از افریدون و جم
باد فر و حشمت افزونتر ازاین و آن تو را

این‌هنوز آغاز فر و حشمت و اجلال تو است
باش تا کیوان ببوسد پایه ی ایوان تو را
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #18
ای که در هر نیکوئی آراسته یزدان تو را
جمله داری خود، چه گویم این تو را یا آن تو را

کرده یزدانت همی انباز با حور بهشت
وانچه‌بخشد حور را بخشیده صدچندان تو را

درکنار خویشتن پرورده رضوانت به ناز
تاکند فرمانروا بر حور و بر غلمان تو را

زلف طرار تو زان‌پس حیله‌ها انگیخته است
تا به افسون و حیل دزدیده از رضوان تو را

تا نیابد مر تو را بار دگر رضوان خلد
هردم اندر بند و چین خود کند پنهان تو را

با همه کوشش نیابد مر تو را رضوان و من
یافتم از فر مدح حجهٔ یزدان تو را

شیر یزدان بوالحسن آنکس چو بنگاری مدیح
نه فلک گردد طراز دفتر و دیوان تو را

ای مهین سلطان ملک هستی ای کاندر غدیر
کرده حق برهر دوگیتی سید و سلطان تو را

مر تو را تشریف امکان داد یزدان از ازل
تاکند زیب و طراز عالم امکان تو را

ذات تو قائم به یزدان‌، ذات ما قائم به تو است
جلوهٔ ذاتند عقل و نفس و جسم و جان تو را

مر مرا باید زبانی دیگر و طبعی دگر
تاشوم چونانکه شایسته است مدحت‌خوان تو را

با زبانی این‌چنین و با بیانی این‌چنین
خودکجا شاید سرودن مدحتی شایان تو را

مدحتی شایان ببایدگفت آنکس راکه او
چون ملک گردن نهد بر حکم و برفرمان تورا

شاه رکن‌الدوله کش روز و شبان گویند خلق
کای ملک بادا به گیتی عمر جاویدان تو را

چهره‌ها خرم نمودی چهره خرم‌تر تو را
خانه‌ها آباد کردی خانه آبادان تو را

حیله و تزویر هر نادان نگیرد در ملوک
از چه گیرد حیله و تزویر هر نادان تو را

یاوه و هذیان روا نبود بر دانش پژوه
به که آید ناروا هر یاوه و هذیان تو را

نک زدم از راستی در دامنت دست امید
فرخ آن کز راستی زد دست در دامان تو را

خواهش یزدان پذیر و داد مظلومان بگیر
زانکه بهر داد، داد این برتری یزدان تو را

نک به‌فرمانت چنان گفتم که خودگفتم ز پیش
«‌عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #19
به سر بنهاد احمدشاه دیهیم کیانی را

ببین با تاج کیکاوس‌، کیکاوس ثانی را

الا ای کاوه خنجرکش‌، سوی ضحاک لشکرکش

فریدون است هان برکش ، درفش کاویانی را

ز تاجش نور پاشیده از او روشن‌دل و دیده

ملک ماهی است پوشیده، قبای خسروانی را

به‌دلش ایزد خرد هشته به گلشن انصاف بسرشته

به پیشانیش بنوشته خط گیتی ستانی را

خدیوی نوجوان آمد، به جسم ملک جان آمد

به ایران کهن گو گیرد از سر نوجوانی را

حیات جاودانی بین‌، غنیمت بشمر ای ملت

پس از مرگ سیاسی این حیات جاودانی را

شه ما یادگار است از ملوک باستان‌، یارب

به او پاینده‌دار این ملک وگنج باستانی را

کیانی تخت‌وتاج‌، این شاه را زیبد، کن ارزانی

به ما و شاه ما این تاج و این تخت کیانی را

رعیت‌پروری خواهیم اگر زین شه عجب‌نبود

که شاید خواستن از پاسبانان‌، پاسبانی را

شهنشاها! شهنشاهی‌، به چرخ معدلت ماهی

به نام ایزد که آگاهی، رموز ملک‌رانی را

تویی آن شاه کیخسرو، که آراید جهان از نو

دلت با یک جهان پرتو، به ما داد این نشانی را

تو ایران را جوان‌سازی وطن راکلستان‌سازی

به فر خود عیان سازی بسی راز نهانی را

توعلم آری‌دراین کشور، توبربندی زغفلت‌در

تو بگشایی به مردم سر، کنوز آسمانی را

کجا صنعتگری بوده‌، ره ملک تو پیموده

ادیبان بر تو بگشوده زبان مدح خوانی را

رعیت را نهی بالش‌، ستمگر را دهی مالش

نه رشتی را ز تو نالش‌، نه آذربایجانی را

درآید ملت از ذلت‌، عیان سازند بر ملت

همه‌، چون نیر دولت‌، رسوم مهربانی را

ثنایش بیش نشمارم دعایش بر زبان آرم

که من خود خوش نمی‌دارم ثناهای زبانی را
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #20
ز میغ اندر جهد هزمان درخشا
شود میغ از درخشیدنش رخشا

کجا طفلی کشد با دست لرزان
خطی زرین‌، بدان ماند درخشا

دمد تندر بدان قوت که گویی
شودکوه ازنهیبش پخش پخشا

الا زین سنگسار ابر فریاد
کریما کردگارا جرم بخشا

تگرگی آمد از بالا که گفتی
کشد رستم خدنگ از پشت رخشا

ز سنگک اا باغ چون‌ دشت نمک شد
که بود از لاله چون کان بدخشا

دژم شد گونهٔ نسرین روشن
سیه شد چهرهٔ شب‌بوی رخشا

نگه کن تا چه گوید رودکی انک
به‌هر بابش ز حکمت بود بخشا

نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین