. . .

متروکه فن فیکشن آنی شرلی در ایران (جلد اول)| خانوم ماه

تالار فن فیکشن
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
بسم الله الرحمن الرحیم
فن فیکشن آنی شرلی در ایران
نویسنده: خانوم ماه
ژانر: اجتماعی
ناظر: @~بئاتریس~
هدف: در این قسمت می خوام رمان آنی شرلی رو به شکلی بنویسیم که انگار توی ایران این اتفاقات افتاده قصدم از این کار نشون دادن فرهنگ ایران در یک رمان معروف و سرگرم شدن خواننده و استفاده از قدرت تخیل است
خلاصه: همینطور که می‌دونید اتفاقات رمان آنی شرلی مربوط به زمان کنونی کشور نویسنده نیست پس من باید حرکت زمان رو به حساب بیارم.
از طرفی باید اتفاقات کشور خودمون رو هم با رمان تلفیق بدم
من شخصیت اصلی رو متولد سال ۱۳۱۳ قرار میدم که هنگام رمان ۱۳۲۴ باشد.
همسن مادر عزیزم قرار میدم و روستایی که رمان در اون می‌گذره رو در شمال کشورمون قرار میدم
مقدمه:
آنی شرلی: چون آنی اصرار داره که اسم قدیمی داره و علاقه ای بهش نداره من هم یک اسم قدیمی روش می‌ذارم.*مرضیه پاکدل* هرچند بنظر خودم که خیلی زیباست.
ماریلا: صفیه
میتو: صالح
داینا: شفق
گیلبرت: آراز
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #81
پارت هشتاد
*** تجربه جدید در زندگی مرضیه***
#توجه: بعضی از خشونت ها توی رمان نبود اما به دلیل سبک زندگی در ایران آن زمان ما در رمان می‌آوریم.

_ هی دختر، تو توی مسجد چیکار می‌کنی؟
به سمت صدا برگشت. یکی از مردهای روستا بود. ایستاد.
_ کلاس احکام و تفسیر قرآن این ساعته برای همین موندم.
_ چی یاد گرفتی بچه از این کلاس؟
و روی صورت مرضیه خم شد. مرضیه هل شد و با چشم دنبال شفق گشت اما شفق از بعد نمایش یک مدت تصمیم گرفته بود توی کلاس شرکت نکند تا عصبانیت مردم روستا بخوابد.
_ خیلی چیزها.
_ مثلا یاد گرفتی دختر نباید صداش رو نوا بده جلوی نامحرم؟ یاد گرفتی دختر نباید جلوی نامحرم نمایش اجرا کنه و خودش رو به نمایش بذاره؟ یاد گرفتی یا نه؟
مرضیه یکم ترسید.
_ من... من...
تا به خودش بیاد سیلی مرد صورتش رو سوزوند.
_ یکبار دیگر اینجا ببینمت خودم پرتت می‌کنم بیرون.
مرضیه باورش نمیشد سیلی خورده باشه. دو دستش روی صورت سرخش بود و در حالی که غرور و جسمش آسیب دیده بود سعی داشت بغضش رو قورت بده.
_ برو و به صفیه بگو می‌دونستم که همچین موجودی رو تربیت می‌کنه و بخاطر همین طلاقش دادم.
مرضیه بهت زده به سمت مرد برگشت. مرد دید که نصف صورت دختر قرمز شده. زیاد همدیگه رو ندیده بودن و فقط توی مسجد دیدار داشتن چون مرد فروشنده دورگرد بود و مدت زمان کوتاهی به روستا بر‌می‌گشت.
_ مرضیه!
به سمت صدا برگشت. سارا بود. مرد چپ چپی به مرضیه نگاه کرد و از مسجد بیرون رفت. سارا به سمت مرضیه دوید و با دیدن صورتش توی صورت خودش زد.
_ وای خدا لعنتش کنه چه بلایی سرت آورده!
مرضیه نگاهش که هنوز به حالت عادی برنگشته بود رو به سارا دوخت. دوست نداشت حرف بزنه چون می‌ترسید. راضی که شنیده رو بگه. هرچند نمی‌دونست همه مردم روستا از ماجرای طلاق صفیه خبر دارن. من من کنان گفت:
_ من میرم... به خونه نمیرم که من رو اینطور نبینند... به کسی هیچی نگو... نمی‌خوام کسی بفهمه... نمی‌خوام به گوش صفیه و صالح برسه.
بعد در حالی که پاهاش رو روی زمین می کشید بیرون رفت. کنار دریاچه آب های درخشان نشست و به نور رنگین روی آب خیره شد. این مرد همسر صفیه بود؟ این مرد نامرد بهش سیلی زد؟ چند روزی مرضیه توی خودش بود و صفیه نگران حالش شده بود. مرضیه برخلاف گذاشته کم حرف میزد و این حالش باعث شد صفیه با پیشنهاد زن کدخدا موافقت کند.
مرضیه در حال گذر از كوچه ي عاشق ها بود . او گاو ها را از مرتع پشتي به خانه بر مي گرداند . آن روز يكي از بعد از ظهر هاي مرداد ماه بود . جاي جاي جنگل لبريز از نور ياقوتي رنگ غروب شده بود ، رنگي درخشان كه اينجا و آنجا در فضاي جاده پراكنده بود ، اما سايه ي افراها قسمت عمده ي كوچه ي عاشق ها را پوشانده و زيرشاخ و برگ صنوبرها ، ذرات معلق در هواي گرگ و ميش غروب به رنگ ارغواني در آمده بودند. باد بر فراز درختان مي پيچيد و با به حركت در آوردن برگ هاي صنوبر ها ، زيباترين موسيقي زمين را مي نواخت .
گاوها تلو تلو خوران از جاده پايين مي رفتند و مرضیه غرق در روياهايش در پي آنها روان بود . او شعر نبرد را كه زمستان گذشته در شاهنامه خوانده بودند و خانم اسدی مجبورشان كرده بود آن را حفظ كنند ، زيرلب زمزمه مي كرد. همان طور كه خط به خط جلو مي رفت، صداي برخورد نيزه ها را در خيالش مي شنيد و چشمانش را بست تا بهتر بتواند خودش را در حلقه ي قهرمانان تصور كند ، اما وقتي دوباره آنها را باز كرد ، چشمش به شفق افتاد كه از مزرعه کدخدا بيرون مي آمد .
مرضیه با ديدن چهره ي او حدس زد كه خبر جديدي برايش دارد، اما اصلا كنجكاوي و اشتياقش را فاش نكرد.
- چه بعد از ظهر دل انگيز و زيبايي است ، شفق! خوشحالم كه زنده ام و زندگي مي كنم . با اينكه هر روز صبح احساس مي كنم كه صبح ها زيباترين منظره ها را دارند ، اما عصرها ، هنگام غروب خورشيد حرفم را پس مي گيرم. بهرحال چند روز سختی داشتم و حالا حالم خوب است.
شفق گفت :
_ روز خيلي خوبي است . نمي داني چه خبري برايت دارم مرضیه! مي تواني سه بار حدس بزني.
مرضیه فرياد زد :
_ پری و آقای فاطمی بالاخره می‌خوان در مسجد عقد کنند و گلرخ خانم از ما خواسته آنجا را تزیین کنیم؟
- نه آقای فاطمی موافقت نكرده ؛ چون هيچكس تا به حال جشن عقدش را در مسجد نگرفته و او فكر مي كند كه چنين جشني بيشتر شبيه مراسم عزاداري مي شود . حق دارد . كار مسخره اي است . دوباره حدس بزن.
_ مادر سمیه به او اجازه داده كه روز تولدش مهماني بگيرد؟
شفق در حالي كه چشمان سياهش از خوشحالي مي درخشيدند، سرش را به علامت نفي تكان داد .
مرضیه با نا اميدي گفت :
_ نمي دانم . شايد محمد اسدی برادر خانم معلم تپ را خواستگاری کرده.
شفق با اوقات تلخي گفت :
_ نخير . اگر هم اين طور بود خواستگاری چنين موجود نفرت انگيزي اين قدر خوشحالي نداشت !خوب ، مثل اينكه نمي تواني حدس بزني ، پس خودم مي گويم. امروز يك نامه از عمه ژاله به دست مادرم رسيده . عمه ، من و تو را سه شنبه هفته بعد به تهران دعوت كرده تا با او به نمايشگاه برويم!
مرضیه براي اينكه نيفتد به تنه يك درخت تكيه داد و آهسته گفت :
_ آه ! شفق ! راست مي گويي ؟ ولي مي ترسم صفیه اجازه ندهد . حتما مي گويد دختر نبايد اين قدر ولگردي كند . هفته پيش هم همين حرف را زد ؛ چون سمیه از من دعوت كرده بود همراه آنها با كالسكه به خانه خاله اش بروم. خيلي دلم مي خواست بروم اما صفیه گفت كه بهتر است در خانه بمانم و درس هايم را بخوانم . خيلي ناراحت شدم شفق!
شفق گفت :
_ راستش را بخواهي مادرم الان رفته تا نظر صفیع را پرسيد . اين طوري بيشتر احتمال دارد كه اجازه
بدهيد و اگر قبول كند ، خيلي به ما خوش مي گذرد! من تا حالا به تهران رفته ام . وقتي بقيه دخترها درباره آنجا صحبت مي كنند ، خيلي عذاب مي كشم . سمیه و راضیه تا به حال دو بار به تهران رفته اند و امسال باز هم مي خواهند بروند.
مرضیه مصمم گفت :
_ تا وقتي مطمئن نشده ام كه صفیه به من اجازه مي دهد ، در موردش حرف نمي زنم . چون اگر
حرفش را بزنم و بعد ، نااميد شوم ، تحملش برايم سخت تر مي شود . ولي با اين حال خيلي خوشحالم كه چادر جديدم تا آن موقع آماده مي شود . صفیه مي گفت كه من به يك چادر جديد نياز ندارم ؛ چون به نظر او چادر قديمي ام تا این زمستان هم دوام مي آورد . در ضمن تازه يك پيراهن نو دوخته ام ، آن هم چه پيراهن قشنگي شفق ! رنگش آبي سير و مدل جديد است .
حالا ديگر صفیه هميشه لباس هايم را مدروز مي دوزد ، چون مي گويد دلش نمي خواهد صالح باز هم سراغ خانم گلبهار برود . از اين بابت خيلي خوشحالم. با داشتن لباس هاي مدروز ، خوب بودن خيلي راحت تر است . حداقل براي من كه اين طور است . البته فكر نمي كنم مدل لباس در رفتار كساني كه ذاتا خوب اند ، تغييري ايجاد كند . خلاصه صالح گفت كه من بايد يك چادر جديد هم داشته باشم ؛ به خاطر همين صفیه پارچه چادری به رنگ آبي خريد و شنبه چادرم حاضر مي شود . دارم سعي مي كنم خودم را روز يكشنبه با پيراهن و روسری جديد در عقد پری تصور نكنم ؛ چون مي ترسم تصور كردن چنين چيزهايي كار درستي نباشد .
اما دست خودم نيست ، نا خودآگاه به مغزم خطور مي كند . روسری ام خيلي قشنگ است . آن روز كه به شهر رفته بوديم ، صالح آن را برايم خريد . از آن روسری های كوچك آبي رنگ است كه الان مد شده اند و بند و منگوله طلايي دارند . شال جديد تو هم خيلي شيك است شفق ! به صورتت هم مي آيد .
جمعه پيش وقتي در مسجد ديدمت از فكر اينكه تو نزديك ترين دوست مني ، به خودم باليدم . به نظر تو نبايد اين قدر به لباس هايمان فكر كنيم ؟ صفیه مي گويد كه اين كار گناه است . ولي كار لذت بخش و هيجان انگيزي است . اين طور نيست ؟
صفیه اجزاه داد مریضه به تهران برود . قرار شد کدخدا سه شنبه هفته بعد آنها را برساند . تا تهران خیلی راه بود و چون کدخدا مي خواست يك روزه تا آنجا برود و برگردد ، بايد صبح زود راه مي افتادند . مرضیه به قدري ذوق زده بود كه صبح روز سه شنبه قبل از طلوع خورشيد بيدار شد . منظره پشت پنجره اتاق نشان مي‌داد كه روز خوبي در راه است ؛ چون هيچ لكه ابري در آسمان نقره اي آن صنوبر هاي جنگل جن زده ديده نمي شود . از ميان درختان ، روشنايي يكي از اتاق هاي غربي خانه کدخدا به چشم مي خورد و نشان مي داد كه شفق هم بيدار است.
وقتي صالح آتش را روشن كرد ، مرضیه لباس هايش را پوشيده و قبل از پايين آمدن صفیه ، صبحانه را آماده كرده بود ، اما خودش به قدري هيجان زده بود كه چيزي از گلويش پايين نمي رفت . بعد از صبحانه، مرضیه چادر و روسری جديدش را برداشت و با عجله جويبار را پشت سر گذاشت و از ميان صنوبرها به آن طرف رفت .
کدخدا و شفق منتظرش بودند و خيلي زود راهي شدند . راه طولاني بود ، اما شفق و مرضیه از تمام لحظات آن سواري لذت مي بردند . چرخ هاي درشكه روي جاده هاي مرطوب حركت مي كردند و خورشيد ، آرام آرام ب الا مي آمد و نور قرمز رنگش را روي مزارع درو شده مي پاشيد . هوا تازه و تميز بود . مه رقيقي كه ميان دره ها ديده مي شد ، تا پايين تپه ها ادامه داشت . گاهي اوقات جاده از ميان جنگل مي‌گذشت ؛ از ميان افراهايي كه كم كم جامه ي سرخ رنگشان را به تن مي كردند.
گاهي هم از روي پل هاي رودخانه عبور مي كردند و همان ترس آميخته به لذت قديمي ، تن مرضیه را مي لرزاند . گاهي اوقات بندر ساحلي را دور مي زد و
از كنار كلبه هاي ماهيگيران كه باد و باران آنها را به رنگ خاكستري در آورده بود ، مي گذشت و يا از تپه هايي بالا مي‌رفت كه از آنجا مي شد جنب و جوش روستاييان كوهستان يا قله هاي كه گرفته را ديد . ديدن هر يك از آن مناظر ، گفت و گوي هيجان انگيزي را پيش مي كشيد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #82
پارت هشتاد و یک

شب بود که به تهران رسیدند. با اینکه شهر بخاطر جنگ جهانی و قحطی به مزرعه آفت زده ای شباهت داشت اما باز هم پایتخت ایران بود و نسبت به دیگر شهرها وضع بهتری داشت. با وجود بیشتر جمعت که در خانه های خرابه و قدیمی بدون دسترسی به حداقلا امکانات مورد نیاز زندگی زندگی می کردن محله لاله زار و اطراف آن از کاخ و سراهای باشکوه پر شده بود. خانه عمه ژاله در یکی از همان محله ها بود. آنجا عمارتي قديمي و زيبا بود كه دور از خيابان ساخته شده و در ميان نارون هاي سبز و بلوط هاي پرشاخ و برگ ، تنها مانده بود. عمه ژاله در حالي كه چشمان تيزبين و سياهش مي درخشيدند ، جلو در به استقبالشان آمد و گفت :
_ پس بالاخره به ديدنم آمدي مرضیه ! خداي من ! چقدر بزرگ شده اي ! نگاه كن ، قدت از من بلند تر شده . خوش قيافه تر از قبل هم شده اي . البته اين چيزها گفتن ندارد ، چون خودت بهتر مي داني .
مرضیه با خوشرويي گفت :
_ راستش ، نه . فقط مي دانم كه ديگر زياد كك مكي نيستم و از اين بابت واقعا خدا رو شكر مي‌كنم . اما اصلا فكرش را نمي كردم كه تغيير ديگري هم در من روي داده باشد . خوشحالم كه شما اين طور فكر مي
كنيد عمه جان!
وسايل خانه آن طور كه بعدا مرضیه براي صفیه تعريف كرد ، واقعا خيره كننده بودند . وقتي عمه ژاله براي سركشي به ناهار رفت و دو دختر روستايي را در سالن تنها گذاشت ، شكوه و جلال آنجا ، آنها را حسابي دستپاچه كرد. شفق پچ پچ كنان گفت :
_ شبيه کاخ است . من تا حالا به خانه عمه ژاله نيامده بودم و اصلا فكر نمي كردم اين قدر مجلل باشد . كاش امینه اينجا را مي ديد ، خيلي به سالني كه مادرش تزيين كرده ، مي نازد .
مرضیه آهي كشيد و گفت :
_ فرش ابریشمی ، پرده هاي محملی ! هميشه اين چيزها را در روياهايم مي ديدم شفق ! ولي راستش را بخواهي فكر نمي كنم كنار اين چيزها خيلي آرامش داشته باشم . وسايل زيادي در اين اتاق هست، همه آها آنقدر باشكوه اند كه ديگر جايي براي خيال بافي باقي نمي ماند . فقير بودن يك امتياز دارد ، آرزوهاي زيادي هست كه مي تواني در خيالاتت به آنها برسي.
اقامت آنها در پایتخت خاطره اي شد كه دو دختر سال ها آن را يادآوري مي كردند . اقامتي كه از ابتدا تا انتهاي آن فقط خوش گذرانده بودند. روز چهارشنبه عمه ژاله آنها را به نمايشگاه برد و تمام روز ، آنجا گردش كردند. مرضیه بعد ها تمام آن خاطرات را براي صفیه تعريف كرد :
_ خيلي باشكوه بود . هرگز چنان جاي هيجان انگيزي را حتي درخيالاتم هم تصور نكرده بودم . واقعا نمي توانم بگويم كدام قسمتش جالب تر بود . فكر كنم از بخش اسب ها و گل ها و مسابقه ي مهارت ها بيشتر از بقيه خوشم آمد . توري كه سمیه بافته بود جايزه اول را گرفت . واقعا برايش خوشحال شدم و از اينكه خوشحال شده بودم ، احساس خوبي مي كردم ؛ چون اين ثابت مي كرد كه دختر بهتري
شده ام ، تو اين طور فكر نمي كني ، صفیه ؟! چون من توانستم به خاطر موفقيت دیگری ، احساس شادي كنم.
یک نفر از رشت به خاطر سيب هايي كه پرورش داده بود جايزه دوم را گرفت و يكي از گوسفندهاي سید هم اول شد. شفق مي گفت كه به نظرش خيلي مسخره مي آيد كه یک روحانی به خاطر يك گوسفند، جايزه بگيرد. اما من با او موافق نيستم، تو چطور؟ او ميگفت كه از اين به بعد هر وقت سید را در حال دعا خواندن ببيند، ياد اين قضيه مي افتد. یک پسر تهرانی به خاطر نقاشي هايش جايزه گرفت. خانم گلبهار هم با پنيرها و كره هاي خانگيش اول شد. به اين ترتيب، روستای ما در نمايشگاه خيلي خوب ظاهر شد، موافقي؟
خود خانم گلبهار هم آن روز آنجا بود. تا زماني كه صورت آشنايش را ميان آن همه غريبه نديده بودم، نمي دانشتم چقدر به او علاقه دارم. صدها نفر آنجا
بودند، صفیه! من بين آن همه جمعيت به ناچيز بودن خودم پي بردم. عمه ژاله ما را به ديدن مسايقه فوتبال برد. آنجا فقط پولدارها می‌توانند بروند. عمه ژاله از خانم گلبهار هم خواست با ما بیاید اما او نیامد؛ چون مي گفت كه دیدن مردها با اون لباس درست نیست و او به عنوان یک فرد مذهبی موظف است با نيامدن به چنين جايي براي ديگران الگوي خوبي باشد.
اما آنجا آن قدر تماشاچي داشت كه غيبت خانم گلبهار اصلا به چشم نمي آمد. البته من هم نبايد زياد به تماشاي فوتبال بروم؛ چون بدجوري مجذوب كننده و سحر آميز است. شفق آن قدر هيجان زده شده بود كه به من پيشنهاد كرد با او روي برنده شدن یک تیم شرط ببندم. من معتقد بودم كه آن تیم برنده نمي شود، اما شرط بندي نكردم؛ چون دلم مي خواست بتوانم همه چيز را براي خانم گلرخ
تعريف كنم و مطمئن بودم كه چنين موضوعي را نمي توانم جلوي او به زبان بياورم .
مسلما انجام دادن كاري كه نشود براي همسر یک روحانی تعريف كرد، اشتباه است. دوست بودن با همسر يك روحانی، مثل داشتن يك وجدان اضافه است. خيلي خوب شد كه با شفق شرط نبستم؛ چون اون تیم برنده شد و به اين شكل پاداش پرهيزكاريم را گرفتم. ما يك مرد را سوار بر بالن ديديم. خيلي دوست دارم با بالن پرواز كنم، صفیه! خيلي لذت بخش است. يك مرد فال فروش را
هم ديديم. اگر ده سنت به او مي دادي يك پرنده كوچك فالت را برايت بيرون مي كشيد.
عمه ژاله به من و شفق نفري ده سنت داد تا فال بگيريم. در فال من آمده بود كه با يك پيرمرد خيلي ثروتمند ازدواج مي كنم و براي زندگي به آن طرف درياها مي روم. از آن به بعد، با دقت بيشتري به پیرمردها نگاه كردم، اما هيچ كدام نظرم را جلب نكرند، در ضمن گمان كنم هنوز خيلي زود است كه منتظرش باشم. آه! صفیه! واقعا يك روز فراموش نشدني بود. آن قدر خسته شده بودم كه شب نمي توانستم بخوابم. عمه ژاله، همان طور كه قول داده بود، اتاق مهمان را به ما داد.
اتاق قشنگي بود. اما خوابيدن در اتاق مهمان آن طور كه فكر مي كردم، نبود. كم كم دارم مي فهمم كه بزرگ شدن چه اشكال هايي دارد؛ وقتي به آرزويي هايي كه در كودكي داشتي مي رسي، مي بيني آن قدرها هم كه مي كردي جالب نبوده اند.
پنجشنبه دخترها در پارك، سواري كردند و بعد از ظهر، دوشيزه بري آنها را به كنسرت يك خواننده زن در کاباره برد. آن روز بعد از ظهر، شادماني مرضیه به اوج خود رسيد. هرچند که دو دحتر مجبور شدن با لباس های محلی شان به آنجا بروند چون با چادر رفتن به آجا محال بود. اما ذهن ساده و مهربانشان نگذاشت متوجه پوزخند و نگاه های جمعیت بر روی لباس هایشان بشوند.
- آه صفیه! نمي شود با كلمات توصيفش كرد. آن قدر هيجان زده بودم كه حتي نمي توانستم حرف بزنم، پس خودت فكر كن كه چه حالي داشتم! مثل جادو شده ها سرجايم ميخكوب شده بودم. او خيلي زيبا بود. پيراهن ساتن سفيد و الماس هايش زير نور مي درخشيدند، اما وقتي شروع به خواندن كرد، به هيچ چيز ديگري نتوانستم فكر كنم. آه! نمي توانم بگويم كه چه احساسي داشتم. اما آن لحظه به نظرم مي آمد كه خوببودن، ديگر برايم سخت نيست.
احساسم مانند زماني بود كه به ستاره ها نگاه مي كردم.
اشك از چشم هايم سرازير شده بود، اما گريه ام از خوشحالي بود و از تمام شدن برنامه واقعا ناراحت شدم. به دوشيزه بري گفتم نمي دانم چطور مي توانم دوباره به زندگي عادي برگردم. او گفت كه فكر ميكند اگر به رستوران آن طرف خيابان برويم و يك بستني بخوريم، ممكن است حالم بهتر شود. به نظر كار كسل كننده اي مي آمد، اما در كمال ناباوري، موثر واقع شد. بستني خوشمزه اي بود، صفیه! خوردنش در چنان جايي و ساعت يازده شب، واقعا مزه مي داد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #83
پارت هشتاد و دو

شفق گفت كه احساس مي كند براي زندگي شهري زاده شده . عمه ژاله نظر مدا هم پرسيد، اما من گفتم قبل از جواب دادن، بايد به طور جدي به اين مسئله فكر كنم. به خاطر همين آن شب بعد از رفتن به رختخواب به آن فكر كردم.بهترين زمان براي فكر
كردن، همان موقع است. بعد به اين نتيجه رسيدم كه من براي زندگي شهري زاده نشده ام و از اين بابت خيلي خوشحال شدم. بستني خوردن ساعت يازده شب در يك رستوران شيك، هر چند وقت يكبار خوب است، اما به طور كلي من ترجيح مي دهم ساعت يازده شب در اتاق زير شيرواني خوابيده باشم و حتي در خواب هم خيالم راحت بايد كه در آسمان پشت پنجره، ستاره ها مي درخشند و باد ميان شاخ و برگ درخت هاي كنار جويبار، زوزه مي‌كشد.
صبح روز بعد، موقع صبحانه اين چيزها را به عمه گفتم و او خنديد. او به همه حرف هاي من مي خنديد، حتي اگر موضوع غم انگيزي را تعريف مي كردم. از اين كار خوشم نمي آمد صفیه! چون دلم نمي‌خواست موجود خنده دار باشم. ولي به هر حال او خانم مهمان نوازي بود و از ما پذيرايي شاهانه اي كرد.
جمعه روز بازگشت به خانه بود و کدخدا دنبال دختر ها رفت. عمه ژاله همان طور كه آنها را بدرقه مي كرد گفت:
_ خوب، اميدوارم به شما خوش گذشته باشد.
شفق گفت:
_ بله، خيلي.
-تو چطور مرضیه؟!
مرضیه گفت:
_ از تمام لحظاتش لذت بردم.
و دستش را دور گردن پيرزن انداخت و گونه هاي چروكيده اش را بوسيد. كاري كه شفق هرگر جرئت انجام دادنش را پيدا نكرده و آزادي عمل مرضیه او راه به شدن مهبوت كرد. اما عمه ژاله از آن كار خوشش آمد. او همان طور كه در ايوان خانه اش ايستاده بود، دور شدن درشكه را تماشا كرد. بعد، وارد خانه برزگش شد و آه كشيد. در نبود آن دو نوجوان شاداب و سرحال، آنجا چقدر خالي به نظر مي رسيد. عمه ژاله پيرزن خودخواهي بود و هيچ كس جز خودش برايش اهميت نداشت.
فقط كساني كه براي او ارزش داشتند كه به اون خدمت كرده يا سرگرمش مي كردند. مرضیه او را سرگرم مي كرد، در نتيجه براي پيرزن، ارج و قرب بالايي داشت. اما عمه ژاله احساس مي كرد علاقه اش به مرضیه بيش از آنكه به دليل حرف هاي شيرين او باشد، به خاطر شور و اشتياق او، احساس پاك و شفافش، آرزوهاي كوچكش و دل نشيني نگاه و لبخندهايش است. پيرزن با خودش گفت:
_ وقتي شنيدم صفیه صفاری سرپرستي يه دختر يتيم را به عهده گرفته، فكر كردم ديوانه شده، اما حالا معتقدم زياد هم اشتباه نكرده. اگر من هم دختري مثل مرضیه در خانه داشتم، حتما روحيه بهتري پيدا مي كردم.
براي مرضیه و شفق بازگشت به خانه به اندازه سواري آغاز سفر، لذت بخش بود- در واقع لذت بخش تر بود؛ چون آنها مي‌دانستند در انتهاي راه، خانه هميشگي در انتظارشان است. تپه هاي انولي زير آسمان زعفراني رنگ پديدار مي شدند . پشت سر آنها ماه كم كم بالا مي آمد و نور درخشانش را به آبي دريا مي پاشيد . خليج هاي كوچك ساحلي پذيراي رقص شگفت انگيز امواج مي شدند ، موج ها با صداي نرمي به صخره ها مي خوردند و بوي تند دريا همراه با هواي تازه به مشام مي رسيد. مرضیه نفس عميقي كشيد و گفت :
_ زنده بودن و به طرف خانه رفتن چقدر خوب است!
وقتي از پل روي رودخانه گذشت ، نور آشپزخانه چشمك زنان بازگشت او را خوشامد گفت و شعله
آتش از ميان در باز آشپزخانه ، نور گرم و قرمزش را روانه ي هواي خنك و شبانه ي پاييزي كرد . مرضیه با خوشحالي از تپه بالا رفت و وارد آشپزخانه اي شد كه شام گرم روي ميز ، انتظارش را مي كشيد. صفیه بافتني اش را كنار گذاشت و گفت :
_ بالاخره برگشتي؟
مرضیه با خوشحالي گفت :
_ بله . برگشتن چقدر خوب است . دلم مي خواهد همه چيز ، حتي ساعت را ببوسم ! مرغ ! يعني اين را به خاطر من درست كرده اي ؟
صفیه گفت :
_ بله . فكر كردم بعد از اين راه دراز به يك غذاي اشتها آور نياز داري . زود وسايلت را به اتاقت ببر . همين كه صالح بيايد ، شام مي خوريم . راستش را بخواهي از برگشتنت خوشحالم . بدون تو اينجا واقعا خالي و دلگير است . اين چهار روز خيلي طولاني گذشت.
بعد از شام ، مرضیه كنار آتش نشست و جزئيات سفرش را براي آنها شرح داد . او در آخر گفت :
_ خيلي خوش گذشت . احساس مي كنم اين تجربه جديد براي هميشه در خاطر من ثبت مي شود . اما بهترين قسمت آن برگشتن به خانه بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #84
زد.ارت هشتاد و سه
**سال آخر**

صفیه بافتني اش را روي پايش گذاشت و به صندلي تكيه داد . چشم هايش خسته شده بودند . او پيش خودش فكر كرد دفعه بعد كه به شهر برود ، بايد عينكش را عوض كند ؛ چون مدتي بود كه چشم‌هايش زد خسته مي شدند. هوا تقريبا تاريك شده بود . آخرين پرتو هاي خورشيد ماه نوامبر از اطراف روستا رخت بربسته بودند و تنها منبع نور آشپزخانه ، شعله قرمز و رقصان آتش بخاري بود.
مرضیه روي قاليچه جلوي بخاري چمباتمه زده و به درخشش زيبايي خيره شده بود كه آخرين پرتوهاي خورشيد در ميان افراها به جا گذاشته بودند.
او مشغول مطالعه بود ، اما كتابش كم كم از دستش ليز خورد و روي زمين افتاده بود. او با لبخندي بر لب در حال خيال پردازي بود . در دنياي خيالي او قصر هاي باشكوه اسپانيا كم كم از ميان مه و رنگين كمان پديدار مي شدند و ماجراهاي هيجان انگيزي در آنها به وقوع مي پيوستند ؛ ماجراهايي كه هميشه با خوبي و خوشي به پايان مي رسيدند و هرگز مانند زندگي واقعي ، قهرمانان خود را گرفتار بلا و مصيبت نمي كردند. صفیه با مهرباني به او نگاه كرد ، حسي كه همواره در خفا مانده و هرگز شراره هايش به روشني، شعله نكشيده بود .
عشق هميشه بايد در كلمات و نگاه ها ابراز شود و اين درسي بود كه صفیه نياموخته بود . اما ياد گرفته بود كه عاشق آن دختر باريك اندام چشم خاكستري باشد . او محبتي عميق و قوي نسبته به مرضیه احساس مي كرد . ولي مي ترسيد آن عشق باعث شود او بي جهت از اشتباهات مرضیه چشم پوشي كند . در واقعا او هر نوع علاقه شديد قلبي نسبت به انساني ديگر ، از نوع علاقه اي كه به مرضیه داشت ، را حسي گناه آلود مي شمرد و شايد به همين دليل با سخت گيري و انتقاد بيش از حد ، از مرضیه مي‌خواست به نوعي خود را مجازات كرده ، وجدانش را آسوده كند .
مسلما مرضیه اصلا خبر نداشت كه صفیه چقدر او را دوست دارد ، حتي گاهي اوقات فكر مي كرد به سختي مي توان صفیه را دوست داشت و با او احساس همدردي و هم فكري كرد ، اما خيلي زود تفكراتش را اصلاح مي كرد و به ياد مي آورد كه مديون صفیه‌ست. صفیه بدون مقدمه گفت:
_ امروز كه با شفق بيرون رفته بودي ، خانم اسدی به اينجا آمد.
مرضیه از دنياي خيالي اش بيرون آمد ، آهي كشيد و گفت :
_ جدي ؟ آه ! چقدر حيف شد كه اينجا نبودم . چرا صدايم نكردي ؟! من و شفق در جنگل جن زده بوديم ، الان جنگل خيلي قشنگ است . همه سرخس ها ، برگ هاي براق ، شاخه هاي خشك و هرچيزي كه در جنگل وجود دارد ، به خواب رفته اند ، انگار يك نفر آنها را تا بهار زير پتويي از برگ پوشانده . من فكر مي كنم يك پري كوچك خاكستري با شالي از رنگين كمان زير نور مهتاب شبانه ، پاورچين پاورچين به آنجا آمده و اين كارها را انجام داده . البته داينا از اين حرف ها نمي زند ؛ چون هنوز سرزنش هاي مادرش را به خاطر تصور ارواح در جنگل جن زده فراموش نكرده . آن قضيه تاثير بدي روي قدرت تخيل داينا گذاشته
. در واقع آن را نابود كرده .
خانم گلبهار مي گفت كه زندگي مریم خواهر محمد حسن نابود شده . من از راضیه پرسيدم كه چرا زندگي مریم نابود شده و گفت كه شايد نامزدش زير قول و قرارشان زده و او را ترك كرده . راضیه به هيچ
چيز جز پسر هاي جوان فكر نمي كند و هرچه بزرگتر مي شود اين رفتارش بدتر مي شود . به پسر هاي جوان هم بايد به موقع فكر كرد ، اما نبايد همه ي مسائل را به آنها ربط داد ، اين طور نيست ؟ من و شفق داريم خيلي جدي به اين موضوع فكر مي كنيم كه به هم قول بدهيم هرگز ازدواج نكنيم و تا آخر عمر به عنوان دو پیردختر محترم با هم زندگي كنيم .
البته شفق هنوز تصميم قطعي نگرفته ؛ چون فكر مي كند اگر با يك مرد جوان بدجنس و بي رحم ازدواج كند و بعد ، او را اصلاح كند ، كار مهم تر و شرافتمندانه تري انجام داده . مي داني ، اين روزها بحث هاي من و شفق بيشتر درباره موضوع هاي جدي است. ما احساس مي كنيم كه بزرگتر شده ايم و ديگر نبايد درباره مسائل بچه‌گانه صحبت كنيم . خيلي مهم است كه تقريبا چهاده ساله شده باشي صفیه ! چهارشنبه گذشته خانم اسدی همه دخترهايي را كه دوازده سالگي را پشت سر گذاشته بودند، كنار رودخانه جمع كرد و درباره اين موضوع با حرف زد .
او گفت كه عادت ها و افكاري كه در نوجواني در مغز ما شكل مي گيرند كاملا قابل كنترل نيستند و زماني كه به بيست سالگي مي رسيم ، ويژگي رفتاري ما كامل تر شده و زيربناي شخصيتمان شكل گرفته . او گفت كه اگر اين زيربنا سست باشد هرگز نمي شود در آينده بناي ارزشمندي روي آن استوار كرد . من و شفق در راه خانه در مورد اين موضوع با هم بحث كرديم . گفت و گوي ما كاملا جدي بود صفیه ! ما تصميم گرفتيم تلاش كنيم عادت هاي با ارزشي
را در وجودمان پرورش بدهيم و تا جايي كه مي توانيم ياد بگيريم عاقلانه رفتار كنيم تا زماني كه به بيست سالگي رسيديم شخصيتمان كامل شده باشد .
تصور بيست ساله شدن كمي ترسناك است. به نظر مي آيد بزرگ شدن خيلي پرمسئوليت و سخت است. راستي چرا امروز خانم اسدی به اينجا آمده بود؟
_ اگر ميان صحبت هايت به من هم فرصت چند كلمه حرف زدن بدهي ، حتما دليلش را مي گويم . او درباره تو حرف زد.
_ درباره من؟!
مرضیه كمي جا خورد . بعد ، سرخ شد و با صداي بلند گفت :
_ آه ! مي دانم چه گفته . خودم مي خواستم بگويم صفیه. باور كن راست مي گويم ، اما يادم رفت . ديروز بعد از ظهر خانم اسدی سر كلاس تاريخ ایران ، مچ مرا در حال خواندن كتابی گرفت . آن را از سمیه قرض گرفته بودم . ساعت ناهار چند صفحه از آن را خوانده بودم و وقتي كلاس شروع شد ، تازه به بخش مسابقه ارابه راني رسيده بودم . خيلي اشتياق داشتم بدانم نتيجه مسابقه چه مي شود ، اگرچه احساسم به من مي گفت بايد ببرد ؛ چون در غير اين صورت عدالت ادبيات زير سوال مي رود.
به خاطر همين كتاب تاريخ را روي ميز گذاشتم و را بين ميز و زانو هايم قرار دادم ، طوري كه به نظر مي آمد در حال مطالعه ي تاريخم ، در حالي كه غرق خواندن کتاب بودم . آن قدر مجذوب خواندن کتاب شده بودم كه نفهميدم خانم اسدی در حال رد شدن از كنار رديف ماست ، تا اينكه ناگهان سرم را بلند كردم و او را با نگاهي سرزنش آميز بالاي سرم ديدم . نمي داني چقدر شرمنده شدم صفیه ! مخصوصا وقتي صداي خنده تمسخر آميز حمیده را شنيدم . خانم اسدی بدون اينكه يك كلمه حرف بزند، كتاب را برداشت .
او بعد ، در يك گوشه خلوت ، با من صحبت كرد . او گفت كه كار من به دو دليل زشت بوده . اول اينكه زماني را كه بايد صرف مطالعه درس مي كردم ، هدر داده بودم . دوم اينكه زماني كه مشغول خواندن كتاب داستان بودم ، وانمود كرده بودم كه در حال خواندن مطالعه تاريخم و با اين كار قصد فريب دادن معلمم را داشته ام صفیه ! من تا آن لحظه نمي دانستم كاري را كه انجام داده ام فريبكارانه بوده . واقعا شوكه شدم . به شدت گريه كردم و از خانم اسدی خواستم مرا ببخشد .
بعد قول دادم هرگز دوباره دست به چنين كاري نزنم. حتي پيشنهاد كردم به عنوان مجازات تا يك هفته لاي كتاب را باز نكنم و حتي از نتيجه مسابقه هم بي خبر بمانم . اما خانم اسدی قبول نكرد. گفت كه بدون مجازات هم مي تواند. مرا ببخشد ؛ به خاطر همين آمدنش به اينجا و حرف زدنش با تو در اين مورد ، كار درستي به نظر نمي رسد.
_ خانم اسدی هيچ اشاره اي به اين موضوع نكرد مرضیه ! اين حدس خودت بود و اشتباه از آب درآمد. تو حق نداري با خودت كتاب داستان به مدرسه ببري. تو بيش از اندازهرمان مي خواني . زماني كه من كوچك بودم، اجازه نداشتم حتي يك رمان را ورق بزنم .
مرضیه مصرانه گفت :
_ آه ! تو نبايد فكر كني گفت يك رمان است ؛ چون ماجراي اين كتاب كاملا مذهبي است! البته به
خاطر هيجاني كه موقع خواندنش ايجاد مي كند مناسب به نظر نمي رسد ، در ضمن من اين روزها هيچ كتابي نمي خوانم ، مگر اينكه خانم اسدی يا گلرخ خانم تاكيد كنند كه آن كتاب براي يك دختر سيزده ساله و نه ماهه مناسب است. خانم اسدی چنين قولي از من گرفته . او يك روز مرا در حال خواندن كتابي به نام راز ه ارواح ديد . آن كتاب را راضیه به من قرض داده بود و بي اندازه جذاب و ترسناك بود.
طوري كه موقع خواندنش بدنم يخ مي كرد . اما خانم اسدی گفت كه داستان آن كتاب خيلي احمقانه و بي معني است او از من خواست ديگر چنين كتاب هايي نخوانم ، اما به همان راحتي نمي‌توانستم آن كتاب را بدون آنكه پايانش را بدانم به صاحبش برگردانم . در واقع علاقه ام به خانم اسدی باعث شد از عهده ي اين كار بربيايم صفیه ! زماني كه آدم قصد خوشحال كردن كسي را دارد ، توانايي هايش به طرز شگفت انگيزي زياد مي شوند.
صفیه گفت :
_ خوب فكر مي كنم بهتر است چراغ را روشن كنم و سراغ كارهايم بروم . معلوم است دلت نمي خواهد
بشنوي خانم اسدی چه گفته. تو از صداي حرف زدن خودت بيشتر از هر چيز ديگري لذت مي بري.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #85
پارت هشتاد و چهار

مرضیه با پشيماني گفت :
_ آه صفیه! باور كن دوست دارم بشنوم . ديگر چيزي نمي گويم حتي يك كلمه . مي دانم زياد حرف مي زنم ، اما دارم سعي م يكنم اين عادت را كنار بگذارم . البته با اينكه زياد حرف مي زنم ، اما اگر بداني چقدر از حرف هايم را به زبان نمي آورم ، آن وقت به من آفرين مي گويي بگو صفیه ! خواهش مي كنم.
_ خانم اسدی تصميم دارد كه براي دانش آموزان كلاس هاي بالاتر كه قصد ادامه تحصیل دارند يك كلاس برگزار كند . او مي خواهد پس از پايان زمان مدرسه ، درس ها را با آنها يك ساعت بيشتر تمرين كند . او آمده بود از من و صالح بپرسد كه دوست داريم تو در اين كلاس ها شركت كني يا نه . نظر خودت چيست؟
مرضیه روي زانوهايش بلند شد . دست هايش را به هم قلاب كرد و گفت :
_ آه ! صفیه ! اين هميشه روياي زندگي من بوده ،
البته از شش ماه پيش شدت بيشتري گرفته ، مخصوصا از وقتي امینه و حمیده درباره آمادگي براي امتحان ورودي صحبت كردند . اما من چيزي در اين مورد نگفتم ؛ چون فكر كردم حرف زدن بي فايده است . من عاشق معلم شدنم ، اما فكر نمي كني خيلي هزينه داشته باشد؟
_ تو نبايد نگران اين چيز ها باشي. وقتي من و صالح سرپرستي تو را قبول كرديم ، تصميم گرفتيم هر كاري كه مي توانيم برايت انجام بدهيم و در اموزش و تحصيل ، چيزي برايت كم نگذاريم . من عقيده دارم يك دختر بايد بتواند مخارجش را خودش تامين كند ، حتي اگر نيازي به آن نداشته باشد . تا زماني كه من و صالح اينجاييم ، خانه متعلق به توست ، اما در اين دنياي پرحادثه ، هيچكس نمي داند چه اتفاقي قرار است بيفتد ، پس بهتر است هميشه آماه باشيم . بنابراين اگر دوست داشته باشي مي تواني در كلاس‌ها شركت كني مرضیه!
مرضیه بازوهايش را دور كمر صفیه حلقه كرد و همان طور كه مشتاقانه به صورت او نگاه مي كرد ، گفت :
_ آه ! صفیه ! متشكرم . واقعا از تو و صالح ممنونم. سعي مي كنم تا جايي كه مي توانم خوب درس بخوانم و باعث افتخارتان باشم. البته در درس هندسه توقع زيادي از من نداشته باشيد ، اما فكر مي كنم در بقيه درس ها با تلاش زياد بتوانم پيشرفت خوبي بكنم.
_ من مطمئنم كه به خوبي از عهده درس ها بر مي آيي . خانم اسدی مي گفت كه تو باهوش و زرنگي. البته به هيچ عنوان امكان نداشت صفیه دقيقا آنچه را كه خانم اسدی در مورد مرضیه گفته بود ، به او بگويد ؛ چون فكر مي كرد باعث مي شود او زيادي به خودش ببالد.
لازم نيست خودت را با درس خواندن خفه كني . اصلا عجله نكن . يك سال و نيم وقت داري تا خودت را براي امتحان آماده كني . اما خانم اسدی مي گفت كه بهتر است به موقع دست به كار شوي و پايه ات را قوي كني.
مرضیه با شادماني گفت :
_ حالا براي درس خواندن انگيزه بيشتري دارم ؛ چون هدف زندگيم را انتخاب كرده ام . آقاي حامی مي گفت كه همه بايد در زندگي هدفي داشته باشند و با پشتكار ن را دنبال كنند.
كلاس ها در زمان مقرر تشكيل شدند . شیردل باهنر ، مرضیه پاکدل . امینه و حمیده یدالله زاده، محمد حسن و مریم خواهرش. به دلیل اینکه شفق تازه کلاس پنجم شدهبود نمی‌توانست در این کلاس شرکت کند. بعد از آن شبي كه خواهرش خروسك گرفته بود، مرضیه و شفق هرگز از يكديگر جدا نشده بودند . بعد از ظهر روزي كه نخستين جلسه كلاس ها براي تمرين بيشتر درس ها در مدرسه برگزار شد و مرضیه ، شفق را ديد كه آهسته به همراه بقيه از مدرسه بيرون مي رفت تا به تنهايي از راه درختي و دره بنفشه ها خودش را به خانه برساند.
به سختي توانست سر جايش بنشيند و ميلش را براي دويدن به دنبال بهترين دوستش سركوب كند. بغض گلويش را فشرد . فوري كتاب ادبیات فارسی اش را بالا گرفت و صورتش را پشت آن پنهان كرد تا كسي اشك چشم هايش را نبيند. به هيچ عنوان نمي خواست شیردل يا حمیده اشك هايش را ببينند .
او آن شب با لحني غم انگيز گفت:
_ ولي صفیه! وقتي شفق را ديدم كه به تنهايي بيرون مي‌رفت، احساس كردم طعم تلخ مرگ را زير زبانم مزه مي كنم ،همان طور كه آقاي حامی در موعظه بین نمازش مي گفت، پيش خودم فكر كردم چقدر خوب ميشد، اگر قرار بود شفق هم خودش را براي ورودي امتحان آماده كند، اما همان طور كه خانم گلبهار گاهي اوقات اصلا آرامش بخش نيست، اما آنچه مسلم است اين است كه گفته هايش به شدت حقيقت دارند. به نظر من كلاس ها كم كم خيلي جالب مي شوند، دوقلوها مي خواهند درس بخوانند تا بتوانند دیرتر ازدواج کنند.
مریم می‌گوید که می‌خواهد به حوزه علیمه برود.
به حساب بدجنسيم نگذار صفیه! او با آن صورت چاق و پهن و چشم هاي مشکی ريزش وگوش هايي كه مثل بادبزن به سرش چسبيده اند، قيافه خيلي مسخره اي دارد ولي شايد وقتي بزرگ شود قيافه بهتري پيدا كند، مي گفت كه مي خواهد سياست بخواند و يكي از اعضاي مجلس شود اما خانم گلبهار مي گويد كه او موفق نمي شود، چون
اسلون ها همگي مردمي راستگويند، درحالي كه اين روزها فقط رذل ها درسياست كارشان پيش مي رود.
صفیه وقتي ديد مرضیه مي خواهد شروع به كتاب خواندن كند پرسيد:
_ شیردل مي خواهد چه كاره شود؟
مرضیه با دلخوري گفت:
_ برايم اصلا مهم نيست كه بدانم هدف شیردل باهنر در زندگي چيست، البته اگر اصلا هدفي
داشته باشد.
رقابت بين شیردل و مرضیه ديگر كاملا آشكار شده بود قبلا آن رقابت تقريبا يكطرفه بود، اما مدتي بود كه همه مطمئن شده بودند شیردل هم مثل مرضیه تصميم گرفته است هميشه نفر اول كلاس باشد، دشمني او و مقاومت مرضیه تقريبا همسنگ و برابر بودند، بقيه افراد كلاس هم كم و بيش برتري آنها را قبول كرده بودند و هرگز حتي خواب رقابت با آن دو را هم نمي ديدند. از روزي كه مرضیه كنار درياچه معذرت خواهي شیردل را رد كرده بود، شیردل تصميم گرفته بود با او رقابت كند و از آن به بعد،كوچك ترين اعتنايي هم به او نمي كرد.
مرضیه توجهي نمي كرد و بي توجهي هاي اوبراي مرضیه چندان خوشايند نبود، مرضیه هرچقدر هم كه سرش را تكان مي داد و پيش خودش مي گفت كه اهميتي ندارد باز هم فايده اي نداشت، زيرا در اعماق احساسات زنانه و خودسرانه اش، چيزي به قلب كوچكش ندا مي داد كه برايش اهميت دارد واگر اتفاقي كه در درياچه آب هاي درخشان افتاده بود دوباره پيش مي آمد، مسلما مرضیه در پاسخي كه به شیردل داده بود تجديد نظر مي‌كرد به هر حال به نظر مي آمد مرضیه پنهاني دريافته بود دلخوريش نسبت به شیردل كاملا از بين رفته
است.
بله، از بين رفته بود، درست زماني كه او به انرژي حاصل از آن نفرت احتياج داشت. هرچقدر سعي مي كرد با ياد آوري جزييات خاطرات تلخ قديمي، دوباره به آن احساس خشم رضايت بخش دست پيدا كند، بي فايده بود، زيرا در انتها صحنه هاي كنار درياچه از دور سوسو مي زدند. مرضیه مطمئن شده بود ناخواسته شیردل را بخشيده است، اما ديگر خيلي دير شده بود.در نهايت نه شیردل ونه هيچ‌كس ديگري، حتي شفق نفهميدندكه مرضیه چقدر پشيمان است و چقدر دلش مي خواهد آن قدر مغرور و يك دنده نبود!
تصميم گرفته بود احساساتش را در عميق ترين لايه هاي قلبش مدفون كند وهمان كار را هم كرد. او آن قدر خوب از عهده انجام آن كار بر آمدكه شیردل احساس مي كرد مرضیه اصلا متوجه بي اعتنايي هاي تلافي جويانه اش نشده است تا حداقل دلش كمي خنك شود. تنها چيزي كه شیردل را كمي دلگرم مي كرد، برخورد سرد مرضیه با محمدحسن و رفتارهاي نا بخشودني وبي جهيش به او بود. به هر حال زمستان هم كنار روزهاي مدرسه و مطالعه و تفريح هاي خوشايندش سپري شد.
از نظر مرضیه روزها مثل مهرهاي طلايي بودند كه يك به يك از گردنبند سال فرو مي افتادند او پر از اشتياق ، هيجان ودلگرمي بود. همان زمان به سیزده سالگی پای گذاشت. بايد درس‌هاي زيادي را ياد مي گرفت و افتخارات زيادي كسب مي‌كرد، كتاب هاي جذابي را مي خواند و بعد ازظهر روزهاي شنبه به خانه آقای حامی نزد خانم گلرخ مي رفت. به اين ترتيب بدون آنكه مرضیه متوجه شود، بهار يك بار ديگر به روستا آمد و جهان پيرامون او را شكوفه باران كرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #86
پارت هشتاد و پنج

با فرا رسيدن بهارجاذبه درس خواندن ميان دانش آموزان كلاس ششم كم رنگ شد، زيرا زماني كه همه بچه ها بعد از پايان ساعت مدرسه، به طرف راه باريكه هاي سرسبز وجنگل پربار ومرغزارهاي با طراوت هجوم مي بردند، دانش آموزان كلاس فوق برنامه در مدرسه مي ماندند آنها آرزومندانه از پشت پنجره به بيرون خيره مي شدند وبه اين نتيجه مي
رسيدند كه افعال فارسی وتمرين هاي علوم، آهنگ دل نشين و برانگيزاننده اي را كه در ماه هاي سرد زمستان داشتند را تا حدودي از دست داده اند.
حتي مرضیه و شیردل هم فرق كرده بودند و تنبلي مي كردند. با رسیدن تعطیلی‌های نوروزی، معلم و دانش آموزان نفس راحتي كشيدند، آنها به استقبال تعطيلاتي رفتند كه با نوايي اميد بخش پيش رويشان گسترده شده بود. روز آخر خانم اسدی گفت:
_ همه شما سال پرباري را پشت سر گذاشتيد و حالا تعطيلات خوب وخوشي در انتظارتان است، تا جايي كه مي توانيد از دنياي پيرامونتان لذت ببريد و حسابي انرژي، سرزندگي وانگيزه ذخيره كنيد تا سال بعد را با موفقيت پشت سر بگذاريد، همان طور كه مي دانيد رقابت در سالي كه قرار است با امتحان ورودي به پايان برسد مانند زور آزمايي در يك مسابقه طناب كشي است.
حمیده پرسيد:
_ سال بعد هم شما به مدرسه ما مي آييد؟
حمیده هرگز براي پرسيدن ترديد نمي كرد وهمه بچه ها از اين بابت از او ممنون بودند، چون هيچ يك جرئت نداشتند آن سوال را از خانم اسدی بپرسند، اما دلشان مي خواست جوابش را بدانند. مدتي بود شايعه تلخي در مدرسه دهان به دهان مي گشت كه خانم اسدی سال بعد به آنجا برنمي گردد. تدريس در مدرسه ديگري در محل زندگيش به او پيشنهاد شده بود وانتظار مي رفت كه مورد قبول خانم اسدی واقع مي شود. بچه هاي كلاس در سكوتي پرابهام منتظر شنيدن جواب ماندند. خانم اسدی گفت:
_ بله، اين طور به نظر مي آمد، قصد داشتم به مدرسه ديگري بروم. اما بعد تصميم گرفتم در اینجا
بمانم. راستش را بخواهيد آنقدر به دانش آموزانم علاقه‌مند شده ام كه نمي توانم تركشان كنم، بنابراين همين جا مي‌مانم وباز هم همديگر را مي بينيم.
-هورا.!
اين صداي فرياد مریم بود. اوكه هرگز سابقه نداشت كنترل احساساتش را از دست بدهد، تا يك هفته بعد از يادآوري حركت آن روزش ازخجالت سرخ مي شد. مرضیه در حالي كه چشم هايش از خوشحالي مي درخشيدند گفت:
_ آه! خيلي خوشحالم خانم اسدی عزيز! چقدربد ميشد اگر بر نمي گشتيد. من كه اصلا دلم نمي آمد با يك معلم ديگر به درس خواندن ادامه بدهم.
آن شب وقتي مرضیه به خانه برگشت، همه كتاب‌هاي درسيش را در اتاق زير شيرواني در صندوقچهءكهنه اي ريخت، درش را قفل كرد وكليدش را در جا رخته خوابی انداخت. او به صفیه که با تعجب حرکاتش را نگاه می‌کرد گفت:
_ در تعطيلات نمي خواهم حتي يك نگاه به درس هايم بيندازم، امسال تا جايي كه مي توانستم درس
خوانده ام و آن قدر هندسه را دوره كرده ام كه همه قضيه هاي كتاب اول را حفظ شده ام، حتي اگر كلمه هايش عوض شوند. حالا ديگر از همه چيزهاي عاقلانه خسته شده ام و مي خواهم درطول تعطیلات به تخيلاتم اجازه تاخت و تاز بدهم. آه!جايي براي نگراني نيست، صفیه! مطمئن باش براي اين تاخت و تازها محدوديت هايي قائل مي‌شوم، دلم مي‌خواهد بهار امسال حسابي خوش بگذرانم، چون ممكن است اين آخرين بهاری باشد من به عنوان يك دختر بچه باشد.
خانم گلبهار مي گفت كه اگر من سال ديگر هم مثل امسال قدبكشم، بايد ازدواج کنم. و اگر ازدثاج کنم بايد قوانينش را هم رعايت كنم و كاملا باوقار باشم، درضمن فكر كنم با آن وضع، ديگر نشود به پري ها فكر كرد، بخاطر همين مي خوام امسال تابستان حسابي به آنها فكر كنم، تعطيلات امسال خيلي پرخاطره مي شود، راضیه می‌خواهد همین روزها ازدواج کند. خدا کند مراسم عقدش را در همین نوروز بگیرند.
عصر روز بعد خانم گلبهار به آنجا رفت تا بداند چرا صفیه روز پنجشنبه در جلسه كمك به جنگ زده ها شركت نكرده بود. هر وقت صفبه به آن جلسه نمي رفت همه حدس ميزدند كه در خانه اش اتفاقي افتاده است. صفیه گفت:
_ پنجشنبه صالح دچار يك حمله قلبي شد و من نتوانستم تنهايش بگذارم. البته الان حالش خوب است اما اين حمله ها بيشتر از قبل به سراغش مي آيند و من نگرانشم. طبیب مي گفت كه او نبايد هيجان زده شود. اين هم اصلا كار سختي نيست چون صالح هيچ وقت به دنبال هيجان نبوده و نخواهر بود. اما كار سنگين هم برايش خطرناك است در حالي كه صالح ترجيح مي دهد بميرد تا اينكه كار نكند. بيا بنشين گلبهار! چاي الان آماده مي شود.
خانم گلبهار كه دقيقا همان منظور را داشت گفت:
_ حالا كه اين قدر اصرار مي‌كني مي‌مانم.
هر دو با آرامش در سالن نشستند و مرضیه مشغول دم كردن چاي و پختن بيسكويت شد بيسكويت هاي سفيد و خوش طعمي كه حتي خانم گلبهار هم نتوانست از آنها ايراد بگيرد. با غروب خورشيد خانم گلبهار همان طور كه صفیه او را تا انتهاي راه باريكه بدرقه مي كرد گفت:
_ بايد بگويم مرضیه واقعا دختر زرنگي شده حتما حسابي به تو كمك مي كند.
صفیه گفت:
_ بله حالا ديگر كاملا سخت كوش و قابل اعتماد است. قبلا مي ترسيدم هرگز خيال بافي هايش را كنار نگذارد اما اين كار را كرده و مي توانم بي هيچ نگراني هر كاري را به او بسپارم.
خانم گلبهار گفت:
_ وقتي دو سال پيش اولين بار او را ديدم هرگز فكر نمي‌كردم اين قدر دختر سر به راهي شود. يادش
بخير! هرگز آن بد اخلاقيش را فراموش نمي‌كنم!‌ آن شب وقتي به خانه رفتم به شوهرم گفتم ببين كي دارم مي‌گويم، صفیه از كاري كه كرده پشيمان مي شود. اما اشتباه مي‌كردم و از اين بابت خيلي خوشحالم! من از آن آدم‌هايي نيستم كه نمي توانند به اشتباهشان اعتراف كنند. نه شكر خدا از اين اخلاق ها ندارم. قضاوت من در مورد مرضیه اشتباه بود. البته تعجبي هم ندارد چون او دختري عجيب با رفتارهاي غير منتظره بود و من لنگه اش را نديده بودم.
نميشد او را با بقيه بچه ها به يك شكل ارزيابي كرد. پيشرفت او در اين دو سال واقعا جاي تعجب دارد. مخصوصا از نظر قيافه. او واقعا دختر قشنگي شده البته من خودم دخترهاي رنگ پريده و چشم درشت را زياد نمي پسندم به نظر من دختر بايد درشت تر و خوش رنگ و روتر باشد مثل شفق يا راضیه. چشم هاي راضیه واقعا درخشان اند اما راستش را بخواهي خودم هم نمي دانم چرا ولي وقتي مرضیه كنار آنهاست با اينكه نصف زيبايي آنها را ندارد اما باعث مي شود بقيه زياد به چشم نيايند چيزي مثل نرگس هاي سفيد كنار يك شقايق سرخ و درشت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #87
ارت هشتاد و شیش
***جایی که جویبار و رودخانه بهم میرسند**

مرضیه تعطیلات خوبی را گذراند و با تمام وجود لذت برد اما صفیه هیچ اعتراضی به سرگرم بودن بیش از حد مرضیه نکرد چون طبیبی که روز مریضی خواهر شفق اون رو دیده بود وقتی برای دیدار با یکی از اقوام به روستا آمده بود و در اوايل تعطيلات به طور اتفاقي مرضیه را ديد. او با دقت به او نگاه كرد سرش را تكان داد لبهايش را جمع كرد و براي صفبه اين پيغام را فرستاد:
* به دختر مو قرمزتان اجازه بدهيد تمام بهار در هواي آزاد باشد، نگذاريد زياد كتاب بخواند تا ظاهر سرحال تر و شاداب تري پيدا كند.
آن پيغام صفیه را به شدت ترساند طوري كه احساس كرد اگر دستور طبیب را با وسواس اطاعت نكند ممكن است بيماري و ضعف مرضیه را از پا در بياورد. در نتيجه مرضیه با آزادي عملي كه به دست آورد يكي از بهترين نوروز هايش را پشت سر گذاشت. او به پياده روي رفت قايقراني كرد و تا جايي كه دلش مي خواست خيال بافي كرد. موقعیت خانوادگی مرضیه براش خواستگارهای کمتری نسبت به دیگر همسن و سال هاش رقم میزد. اما این علاوه بر اینکه ناراحتش نمی‌کرد آرامش اطر خاصی بهش می‌داد. با اتمام تعطیلات كاملا شاداب و سرحال شده بود طوري كه ظاهر شادابش رضايت طبیب را جلب كرد و در قلبش دوباره شور و اشتياق موج زد. او همان طور كه كتاب هايش را بيرون مي آورد گفت:
_ احساس مي‌كنم با تمام قوا براي درس خواندن آماده ام. آه! دوستان خوب قديمي! از ديدن دوباره شما واقعا خوشحالم، حتي از ديدن تو کتاب هندسه!تعطیلات خيلي خوب بود صفیه! حالا من مثل يك مرد قوي ام كه خودش را براي شروع مسابقه
آماده كرده درست همان طور كه جمعه پيش آقاي حامی ميگفت. مي‌بيني موعظه هاي آقاي حامی چقدر دلنشين است؟خانم گلبهار مي گفت كه او روز به روز بهتر مي شود و همه بايد منتظر باشيم تا بلاخره مساجد شهري او راجذب خودش كند و ما مجبور شويم دوباره يك روحانی تازه كار را تحمل كنيم.
اما من فكر مي‌كنم نبايد براي مشكلاتي كه هنوز پيش نيامده اند غصه خورد موافقي؟ به نظرم بهتر است تا وقتي آقاي حامی را داريم از حضورش لذت ببريم. اگر من مرد بودم دلم مي خواست روحانی شوم. اگر روحانی ها اطلاعات كافي از دين داشته باشند مي توانند تاثير خوبي روي آدم بگذارند. چقدر لذت بخش است كه موعظه هاي آدم آن قدر با شكوه باشند كه قلب شنونده ها را به لرزه در بياورند. چرا زنها نمي توانند روحانی شوند؟ وقتي اين سوال را از خانم گلبهار پرسيدم او از جا پريد و گفت كه اين آرزو شرم آور است. ولي من نمي فهمم چرا! به نظر من زنها مي توانند روحانیون تاثير گذاري بشوند. زنها مي توانند از عهده هر كاري بر بيايند و با شغل هاي
مختلف در آمد كسب كنند. مثلا مطمئنم همين خانم گلبهار مي تواند مثل سید دعا بخواند و شك ندارم با كمي تمرين از عهده ساعت ها موعظه كردن بر مي آيد.
صفیه با خنده گفت:
_ بله من هم اطمينان دارم كه مي تواند او همين حالا هم دائم مشغول موعظه كردن است اما به طور غير رسمي هيچ كس در روستا با نظارت گلبهار فرصت اشتباه كردن ندارد.
مرضیه با اعتماد به نفس گفت:
_ صفیه مي خواهم يك چيزي را به تو بگويم و نظرت را در موردش بدانم چيزي كه خيلي مرا نگران مي كند مخصوصا بعد از کلاس، های احکام که دوباره اعضایش من را بین خودشان پذیرفتند، كه به چنين مسائلي فكر مي‌كنم. من واقعا دلم مي خواهد خوب باشم و وقتي كنار تو يا خانم حامی يا خانم اسدی ام بيشتر از هميشه دچار اين حس مي شوم دوست دارم فقط كارهايي را انجام بدهم كه شما را خوشحال مي كند يا شما آن را مي پسنديد اما وقتي با خانم گلبهارم احساس بدي پيدا مي‌كنم. دلم
مي خواهد دقيقا كارهايي را انجام بدهم كه او مي گويد نبايد انجام داد. احساس مي‌كنم نمي توانم در مقابل اين وسوسه مقاومت كنم. حالا به نظر تو چرا من دچار اين حس مي شوم؟ فكر مي‌كني به اين دليل است كه من خيلي بد و اصلاح ناپذیرم؟
صفیه يك لحظه مردد ماند. بعد خنديد و گفت:
_ راستش را بخواهي من هم همينطورم! چون معمولا حرفهاي گلبهار روي من هم همين تاثير را مي گذارند گاهي اوقات مثل تو فكر مي‌كنم اگر او از نصيحت كردن مردم براي انجام دادن كارهاي خوب دست بر دارد تاثير بهتري روي جامعه مي گذارد انسان هميشه در مقابل نصيحت و سرزنش كردن عكس‌العمل منفي نشان مي دهد ولي خوب به هر حال من نبايد اين حرف را مي‌زدم گلبهار يك زن مسلمان خوب است و قلب پاكي دارد او خيلي مهربان است و هرگز از زير بار مسئوليت شانه خالي نمي‌كند.
مرضیه مصمم گفت:
_ خوشحالم كه تو هم همين حس را داري. واقعا دلگرم شدم از اين به بعد ديگر اين مسئله زياد نگرانم نمي‌كند اما بايد بگويم هنوز چزي‌هاي ديگري براي نگراني وجود دارند كه هر لحظه به شكل جديدي ظاهر مي شوند و آدم را گيج مي كنند وقتي كم كم داري بزرگ مي شوي خيلي چيزها هست كه بايد به آنها فكر كني و در موردشان تصميم بگيري اين مسئله دائم فكر مرا مشغول مي كنند و مجبورم در مورد درست و غلط بودنشان تصميم بگيرم. بزرگ شدن يك موضوع كاملا جدي است موافق صفیه؟
ولي من با داشتن دوست هاي خوبي مثل تو، صالح، خانم حامی و خانم اسدی بايد با موفقيت اين مسير را طي كنم و اگر اين طور نشود مسلما تقصير خودم است. احساس مي‌كنم مسئوليت بزرگي به گردنم است چون يك بار بيشتر فرصت ندارم و اگر مسيرم را درست انتخاب نكنم ديگر فرصتي براي برگشتن و دوباره شروع كردن ندارم امسال تابستان پنج سانتي متر بلندتر شده ام.
پدر راضیه در روز عقدش قدم را اندازه گرفت خوشحالم كه پيراهن هاي جديدم را بلندتر دوخته اي آن پيراهن سبز تيره هم خيلي قشنگ است واقعا لطف كرده اي كه دامنش را چين داده اي البته مي دانم كه كار خيلي واجبي نبوده اما پاييز امسال لباس چين دار مد شده سمیه همه پيراهن هايش را چين داده مطمئنم كه داشتن چنين لباسي باعث مي‌شود بتوانم بهتر درس بخوانم چون با ياد آوري آن چين ها در اعماق ذهنم احساس آرامش مي‌كنم.
صفیه براي تاييد كارش گفت:
_ پس ارزش دوختنش را داشته.
وقتي خانم اسدی به مدرسه برگشت همه شاگردانش را براي شروع تلاشي دوباره آماده و مشتاق ديد مخصوصا شاگردان كلاس فوق برنامه را كه عزمشان را براي رقابتي تنگاتنگ جزم كرده بودند زيرا در پايان همان سال قرار بود اتفاق سرنوشت سازي بيفتد اتفاقي كه از همان لحظه سايه اش بر
مسير پيش رويشان سنگيني ميكرد. چيزي به نام امتحان ورودي كم كم از دور نمايان ميشد و حتي فكرش باعث ميشد قلب دانش آموزان فرو بريزد. اگر قبول میشدند مردم روستا چه بلایی سر خانواده هایشان می‌آوردند؟
اگر آنها را مخالف می‌کردند چی؟ این افکار باعث میشد مرضیه شب ها از خواب بپرد. هنوز هیچ کدام از مردم دو روستا، یا حتی بچه های کلاس جز شفق، از معنی کلاس ها خبر نداشتند. آن سال بسيار پركار، پرخاطره و خوش بود. درس هاي مدرسه، هيجان انگيز و رقابت بچه ها مثل گذشته، جذاب شده بود. مرضیه احساس مي‌كرد دنياي جديدي از افكار، احساسات، انگيزه ها و سرزمين هاي جذاب و ناشناخته اي از دانش بشري در برابر چشمان مشتاقش گسترده شده اند.
تپه ها يكي پس از ديگري سربر مي آوردند و رشته كوه ها از پس هم برمي‌خيزند. و علت اصلي آن همه ذوق و رغبت، راهنمايي هاي روشن فكرانه، دقيق و ظريف خانم اسدی بود. او دانش آموزان كلاسش را وادار ميكرد خودشان با فكر و تحقيق به نتيجه برسند. آنها را تشويق ميكرد تا راه هاي قديمي را كنار بگذارند و روش هاي جديد را جايگزين كنند؛ كاري كه باعث حيرت خانم گلبهار و هيئت امناي مدرسه و همه كساني ميشد كه هرگونه نوآوري در زمينه آموزش را با ديده ترديد مي نگريستند.
جدا از درس و مطالعه مرضیه از نظر اجتماعي نيز بسيار پيشرفت كرده بود؛ زيرا صفیه با توجه به توصيه طبیب ديگر او را از گشت و گذار گاه به گاه در خارج از روستا منع نمي‌كرد. یکبار با خانواده کدخدا به بابل سر رفت. يكي دو مهمانی برگزار شد و دو سه خواستگاری که مرضیه متوجه درخواستشان هم شد جاي خودش را داشت. در اين ميان، مرضیه به سرعت رشد مي‌كرد. طوري كه صفیه يك روز هنگامي كه كنار مرضیه ايستاده بود با حيرت متوجه شد قد او از خودش بلندتر شده است. او با ناباوري گفت:
_ واي مرضیه! چقدر بزرگ شده اي!
و با گفتن آن كلمات آه از نهادش برخاست. او از قد كشيدن مرضیه به شكل عجيبي احساس تاسف مي‌كرد. كودكي كه آن قدر عاشقش بود، ناپديد شده بود و به جايش دختري قد بلند با نگاه جدي و چهره اي متفكر ايستاده و با افتخار سرش را بالا گرفته بود. صفیه عاشق او بود، همانقدر كه در دوران كودكي دوستش داشت. اما احساس تاسفي عميق و عجيب وجودش را فراگرفته بود،گويي قرار بود چيزي را از دست بدهد. آن شب وقتي مرضیه همراه شفق به نماز جماعت مسجد رفت، صفیه در تاريك روشن هواي زمستاني،گوشه اي نشست و گريه كرد.
كمي بعد وقتي صالح فانوس به دست وارد شد و او را در آن حال ديد، با چنان حالت بهت زده اي به
صورتش خيره شد كه صفیه همانطور كه اشك مي‌ريخت به خنده افتاد و گفت:
_ داشتم به مرضیه فكر مي‌كردم. او دختر بزرگي شده و ممكن است تا سال دیگر ازدواج کند. خيلي دلم برايش تنگ ميشود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #88
پارت هشتاد و هفت

صالح كه هميشه مرضیه برايش همان دختر كوچولوي مشتاقي بود كه سه سال پيش به خانه آورده بود با خونسردي گفت:
_ مي‌تواند هرچند وقت يكبار سري به ما بزند.
صفیه آهي كشيد و گفت:
_ ولي اين با هميشه اينجا بودنش فرق دارد.
بعد ناگهان تصميم گرفت بار آن غم را به تنهايي به دوش بكشد و گفت:
_ اصلا مردها اين چيزها را نمي‌فهمند!
تغييرات ديگري نيز در مرضیه روي داده بود كه به اندازه تغييرات فيزيكيش به چشم مي آمدند. يكي از آن موارد،كم حرف تر شدنش بود. شايد او هنوز هم زياد فكر مي‌كرد و مثل هميشه در رويا فرو ميرفت، اما هرچه بود كمتر حرف ميزد و صفیه متوجه اين قضيه نيز شده بود.
_ مدتي است كه ديگر نه به اندازه گذشته صحبت مي‌كني، نه حرف هاي گنده مي‌زني، چه خبر شده؟
مرضیه سرخ شد و خنديد. كتابش را پايين آورد و خيال پردازانه از پنجره به بيرون خيره شد؛ جايي كه غنچه هاي سرخ و درشت در پاسخ به پرتو افشاني آفتاب بهاري، آرام آرام آغوش مي‌گشودند. همانطور كه انگشت اشاره اش را متفكرانه به چانه اش مي‌فشرد گفت:
_ نمي‌دانم...ديگر نمي‌خواهم زياد حرف بزنم. احساس ميكنم بهتر است افكار قشنگي در سرم بپرورانم، بعد آنها را مثل گنجي در سينه ام نگه دارم. دوست ندارم كسي به آنها بخندد يا از شنيدنشان جا بخورد. در ضمن ديگر دوست ندارم حرف هاي گنده بزنم. خيلي حيف شد، نه؟ آن هم حالا كه ديگر به اندازه كافي بزرگ شده ام و مي‌توانم هر وقت دلم خواست آن طوري حرف بزنم. بزرگ شدن از بعضي جهات خوب است، ولي نه آنقدر كه انتظارش را داشتم.
آن قدر چيزها هست كه بايد ياد بگيرم، انجام بدهم و به آنها فكر كنم كه ديگر فرصتي براي حرف‌هاي گنده باقي نمي‌ماند. در ضمن خانم اسدی مي گفت كه جمله هاي كوتاه تر، قوي تر و تاثيرگذار ترند، او به ما گفته كه بايد همه مقاله هايمان را تا جايي كه مي‌توانيم ساده بنويسيم. اول كمي سخت بود. من عادت داشتم تا جايي كه مي‌توانم از كلمه هاي پيچيده استفاده كنم و موقع نوشتن، ناخودآگاه آنها را به ياد مي آوردم. اما حالا دیگر عادت كرده ام جمله هاي ساده بنويسم و مي‌بينم كه اين طوري چقدر بهتر است.
ـ گروه داستان نويسي چه شد؟مدتي است ديگر حرفش را نميزني.
ـ گروه داستان نويسي ديگر وجود ندارد. ما وقتي براي آن كنار نذاشتيم. تازه فكر مي‌كنم از آن كار خسته شده بوديم. نوشتن درباره عشق، قتل و عاشقانه كار مسخره اي بود. خانم اسدی گاهي از ما مي‌خواهد كه براي انشا داستان بنويسيم، اما اجازه نمي‌دهد موضوع آنها چيزي جز اتفاقات واقعي باشد كه ممكن است روزي در روستا رخ بدهند. بعد خيلي جدي آنها را نقد مي‌كند و از ما مي‌خواهد خودمان هم قصه هايمان را نقد كنيم. وقتي خودم داستان‌هايم را ميخوانم، تازه مي‌فهمم كه چقدر ايراد دارند و آنقدر شرمنده ميشوم كه ديگر دلم نمي‌خواهد ادامه اش بدهم، اما خانم اسدی مي گفت كه فقط زماني مي‌توانم خوب نوشتن را ياد بگيرم كه عادت كنم سخت گيرترين منتقد خودم باشم. من هم سعي خودم را مي‌كنم.
صفیه گفت:
_ یک ماه بيشتر تا امتحان آخر سال نمانده. فكر مي‌كني از عهده اش بربيايي؟
مرضیه به خود لرزيد.
ـ نمي‌دانم.گاهي اوقات فكر مي‌كنم خوب پيش رفته ام و بعد ناگهان بدجوري وحشت مي‌كنم. ما حسابي درس مي‌خوانيم. خانم اسدی هم با ما كار مي‌كند، اما با اين حال ممكن است موفق نشويم. هركدام از ما در يك درسي ضعيفيم. من در هندسه ضعيفم، امینه در ادبیات و حمیده و محمد حسن در علوم و مریم در اجتماعی. مریم مي گفت كه احساس مي‌كند در سرنوشتش شكست در تاريخ رقم خورده. قرار است در آخر این ماه خانم اسدی
امتحان‌هايي مثل امتحان آخر سال بگيرد و با دقت به آنها نمره بدهد تا ما بتوانيم تا حدودي آمادگي خودمان را تخمين بزنيم. كاش زودتر اين روزها بگذرند صفیه! چقدر عذاب آور است. گاهي اوقات نيمه شب بيدار مي شوم و فكر مي‌كنم اگر
قبول نشوم چه مي‌شود؟
صفیه بدون نگراني گفت:
_ هيچ چيز، اینجا می‌مانی و ازدواج می‌کنی.
ــ آه! رد شدن خيلي شرم آور است، مخصوصا اگر شیر .... اگر بقيه قبول شوند. من سر امتحان ان قدر هول ميشوم كه همه چيز يادم ميرود. كاش اعصاب امینه را داشتم. هيچ چيز او را دستپاچه نميكند.
مرضیه آهي كشيد و از تماشاي دنياي افسونگر بهاري، از ديدن منظره پر جذبه ي آن روز دل انگيز با آسمان آبي و نسيم هاي زمزمه گر و از مشاهده طراوت و سبزي باغ هاي ميوه چشم پوشي كرد و دوباره غرق در مطالعه كتابش شد. بهارهاي زيادي در راه بودند، اما مرضیه احساس ميكرد اگر در امتحان آخر سال قبول نشود هرگز نمي‌تواند به اندازه کافی لذت ببرد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #89
پارت هشتاد و هشت
***اسامی قبول شدگان سال آخر***

ببین اتمام کلاس های درس و شروع امتحان ها یک هفته فرجه بود. دو دختر با قلبي پر از غصه به طرف خانه راه افتادند.چشم هاي قرمز و دستمال هاي خيس آنها همگي گواه اين واقعيت بودند كه خانم اسدی نيز مانند آقاي فاطمی توانسته بود با سخنراني خداحافظي اش احساسات همه را برانگيزد. شفق از پايين تپه صنوبرها يكبار ديگر به مدرسه نگاه كرد. بعد آه عميقي كشيد و گفت:
_ انگار امروز پايان همه چيز بود، اين طور نيست؟
مرضیه كه بيهوده دنبال جاي خشكي در دستمالش ميگشت گفت:
_ تو حتي نصف ناراحتي مرا هم نداري چون در روستای کناری می‌مانی اما من اگر شانس بیاورم به شهر می‌روم و ممکن است همان جا بمانم و دیگر به روستا برنگردم.
- اما آن موقع ديگر هيچ چيز مثل قبل نيست. نه خانم اسدی هست ، نه احتمالا تو و همکلاسی هایم. من مجبور ميشوم تنها بنشينم ؛ چون نمي توانم تحمل كنم كسي غير از تو روي آن نيمكت بنشيند. آه! چقدر خوش مي‌گذشت! حالا همه چيز به آخر رسيده. چقدر دردناك است
دوقطره درشت اشك از بيني شفق پايين چكيد. مرضیه با لحن التماس آميزي گفت:
_ تا گرية تو قطع نشود، من هم نمي توانم تمامش كنم. به محض اينكه دستمالم را كنار مي گذارم ، مي بينم چشم هاي تو پر از اشك شده اند و دوباره گريه ام مي گيرد. خانم گلبهار مي گفت كه اگر نمي‌تواني خوشحال باشي، تا جايي كه مي تواني ادایش را در بیاور. در ضمن به جرئت مي گويم كه من هم سال آينده برمي گردم . دوباره به دلم افتاده كه قبول نمي شوم و اين هشدار هاي قلبي، روز به روز بيشتر مي شوند.
- ولي در امتحان هاي خانم اسدي نمرة خيلي خوبي آوردي.
مرضیه در حالی که سرش رو به معنی تاسف تکون می‌داد گفت:
- بله ولي در آن امتحان ها هول نمي شدم. وقتي به امتحان واقعي فكر مي كنم، نمي داني چه لرزش و اضطراب هولناكي وجودم را فرا مي گيرد. در ضمن نمره ام سيزده شد و حمیده مي گفت كه عدد نحسي است. من خرافاتي نيستم. مي دانم اعداد با هم فرق ندارند. ولي اي كاش نمره ام سيزده نمي شد.
شفق گفت:
_ كاش من هم با تو به شهر که حوزه امتحانی است مي آمدم. حسابي خوش مي گذرانديم، نه؟ ولي شايد تو بخواهي بعد از ظهرها درس هايت را دوره كني.
- نه، خانم اسدی از ما قول گرفته كه لاي هيچ كتابي را باز نكنيم. او مي گفت اين كار فقط ما را خسته و گيج مي كند، پس بهتر است بيرون از خانه قدم بزنيم و اصلا به امتحان ها فكر نكنيم. شب ها هم زود به رختخواب برويم. پيشنهاد خوبي است، اما گمان كنم انجام دادنش خيلي سخت باشد؛ پيشنهادهاي خوب هميشه همين طورند. پري به من گفت كه از اويل هفته امتحان، هر شب تا نيمه شب بيدار مي مانده و درس ها را دوره مي كرده. من هم تصميم گرفته ام حداقل به اندازة او بيدار بمانم. عمه ژاله تو خيلي لطف كرده كه از من خواسته مدتي كه در شهرم پیش او بمانم.
-حتما تا وقتي آنجايي برايم نامه بنويس، باشد؟
مرضیه گفت:
_ سه شنبه شب برايت نامه مي نويسم و اولين روز امتحان را تعريف مي كنم.
شفق گفت:
_ من هم چهارشنبه به پست خانه سر مي زنم.
دوشنبة بعد مرضیه به شهر رفت. روز چهارشنبه، همان طور كه توافق كردهبودند شفقد سري به پست خانه زد و نامه اش را تحويل گرفت. مرضیه اين طور نوشته بود:
* شفق عزيزم!
الان سه شنبه شب است و من اين نامه را در كتابخانة بيچوود مي نويسم. ديشب وقتي در اتاقم تنها ماندم، بدجوري دلم گرفت و آرزو كردم كه اي كاش تو همراهم آمده بودي. من نتوانستم درس ها را دوره كنم؛ چون به خانم اسدی قول داده بودم. اما باز نكردن كتاب تاريخ خيلي سخت بود، درست به سختي زماني كه حق نداشتم قبل از خواندن درس هايم، كتاب داستانم را باز كنم.
امروز صبح خانم اسدی دنبالم آمد و باهم به حوزه امتحانی رفتيم. سر راهمان بقیه دخترها را هم صدا كرديم. وقتي دست هاي امینه را گرفتم مثل يخ، سرد بودند. حمیده گفت كه به نظر مي آيد من ديشب چشم روي هم نگذاشته ام. او باور نمي كرد من آن قدر قوي و با روحيه باشم كه احساس كنم دست به هركاري بزنم موفق مي شوم. در چنين
مواقعي احساس مي كنم علي رغم تلاش هايم، در دوست داشتن حمیده اصلا پيشرفت نكرده ام! وقتي به مدرسه ای که برای امتحان آماده کرده بودند رسيديم با دانش آموزانی روبه رو شديم كه از روستا به آنجا آمده بودند.
اولين كسي را كه ديدم مریم بود كه روي پله ها نشسته بود و زيرلب چيزي زمزمه مي كرد. امینه از او پرسيد كه چه كار ميكند و او گفت كه در حال تكرار كردن جدول ضرب است تا بتواند به اعصابش مسلط شود و از ما خواهش كرد حواسش را پرت نكنيم؛ چون اگر يك لحظه آن كار را متوقف مي كرد، وحشت زده مي شد و هرچه ياد گرفته بود فراموش مي كرد، اما جدول ضرب باعث مي شد بتواند حواسش را متمركز كند! وقتي سرجاهايمان نشستيم خانم اسدی مجبور شد تركمان كند.
من و امینه كنار هم بوديم. امینه آن قدر خونسرد بود كه به او حسوديم شد؛ امینه عاقل و با اراده و بي نياز به جدول ضرب!من مي ترسيدم از چهره ام معلوم شود چه حالي دارم و صداي ضربان قلبم در سالن بپيچد و به گوش همه برسد. بعد مردي وارد شد و شروع به پخش كردن برگه هاي امتحان ادبیات كرد. همان موقع دست هايم يخ كردند. وقتي مي‌خواستم برگه را بردارم سرم گيج رفت. شفق! فقط يك لحظة دردناك بود؛ دچار همان حسي شدم كه سه سال پيش وقتي مي خواستم از صفیه دربارة ماندنم در خانه شان بپرسم، به من دست داده بود.
بعد همه چيز در ذهنم شفاف شد و قلبم دوباره شروع به تپيدن كرد؛ يادم رفت بگويم قلبم كاملا از كار ايستاده بود! متوجه شدم به هرحال مي‌توانم تا حدودي از آن برگه سر در بياورم. ظهر براي ناهار به خانه رفتيم وبعد از ظهر براي امتحان تاريخ دوباره برگشتيم. سؤال ها واقعا سخت بودند. همة روزها و تاريخ ها در ذهنم به هم ريخته بودند. ولي با اين حال فكر مي كنم امروز را خوب گذراندم. اما فردا امتحان هندسه داريم و وقتي يادش مي افتم دلم ميخواهد تصميمم را ناديده بگيرم و نگاهي به كتاب بيندازم. اگر احساس مي كردم جدول ضرب ممكن است كمكي به من بكند، از همين حالا تا فردا صبح آن را زيرلب تكرار مي كردم. امروز بعد از ظهر به ديدن بقية دخترها رفتم. مریم گيج و آشفته دور خودش مي‌چرخيد. او گفت از اول مي دانسته در تاريخ رد مي شود و از بدو تولد باعث نا اميدي پدرو مادرش بوده و مي خواهد صبح برگردد؛ چون به هر حال ازدواج کردن از قبول شدن راحت تر است.
من به او روحيه دادم و تشويقش كردم كه تا پايان امتحان ها بماند؛ چون در غير اين صورت در حق خانم اسدی بي انصافي مي كرد. وقتي به مجتمع شبانه روزي دخترهارسيدم امینه خيلي عصبي بود. او تازه كشف كرده بود كه در ورقة ادبیاتش اشتباه وحشتناكي مرتكب شده. وقتي كمي حالش جا آمد، به شهر رفتيم. آنجا بستني خورديم و همگي جاي تو را خالي كرديم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #90
پارت هشتاد و نه

آه! شفق! كاش اين امتحان هندسه هم زودتر تمام شود! اگر چه همان طور كه خانم گلبهار مي گويد، اگر در هندسه قبول شوم يا نشوم، خورشيد باز هم به طلوع و غروب كردنش ادامه مي دهد. اين مسئله حقيقت دارد، اما يادآوريش چندان آرامش دهنده نيست. ترجيح مي دهم اگر رد شدم، ديگر خورشيد بالا نيايد!
ارادتمند تو مرضیه*
امتحان هندسه و بقية درس هاهم تمام شدن. مرضیه جمعه بعداز ظهر خسته اما با خيالي آسوده به خانه برگشت. شفق هم آنجا بود. آنها طوري يكديگر را در آغوش گرفتند گويي سال ها از هم جدا بوده اند.
- دوست عزيزم! ديدن دوباره تو چقدر لذت بخش است. از وقتي به شهر رفتي تا امروز برايم مثل يك سال گذشت. امتحان هارا چطور دادي؟
- خوب بودند، البته همه به جز هندسه. نمي دانم در اين درس نمره مي آورم يا نه. حس عجيبي به من مي گويد كه نمره نمي آورم. برگشتن به خانه چقدر خوب است! اینجا دوست داشتني ترين و زيباترين جاي دنياس.
- بقيه چه كار كردند؟
همینطور که داخل می‌رفتن گفت:
- دختر ها مي گفتند كه يقين دارند قبول نمي شوند، اما فكر كنم امتحان را خوب داده اند. حمیده مي گفت هندسه آن قدر آسان بود كه يك بچة ده ساله هم مي توانست به سؤال هايش جواب بدهد! مریم همچنان فكر مي كند در تاريخ رد مي شود و محمدحسن مي گفت كه امتحان جبر را خراب كرده. ولي هيچ كداممان واقعا نمي دانيم چه مي شود. بايد تا اعلام شدن اسامي قبولي ها صبر كنيم كه آن هم زودتر از دو هفته معلوم نمي شود. زندگي در دو هفته ترديد! دلم مي‌خواست مي توانستم بخوابم و تا آن موقع بيدار نشوم.
شفق مي دانست سؤال كردن درمورد وضعيت شیردل بی فايده است؛ بنابراين دلسپزانه گفت:
_ تو قبول مي‌شوي، نگران نباش!
مرضیه گفت:
_ ترجيح مي دهم يا اصلا نشوم يا اسمم قبل از همه باشد.
و پس از گفتن آن كلمات سرخ شد؛ چون منظورش آن بود كه اگر امتيازش بيش از باهنر نشود، شيريني موفقيتش به تلخي بدل خواهد شد و دايناهم به خوبي اورا درك مي كرد. اين فكر در طول امتحان ها اعصاب مرضیه را فرسوده بود. همين طور اعصاب شیردل را. آنها چندين بار در خيابان يكديگر را ديده بودند و بدون آنكه به روي خودشان بياورند از كنار هم رد شده بودند. هربار مرضیه سرش را بيشتر بالا مي گرفت و در دلش بيشتر آرزو مي كرد كه اي كاش به درخواست ازدواج شیردل پاسخ مثبت داده بود و بيشتر مصمم مي شد كه درامتحان ها از او پيشي بگيرد.
او مي دانست همة هم كلاسي هايش منتظرند ببينندكدام يك از آن دو اول مي شوند. حتي مي دانست دو نفر از بچه های کلاس چهارمی سر اين موضوع شرط بندي كرده اند و سمیه گفته است كه در اول شدن شیردل باهنر هيچ شكي نيست ؛ بنابراين احساس مي كرد اگر شكست بخورد شخصيتش خرد مي شود. اما او براي رسيدن به آن هدف، انگيزة مهم تري نيز داشت. او به خاطر صالح و صفیه، مخصوصا صالح، دلش مي خواست برتر باشد. صالح يك بار گفته بود كه اطمينان دارد او همة کشور را شكست خواهد داد؛ چيزي كه مرضیه احساس مي‌كرد، اميد داشتن به آن حتي در رؤيا هم بيهوده و مسخره است.
اما اميدوار بود كه حداقل اسمش بين ده نفر اول باشد تا بتواند برق غرور حاصل از آن افتخار را در چشم هاي قهوه اي و مهربان صالح ببيند. و احساس مي كرد آن بهترين پاداش براي كار و زحمت فراوان او در يادگيري معادله ها و تركيب هاي دشوار خواهد بود. در پايان هفته دوم بعد ازامتحانات مرضیه با شتاب خود را به پست رساند و در حالي كه سه دختر دیگر نيز هراسان او را همراهي مي كردند، با دست هايي سرد و لرزان و غرق در احساسات بدي كه فقط در هفتة امتحان ها تجربه كرده بود، روزنامة را باز كرد. محمد حسن و شیردل در ميان آنها نبودند. مریم به مرضیه گفته بود:
_ من جرئت آمدن به آنجا و نگاه كردن به آن روزنامه را ندارم. همين جا منتظر مي مانم تا يك نفر به من بگوید قبول شدم یا نه.
و با فاصله ایستاده بود. وقتي سه هفته گذشت و هيچ اثري از اسامي قبولي ها ديدهنشد مرضیه كم كم احساس كرد ديگر نمي تواند آن همه شكنجه را تحمل كند. اشتهايش را از دست داده بود و حوصله انجام دادن هيچ كاري را نداشت. خانم گلبهار معتفد بود كه از يك رييس آموزش و پرورش سلطنت طلب بيش از آن نيز نمي توان انتظار داشت . صالح با ديدن صورت رنگ پريده و بي حوصلگي مرضیه و قدم هاي بي حالش كه هرروز بعد از ظهر او را از ادارة پست به خانه مي كشاندند، كم كم به اين نتيجه رسيد كه بهتر است کم کم روی صلاحیت داشتن خاندان سلطنتی بیشتر فکر کند.
اما يك روز بعداز ظهر، خبر آمد. مرضیه پشت پنجرة اتاقش نشسته بود. براي چند لحظه مصيبت امتحان را فراموش كرده و از دنياي اطرافش غافل شده بود . او غرق در زيبايي هواي تاريك و روشن تابستان و عطر خوش گل هاي باغ پايين پنجره و صداي آهنگين خش خش برگ هاي درختان سپيدار بود . آسمان بر فراز جنگل ، از انعكاس نور خورشيد در حال غروب به رنگ صورتي و بنفش در آمده بود و مرضیه در اين انديشه بود كه شايد روح رنگ هاست كه به اين شكل در مي آيد كه ناگهان شفق را ديد كه از ميان درخت ها مي دويد.
او ازروي پل رد شد و در حالي كه روزنامه اي را در دستش تكان مي داد ، از شيب تپه بالا اومد. مرضیه فوري حدس زد كه روزنامه حاوي چه خبري است و از جا پريد. اسامي قبولي ها اعلام شده بود! سرش گيج رفت و تپش قلبش آن قدر شدت گرفت كه سينه اش به درد آمد. حتي نمي توانست يك قدم بردارد . احساس كرد يك سال طول كشيد تا داينا از سالن بگذرد و بدون در زدن ، هيجان زده خودش را داخل اتاق پرتاب كند. او فرياد زد :
_ مرضیه ! تو قبول شده اي. از همه بالاتر... تو و شیردل، هردو... مساوي شده‌ايد...اما اسم تو اول است. آه ! چقدر خوشحالم!
شفق روزنامه را روي ميز و خودش را روي تخت مرضیه پرت كرد؛ چون آنقدر نفسش بند آمده بود كه ديگر نمي توانست حرف بزند. مرضیه شمع را روشن كرد، و براي انجام آن كار تقريبا" نصف كبريت ها را مصرف كرد تا بالاخره با دست هاي لرزانش توانست از عهدة روشن كردن چراغ بر بيايد. بعد، روزنامه را قاپيد. بله، قبول شده بود؛ اسم او قبل از دويست
اسم ديگر چاپ شده بود! و آن لحظه ارزش همة آن زحمت ها را داشت. شفق كه حالش جا آمده بود، نشست و دوباره به حرف آمد؛ چون آني مات و مبهوت به جلو خيره شده بود و يك كلمه هم حرف نمي زد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
183
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
228

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین