. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #21
خوشا بهارا خوشامیا خوشا چمنا
خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا

خوشا سرود نوآئین و ساقی سرمست
که ماه موی میان است و سر و سیم تنا

خوشا توان‌گری عاشق و نگویی یار
خوشا جوانی با این دو گشته مقترنا

به فصلی ایدون کز خاربن برآیدگل
نواخت باید برگل سرود خارکنا
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #22
صبح دوم شد سپیده تابانا
زهره هویدا و ماه پنهانا

دست افق مطرفی کشید بنفش
سنجابین پروزش بدامانا

برگ درختان چو می‌کشان به‌صبوح
خون خوش برهم زنند پنگانا

زمزمهٔ مرغکان به شاخ درخت
چون به (‌میزد)‌ اجتماع مهمانا

پیر مغان شانه زد به‌روی و به‌موی
مغبچگان هر طرف شتابانا

پس درایوان گشادو، دیده چه‌دید؟
گشته به شب چیره مهر تابانا

وز در ایوان فروغ نور گرفت
مجمره و آذر ورهرانا

آذر وهران چو آذران بزرگ
زیور مهن است و زینت مانا

پیرمقدس کرفت به‌رسم و پاژ
شد به نیاز خدای دو جهانا

آتش بهرام را ز چندن و عود
نیرو بخشود و شد فروزانا

یکسره بالاگرفت قوت نور
مشک‌و و ایوان شدند رخشانا

هیچ اثر زان شب سیاه نماند
اهریمن رفت و ماند یزدانا

چون که نیایش به‌سر رسید، نهاد
شاه زنان چاشت را یکی خوانا

شهزن‌و مان‌بد شدند برسر خوان
وز دو طرف کودکان خندانا

نان و شـ×ر×ا×ب و کباب چیده‌به‌صف
زمزمه کردند و خورده شد نانا

وآنگه فرمود پیر با پسران
کای پسران دلیر ایرانا
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #23
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقاب‌ها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خواب‌ها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حباب‌ها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باد برفروز به‌بزم آفتاب‌ها

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب‌ها

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
وانباشته به ساغر زربن شـ×ر×ا×ب‌ها

درگوش مشتری شده آواز چنگ‌ها
بر چرخ زهره خاسته بانگ رباب‌ها

فصلی‌خوش و شبی‌خوش‌وجشنی‌مبارکست‌
وز کف برون شده‌است طرب را حساب‌ها

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند باب‌ها

رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهدکه بودش از می سرخ اجتناب‌ها

گویند می منوش و مخورباده زانکه هست
می‌خواره راگناه وگنه را عقاب‌ها

در باده گر گناه فزون است هم بود
در آستان حجه یزدان ثواب‌ها

شمس‌الشموس شاه ولایت که کرده‌اند
شمس و قمر ز خاک درش اکتساب‌ها

هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش
هفتم سپهر راست به عجز اقتراب‌ها

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعام‌ها به خلد و به دوزخ عذاب‌ها

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتاب‌ها

اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده برکف انجم خضاب‌ها

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گوئی گرفته‌اند ز جنت حجاب‌ها

نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق
گونی برآمدند به شب آفتاب‌ها

آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است
وان تیرهای جسته چو زرین طناب‌ها
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #24
سراسر تار گیسوی سیه چیدند خانم‌ها

ندانم از چه این مد را پسندیدند خانم‌ها

کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران

گناه بستگان عشق‌، بخشیدند خانم‌ها

دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را

به رغبت از سر راه تو برچیدند خانم‌ها

کسی بی‌شقه گیسو نمی‌بندد به خانم دل

که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانم‌ها

مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر

چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانم‌ها

ز فرط بچه‌بازی‌ها به پاریس این عمل مد شد

در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانم‌ها

سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا

به گیس خوبش و ریش شوهران ریدند خانم‌ها
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #25
آمد، چو دو نیمه برفت از شب
آن ساده بناگوش سیم غبغب

با چهرهٔ روشن چو تافته روز
با طرهٔ تاری چو قیرگون شب

ابروش به خون ریختن مهیا
مژگانش به تیرافکنی مرتب

هردم به دگر سو جهنده زلفش
چون کودک بگریخته ز مکتب

جز بررخش آن طرهٔ نگونسار
کس نیست به مینو درون معذب

ترکی که بدو طرهٔ فسون‌ساز
شد دام ره مردم مجرب

شیرین‌سخن است و بدیع گفتار
ویژه چو گشاید به پارسی لب

بنشست و مرا زیرلب همی گفت
خیز ای هنری شاعر مهذب

زی باغ ز مشکو برآور اسباب
وز خانه سراپرده زن به سبسب

فرمانش پذیرفتم و پذیرند
فرمان چنان کودک مودب

بیرون شدم از بنگه و نهادم
زبن از بر دو تیزگام اشهب

هنگام سپیده‌دمان که گردون
بگرفت ز پای آن سیاه جورب

بنشست به مرکب بت نکوروی
خورشید برآمد به پشت مرکب

من از بر خنگی دگرنشسته
چون از بر نخجیر لیث اغلب

با یاری ز افریشته نکوتر
با عیشی ز آب حیات اعذب

دیدم به ره اندر دمیده سبزه
چون سبز نبشته خط مورب

لاله چو عقیقینه جام و در وی
شنگرف به قیر اندرون مرکب

در دشت ز سبزه هزار گردون
برگلبن از گل هزار کوکب

از لاله‌، ریاحین گرفته دردست
اقداحاً من جمره تلهب

طیب سر زلف تو یافت سنبل
ای زلف تو از مشک ناب اطیب

بنهاد به کف بر خضاب‌، لاله
ای کف تو از خون من مخضب

هر نیم‌شبی مرغک شب‌آوبز
برشاخ سراید سرود معجب

مرغان چو خطیبان بیهده گوی
گویند سخن جمله بی‌مخاطب

لرزنده و نالنده شاخک بید
از باد بزان وز تگرگ منصب

گوبی گنهی کرد و ترسد اکنون
کاندر بر خسرو شود معاقب

آن یک خبر او هزار دفتر
آن یک سخن او هزار مطلب

شاهی که به گاه عتاب و تندی
می‌ننگرد از شرم زی معاتب

زبر و زبر او ستاده اقبال
چون اعراب اندر حروف معرب

فخر است کسان را ز منصب و جاه
وز اوست کنون فخر جاه و منصب

دشمنش بر او بر چه حیله سازد
با شیر چه سازد فریب ارنب

ای منظر اقبال و حشمت تو
صد ره بر از این منظر محدب

فرش بود از آسمان بر افزون
آنکو به بساط توشد مقرب

بخت تو وخورشید راست لعبی
پیوسته بر این طارم مذهب

خورشید هم ایدون ملاعبت را
هر روز برآید به گرد ملعب

رأی تو سوی نخشب ار نهد روی
خورشید برآید ز چاه نخشب

شمشیر تو را روز جنگ خیزد
فتح و ظفر از آب داده مضرب

رامشگه دشمن ز هیبت تو
گردد ز دم شیر شرزه اهیب

آورده بهارت مدیحتی نغز
الفاظ عجیب و معانی اعجب

گویند مرا کت سخنوری نیست
خود اینت یکی ناستوده مذهب

بر من چه بد آید ز گفته ی خصم
بر سنگ چه آید زنیش عقرب

تا شکر ناید ز شاخ حنظل
تا مرجان ناید زبیخ طحلب‌

بادا دل خصمت همیشه در تاب
بادا تن خصمت هماره در تب

مفعول مفاعیل فاعلات
با بحر خفیف انسب است و اقرب
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #26
دو چیز افزونی دهد، بر مردم افزون‌طلب

سرمایهٔ عقل و خرد، پیرایهٔ علم و ادب

علم است دیهیم علا، عقل است کنج اعتلا

العلم تاج للفتی‌، والعقل طوق من ذهب

هست ار ز میراث‌ پدر، عقل غریزیت ای پسر

تکمیل آن واجب شمر، باری به عقل مکتسب

عقل غریزی بی‌ممد، بی‌ورزش و تعلیم و جد

هرچند باشد مستعد، کردد به غفلت محتجب

عاقل فتد از کاهلی‌، در ورطهٔ لایعقلی

جاهل شود دانا، ولی با ورزش و جهد و تعب

ورزش کند تن را قوی روح و خرد را مستوی

مر نفس‌ها را معنوی‌، مر فکرها را منتخب

*‌

*

در عیدگاه رومیان‌، مردی ضعیف و ناتوان

افتاد از بادی دمان برخاست غوغا و شغب

مرد از جماعت شد خجل‌، زان ناتوانی منفعل

بر ورزش تن داد دل‌، بگشاد بازو بست لب

چون عید شد سال دگرشد عیدگه پر شور و شر

مردم دوان در یکدگر، بهر تماشایی عجب

گردونه‌ای آمد دوان بر چار گامیش جوان

وز پی جوانی پهلوان‌، زیبا رخ و دیبا سلب

بگرفت چرخ واپسین و افشرد زانو بر زمین

چون‌ جسته‌ شیری‌ از کمین‌ بر پشت‌ نخجیر از غضب

برکاشت اندر عیدگه مر گاومیشان را ز ره

پس داشت گردون را نگه با زور پولادین عصب

زان پس به گردون شد سوار آن آزمودهٔ نغزکار

از انفعال سال پار، آورد عذری بلعجب

گفتا منم آن ناتوان‌، کافتادم از باد دمان

دفع تعنت را میان‌، بستم به ورزش روز و شب

این سعی و این زحمت مرا برهاند از آن رنج و بلا

عیش است بعد از ابتلا شادیست از بعدکرب

زان گفته مردان و زنان جستند از جا کف ‌زنان

وان پهلوان و همگنان رفتند با ساز و طرب

*‌

*‌

چون غیرت انگیزد همی اسباب‌ها خیزد همی

پیش امل ریزد همی از هر بن مویی سبب

غیرت به جز جنبش مدان کز وی حرارت شد عیان

بیرون‌ز جنبش‌نیست‌جان‌زان‌شد روان‌جان‌را لقب

جنبش کن ار مرد رهی وز ورزش جان اگهی

جان را ده از جنبش بهی تا وارهی‌از تاب و تب

ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر

جان‌را ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب

در ورزش تن بارها آسان شدت دشوارها

در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب

خواندی که افکند آن فلان سجاده بر آب روان

این ورزش جانست هان السعی فیه قد وجب

شد بر پلنگ آن یک س‌رار اندرکفش پیچنده مار

آن مار تازانهٔ سوار، آن دد هیون مرد رب

این پیش جان‌ها اندکست این از هزار آیت یکست

این بهر ارباب شکست از باغ معنی یک خشب

زین وانمودن‌ها برآ، زی نانمودن‌ها گرا

کان کس که داندکیمیا، پنهان کند ز اهل طلب

زان کیمیای مردمی کان هست اصل بی‌غمی

دریاب تا سطح زمی‌، پیشت شود کان ذهب

وانگه برآی از بیخ و بن وزکیش و آیین کهن

اصل و نسب بدرود کن، وز کف بنه جاه و حسب

با حکمت و عقل گزین‌، ماهیت اشیا ببین

چون چیره گشتی بر زمین زی آسمان بر کن قبب

چون بگذری از سبع‌ها، وز ماوراء طبع‌ها

بینی تلال و ربع‌ها، زآثار یار منتخب

*

*‌

درکش بهار اینجا عنان‌، کز حملهٔ رویین‌تنان

چون رستمت زاری کنان بینم همه تن پرثقب

برگرد زی اصل سخن عذر آور از فصل سخن

تا خود گه وصل سخن از وصل برخوانی خطب

مخلوق را بینی مصر، اندر ضلال مستمر

نه تن ز ورزش مقتدر، نه جان ز تمرین منقلب

نابوده یک‌ساعت مقیم‌، اندر صراط مستقیم

امات غیرتشان عقیم‌، آباء همتشان عزب

اینجا وفا و شرم کو، یک یار با آذرم کو

یک شعله آه گرم کو، کز وی شود جان ملتهب

قومی پلید وکینه‌جو، تردامن و بی‌آبرو

جمله قبیح و زشت خو یکسر وقیح و بی‌ادب

بدفطرت و ناکس همه از بد نکرده بس همه

مدخولشان ازپس همه پیش اوفتاده زین سبب

زین سفلگان محتشم بی‌دولتان محترم

در زحمتم اندر عجم چون بوالعلا اندر عرب

زین بی‌هنر حساد من‌، کیرد خموشی داد من

کز آسمان فریاد من بگذشت و خاموش است لب

با حاسد ار پنجه زنی آن مرده را زنده کنی

در آتش ار چوب افکنی افزون شود او را لهب

به کز لهیب خوی بد، بدخوی خاکستر شود

خود خویش‌ را خامش کند زآتش ‌چو‌ برگیری‌ حطب

ذوق آورد آثار من‌، لذت دهد گفتار من

م×س×ت×ی دهد اشعار من‌، مانندهٔ آب عنب

در رنجم از چندین هنر، مانند طاوسان نر

تن فدیهٔ مقبول پر، جان برخی رنگین ذنب

زین همرهان مفتری چون یوسفم من متفری

هستم ازین گرگان بری کز آهوان دارم نسب

با سفله نستیزم همی وز دون بپرهیزم همی

زین قوم بگریزم همی چون مصطفی از بولهب

اصل تناسب شد یقین زیراک در هر سرزمین

هست آن‌مناسب جاگزین وان‌نامناسب مرتهب

در جایگاه طوطیان‌، ننهد نعامه آشیان

وانجا که خسبد ماکیان، کبک دری ننهد خشب

بازیده‌ام شطرنج تو، هستم به هر بازی جلو

فخر است و استبقا گرو عز است و استغنا ندب

زین رو هیاهوها شود انگیخته غوغا شود

بر قصد من برپا شود هنگامه و جنگ و جلب

مستفعلن‌، مستفعلن‌، مستفعلن‌، مستفعلن

«‌یارب‌چه‌بودآن‌تیرگی‌وآن‌راه‌دور و نیمشب‌»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #27
مانده‌ام در شکنج رنج و تعب

زبن بلا وارهان مرا یارب

دلم آمد درین خرابه به جان

جانم آمد درین مغاک به لب

شد چنان سخت زندگی که مدام

شده‌ام از خدای مرگ طلب

ای دریغا لباس علم و هنر

ای دریغا متاع فضل و ادب

که شد آوردگاه طنز و فسوس

که شد آماجگاه رنج و تعب

آه غبنا و اندها که گذشت

عمر در راه مسلک و مذهب

وای دردا و حسرتاکه نگشت

زندگی صرف مطعم و مشرب

غم فرزندگان و اهل و عیال

روز عیشم سیه نمود چو شب

با قناعت کجا توان دادن

پاسخ پنج بچه مکتب

بخت بدبین که با چنین حالی

پادشا هم نموده است غضب

من کیم‌، چیستم‌، تنی لاغر

ناتوان تر ز تارهای قصب

کیست گنجشک تا عقاب دلیر

به تعصب بر او زند مخلب

نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک

نه رئیس لرم نه شیخ عرب

کیستم‌، شاعری قصیده‌ سرای

چیستم‌؟ کاتبی بهار لقب

چیست جرمم که اندرین زندان

درد باید کشید و گرم و کرب

به یکی تنگنای مانده درون

چون به دیوار، در شده مثقب

تنگنایی سه گام در سه به ‌دست

خوابگاهی دو گام درد و وجب

روز، محروم دیدن خورشید

شام‌، ممنوع رؤیتِ کوکب

از یکی روزنک همی بینم

پاره‌ای ز آسمان به‌ روز و به‌ شب

شب نه‌بینم همی از آن روزن

جز سر تیر و جز دم عقرب

تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش

گنده جایی چو آغل ثعلب

چون یکی خنب اوفتاده ستان

همچو آهن بر او دری زخشب

پس‌ پشتش ‌یکی عفن مبرز

مرده ریک هزار دزد جلب

دزد آزاد و اهل خانه به بند

داوری کردنی است سخت‌ عجب
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #28
ای آفتاب گردون تاری شو و متاب

کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب

آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست

ایمن ز انکساف و مبرا ز احتجاب

بنمود جلوه‌ئی و ز دانش فروخت نور

بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب

شمس رسل محمد مرسل که در ازل

از ماسوالله آمده ذات وی انتخاب

تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او

با پرتو و تجلی بی‌پرده و نقاب

لیکن ‌جهان به چشم خود اندر حجاب داشت

امروز شد گرفته ز چشم جهان حجاب

تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار

بر او بخواند آیت والشمس در کتاب

روئی که آفتاب فلک پیش نور او

باشد چنانکه کتان در پیش ماهتاب

شاهی که چون فراشت لوای پیمبری

بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران طناب

با مهر اوست جنت و با حب او نعیم

با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب

با مهر او بود به گناه اندرون نوید

با قهر او بود به صواب اندرون عقاب

شیطان به صلب آدم گر نور او بدید

چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب

زان شد چنین ز قرب خداوندگار دور

کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب

مقرون به قرب حضرت بیچون شد آنکه او

سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب

امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت

زبن جلوه چشم گیتی انگیخته ز خواب

یرلیغی‌ آمدش به دوم جلوه از خدای

کای‌دوست سوی‌دوست بهٔک‌ره‌عنان بتاب

پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو

جبریل‌، در شبیش سیه گون‌تر از غراب

بر بادپا برآمد و زی میزبان شتافت

جبریل همعنانش و میکال همرکاب

بنشست بر براق سبک‌پوی گرم‌سیر

وافلاک درنوشت الی منتهی الجناب

چندان برفت کش رهیان و ملازمان

گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب

وانگه به قاب قوسین اندر نهاد رخت

و آمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب

چون یافت قرب وصل‌، دگرباره بازگشت

سوی زمین‌، ز نه فلک سیمگون قباب

اندر ذهاب‌، خوابگه خود نهادگرم

همخوابگاه خویش چنان یافت در ایاب

از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند

احباب در تنعم و اعدا در اضطراب

جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان

جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #29
ای آفتاب مشکو زی باغ کن شتاب
کز پشت شیر تافت دگرباره آفتاب

مرداد ماه باغ به بار است گونه گون
از بسد و زبرجد و لولوی دیریاب

هم شاخ راز میوه دگرگونه گشت چهر
هم باغ را به جلوه دگرگونه شد ثئیاب

بنگر بدان گلابی آویخته ز شاخ
چون بیضه‌های زرین پر شکر و گلاب

سیب سپید و سرخ به شاخ درخت بر
گویی ز چلچراغ فروزان بود حباب

یا کاویان درفش است از باد مضطرب
وان گونه گون گهرها تابان از اضطراب

انگور لعل بینی از تاک سرنگون
وان‌غژم‌هاش یک‌به‌دگر فربی‌ و خوشاب

پستان مادریست فراوان سر اندرو
و انباشته همه سرپستان به شهد ناب

یک خوشه زردگونه به رنگ پر تذرو
دیگر سیاه گونه به‌سان پرغراب

یک رز چو اژدهایی پیچیده بر درخت
یک رز چو پارسایی خمیده بر تراب

یک‌رزکشیده همچو طنابی و دست طبع
دیبای رنگ رنگ فروهشته برطناب

یک ‌رز نشسته ‌همچو یکی ‌زاهدی که ‌دست
برداردی ز بهر دعاهای مستجاب

وانک ز دست و گردنش آویخته بسی
سبحهٔ رخام ودانه به‌هر سبحه بی‌حساب

باغست نار نمرود آنگه کجا رسید
از بهر پور آزرش آن ایزدی خطاب

آن شعله‌ها بمرد و بیفسرد لیک نور
اخگر بسی به شاخ درختان بود بتاب

روی شلیل شد به مثل چون رخ خلیل
نیمی ز هول زرد و دگر سرخ از التهاب

آلوی زرد چون رخ در باخته قمار
شفرنگ سرخ چون رخ دریافته شـ×ر×ا×ب

شفتالوی رسیده بناگوش کود کیست
وان زردمو یکانش به صندل شده خضاب

از خربزه است باغتره‌ پر عبیر تر
وز هندوانه مشکو پربوی مشکناب

پالیز از آن یکی شده پرکوزه‌های شهد
بستان ازین یکی شده پر زمردین قباب

زان کوزه‌های شهد برآید هلال چار
زین زمردین قباب برآید دو آفتاب

باید زدن به دامن کهسار خیمه زانک
شد شهر ری چو کورهٔ آهنگران بتاب

زنبق ز صفر یافت چهل پایه ارتفاع
گرما شناس را بین گر داری ارتیاب

گنجشک ازین درخت نپرد بدان درخت
کز تاب مهر گردد بی‌بابزن کباب

ماهی فرا نیاید از قعر آبدان
کز نور آفتاب درافتد به تف و تاب

تفتیده شد منازل چون منزل سقر
خوشیده شد جداول چون جدول کتاب

پالاونی‌ است گویی این ابر نیم‌شب
کز وی همی بپالایند اخگر مذاب

بایست تختخواب نهادن به طرف جوی
وان کلهٔ‌ نگاربن بستن به تختخواب

یک‌سو نسیم صحرا یکسو هوای کوه
یک‌سو نوای فاخته یک سو غریو آب

آوازهٔ هوام شبانگاه مر مرا
آید به گوش خوبتر از بربط و رباب

وبژه که خفته سرخوش نزدیک آبشار
پهلوی ماهرویی در نور ماهتاب

اینست شرط عقل ولیکن بهار را
این‌حال ییش چشم نیاید مگر به‌خواب

هم نیست خواب از آنکه درین سمج دوزخی
بیدار بود بایدم از شدت عذاب
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,225
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #30
وزیر فرهنگ ای جسم فضل و جان ادب

کز اصطناع تو معمور شد جهان ادب

ز زخم حادثه‌، لطف تو شد حصار هنر

به ‌جاه و مرتبه‌، عهد تو شد ضمان ادب

ز نیروی خردت سبز، مرغزار علوم

ز رشحهٔ هنرت تازه‌، بوستان ادب

تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد

که از سلالهٔ فضلی و خاندان ادب

شگفت نیست که نیروی رفته باز آید

ز اهتمام تو در جسم ناتوان ادب

تو نیک دانی در کشوری که مردم آن

همی ندارند از صد یکی نشان ادب

اگر ز اهل ادب قدر دانیئی نشود

بر او فتد ز پی و پایه خان و مان ادب

عنایت تو اگر دیده‌بانئی نکند

ز عجز دود برآید ز دودمان ادب

مرا تو نیک‌شناسی که بوده‌ام یک عمر

به نظم و نثر در این خانه قهرمان ادب

ز گوشه‌های جهان بانگ زه به گوش رسد

چو من به کلک هنر برکشم کمان ادب

به کار علم و ادب رنج برده‌ام سی سال

ولی نخورده‌ام البته هیچ نان ادب

پی اطاعت شه نک قریب ده سال است

که جای کرده‌ام اندر پس دکان ادب

بلی چو یافت شهنشاه پهلوی که بود

به طبع بنده دفین گنج شایگان ادب

مثال داد که از کار مجلس شورا

کناره گیرد و پوید به شارسان ادب

ز لطف خسرو ایران زمین بهار اینک

شد از مغاک سیاست بر آسمان ادب

به اوستادی دارالمعلمین لختی

به جد و جهد کمر بست بر میان ادب

از آن سپس پی تصحیح نامه‌های کهن

ز کلک من به ره افتاد کاروان ادب

کتاب مجمل و تاربخ سیستان هر یک

چو تاج گشت مکلل به بهرمان ادب

هم از جوامع عوفی وترجمهٔ طبری‌

نهاد کلک من آثار جاودان ادب

چهار دور به شورای عالی فرهنگ

نثار کرد رهی نقد رایگان ادب

چهار سال به دانشسرای عالی نیز

نهاد سر ز ارادت بر آستان ادب

تو واقفی که در این قرن چون بهار نداشت

کسی به لفظ دری قوت بیان ادب

چه ‌مایه خون‌جگرخورد تا که گشت امروز

به دهر شهره علی‌رغم دشمنان ادب

به نظم و نثر دری فالق و به تازی چیر

به پهلوی و اوستاست پهلوان ادب

به ‌صرف و نحو و معانی و اشتقاق لغات

جز او که باشد امروزه ترجمان ادب

به‌ شرق و غرب، سخن‌های من به تحفه برند

کجا برند ازبن ملک ارمغان ادب

ز علم سبک‌شناسی کسی نبود آگاه

شد این علوم ز من شهره در جهان ادب

نگاه کن به مقالات من که هریک هست

به فن پرورش اجتماع‌، جان ادب

بود یکی ز صد آثار من (‌تطور نثر)

که کس نیافت چنین گوهری ز کان ادب

رواست گر فضلایش به سینه نصب کنند

که هست تازه‌ترین گل ز گلستان ادب

کسی که خلق به استادیش یقین دارند

ز جور قانون افتاده در گمان ادب

ز بی‌اساسی قانون دکتری گردید

بهار دانشم آشفته زین خزان ادب

جزای آن که به سالی معین اندرکار

نبوده‌ام‌، ز کفم شد برون عنان ادب

کسی که فخر به شاگردی بهار نمود

شد اوستاد و برآمد به نردبان ادب

ببین به کار تقاعد که خنجر ستمش

درید چرم و برآمد به استخوان ادب

بهار ماند به مزدوری ار چه داشت به کف

هزار مرسله از گوهر گران ادب

کنون به ذلت مزدوربم رها نکنند

دربغ و درد که کس نیست پشتوان ادب

به‌سال شانزده افزوده گشت ساعت درس

به مدرسی که نشینند دکتران ادب

بماند اجرت درس علاوه تا امسال

که با ستارهٔ کیوان بود قران ادب

تو واقفی که بباید، به‌ساعتی زبن درس

هزار غوص به دریای بیکران ادب

ولی چه سودکه ننهد مدیر باز نشست

میان بی‌ادبی فرقی و میان ادب

به هر که شعر تراشد ادیب نتوان گفت

که بس فراخ بود عرصهٔ جهان ادب

بسی مکانت و بسیار منزلت باید

کراست قلب و زبان‌، منزل و مکان ادب

روا مدار که گردد ذلیل هر دجال

کسی که هست به‌حق صاحب‌الزمان ادب
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
86

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین