. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #51
هرکو در اضطراب وطن نیست
آشفته و نژند چو من نیست

کی می‌خورد غم زن و دختر
آن را که هیچ دختر و زن نیست

نامرد جای مرد نگیرد
سنگ سیه چو در عدن نیست

مرد از عمل شناخته گردد
مردی به‌شهرت و به‌سخن نیست

نام ار حسن نهند چه حاصل
آن‌را که خلق ‌و خوی حسن نیست

فرتوت گشت کشور و او را
بایسته‌تر ز گور و کفن نیست

یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز این‌دو پیش وطن نیست

ایران کهن شده است سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست

عقل کهن به مغز جوان هست
فکر جوان به مغز کهن نیست

ز اصلاح اگر جوان نشود ملک
گر مرد جای سوگ و حزن نیست

وبرانه‌ایست کشور ایران
وبرانه را بها و ثمن نیست

امروز حال ملک خرابست
بر من مجال شبهت و ظن نیست

شخصی زعیم و کارگشا، نی
مردی دلیر و نیزه فکن نیست

اخلاق مرد و زن همه فاسد
جز مفسدت بسر و علن نیست

خویشی میان پور و پدر، نه
یاری میان شوهر و زن نیست

تن‌ها سپید و پاک ولیکن
یک خون پاک در همه تن نیست

امروز چشم مردم ایران
جز بر خدایگان زمن نیست

شاها تویی که شب ز غم ملک
در دیده‌ات مجال وسن نیست

بنگر به ملک خویش که در وی
یک تن جدا ز رنج و محن نیست

درکشور تو اجنبیان را
کاری جز انقلاب و فتن نیست

بیدادها کنند وکسی را
یک دم مجال داد زدن نیست

هرسو سپه کشند و رعیت
ایمن به‌دشت وکوه و دمن نیست

در فارس نیست خاک و به تبریز
کزخون به رنگ لعل یمن نیست

کشور تباه گشت و وزیران
گویی زبانشان به دهن نیست

حکام نابکار ز هر سوی
غارت کنند و جای سخن نیست

یار اجانب‌اند و بدین فن
کس را به کارشان سن و من نیست

معزول می‌شود به فضاحت
آن کس که مرد حیله و فن نیست

شاها بدین زبونی و اهمال
امروز هند و چین و ختن نیست

با دشمنان ملک بفرمای
کاین باغ جای زاغ وزغن نیست

ورنه نعوذباله فردا
این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست

گفتم به طرزگفتهٔ مسعود
«‌امروز هیچ خلق چو من نیست‌»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #52
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت

موسم فرهنگ ویار و قوت بازو رسید
نوبت اورنگ و طوق و یاره و افسر گذشت

جز به بازوی توانا و دل دانا، دگر
کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت

بر تو ای دارای منعم زین فقیران بگذرد
آنچه بر دارایی دارا ز اسکندرگذشت

بگذرد بر خانمان خان‌ و مان و لُرد و مُرد
شعله‌ای کز قیصر و از خانهٔ قیصرگزشت

بگذرد زین آهنین صرصر برین عاد و ثمود
آنچه بر عاد و ثمود از آتشین صرصر گذشت

آه سخت کارگر در دخمهٔ محنت کشی
منفجر شد دود شد وز روزن کیفر گذشت

زیر سنگ آسیای ظلم یک‌ چند آسیا
ماند و اینک آسمان بر محور دیگر گذشت

اتحاد آسیایی شد مدار آسیا
آسیابانا نبایستت ازین محور گذشت

آسیا جنبش کند و ین خواب سنگین بگلسد
تا ز نو بازآید آن آبی کزین معبر گذشت

جنبش پیرایهٔ احمر کند اکنون درست
بر اروپا آنچه از سهم نبی الاصفرکذشت

ای نژاد آسمانی وی نبیرهٔ آفتاب
ترک رامش کن که جه‌ جور مغرب از حد در گذشت

شد اروپا دایه و مام تو را پستان برید
بایدت زین دایهٔ مشفق‌تر از مادر گذشت

ای اروپا آسیا را نوبت دیگر رسید
وآسیابان را ز بیدادت به دل خنجرکذشت

ای عروسک‌ ساز و خرسگ ‌باز بس کاین طفل را
موسم مکتب رسید و نوبت تسخر گذشت

ای کهن نرٌاد حیلت گر میفکن کعبتین
داو بر چین کاین تکاور مهره از ششدر گذشت

لشگر ژاپون گذشت اکنون ز منچوری به چین
تا بگردانی کلاه از برم و چالندر گذشت
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #53
ضیمرانی در بن بید معلق جاگرفت
پنجهٔ نازک به خاک افشرد وکم کم پاگرفت

سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش
پرده پیش پرتومهر جهان‌آرا گرفت

شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا برکرد وگفت
وای من کز ضعف نتوانم دمی بالاگرفت

از ورای شاخ گفت و تابش خورشید را دید
کاش بتوانستمی یک‌لحظه جای آنجاگرفت

گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک
لطف او خواهد همی از دور دست ماگرفت

دید پیرامون خود خاروخسی انبوه وگفت
در میان این رقیبان چون توان ماواگرفت

دیو نومیدی ز ناگه سر به کوشش برد وگفت
جهدکم کن کاین‌جهان‌مهر از ضعیفان واگرفت

ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور
سرش‌زبرافکند و لرزان‌ساقش‌استرخا گرفت

روز دیگر تافت بر وی لکه‌ای از آفتاب
وان تن دلمرده را باز و مسیحآسا گرفت

یاس را آواره کرد افرشتهٔ عشق و امید
قوتی دیگر ز فیض نور جان‌افزا گرفت

با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت
لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالاگرفت

با همه ضعف و زبونی سرفرازی کرد و باز
سایهٔ بید قوی‌دستی به زیر پاگرفت

اندر آن حسرت برآورد از سرگرم وگداز
آتشین آهی که دودش دامن صحراگرفت

گفت اگر بگذارمی این سقف و بینم فیض نور
صنعتی سازم که با صیتش توان دنیاگرفت

از قضا لطف نسیم آن نالهٔ جانسوز را
برد سوی بید و در قلب رئوفش جاگرفت

رشته‌ای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز
ضیمران با هر دو دست آن رشتهٔ یکتاگرفت

از شعف بگرفت همچون جان شیرینش به‌بر
وندرو پیچید و راه مقصد اعلاگرفت

یک دو روزی بیش‌وکم‌خود را بدان بالاکشید
گشت والا زان کز اول خویش را والاگرفت

تا نپنداری که چون بالاگرفت از لطف بید
آن محبت را فراموش کرد و استغناگرفت

ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب
خدمت استاد را اندیشه‌ای شیوا گرفت

بر مثال تاج رنگین بر سرطاووس نر
تارک زبباش را در حلهٔ دیباگرفت

غنچه‌ها آورد و گل‌ها بشکفید از هر کنار
شاخسار بید را در زیوری زیباگرفت

طره و جعد و بناگوش زمردگونش را
در بساکی‌ خرم از پیروزه و میناگرفت

منظرش از دور، دامان دل دانا کشید
جلوه‌اش زاعجاب‌، راه دیدهٔ بینا گرفت

ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید
بید بن خرم که دست مقبلی داناگرفت

آن‌یکی زان پایمردی زبنتی وافر فزود
وین دگر زان پاسداری رتبتی علیاگرفت

هرکسی کاز دور آن اکلیل گل را دید گفت
لوحش‌الله کاین شجر تاج ازگل رعناگرفت

بود ازنیلوفری با آن ضعیفی شش صفت
وان‌شش آمدکارگر چون‌بختش‌استعلاگرفت

جنبش و صبر و لیاقت همت و عشق و امید
و اتفاقی خوش که دستش عروهٔ‌الوثقی گرفت

خدمت مخلوق کن بی‌مزد و بی‌منت‌، بهار
ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #54
تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت
پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت

صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من
تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت

او مگر خواهد ز زلف و خال خود انگشتری
کاین‌نگین‌از مشک کرد،‌آن‌چنبر از عنبر گرفت

طرهٔ شبرنگ او وقت سحر زآسیب باد
صدهزار انگشتری‌بشکست‌و باز از سرگرفت

شد چو انگشتر دلم خالی ز مهر نیکوان
تا چو انگشتر نگین مهرش اندر برگرفت

خواست بسپارد مرا گیتی به‌دست هجر او
زان چو انگشتر مرا خمیده و لاغر گرفت

کرد همچون حلقهٔ انگشتری پشت مرا
وز مدیح صهر شاهنشه بر او گوهر گرفت

آنکه تا انگشتری بگرفت انگشتش ز شاه
مشتری را طالعش زیر نگین اندر گرفت

همچنان کانگشتری گیرد زگوهر آب و تاب
دولت و ملت ازو آرایش و زیور گرفت

کشت‌چون‌انگشتر از تنگی‌دل خصمش چو او
خلعت انگشتری از شاه گردون‌فر گرفت

چون بدین انگشتری بینی و این تابان نگین
ماه نو در بر، توگوئی زهرهٔ ازهر گرفت

گوئی این انگشتری را از شرافت آسمان
گوهر از اختر نهاد و چنبر از محور گرفت

قدر این انگشتری زانگشتر جم برتر است
آری این‌یک را بباید زآن دگر برتر گرفت

زانکه آن انگشتری از جم به اهریمن رسید
وین دگر را از ملک‌، صدر ملک‌منظر گرفت

آنکه انگشت جلالش از پی انگشتری
مهررا مهرنگین و چرخ را چنبر گرفت

هان خداوندا تو را انگشتری بخشید شاه
وندرین انگشتری بس لطف‌ها مضمر گرفت

تا تو را آمد چنین انگشتری از شهریار
از حسد خصم تو را درکالبد آذر گرفت

آسمان قدرا! بهار مدحگر در ساعتی
وصف این انگشتری را خامه و دفترگرفت

چون درآمد نام این انگشتری در هرکلام
خامهٔ من سربسرآئین و زیب و فر گرفت

بر تو بادا فرخ و فرخنده این انگشتری
کز تو صد فرخندگی آئین پیغمبر گرفت
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #55
ای محمدخان به دژبانی فتادی‌، نوش جانت
ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت

در حضور پهلوی اردنگ خوردی‌، مزد شستت
هی کتک خوردی و هی بالا نهادی‌، نوش جانت

در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی
عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی‌، نوش جانت

در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت
جانب دل‌های مظلومان گشادی، نوش جانت

همچو عقرب بودی آبستن به زهرکین و لیکن
خصم جانت گشت هر طفلی که زادی‌، نوش جانت

سال‌ها در پشت میز ظلم بنشستی و آخر
در بر میز مجازات ایستادی‌، نوش جانت

مدتی چشم و چراغ مملکت بودی و اینک
چون چراغ کور پیش تندبادی‌، نوش جانت

آنچه‌ در شش‌ سال کشتی جمله خوردی باد نوشت
آنچه در یک عمر بردی جمله دادی‌، نوش‌جانت

چون کنون پس می‌دهی یکسر مکافات عمل راا
آنچه‌بردی وآنچه خوردی‌وآنچه کردی‌نوش جانت

با جهاد اکبر مظلوم در عین رفاقت
بی‌وفایی کردی و زین کرده شادی نوش جانت

قافیه گودال شو، زین بی‌وفایی‌ها به دوران
تا ابد سیلی خور آه جهادی نوش جانت
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #56
طبع بلند مرا کیست که فرمان برد
ز من پیامی بدان مردک کشخان برد

گوید یکچند باز جانب یزدان‌شناس
بترس اگر داوریت کس بر یزدان برد

توئی که از دیرگاه رای خطاکار تو
آب نکوکاری از روی نیاکان برد

نام سخن بردنت بالله ماند بدانک
مردک شلغم‌فروش مشک به دکان برد

گرتو و چون تو زنند لاف خرد بعد از این
کوت کش از هر کنار خرد به دامان برد

آنکه نداند ز جهل بوجهل از مصطفی
گمرهم ار زانکه او ره سوی قرآن برد

آن کو بن‌سعد را بیش ز سلمان شمرد
کافرم ار او به خویش نام مسلمان برد

آنکه نداند شناخت قیمت خرد از بزرگ
چون به بر نام خویش نام بزرگان برد

آنکه ز بی‌دانشی نظم نداند ز نثر
بهر چه نزدیک خلق عیب سخندان برد

طیره شوی زانکه من مدح نگویم ترا
هدیهٔ ایزد کسی در بر شیطان برد؟

ز ابلهی گفته‌ای شعر نگوید بهار
وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد

به که ز بهر سخن برنگشاید زبان
گر نتواند که مرد سخن به پایان برد

من ز دگر شاعران شعرگروگان برم
اگر ز سرگین‌، عبیربوی گروگان برد

آنکه تو گویی سخن گوید بر نام من
کیست که کس نام او در بر اقران برد

کس را تعلیم شعر چون دهد آن کو ز جهل
هنوز باید پدرش سوی دبستان برد

نه هرکه گوید سخن نامش سخندان شود
نه هرکه شد سوی بحر گوهر غلطان برد

هنوز در ملک شعر نامده قحط الرجال
که خنثیئی روز جنگ رایت سلطان بود

خود غلط است اینکه او شعر فرستد مرا
خود غلطست اینکه کس قطره به عمان برد

خود چه کسنداین گروه وین‌سخنانشان که‌مرد
در بر اهل سخن نامی از ایشان برد

کیست کز اینان مرا شعر فرستد به وام
کیست که شمع و چراغ زی مه تابان برد

خرمن دانش مراست و آن دگران خوشه‌چین
خوشه به خرمن کسی به تحفه نتوان برد

ذره بر آفتاب مردم جاهل نهد
قطره سوی ژرف بحر کودک نادان برد

طبع من از شاعران شعر کند عاریت
لعل کس ار عاریت سوی بدخشان برد

فضل من از این گروه روشن گردد به خلق
تیره بود گرنه تیغ محنت سوهان برد

کس نبرد فضل من زین سخنان گزاف
دیو به افسون کجا ملک سلیمان برد

پس از صبوری کنون منم که از طبع من
قاعدهٔ نظم و نثر روان حسان برد

بخرد سالی مراست ترانه‌های بدیع
که سالخورد اندرو دست به دندان برد

بیخردی کان سخن گفت‌، بباید کنون
دعوی خود را به خلق حجهٔ و برهان برد

ورنه چنانش کنم خستهٔ پیکان هجو
که تا ابد بهر خویش دارو و درمان برد

یک ره از دامنش دست نگیرم فراز
گرچه ز حشمت بساط برنهم ایوان برد

ناوک هجو من است بیلک خفتان گذار
خصم چه سود ار به تن محنت خفتان برد

نشان دهم روز هجو او را روئی که او
نیم‌شب از طوس رخت سوی صفاهان برد

داوری ما و او باز دهد گر کسی
قصه ما را سوی میر خراسان برد

دامن اگر برزند رای فروزان او
اختر تابان چرخ سر به گریبان برد

نیزه بروید چو موی بر تن شیر دژم
یکره گر خشم او ره به نیستان برد

تاکه جهانست باد شاد و خوش اندر جهان
تاکه جهانش ز جان طاعت و فرمان برد

گفتم از آنسان که گفت شمع سپاهان جمال
« کیست که پیغام من به شهر شروان برد»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #57
این عامیان که در نظر ما مصورند
هر روز دام کینه به ما بر بگسترند

ما پاسدار دین و کتاب پیمبریم
وبنان عدوی دین و کتاب پیمبرد

دین نیست اینکه بینی در دست این گروه
کاین مفسده ‌است و این ‌دنیان مفسدت گرند

وین رسم پاک نیست که دارند این عوام
کاین‌ بدعت ‌است و این ‌سف‌ها بدعت آورند

از ایزد و نبی نشناسند جز دو حرف
کاینان اسیر گفته ی بابند و مادرند

کویی چرایکی است‌خدا، یارسول کیست
اینان ز مادر و ز پدر حجت آورند

افلاک در نبشته کمال پیمبری
وینان به کارنامه ی شق‌القمر درند
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #58
فریاد ازین بئس‌المقر وین برزن پر دیو و دد

این مهتران بی‌هنر وین خواجگان بی‌خرد

شهری برون پر هلهله وز اندرون چون مزبله

افعی نهفته در سله کفچه فشرده در سبد

قومی به فطرت متکی نی احمدی نی مزدکی

سر تافته در گبر کی از مسمغان و هیربد

گفتند دانایان مه‌، مه زاید از مه‌، که ز که

از مردم به کار به‌، وز کشور بد، کار بد

کی زین سراب خشم و کین شهد آید و ماء معین

کندوش خالی ز انگبین و آکنده چاهش زانگژد

در پیرهنشان اهرمن گشته نهان همباز تن

زنده به دیو است این بدن این دیو هرگز کی مرد

هر خواجه محض آزمون چو‌ن اشتر م×س×ت حرون

بر مردم خوار زبون نهمار پراند لگد

بستند مردم را زبان تا کس نداند رازشان

چون شبروی کاندر نهان بر پای درپیچد نمد

هر یک به تاراج وطن دامن زده چون تهمتن

وز دوکدان پیرزن برداشته سهم و رسد

در تیره‌جانشان اژدها در مغز سرشان دیو پا

عفریتشان زیر قبا، ابلیسشان در کالبد

م×س×ت رعونت هر یکی سوده به کیوان تارکی

وز کبر همچون بابکی بنشسته در ایوان بد

دل گشته قیراندودشان اندرز ندهد سودشان

وز تیغ زهرآلودشان خسته هزار اندرزپد

مردم از این مشتی گدا از مردم مانده جدا

کو شعلهٔ قهر خدا کو آتش خشم یزد

کو رادمردی بی‌نشان درکف پرندی خونفشان

کاستاند از مردم کشان داد جوانمردان رد

برپا کند ناوردها دارو نهد بر دردها

بر رغم این نامردها گردد به مردی نامزد

کو آن مسیح پاک‌جان کاین گفته راند بر زبان‌:

بر دیگری مپسند هان آن را که نپسندی به خود

دردی که زاد از استمی دارم ز شورش مرهمی

آتشزنه گردد همی اطلس کجا کردید پد

با جور و ظلم‌و خشم‌وکین‌شورش‌ پدید آید یقین

با دی مه ‌آید پوستین با تیر ماه ‌آید شمد

دردا که از شورشگر‌ی هستم به طبع اندر بری

با پیری و با شاعری شورش‌پژوهی کی سزد

در ری بماندم پا به گل از سال سی تا سال چل

زین یازده سالم به دل شد خون هشتاد و نود

دور از خراسان گزین در ری شدم عزلت گزین

مویان چو چنگ رامتین نالان چو رود باربد

دارم به دل رنجی گران از یاد زشگ و عنبران

صحرای طوس و طابران الگای پاز و فارمد

آن رودباران نزه از قلهک و طج‌رشت به

نوغان درو شاهانه ده مایان و کنک و ترغبد

در گرمسیرش راغ‌ها در آبدان‌ها ماغ‌ها

در کاخ‌ها و باغ‌ها هم بادغد هم آبغد

طبع «‌وثوق‌» پاک‌ جان آن خواجهٔ بسیاردان

شاید که این راز نهان بهتر نماید گوشزد

الماس رومی برکند پولاد هندی سرکند

بر صفحهٔ دفتر کند پیدا یکی کان بسد

«‌بگذشت در حسرت مرا بس ماه‌ها و سال‌ها»

تا مصرعی گویم کجا با مصرعش پهلو زند

کی هست یک را در نظر مانند صد قدر و خطر

گرچه یک است اندر شمر همتا و همبالای صد

ظنم خطا شد راستی در طبعم آمد کاستی

بگرفتم از شرم آستی در پیش رخسار خرد

ای‌خواجه ‌ز آصف ‌مشربی مستوه ازین مشتی غبی

کی پور داود نبی‌، آید ستوه از دیو و دد

غم نیست گر خصم از ریا گیرد خطا بر اتقیا

گیرند زندیقان خطا بر قل هو الله احد

گفتم علی‌رغم عدو در اقتفای شعر تو

در یکهزار و سیصد و چار اندر اسفندار مد
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #59
شب برکشید رایت اسود

لون شبه گرفت زبرجد

شد چیره بر عمائم خضرا

بار دگر علائم اسود

گفتی ز نو سلالهٔ عباس

بردند حق آل محمد

مشرق به رنگ سوسن بری

مغرب به رنگ ورد مُورد

در یک کرانه‌، پردهٔ ماتم

در یک کرانه‌، خونین مشهد

بازیگر شب آمد و افراخت

آن خیمهٔ سیاه معسجد

و آن مرده‌ریگ‌های کهنسال

کش بازمانده از پدر و جد

وز هرکرانه لعبتکان را

آورد و برنشاند به مسند

آن‌بایکی‌وشاح موشح

این با یکی قلاده مقلد

زهره نخست بار ز بالا

بنمود همچو دیدهٔ ارمد

مه بر فضول خال نهاده

زانگشت جابجای بر آن خد

کیوان میان به افسون بسته

از حلقهٔ حدید موقد

بهرام کرده پوشش خفتان

از لاله برک و درع ز بسد

وان کهکشان فشانده پیاپی

بر اختران گلاب مصعد

یک سو نموده نعشی پوبا

نه مدفنی پدید و نه مرقد

یک سو نموده نسری طایر

نه منزلی پدید و نه مقصد

گه گه برون فرستد پیکی

ز استاره همچو حبلی ممتد

چون کاتبی که با قلم سرخ

بر صفحهٔ سیاه کشد مد

برخیز و بزمگاه برافروز

ای ماهروی سرو سهی قد

در دلبری مباش جفاکار

در دوستی مباش مردد

دریاب قدر صحبت پیران

ای تندخو جوان معربد

کز نیکوان عتاب و درشتی

نیکو بود ولی نه بدین حد

یزدان نمود حسن و بهارا

بر چهرهٔ تو وقف موبد

زان دیو رشک برد و نهانی

با دست آن دو زلف مجعّد

بنمود تقوی و دل و دین را

در طرهٔ تو حبس مخلّد

بگذاشتم شبی به رخ او

پیچنده چون سلیم مسهد

بودیم در سخن که برآمد

آوازهٔ خروس مغرد

سر زد سپیده از بر البرز

چون برکشیده تیغ مهنّد

گفتی بکرد بیرون‌، موسی

از جیب جامه آن هنری ید

چون اژدهای مخرفه اوبار

چرخ از ستاره کرد مجرد

نه مشتری بماند و نه عوّا

نه نعش و نه جدی و نه فرقد

گیتی خموش و سرد و تهی شد

چون کعبه در ولایت مرتد

نجم سحر ز اوج همی تافت

چون شمعی از میانهٔ معبد

جادوی چرخ ملعبه برچید

گشت زمانه گشت مجدد

گنجشگکان شدند هم‌آواز

چون کودکان به خواندن ابجد

خورشید چیره‌دست بگسترد

زرّ طلا به لوح زبرجد

چون طبع من که شعر طرازد

در مدحت خلیفهٔ احمد

شیر خدا که هست جبینش

تا بشگه ستارهٔ سودد

یزدان نهاده از بر فرقش

دیهیم پادشاهی سرمد

ز او خاسته است جمله فضائل

چون خیزش جموع ز مفرد

باران فضل اوست همه سیل

درباب علم اوست همه مد

ز امواج دانشش دو سه قطره

شد میغ و درچکید به فدفد

یک قطره شد خلیل و کسایی

یک قطره سیبویه و مبرد

درکعبه زاد و شد ز وی اشرف

ز آدم چکید و شد ز وی امجد

گلبن بزاد ورد ولیکن

زان اشرف است ورد مورّد

وز شاخ خاست فاکهه اما

زان شاخ هست فضل وی از ید

دعوی نداشت ورنه ورا بود

همچون قران هزار مجلد

روزی که جست عمرو ز خندق

بسته به خنگ تازی‌، مقود

ازخشم همچو مرگ مجسم

وز هول همچو کوه مجسد

تارک به زیر مغفر فولاد

سینه درون درع مزرّد

زی قوم شد چو رعد خروشان

وز بیم او یلان شده ارعد

شیر خدا ز خیل برآمد

خمیده‌ای به چنگ محدد

با حد تیغ‌، کفر بینداخت

برداشت دین ز خاک بدان حد

نزد حق از نیاز دو گیهان

افزود قدر ضربت آن ید

دست خداش خواند ازین روی

پیغمبر کریم ممجد

زبرا که بود آن دل و آن دست

پیوسته از خدای مؤید

غالی خداش خواند و من آن را

نپذیرم و نه زود کنم رد

چون بنده جویدی ره دادار

باقی نماندی به میان حد

خلق بشر خدای بدان کرد

تا سازدش به خویش مقید

سوی خدای ره برد امروز

مانندهٔ خدای شود غد

حیدر موحدیست خداجوی

وز هرچه جز خدای‌، مجرد

زبن رو ندانمش که چه خوانم

هستم درین میانه مردد

بحث است تا به علم معانی

از مسندالیه و ز مسند

اعدای او به محنت دایم

احباب او به عیش مؤبد
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #60
اگرکه پشت من از بار حادثات خمید
شکسته زلفا جعد ترا که خمانید

خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست
دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید

شنیده بودم در آب موی گردد مار
کجا بتابد بر وی به سال‌ها خورشید

من آن ندیدم و دیدم در آب عارض تو
خمیده طره و شد مار و قلب من بگزید

دو طره برد و بناگوش روشنت گویی
دو عقربست ز دو گوشه‌های ماه پدید

به برج عقرب هرکس شنیده باشد ماه
ولیک عقرب در برج ماه کس نشنید

معاشران بگذارید وبگذربد از من
که دشنه‌های غمم رشتهٔ حیات برید

بریده ساخت ز یاران و دوستان‌، گویی
مرا زمانه در آن شهر، عضو زاید دید

جز آن گلی که به نوروز چیدم از رخ دوست
گذشت سالی و دستم گل مراد نچید

گزیدم از همه خوبان بتی که از شوخی
ز دوستان به دل دشمن‌، انتقام کشید

نهفتمش به ته قلب‌، قلب من بشکافت
نهادمش به سر چشم‌، دیده‌ام بخلید

گسیخت رشتهٔ پیوند دوستاران را
برفت و واسطهٔ‌العقد دشمنان گردید

ز درد ناله نمودیم نایمان بفشرد
به عجزنامه نوشتیم نامه‌مان بدرید

به اعتراض گذشتیم‌، عرضه کرد به قهر
درون خانه نشستیم‌، خانمان کوبید

چه عهد بودکه بر جان عاشقان بخشود
چه روز بود که بر روی دوستان خندید

سیاستش‌همه‌خوف است و هیچ نیست رجاء
طریقتش همه بیم‌ است و هیچ نیست امید

گزید عقرب زلفش دل مرا باری
جزای آنکه دل‌، او را ز جمله شهر گزید

بغارتید و تبه کرد صبر و دین و دلم
دلم ز روی رضا برد و دین من دزدید

به باغ رفتم و دیدم که مرغکی آزاد
نشسته بود به شاخ گلی و می‌نالید

سئوال کردم وگفتم ترا چه شد؟ گفتا
به حال و روز توام دل گرفت و اشک چکید

ز خانه رفتم و بر روی پل نهادم گام
زبار محنت من ناف پل به خاک رسید

به زنده‌رود یکی قطره ز اشک من افتاد
به رنگ خون شد و سیلی عظیم از آن جنبید

به مرگ نیم‌نفس راه داشتم که ز راه
رسید پیک و ز یاران مرا بداد نوید

خجسته‌نامه‌ای آورد کاز رسیدن او
گل نشاط من از شاخ آرزو شکفید

نگارخانهٔ چین بود گفتی آن نامه
به زیر هر خطش اندر دوصد نگار پدید

لطیف نثری چون شوش‌های زر سره
بدیع نظمی چون رشته‌های مرواربد

به چربدستی بنگاشته خطی که همی
ز خط یاقوت از قوت قلم چربید

نبشته همره نامه یکی قصیدهٔ تر
کش از مسام عبارات‌، شهد ناب زهید

علی‌، عبد رسولی‌، بلی چو خامه گرفت
چنان نویسدکاز فضل آن بزرگ، سزید

ز بس که در غم ایام یاعلی گفتم
به روزبازبسینم علی به داد رسید

به راستی علیا! این بلند چامه چه بود
که از خلال سطورش ستاره می‌تابید

بدین قصیده تو با عسجدی شدی همسر
وزان کتاب برابر شدی به ابن عمید

سزای قافیت دال ذال خواهم گفت
نه بلکه ابن عمید است مرترا تلمیذ

تویی نشانه مران فاضلان پیشن را
چنان که بیرونی را، غیاث دین جمشید

نبشته بودی کان چامهٔ مضارع را
به خواجه خواندم و بشنید وسخت بپسندید

به نام خواجه مرا شعرها بسی باشد
به نامه‌ای که پس از مرگ من شود بادید

به جای آنکه دگر خواجگان به هیچ مرا
فروختند و وی از پاکی تبار خرید

من از دو مرد به گیتی سپاس دارم و بس
یکی برفت و دگر باد سال‌ها جاوبد

من آن کسم که نپیوندم و چو پیوستم
به هیچ حیله نیارند رشته‌ام گسلید

به روزگاری من جان به راه دوست دهم
که دوستان نتوانند نام دوست شنید

طمع به مال و بنانش نکرده‌ام لیکن
مرا فتوت ذاتیش سوی خواجه کشید

وز اصطناع و حمایتش چار سال تمام
به کار بودم و فارغ ز قیدگفت و شنید

دربغ و دردکه این روزگار سفله‌نواز
به جای مرغ سخن گوی‌، زاغ بنشانید

بزرگوارا! از فیض رشحهٔ قلمت
زکشتزار خیالم گل وصال دمید

به ری طبرزد و فانید از اصفهان شد و تو
به اصفهان زری آری طبرزد و فانید

چون‌از سیاه و سپیدم‌تهی است کف‌، صله‌ات
سخن فرستم وکاغذکنم سیاه و سپید

هماره تا ز خراسان دوباره تیغ زند
سوار چرخ‌، که در خوروران به خون غلطید

تو شاد باش و ز فضل و ادب حمایت کن
گذشته اخترت از تیر و قدرت از ناهید
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
141

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین