. . .

متروکه فن فیکشن آنی شرلی در ایران (جلد اول)| خانوم ماه

تالار فن فیکشن
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
بسم الله الرحمن الرحیم
فن فیکشن آنی شرلی در ایران
نویسنده: خانوم ماه
ژانر: اجتماعی
ناظر: @~بئاتریس~
هدف: در این قسمت می خوام رمان آنی شرلی رو به شکلی بنویسیم که انگار توی ایران این اتفاقات افتاده قصدم از این کار نشون دادن فرهنگ ایران در یک رمان معروف و سرگرم شدن خواننده و استفاده از قدرت تخیل است
خلاصه: همینطور که می‌دونید اتفاقات رمان آنی شرلی مربوط به زمان کنونی کشور نویسنده نیست پس من باید حرکت زمان رو به حساب بیارم.
از طرفی باید اتفاقات کشور خودمون رو هم با رمان تلفیق بدم
من شخصیت اصلی رو متولد سال ۱۳۱۳ قرار میدم که هنگام رمان ۱۳۲۴ باشد.
همسن مادر عزیزم قرار میدم و روستایی که رمان در اون می‌گذره رو در شمال کشورمون قرار میدم
مقدمه:
آنی شرلی: چون آنی اصرار داره که اسم قدیمی داره و علاقه ای بهش نداره من هم یک اسم قدیمی روش می‌ذارم.*مرضیه پاکدل* هرچند بنظر خودم که خیلی زیباست.
ماریلا: صفیه
میتو: صالح
داینا: شفق
گیلبرت: آراز
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #61
برت شصت و یک

آنها دوشنبه و سه شنبه در كارهاي مربوط به مهماني روز چهارشنبه را تدارك ديدند. دعوت دو تازه وارد مسئله جدي و مهمي بود و صفیه مي خواست همه زن هاي روستا را تحت تاثير قرار دهد. مرضیه از شدت هيجان، بي قرار و خوشحال بود. او سه شنبه غروب، زماني كه همراه شفق روي يك سنگ قرمز كنار چشمه پري نشسته و با تركه كاجي كه در روغن بلسان فرو كرده بودن، روي آب رنگين كمان درست مي كردند، در آن مورد با شفق صحبت كرد:
ـ همه چيز آماده است به جز آش من كه قرار است آن را صبح بپزم و ماهی که صفیه بايد درست قبل از صرف چاي حاضر شود. باور كن شفق! من و صفیه! اين دو روز حسابي مشغل بوديم. دعوت كردن خانواده جدید براي صرف چاي، مسئوليت سنگيني دارد. صفیه خیلی وقت است مهمان جدیدی نداشته. من در اين مورد هيچ تجربه اي ندارم. فقط بايد بيايي و خانه ما را ببيني. واقعا ديدني است. خانم گلبهار مي گفت كه بيشتر مردم در این دوره سوءهاضمه دارند. وقتي ياد آش رشته مي افتم، بدنم يخ مي كند. آه! صفیه! اگر خوب نشود، چي؟ ديشب خواب ديدم يك جن ترسناك با يك سربزرگ كه شبيه رشته پخته شده است، تعقيبم مي كند. شفق كه دوست خون سرد و آرامش دهنده اي بود، با اطمينان گفت:
_ خوب مي شود، نگران نباش. به نظر من آشی كه دوهفته پيش درست كرده بودي و موقع ناهار در ايستگاه جنگلي خورديم، فوق العاده بود!
ـ بله، اما غذاها خصوصيت بدي دارند؛ درست زماني كه مي خواهي خوب از آب دربيايند خراب مي شوند. مرضیه آهي كشيد و تركه اي را داخل آب انداخت و گفت:
_ ولي فكر كنم اميدوارم فقط بايد به خدا باشد و ريختن آرد را هم فراموش نكنم.
_ آه! شفق! نگاه كن. چه رنگين كمان قشنگي! فكر مي كني ممكن است بعد از رفتن ما، پري بيرون بيايد و آن را روي موهايش بيندازد؟
شفق گفت:
_ خودت مي داني كه چيزي به اسم پري وجود ندارد.
مادر او جريان جنگل جن‌زده را شنيد و حسابي عصباني شده بود در نتيجه هر نوع خيال بافي را براي شفق ممنوع كرده بود و او جرئت نداشت حتي به موجودات بي خطري مثل پري ها هم فكر كند. مرضیه گفت:
_ ولي تصور كردنش خيلي راحت است. من هر شب قبل از رفتن به تخت خواب ، از پنجره بيرون را نگاه ميكنم و تصور ميكنم كه پسري واقعا اينجا نشسته ، خودش را در اب چشمه تماشا مي كند و موهايش را شانه ميزند صبح هم دنبال شبنم ها دنبال جاي پايش مي‌گردم. آه ! شفق ! لطفا عقيده ات را نسبت به پري تغيير نده!
صبح روز چهار شنبه فرا رسيد. مرضیه با طلوع خورشيد بيدار شده چون از شدت هيجان، نمي‌توانست بخوابد . او به خاطر آب بازي ديروز عصر كنار چشمه، كمي احساس سر ماخوردگي مي كرد ، ولي حتي يك آنفولانزاي سخت هم نمي‌توانست هيجان آن روز صبح او را به خاطر مسئوليتي كه در آشپزخانه داشت، فرو بنشاند .بعد از صبحانه ، او
مشغول درست كردن آش شد. وقتی آن را روی آتش گذاشت تا خودس بپزد و دیگر نیازی به تلاشش نبود بالاخره نفس عميقي كشيد .
- مطمئنم اين بار ديگر چيزي را فراموش نكرده ام، صفیه! ولي اگر پف نكند ،چي ؟ تصور كن رشته‌ش پودرش مرغوب نبوده باشد ، من آن را از بسته جديد استفاده كردم .خانم گلبهار ميگفت كه اين روز ها ديگر نمي شود از خوب بودن چیزی مطمئن بود ؛چون همه چيز تقلبي شده . او ميگفت كه دولت بايد در اين مورد اقدام كند اما ميگفت كه ما هرگز روزي رو نمي‌بينيم كه خاندان سلطنتی ، دست به چنين اقدامي بزند. اگر آش جا نیفتد چي؟
_ بدون آن هم به اندازه کافی خوراکی داریم.
ولي آش جا افتاد. مرضیه از خوشحالي به هوا پريد. در خیالش گلرخ خانم را می‌دید که از او خواهش می‌کرد یک کاسه دیگر برایش بریزد. دخترك گفت :
_ صفیه تو مي‌خواهي از بهترين سرويس چاي خوري ات استفاده كني . اجازه ميدهي من هم سفره را با گل و برگ تزيين كنم؟
صفیه گفت:
_ لزومي ندارد ، به نظر من خوراكي ها مهم اند نه تزيين وگل آرايی.
مرضیه براي به كرسي نشاندن حرفش گفت :
_ همسر کدخدا سفره‌اش را تزیین كرده بود . استاد از اين كارش تعريف كرده و گفته كه سفره شما همانقدر كه اشتها رو تحريك مي‌كند ، چشم را هم نوازش مي‌دهد.
صفیه كه دلش نمي‌خواست از هيچكس ديگري عقب بماند گفت :
_ بسيار خوب ، هر كاري دلت مي‌خواهد انجام بده ، فقط روي ميز براي ظرف ها هم جا بگذار.
مرضیه سرگرم تزيين كردن شد. تصميم داشت در انجام ان كار از مادر شفق سبقت بگيرد . و گل هاي رز و سرخس با سليقه مرضیه باعث شد سفره به قدري زيبا شود كه وقتي استاد وهمسرش پشت آن نشستند ، هر دو به اتفاق لب به تحسين گشودند. صفبه با لحني خشکی گفت :
_ كار مرضیه است.
و دخترک احساس كرد لبخند گلرخ خانم بيش از حد تحمل و لياقت اوست. صالح هم حضور داشت و فقط مرضیه مي‌دانست كه او چطور راضي شده است آن روز در خانه ، كنار مهمان ها بماند . او آن
قدر خجالت كشيده بود و عصبی شده بود كه صفیه از او قطع اميد كرده بود، ولي مرضیه، طوري به او آمادگي روحي داد كه صالح با بهترين لباس هایش پشت سفره نشست و بدون اضطراب با استاد صحبت كرد. البته او يك كلمه هم با گلرخ خانم حرف نزد و چنين انتظاري هم از او نمي‌رفت.
همه جيز خوب پيش مي‌رفت تا آن كه نوبت به خوردن آش رشته رسيد. گلرخ خانم چون ماهی زیاد خورده بود از خوردن آش صرف نظر کرد. ولي صفیه با ديدن نااميدي در چهره مرضیه لبخندي زد وگفت :
_ آه شما بايد يک بشقاب از اين بخوريد، مرضیه این غذا را مخصوص شما درست کرده است.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #62
پارت شصت و دو

گلرخ خانم خنديد وگفت :
_ خوب، پس بايد امتحانش كرد.
صفیه برای او هم آش کشید. خانم گلرخ یک قاشق خورد و ناگهان حالت چهره اش تغيير كرد؛ اما بدون آنكه يك كلمه حرف بزند به خوردنش ادامه داد. صفیه متوجه تغيير حالت او شد و با عجله قاشقی را به دهانش گذاشت. او با لحني اعتراض آميز گفت:
_ مرضیه چه در آش ریختی؟!
مرضیه با نگاهي غصه دار گفت :
_ همان چيز هايي كه در دستور پخت گفته شده بود . آه ! خوب نشده؟
_ خوب ! واقعا وحشتناك است . خانم به زور نخوريد. مرضیه خودت امتحانش كن . از كدام طعم دهنده استفاده كرده اي ؟
مرضیه كه بعد از مزه كردن آش، صورتش از خجالت سرخ شده بود جواب داد:
_ فلفل و نمک، فقط همین. آه احتمالا رشته‌ش تقلبی بوده.
_ از رشته‌ش نيست .برو ظرف ربی رو كه استفاده كرده اي بياور.
مرضیه به طرف قفسه ها رفت و با بطري كوچكي برگشت كه داخلش مايع قرمز رنگي بود. صفیه بطري را گرفت ، سرش را برداشت و داخلش را بو كرد.
_ خداي من ! مرضیه ! تو داخل اين آش مربا بجای رب ریختی. آن را داخل ظرف رب ريختم .تقصير من است ... بايد به تو مي‌گفتم ، ولي تو چرا اول آن را بو نكردي؟
اشك هاي مرضیه جاري شدند . او با در ماندگي گفت:
_ نمي‌توانستم ... سرما خورده بودم.
بعد به اتاق زير شيرواني دويد ، خودش را روي تخت انداخت و با چنان شدتي گريه را سر داد گويي هرگز آرام نخواهد شد. همان موقع صداي قدم هاي سبكي از پله ها به گوشش رسيد و يك نفر وارد اتاق شد . مرضیه بدون آنكه سرش را بلند كند گفت:
_ آه! صفیه ! تا ابد نمي‌توانم از خجالت سرم رو بلند كنم . ديگر نمي‌توانم اينجا زندگي كنم . اين موضوع به گوش همه مي‌رسد. در روستا همه چيز زود پخش مي شود . شفق از من مي پرسد كه آشت چطور شد و من مجبورم كه واقعيت را بگويم. همه مرا به همديگر نشان مي‌دهند و مي‌گويند كه اين همان دختري است كه يك آش با مربا درست کرد. شیردل .... پسرهاي مکتب به من تا ابد ميخندند . آه ! صفیه ! به خاطر خدا براي شستن ظرف‌ها مرا صدا
نكن. خودم بعد از رفتن آنها مي آيم و مي شويم ، ولي ديگر نمي‌توانم توي صورت گلرخ خانم نگاه كنم. شايد او فكر كند مي‌خواستم مسمومش كنم .خانم گلبهار مي‌گفت كه دختر يتيمي را مي شناخته كه سرپرستش را مسموم كرده . اما مربا كه مسموم كننده نيست ، اينها رو به او مي‌گويي صفیه؟
صداي دلنشيني گفت :
_ شايد بهتر باشد بلند شوي وخودت به او بگويي.
مرضیه از جا پريد و گلرخ خانم را ديد كه كنار تختش ايستاده و با چهره اي خندان به او خيره شده است. خانم با ديدن چهره غمگين مرضیه، دلش به حال او سوخت و گفت :
_ دختر نازنينم! تو نبايد گريه كني. اين فقط يك اشتباه بامزه بود كه ممكن است براي هر كسي پيش بيايد.
مرضیه با نا اميدي گفت :
_ آه! نه، من نبايد مرتكب چنين اشتباهي مي شدم. مي‌خواستم آش خوبي براي شما بپزم.
_ مي‌دانم عزيزم! مطمئن باش همين طوري هم لطف و مهرباني تو به من ثابت شده . ما مسئول در مقابل تلاشمان هستیم نه اتفاقات. ديگر گريه نكن. بيا برويم پايين تا باغچه گل هايت را نشانم بدهي. خانم صفاری گفت كه تو يك باغچه كوچك مخصوص براي خودت داري. خيلي دوست دارم آنجا را ببينم؛ چون من عاشق گل هايم.
مرضیه آرامش خود را به دست آورد و از جا بلند شد. پيش خودش فكر كرد واقعا لطف خدا بود كه گلرخ خانم اين قدر مهربان است. ديگر هيچ كس چيزي در مورد مربا نگفت. بعد از رفتن مهمان ها دختر متوجه شد كه آن روز با وجود ان اتفاق وحشتناك ، باز هم بيش از حد انتظارش به او خوش گذشته است. او نفس عميقي كشيد و گفت:
_ صفیه! چقدر خوب است كه فردا روز جديدي است و هنوز هيچ اشتباهي در آن رخ نداده، اين طور نيست؟
صفیه گفت:
_ ولي قول مي دهم فردا هم مرتكب اشتباه هاي زيادي خواهي شد. تو هرگز از اشتباه كردن خسته نمي‌شوي.
مرضیه گفت:
_ بله، مي دانم. اما يك نكته مثبت هم در من وجود دارد، من هرگز يك اشتباه را دوبار مرتكب نمي‌شوم.
_ چه فايده اي دارد، وقتي هميشه اشتباه جديدي اتفاق مي افتد.
مرضیه با لحن حق به جانبی گفت:
_ آه! حواست كجاست صفیه؟! بالاخره اشتباه هايي كه يك نفرممكن است مرتكب شود، تعداد مشخصي دارد. روزي كه به پايان اين محدوده برسم، همه چيز روبه راه مي شود. واقعا فكر آرامش بخشي است.
_ خوب، بهتر است بروي و آش را جلو مرغ‌ها بریزی. چون از گلوي هيچ انساني پايين نمي رود، حتي از گلوي جواد که همه چیز می خورد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #63
پارت شصت و سه

*** فصل ۲۲: مرضیه به عصرانه دعوت می‌شود***
وقتي مرضیه دوان دوان به خانه رسيد، صفیه پرسيد:
_ چي شده كه باز چشم‌هايت از كاسه در آمده اند؟
باز يك آدم مهربان كشف كرده اي؟
هيجان از سر و روي مرضیه مي باريد، چشم هايش برق مي زدند و صورتش برافروخته بود. در آن بعد از ظهر مطبوع تیر ماه او تمام طول راه باريكه رقصان و پيچ و تاب خوران دويده بود.
_ نه صفیه ! ولي فكرش را بكن، من فردا بعد از ظهر براي عصرانه به خانه استاد دعوت شده ام !
صفیه كه آن حادثه شگفت انگيز به نظرش چندان مهم نيامده بود گفت:
_ گلرخ خانم گفته بود كه مي‌خواهد همه افراد كلاس احکام را به نوبت به صرف چاي دعوت كند. لازم نيست اين قدر داغ كني بچه ! ياد بگير كمي خون سرد باشي.
خون سرد بودن براي مرضیه به معناي تغيير شخصيت بود. روح پر تب و تاب او همه لذت ها و رنج هاي زندگي را با شدت بيشتري لمس مي كرد. اطلاع از اين موضو ع ماريلا را به دليل نا معلومي نگران مي كرد. او احساس مي كرد تحمل فراز و فرود هاي زندگي براي چنين روحيه اي مشكل خواهد بود. او درك نمي كرد كه استعداد مرضیه براي لذت بردن، بيشتر از رنج ك شيدن است؛ به همين دليل او آرام نگه داشتن روحيه پر تلاطم مرضیه را وظيفه خود مي‌دانست، اگر چه خودش هم به اين باور رسيده بود كه آن كار غير ممكن است و پيشرفت چنداني به دنبال نخواهد داشت.
بر باد رفتن يك اميد تازه، دخترك را در غصه غوطه ور مي كرد و در عوض يك موفقيت مي توانست او را به اوج قله خوش بختي برساند. صفیه تقريبا نا اميد شده بود كه بتواند آن دختر بي خانمان را به فردي باوقار و سنگين تبديل كند، اگر چه در اعماق قلبش احساس مي كرد او را همان طور كه هست بيشتر دوست دارد. مرضیه آن شب ساكت و غصه دار به رخت خواب رفت؛ چون صالح گفته بود كه باد شمالي از راه رسيده و ممكن است فردا باران ببارد.
صداي خش خش برگ هاي درخت سپيدار بيرون خانه، مانند صداي بارش قطره هاي باران به گوشش مي رسيد و غرش سهمگين آسمان كه دخترك هميشه با لذت به آن گوش مي داد و عاشق آواي پر طنين و قدرتمندش بود، حامل خبر وقوع طوفان در روزي بود كه او دوست داشت آفتابي باشد.
مرضیه فكر مي كرد كه صبح هرگز از راه نمي رسد. ولي همه چيز به پايان مي رسد، حتي شب هايي كه فرداي آن براي صرف چاي به خانه استاد مکتب دعوت شده باشيد. صبح روز بعد، علي رغم پيشگويي صالح هوا صاف بود و مرضیه عميقا احساس خوشبختي مي كرد. او كه در حالي كه مشغول شستن ظرف هاي صبحانه بود گفت:
_ آه ! صفیه ! امروز چيزي در وجود من است كه باعث مي شود همه را دوست داشته باشم. نمي داني چه حسي دارم ! كاش اين احساس هميشگي بود. مطمئنم اگر هر روز براي صرف چاي دعوت
مي شدم، مي توانستم دختر نمونه اي باشم. آه ! صفیه ! اين موقعيت ويژه اي است. خيلي اضطراب دارم. اگر نتوانم درست رفتار كنم، چي؟ مي داني كه تا به حال براي صرف عصرانه به خانه کسی نرفته ام و مطمئن نيستم كه قوانين آداب معاشرت را به خوبي بلد باشم. البته قبل از آمدن به اينجا، قوانيني را كه در بخش آداب معاشرت كتاب نوشته شده بود، خوانده بودم. مي ترسم كار احمقانه اي از من سر بزند يا كاري را كه بايد انجام بدهم، فراموش كنم. اگر از چيزي خوشم آمد، اشكالي ندارد دوباره از آن بخورم؟
صفیه گفت:
_ مشكل تو اين است كه بيش از حد به خودت فكر مي كني. تو بايد به فكر گلرخ خانم باشي و اينكه او
از چه چيزي خوشش مي آيد و براش قابل قبول است.
صفبه براي نخستين بار در زندگيش پيشنهاد مختصر و مفيدي ارائه داد. مرضیه فوري قضيه را درك كرد و گفت:
_ حق با توست! سعي مي كنم ديگر به خودم فكر نكنم.
بعد از ظهر آن روز ، در تاريك و روشن غروب ، آني زير آسمان صاف با لكه ابر هاي زعفراني و سرخ بدون آنكه هيچ يك از قوانين آداب معاشرت را زير پا گذاشته باشد با خاطري آرام و آسوده به خانه برگشت. او همانطور كه روي تخته سنگ قرمز و بزرگي جلو در آشپز خانه نشسته و سرش را روي زانو هاي صفیه گذاشته بود، همه چيز را با خوشحالي
برايش تعريف كرد. باد خنكي كه از كنار تپه هاي غربي مي وزيد، از روي مزرعه هاي درو شده مي گذشت و در ميان درختان سپيدار زوزه مي كشيد.
ستاره درشتي در آسمان با غ مي درخشيد. كرم هاي شب تاب ميان شاخه هاي سرخس هاي كوچه عاشق ها به اين سو و آن سو مي رفتند. مرضیه، حين حرف زدن به مناظر روبه رويش خيره شده بود و در خيالش تصور مي كرد كه باد، ستاره ها و شب تاب ها دست به دست هم داده اند تا چشم اندازي زيبا و سحر آميز به وجود آورند.
_ آه صفیه خيلي خوش گذشت. احساس مي كنم كه زندگيم بيهوده نبوده، حتي اگر هرگز دوباره براي صرف چاي به خانه کسی دعوت نشوم. وقتي به آنجا رسيدم گلرخ خانم جلو در آمد. او يك پيراهن زيباي صورتي رنگ آستين كوتاه با تور هاي فراوان به تن داشت و دقيقا شبيه فرشته ها شده بود. دلم مي خواهد وقتي بزرگ شدم همسر يك روحانی بشوم. یک روحانی که در مکتب هم درس بدهد. او ممكن است به قرمز بودن موهايم اهميت ندهد؛ چون به
ظاهر توجه نمي كند.
اما در عوض همسرش هم بايد ذاتا خوب و خوش قلب باشد و من اينطور نيستم؛مي داني، بعضي افراد ذاتا خوب اند و بعضي ديگر، نه. من يكي از آن بعضي ديگرهايم. خانم گلبهار مي گفت كه من سرشار از گناه هاي درونيم. هر چقدر هم براي خوب بودن تلاش كنم ، باز هم هرگز نمي‌توانم به پاي كسي برسم كه ذاتا خوب اند. اين موضوع كمي شبيه قضيه هاي ریاضی است. تو فكر نمي‌كني كه بالاخره تلاش زياد بايد كمي نتيجه بدهد؟ گلرخ خانم يكي از افرادي است كه ذات خوب اند. من از ته قلبم عاشقشم. مي داني، بعضي ها مثل گلرخ خانم و صالح طوري اند كه به راحتي مي شود عاشق شان شد.
ولي عاشق بعضي هاي ديگر شدن، مثل خانم گلبهار، نياز به كمي سعي و تلاش دارد. می‌داني، در واقع مجبوري دوست شان داشته باشي ؛ چون چيزهاي زيادي مي دانند و در مسجد فعاليت دارند، اما لازم است اين موضوع را دائم به خودت ياد آوري كني وگرنه فراموش مي كني. يك دختر كوچولوي ديگر هم در آنجا بود كه دختر خواهر گلرخ خانم بود و اسمش لیلا بود. مي‌داني دقيقا نمي شود گفت كه يكي از آن هم ذات ها بود، ولي دختر خوبي بود. ما چاي نوشيديم و فكر كنم من همه قوانين آداب معاشرت را رعايت كردم.
بعد از نوشيدن گلرخ خانم قرآن را با قرائت خواند و من و لیلا هم سعی کردیم تکرار کنیم. گلرخ خانم گفت که من صدای خوبی دارم و باید از این به بعد زیر نظر خودش قرائت قرآن را آموزش ببینم. هميشه آرزو داشتم مثل شفق قرآن را حرفه‌ای بیاموزم، اما مي ترسيدم به آرزويم نرسم. لیلا بايد زود به خانه مي رفت ؛ چون قرار است فردا در عروسی خواهرش در رشت باشد زیرا با آمدن خواهر او به شمال بقیه خانواده هم به شمال آمدند. لیلا گفت ممکن است به زودی عروسی او نیز باشد.
من فقط با تعجب به او خیره شدم. خانم گلبهار می‌گفت در روستای ما دخترها در چهارده تا شانزده سالگی ازدواج می‌کنند اما تو صفیه که نمی‌خواهی مرا در این سن بزور به خانه شوهر بفرستی؟ گلرخ خانم هم شانزده سال دارد و استاد بیست و پنج سال. بعد از رفتن لیلا من و گلرخ خانم با هم صحبت صميمانه اي داشتيم. من همه چيز را برايش تعريف كردم؛ درباره پدر و مادرم و سرپرست‌هایم، حتی درباره یتیم‌خانه، با آنکه یادآوریش خیلی سخت بود. درباره دوستان خیالی و مشکلاتم با درس فقه. باورت نمي شود صفیه !
گفت كه او هم فقه را نمي فهميده. نمي داني چقدر دلگرم شدم.
گلرخ خانم پنج سال درس خوانده و سواد قرآنی دارد. او باعث افتخار ما است. شما می‌گذارید من پنج سال درس بخوانم؟ فعلا سال‌های درس خواندم روی هم سه سال می‌شود. قبل از اينكه به خانه برگردم؛ خانم گلبهار به آنجا آمد. مي داني چه شده؟ روستای کناری مدرسه زده! مدرسه صفیه! از آنها که به سبک غربی است! خانم گلبهار گفت که در این مدارس راه و رسم شیاطین را یاد می‌دهند. ولي من فكر مي كنم این مدارس خيلي جالب هستند. کاش من هم می‌توانستم بروم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #64
پارت شصت و چهار

آرزوی مرضیه در حد یک رویا نموند. وقتی صالح اومد مرضیه همه چیز رو از اول تعریف کرد و بعد از رفتنش به اتاق زیر شیروانی صالح از صفیه پرسید:
_ نظر تو درباره مدرسه چیه؟
_ مردم زیاد سخت می‌گیرن، من که نشنیدم افرادی که به مدرسه میرن چیزی درباره شیاطین گفته باشند. اصلا نشنیدم در مدرسه مقابل خدا حرفی زده بشه.
صالح با لحن مطمئنی که کمتر ازش شنیده میشد گفت:
_ پس با مدرسه رفتن مرضیه مشکلی نداری؟
صفیه اول احساس کرد درست نشنیده و بعد به سمت صالح برگشت. حتی فکر نمی‌کرد همچین چیزی اتفاق بیفته. با لحن نامطمئنی گفت:
_ مدرسه؟
_ آره، من دوست دارم مرضیه ادامه تحصیل بدهد و برای این کار مدارس جدید بهترین مکان است.
صفیه نمی‌دانست چه بگوید. آنها خانواده روشنفکری بودند اما صفیه مانند دیگران از حرف دیگران می‌ترسید اما صالح همان قدر که از مردم می‌ترسید به حرف‌هاشان بی‌اعتنا بود.
_ اما...
_ بهترین کاری که می‌تونیم براش انجام بدیم اینه.
صفیه به فکر فرو رفت. مشکل دیگه‌ای نبود درآمد و کافی بود. اون زمان چیزی به اسم مدارس دولتی هنوز وجود نداشت. هرچند همون سال تحصیلات اولیه رایگان شد و خانواده صفاری مجبور به هزینه زیادی نشدند.
_ هزینه‌ش.
_ من و تو هرچی تا حالا در آوردیم فقط خوراک و هزینه اولیه زندگی کردیم و پس انداز نسبتا خوبی داریم. می‌خوایم این پس انداز رو کجا به کار ببریم جز برای این بچه؟ من پنجاه و یک سالمه و تو چهل و نه سال. تا کی زنده می‌مونیم؟
صفیه متوجه حرف صالح بود اما اون ترجیح می‌داد پس انداز رو برای ازدواج مرضیه بذاره. بالاخره اون دختر دوازده ساله بود و با وجود همه سر به هوایی‌ش زمان ازدواجش نزدیک بود.
_ چطور می‌خواهی برای درس ببری و بیاریش؟
_ برایم هر روز صبح زود رفتن به روستا کناری و بازگشت آسان‌تر از پیشرفت نکردن مرضیه است. تو مسئول او هستی اما بنظرم قبول کن.
تیر آخر را زد:
_ کدخدا هم می‌خواهد شفق را به مدرسه بفرستد.
صفیه تسلیم شد. می‌دانست نبود شفق برای مرضیه خیلی سخت خواهد بود و حرف‌های صالح هم بدون دلیل نبود. فردا صبح مرضیه اول خبر مدرسه رفتن شفق رو شنید و برآشفته به خانه آمد.
_ آه صفیه! آه صفیه! آه صفیه!
می‌خواست در بغل صفیه فرو رود اما او که از ورود ناگهانی و حال مرضیه جا خورده و ترسیده بود او را به عقب هل داد و فریاد زد:
_ چه شده است دختر؟!
_ شفق... شفق می‌خواهد به مدرسه برود. باورت می‌شود؟! او می‌خواهد مرا تنها بگذارد و به مدرسه برود. وای کاش این مدرسه هیچگاه به روستای کناری نمی‌آمد. کدخدا می‌خواهد مرا بکشد. من دیگر مُردم. دیگر هیچ چیز برایم لذت بخش نیست. روزهای خوش من تمام شد. اگر می‌دانستم به این زودی قرار است تمام شود بیشتر ازشان استفاده می‌کردم. اگر می‌دانستم به این زودی قرار است تمام شود بهشان وابسته نمیشدم. آه دنیا پر از ناامیدیست. یکبار خانم گلبهار این را گفت اما من باور نداشتم اما حالا می‌بینم واقعا اینطور است.
صفیه که متوجه ماجرا شده و آروم بود در حالی که توی دلش خدا را برای قبولی تصمیم صالح شکر می‌کرد گفت:
_ دست از این کارهایت بردار دختر. مرا کلافه کردی. دیگر نمی‌دانم از دست تو چیکار کنم. نگران مدرسه رفتن شفق هم نباش چون تو نیز قرار است به مدرسه بروی. صالح دیشب نظرش را داد و من پذیرفتم.
مرضیه سرجایش خشکش زد. او چنان مدت طولانی به صفیه خیره ماند که صفیه ترسید دختر سکته کرده باشد.
_ آه... آه صفیه راست می‌گویی!
_ البته که راست می‌گویم. حالا برو و انرژی خودت را با دوستت در آن ایستگاه جنگلی ات خالی کن چون خانه من تحمل انفجار تو را ندارد. درضمن بهتر است به کسی نگویی که می‌خواهی به مدرسه بروی چون نمی‌توانم تحمل کنم هر روز با چشمانی خیس به خانه بیایی زیرا تو آرامش در مقابل سرزنش دیگران را یاد نگرفتی.
مرضیه مثل باد بیرون دوید. همینطور که صفیه پیش‌بینی کرده بود شد. خانواده کدخدا هم تصمیم خانواده صفاری رو لو ندادند و فقط خودشان سرزنش کل روستا را به جان خریدند. شفق و مرضیه تمام طول مرداد ماه را درباره مدرسه صحبت می‌کردند اما آن‌ها هیچ تصوری از مدرسه نداشتند. بالاخره اول شهریور ماه صالح و کدخدا دخترها را برداشتند تا برای ثبت‌نام ببرند. صفیه هرچه مدارک از مرضیه داشت به صالح داد. با ارابه کدخدا به روستا رفتند. راه دو روستا پر پیچ و خم و دره ای بود اما مردم روستا عادت کرده بودند. مرضیه و شفق تمام طول راه حرف می‌زدند. مرضیه از کدخدا و صالح پرسید:
_ شما درس خوندید؟
صالح سواد نداشت و گفت:
_ زمان ما همه باید در مزرعه کار می‌کردند برای همین نیازی به درس خوندن نبود.
اما کدخدا که چندین کارگر داشتند گفت:
_ من دو سال در مکتب آموزش دیدم بعد از آن پدرم که دید قرآن و حافظ را خوب بلدم و از احکام به اندازه خودم سر در می‌آورم دیگر درس خواندن را لازم ندید.
به روستا رسیدند. در ظاهر دو روستا تفاوتی نبود از مردم درباره مدرسه تازه تاسیس شده می‌پرسیدند و آنها در حالی که چپ چپ نگاهشان می‌کردند آدرس می‌دادند. با دیدن مدرسه تصورات مرضیه از هم پاشید. مدرسه‌ای که مرضیه مانند کاخ تصو کرده بود یک خانه کاهگلی و صد متری بود که دولت از صاحبش خریداری کرده و کمی بازسازی کرده بود. مدرس حیاطی ده متری داشت که فقط برای ورود و خروج استفاده میشد و دو کلاس که یکی دفتر مدیر بود و یکی کلاس درس. به دلیل تعداد کم دانش‌آموزان یک کلاس برای آنان کافی بود. وارد دفتر مدیر شدند. مدیر با دیدن آنها برخاست و خوش آمد گفت. رفتار خوشش به دلشان نشست. صالح خجالتی به کدخدا نگاه کرد و کدخدا گفت:
_ ما برای ثبت‌نام بچه‌هامون آمدیم.
_ خیلی هم عالی، خیلی خوش آمدید!
تعارف کرد که روی صندلی ها بنشنند. دفتر چهارده متری بود و چهار صندلی پلاستیکی برای مراجعین و یک میز فلزی بنفش رنگ برای مدیر داشت. مدیر شروع به توضیح کرد:
_ اسم مدرسه ما شهناز است و فعلا سه دانش آموز کلاس اول، سه دوم، یک سوم، چهار چهارم، چهار پنجم و دو شیشم دارد که در مجموع هفده دانش آموز می‌شود که شش نفر آنها دختر هستند که با دختران شما هشت نفر می‌شوند. به دلیل سهولت در آموزش ساعت کلاس‌تا کمتر و در دو شیفت است. شیفت صبح سه کلاس اول و شیفت بعد از ظهر سه کلاس دوم و هفتگی عوض می ‌شود. ساعت کلاس صبح از هفت تا دو بعد از ظهر و شیفت بعدی از دو و نیم تا هشت شب.
کدخدا گفت:
_ ما از روستای کناری هستیم که با اینجا نیم ساعت فاصله است، نمی‌توانیم دخترانمان را اینجا شب بگذاریم.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #65
پارت شصت و پنج

مدیر که دوست نداشت شاگردی رو از دست بدهد گفت:
_ بسیار خوب شما ساعت شیش و نیم می‌توانید دنبالشان بیایید. معلمشان هم خانم است پس نگران نباشید. دختر و پسرها هم جدا از هم می‌شینند. هرچند می‌دانم روستای شما حتی مکتبش مختلط است.
بعد برای اینکه از طعنه‌اش ایراد نگیرند سریع پرسید:
_ کودکان شما مکتب رفتند؟
_ بله.
به شفق اشاره کرد.
_ چهار سال.
به مرضیه نگاه کرد. مرضیه با سرخوشی گفت:
_ سه سال.
مدیر به مرضیه لبخند زد.
_ ما یک امتحان ازشون می‌گیریم تا ببینیم در چه پایه‌ای می‌توانند درس بخوانند.
بچه‌ها قبول کردند و مدیر برگه‌های آماده سوال رو همان جا به دستشان داد و گفت که به کلاس دیگر برای جواب دادند بروند و قول گرفت که تقلب نکنند. تا آمدن آن‌ها با دو مرد صبحت کرد و همان جا فهمید که مرضیه از یتیم خانه آمده است. امتحان که تمام شد برگه‌ها را بررسی کرد و در مقابل چشمان منتظر چهار نفر به شفق اشاره کرد.
_ شما از کلاس چهارم شروع کن.
بعد یک نگاه دوباره به برگه مرضیه که امیدوار نگاهش می‌کرد انداخت. بعد نیم نگاهی به مرضیه و چندباری ماشاالله گفت:
_ با اینکه فقط چهار سال درس خوندی خوب جواب دادی. معادل سازی کلاس برای شما پنجم می‌شود. امیدوارم از هوشت در مدرسع بهره ببریم.
شفق برای مرضیه خوشحال شد و مرضیه هم از این تعریف به خودش بالید اما اهمیت این موضوع را فقط صالح درک کرد و دانست که این یعنی مرضیه تا دو سال دیگر شیش کلاس سواد دارد که در آن زمان به انداز لیسانس زمان ما ارزش داشت. به خانه که برگشتند خود صالح برای اولین بار پر حرفی کرد و تمام ماجرا را برای صفیه تعریف کرد. صفیه هم از تعریف و هوش مرضیه خوشحال شد اما با لحن خشکی گفت:
_ خوبه حداقل تا دو سال دیگر درسش تمام می‌شود چون در غیر این صورت من نمی‌دانستم همسرش راضی به درس خواندن او می‌شود یا نه.
در طول ماه که دخترها ذوق مدرسه را داشتند مادر شفق برایش دو دست لباس بسیار شیک و بروز دوخت و صفیه برای مرضیه یک دست لباس بلند و ساده دودی رنگ.
_ باید به مدرسه با چادر بروی چون مردهای آنجا را نمی‌شناسیم و نمی‌دانیم آیا خطرناک هستند یا نه. در بیرون مدرسه هم نقاب می‌زنی.
مرضیه مخالفت نکرد. چادر پوشیدن را دوست داشت و نقاب زدن هم اذیتش نمی‌کرد. صالح چندبار دیگر به مدرسه رفت. اولین بار کتاب‌های رسمی مدرسه را برایش آورد، در حالی که مکتب کتاب رسمی نداشت. مرضیه با شوق و ذوق کتاب، ها را ورق می‌زد و نقاشی‌هایش را نگاه می‌کرد. تا شروع مدارس یک دور کامل آن‌ها را روزنامه وار خوانده بود. یک کیف مربعی و سورمه‌ای رنگ هم هدیه صالح به مرضیه بود چون برای مکتب با خودشان سبد می بردند. صفیه گفته بود:
_ روزهایی که شیفت بعد از ظهری می‌توانی به مکتب هم بروی تا درس آنجا را نیز تمام کنی.
مرضیه هم موافق بود به مدارس نزدیک می‌شدند اما اتفاقی افتاد که...
شفق برای خداحافظي از دوستان مکتب یك مهماني گرفت. مرضیه به صفیه اطمينان خاطر داد و گفت:
_ مهماني كوچك و مختصري است و فقط دختر هاي كلاس دعوت شده اند.
روز مهماني همه چيز خوب پيش مي رفت و هيچ اتفاق ناخوشايندي نيفتاد تا آنكه بعد از صرف چاي آنها در باغ از بازي هاي هميشگي خسته شدند و
كم كم يكديگر را به كار هاي شيطنت آميز تشويق كردند. آن كار يکجور مسابقه بود. آن موقع روستا مسابقه ميان بچه هاي كوچك، يك سرگرمي معمولي بود. آن بازي را پسرها شروع كردند، اما خيلي زود بين دختر ها هم متداول شد. تمام اتفاقات احمقانه اي كه تابستان آن سال در روستا روي دادند و ميشد با آنها يك كتاب نوشت، به
دليل مسابقه ها پيش آمده بودند.
اول از همه كیمیا پيشنهاد كرد كه راضیه از درخت بيد كهن سالي كه جلو در بود بالا برود و خود را به نقطه خاصي برساند. راضیه با آنكه از هزار پاهاي سبز و درشتي كه مي گفت در درخت لانه دارند، وحشت دارپ و در ضمن مي ترسيد پيراهن جديدش پاره شود و مادرش با اون دعوا كند، اما به آن كار تن داد و كیمیا در مسابقه شكست خورد .
بعد سمیه پيشنهاد كرد كه سارا لي لي كنان روي پاي چپش باغ را دور بزند، بدون آنكه لحظه اي بايستد يا پاي راستش را روي زمين بگذارد.
سارا سعي خودش را كرد، اما در گوشه سوم باغ، زمين خورد و به شكستن اعتراف كرد. پيروزي سمیه زماني كامل تر شد كه مرضیه گفت كه او روي حفاظ چوبي قسمت شرقي باغ راه برود. راه رفتن روي حفاظ چوبي بيشتر از آنكه بتوانيد فكرش را بكنيد به مهارت و تعادل سر و پا نياز دارد.
اما سمیه اگر چه ويژگي هايي داشت كه از محبوبيت او مي كاست، اما حداقل براي راه رفتن روي حفاظ چوبي، مهارتي مادرزادي داشت. سمیه هنگام راه رفتن روي حفاظ باغ، حالت بي خيالي به خود گرفته بود و مي خواست نشان دهد كه
انجام چنان كار ساده اي ارزش ندارد.
بقيه دخترها او را تشويق مي كردند؛ چون بسياري از آنها موقع تمرين آن كار صدمه ديده بودند و قبول داشتند كه سمیه كار بزرگي را انجام مي دهد. سمیه شادمان از پيروزي، از حفاظ پايين آمد و نگاه جسورانه اي به مرضیه انداخت. مرضیه همان طور كه با موهايش بازي مي كرد گفت:
_ به نظر من راه رفتن روي حفاظ كوچك و كوتاهي مثل اين، خيلي هم كار خارق العاده اي نيست. من در یتیم‌خانه دختري را مي شناسم كه می‌توانست روی سقف شیروانی راه برود.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #66
پارت شصت و شیش

سمیه با بي اعتنايي گفت:
_ باور نمي كنم. هيچ كس نمي تواند روي سقف شيرواني راه برود. خود تو هم نمي‌تواني.
مرضیه به تندي گفت:
_ من نمي توانم؟
سمیه گفت :
_ پس برو ! اگر مي‌تواني برو بالا و روي سقف شيرواني آشپز خانه راه برو.
رنگ از صورت مرضیه پريد، اما فقط يك راه داشت؛ او به راه افتاد و به طرف نردباني رفت كه آن را به سقف آشپزخانه تكيه داده بودند. بعضي از دخترهاي با هيجان و بعضي ديگر با ترس گفتند:
_ واي!
شفق فرياد زد:
_ اين كار را نكن مرضیه ! ممكن است بيفتي و كشته شوي. به حرف سمیه اهميت نده. نبايد روي كار
هاي خطرناك مسابقه داد.
مرضیه گفت:
_ مجبورم . آبرويم در خطر است. يا روي آن شيرواني راه مي روم يا جانم را سر اين كار از دست مي دهم. اگر كشته شدم مي‌تواني دستبند مرواريدم را براي خودت برداري.
مرضیه در سكوت نفس گير از نردبان بالا رفت، خودش را به سقف شيرواني رساند، تعادلش را روي لبه باريك آن حفظ كرد و با چنان وحشتي شروع به راه رفتن كرد كه گويي روي بالاترين نقطه جهان ايستاده است. در ضمن راه رفتن روي سقف شيرواني كاري نبود كه قوه تخيل هم بتواند كمك چنداني به او بكند. به هر حال قبل از پيش آمدن آن فاجعه او موفق شد چند قدم به جلو بردارد. بعد پيچ و تاپ خورد، تعادلش را از داست داد، تلو تلو خورد، افتاد و از روي ساقه هاي درهم پيچك هاي روي سقف به پايين سر خورد.
ناگهان صداي جيغ هم زمان دخترها بلند شد. اگر مرضیه از طرف ديگر سقف پايين مي افتاد، احتمالا شفق از آن به بعد وارث دستبند مرواريد او مي‌شد. خوشبختانه او از طرفي افتاد كه سقف از روي ايوان خانه گذشته بود و تا نزديكي هاي زمين مي رسيد؛ طوري كه سقوط از آن فاصله، خطر كمتري داشت. با اين حال وقتي شفق و بقيه دخترها، البته به جز راضیه كه خشكش زده بود و با حالتي عصبي پاهايش به زمين چسبيده بود، به طرف خانه دويدند، مرضیه را رنگ پريده و ساكت روي ساقه هاي شكسته پيچك پيدا كردند. شفق كنار دوستش زانو زد و فرياد كشيد:
_ مرضیه ! تو نبايد بميري ! مرضیه ! مرضیه عزيزم ! يك كلمه حرف بزن و بگو نمرده‌اي.
بالاخره خيال همه دخترها راحت شد، مخصوصا سمیه كه با وجود نداشتن قوه تخيل قوی، آينده را جلو چشمش مي‌ديد و مي دانست كه همه او را مسئول مرگ زود هنگام و غم انگيز دخترک یتیم خواهند دانست. مرضیه گيج و منگ سرجايش نشست و با ترديد گفت:
_ نه شفق ! نمرده ام ولي فكر مي كنم دوباره قرار است بيهوش شوم.
كیمیا گفت:
_ كجا مي روي مرضیه؟! مي خواهي كجا بروي؟
همان موقع مادر شفق از راه رسيد. او ديد مرضیه سعي دارد از جايش بلند شود، اما از درد جيغ كوتاهي كشيد و دوباره روي زمين افتاد. مادر شفق پرسيد:
_ چي شده؟ كجايت آسب ديده؟
مرضیه با نفس تنگي پاسخ داد:
_ قوزك پايم. آه! شفق ! خواهش مي كنم پدرت را پيدا كن و بگو مرا به خانه ببرد. نمي توانم راه بروم. مطمئنم لي لي كنان هم نمي‌توانم خودم را به خانه برسانم؛ چون سارا آن طوري حتي نتوانست باغ را دور بزند.
شفق مشغول چيدن سيب‌هاي تابستاني بود كه کدخدا را در حال رد شدن از پل ديد. همسرش هم كنارش حركت مي‌كرد و يك گروه از دختر کوچولوها پشت سرش مي آمدند. کدخدا مرضیه را روی فرغون در حالی که سرش به یک طرف افتاده بود گذاشته بود و می‌آورد. در آن لحظه صفیه مسئله جديدي را كشف كرد؛ ترس ناگهاني كه با ديدن آن صحنه مانند خنجري در قلبش فرو رفت، به او فهماند كه مرضیه چقدر برايش ارزش دارد. او متوجه شد كه مرضیه را دوست دارد، يا بهتر بگوييم، سخت به او علاقه‌مند است.
وقتي وحشت‌زده به آن سوي باغ مي دويد، كاملا مطمئن بود كه مرضیه عزيزترين كسي است كه در دنيا دارد. صفیه كه سال ها بود به عنوان زني خويشتن‌دار و خون سرد شناخته شده بود، در آن لحظه رنگ پريده و لرزان پرسيد:
_ یا خدا ! چه بلايي سرش آمده؟
مرضیه سرش را بلند كرد و خودش جواب داد:
_ نترس صفیه ! داشتم روي سقف شيرواني راه مي رفتم كه پايين افتادم. فكر كنم قوزك پايم رگ به رگ شده. ولي صفیه ! جنبه مثبت قضيه را هم در نظر بگير، ممكن بود گردنم بشكند.
صفیه كه خيالش راحت شده بود، با لحني خشك گفت:
_ وقتي اجازه دادم به مهماني بروي، بايد حدس مي‌زدم كه ممكن است چنين دسته گلي به آب بدهي. کدخدا! او را داخل خانه ببريد و روي كاناپه بگذاريد. خداي من ! بچه غش كرد!
بله حقيقت داشت. درد شديد پا باعث شده بود مرضیه به يكي از آرزوهايش برسد؛ او از حال رفته بود.
صالح با عجله از مزرعه برگشت و يكراست سراغ طبیب رفت. با آمدن طبیب معلوم شد جراحت پاي مرضیه شديدتر از آن چيزي بود كه آنها حدس مي‌زدند؛ قوزك پاي دخترک شكسته بود. آن شب وقتي صفیه به اتاق زير شيرواني ، جايي كه دخترك رنگ پريده استراحت مي كرد، رفت صدايي درد كشيده از طرف رختخواب به گوشش رسيد:
_ برايم ناراحت نيستي؟
صفیه پرده ها را كشيد ، چراغي روشن كرد و گفت:
_ تقصير خودت بود.
مرضیه گفت :
_ دقيقا به خاطر همين بايد برايم ناراحت باشي؛ چون به خاطر اينكه تقصير خودم بود، تحمل درد برايم سخت تر است. اگر مي توانستم شخص ديگري را سرزنش كنم، شايد حالم بهتر مي شد. ولي صفیه! اگر تو جاي من بودي و يك نفر مي گفت كه نمي تواني روي سقف شيرواني راه بروي چكار مي كردي؟
صفیه گفت:
_ سر جايم مي ايستادم و مي گذاشتم هر چقدر دلشان مي خواهد، حرف بزنند. چه اهميتي دارد!
مرضیه آهي كشيد و گفت:
_ تو خيلي مقاومي صفیه ! من اين طور نيستم. نمي توانستم اهانت سمیه را تحمل كنم. او تا آخر عمرم مرا دست مي انداخت. در ضمن فكر مي كنم به اندازه كافي تنبيه شده ام، پس تو ديگر از دستم
عصباني نباش! غش كردن كه اصلا جالب نبود. طبیب هم موقع بستن قوزكم، حسابي عذابم داد. در ضمن تا شش يا هفت هفته ديگر نمي توانم راه بروم و در تب مدرسه رفتن می‌سوزم. یک چیز تلخ هم که شنیدم اینه که شیر... یکی از بچه‌های کلاس که از او بدم می‌آید هم در مدرسه ثبت‌نام کرده و همکلاسی من است. بدتر از آن این است که از او در درس‌ها عقب می‌مانم. آه ! من چقدر بدبختم. ولي اگر تو از دستم عصباني نباشي، همه اين مشكلات را با شجاعت تحمل مي كنم.
صفیه گفت:
_ نه، نه، من عصباني نيستم. هيچ شكي نيست كه تو دختر بد شانسي هستي. همانطور كه خودت گفتي به اندازه كافي هم سختي كشيده اي. حالا سعي كن كمي شام بخوري.
مرضیه گفت:
_ چقدر خوب است كه قدرت تخيل دارم، نه؟ فكر مي‌كنم به كمك آن بتوانم در طول اين مدت دوام بياورم. به نظر تو آنهايي كه قدرت تخيل ندارند، وقتي استخوان هاي شان مي‌شكند، چه كار مي كنند؟
مرضیه حق داشت كه از داشتن قدر تخيلش مخصوصا در آن هفت هفته كسل كننده، خوشحال باشد. البته فقط قدرت تخليش نبود كه به او كمك كرد. در آن مدت حتي يك روز هم نبود كه يك يا چند نفر از دختر هاي مدرسه به ديدنش نيايند. آنها برايش گل و كتاب مي آوردند و همه اتفاق هاي جديد روستا را برايش تعريف مي كردند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #67
پارت شست و هفت

روزي كه مرضیه بالاخره توانست پايش را روي زمين بگذارد و لنگان لنگان را برود، آهي كشيد و با خوشحالي گفت:
_ همه با من خوب و مهربان بودند صفیه! بستري شدن خوب نيست، اما يك جنبه مثبت دارد؛ چون مي‌فهمي كه چند تا دوست داري. حتي سید هم به ديدنم آمد. او واقعاً مرد خوبي است. البته يكي از آن انسان هاي مهربان محسوب نمي شود، ولي با اين حال دوستش دارم و متاسفم كه از دعاهايش ايراد مي گرفتم. حالا ديگر باور ميكنم كه او معني آن ها را مي‌فهمد، فقط عادت كرده است آنها را طوري بيان كند كه انگار معني شان را نمي فهمد. البته اگر كمي تلاش كند، مي تواند اين عادت را هم كنار بگذارد.
سعي كردم اين موضوع را به او بفهمانم. به او گفتم چقدر برايم مهم است كه دعاهاي كوچكم، جالب و پر معني باشند. او هم داستان شكستن قوزك پايش وقتي كه يك پسر بچه بوده، برايم تعريف كرد. تصور كردن سید به شكل يك پسر بچه خيلي مشكل است. حتي قوه تخيل من هم توانايي اش را ندارد. وقتي سعي مي‌كنم او را يك پ سر بچه تصور كنم ، چهره اش را با سبيل خاكستري و عينك مي‌بينم،
درست همانطور كه در كلاس يك شنبه ها حضور دارد، فقط كمي كوچك‌تر.
در عوض تصور كردن گلرخ خانم به شكل يك دختر بچه خيلي راحت است. گلرخ خانم چهارده بار به ديدنم آمد. اين باعث افتخار نيست صفیه؟! آن هم درحالي كه وقت همسر يك استاد واقعاً با ارزش است! او با آمدنش روحيه مرا شاد مي كرد. هرگز نمي‌گفت كه تقصير خودم بوده و اميدوار است كه از اين اتفاق درس عبرت بگيرم. خانم گلبهار هميشه وقتي به ديدنم مي آمد اين حرف ها را مي‌زد و آنها را با لحني مي‌گفت كه احساس مي كردم فقط آرزو دارد من درس عبرت بگيرم، ولي چندان اميدوار نيست كه آرزويش برآورده شود.
حتي سمیه هم به ديدنم آمد. تا جايي كه مي توانستم با او مودبانه برخورد كردم؛ چون فكر مي‌كنم از اينكه راه رفتن روي سقف شيرواني را به من پيشنهاد كرده، شرمنده شده. اگر كشته مي‌شدم آينده تاريكي در انتظارش بود؛ او مجبور ميشد تا آخر عمر بار ندامت را روي شانه هايش تحمل كند. شفق يك دوست فداكار است او هر روز به اينجا آمد تا مرا از تنهايي در بياورد. آه ! خيلي دوست دارم زودتر به مدرسه بروم؛ چون چيزهاي جالبي درباره معلم جديد شنيده ام.
شفق معتقد است كه او دوست داشتني است. مي‌گفت كه او موهاي فر زيبا و چشم‌هاي قشنگي دارد. خوش لباس است و بجای لباس روستایی تونیک با دامن و روسری می‌پوشد. درس‌های مدرسه هم جالب هستند و درس‌هایی مثل علوم و ریاضی دارند که ما نداشتیم. هر یک‌شنبه بعد از ظهر، كلاس از برخواني دارد و همه بايد يك قطعه شعر يا قسمتي از یک کتاب را بخوانند. آه! به نظر خيلي باشكوه مي آيد. خانم معلم آنها را به جنگل مي‌برد تا در فضاي آزاد درباره ي سرخس ها، گل ها و پرنده ها مطالعه كنند.
هر روز صبح و بعد از ظهر هم نرمش هاي بدني انجام
مي شود. خانم گلبهار مي گفت كه تا به حال چنين چيزي به گوشش نخورده و همه اينها به خاطر آوردن معلم خانم است. اما من فكر مي‌كنم اين كار جالب است و مطمئنم كه خانم اسدی يكي از انسان هاي مهربان دنياست.
صفیه گفت :
_ آنچه كه كاملا واضح است، اين است كه افتادن از سقف خانه هيچ آسيبي به زبان تو نزده.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #68
ارت شصت و هشت
***فصل بیست و سه: گروه سرود مدرسه***

زماني كه مرضیه براي رفتن به مدرسه ، آماده شد، دوباره ماه آبان فرا رسيده بود؛ يك ماه پاييزي با صبح دل انگيز قرمز و طلايي رن گ و دره هاي مه آلودي كه انتظار تابش نور خورشيد با رن گ هاي زيباي ياقوتي، نقره اي، سرخ و آبي و گرماي مطبوعش را مي‌كشيدند. شبنم ها به قدري درشت و سنگين شده بودند كه مانند پوشش درخشاني از نقره ،
مزرعه را فرا مي گرفتند. شاخ و برگ هاي خشك، گودال ها را پر كرده بود و زير پاي عابران خش خش مي كردند. راه درختي به صورت قهوه اي رنگ شده بودند.
رايحه تندي فضا را آغشته كرده بود و عشق و اميدواري را به قلب دختركاني كه به سوي مدرسه و مکتب مي‌رفتند، مي دميد و چقدر لذت بخش بود، رفتن به مدرسه و نشستن پشت نيمكت كوچك قهواي. مرضیه و شفق مجبور شدند از هم دور بنشینند. چون مرضیه کلاس پنجم و شفق چهارم بود.هر کلاس در یک ردیف درس نشستند. شفق در ردیف اول کنار مریم زراعی دختر کوچولوی ده ساله ای نشسته بود و مرضیه کنار گلشید دایی دختر چهارده ساله ای که همون سال عقد کرده بود.
گلشید و مرضیه چون قد بلند بودن میز وسط نشستند و میز جلویی امینه یدالله زاده و وحیده یدالله زاده دو قلوهای یازده ساله کلاس پنجم و میز عقب شیر دل و محمد حین که هر دو از مکتب به مدرسه اومده بودند. هفته اول شیفت بعد از ظهر بودند. مرضیه وقتی که كارت هاي عكس دارش را داخل ميز مرتب مي كرد، با خوشحالي نفس عميقي كشيد. زندگي چقدر هيجان انگيز بود.
مرضیه به معلم جديدش به اندازه يك دوست نزديك و واقعي ، علاقه پيدا كرده بود.
خانم اسدی زن جوان ، خوش‌رو و دل سوزي بود كه سعي داشت با شاگردان ارتباط عاطفي برقرار كند و استعداد هاي آنها را شكوفا كند. اين برخورد
جديد او مرضیه را به شدت تحت تاثير قرار داد. او پس از بازگ شت به خانه، سعي كرد احساساتش را در مورد آنچه در مدرسه گذشته بود به صالح خوش برخورد و صفیه ايراد گير، منتقل كند:
_ از صميم قلبم عاشق خانم اسدی ام! او يك خانم تمام عيار است و صداي دلنشيني دارد. وقتي اسمم را تلفظ كرد، نا خودآگاه احساس كردم كه مرضیه را در ذهنش مرضی تصور نكرده. امروز بعد از ظهر كلاس از برخواني داشتيم. كاش آنجا بودي و مي ديدي چطور شعر کادو آهنگر را از بر خواندم. سعي كردم شعر را با احساس بخوانم.
صفیه گفت:
_ اما خانم گلبهار مي گفت كه جمعه پيش خون در رگ هايش منجمد شده؛ چون ديده پسر ها از درخت هاي بلند تپه بالا رفته بودند و دنبال آشيانه كلاغ مي گشتند. نمي دانم چرا خانم اسدی چنين كاري را از آن ها خواسته.
مرضیه توضيح داد:
_ ما براي درس طبيعت به يك آشيانه كلاغ نياز داشتيم. آن روز كلاسمان در فضاي آزاد تشكيل
شده بود. كلاس هاي فضاي آزاد واقعا عالي اند صفیه ! خانم اسدی هم همه چيز را خيلي خوب توضيح مي دهد. در كلاس هاي فضاي آزاد بايد انشا هم بنويسيم. انشاي من از همه بهتر بود.
_ اين حرف غرور تو را نشان مي دهد. اين تعريف ها را معلمت بايد به زبان بياورد نه خودت.
مرضیه حق به جانب گفت:
_ معلمم گفته صفیه! در ضمن من چطور مي توانم مغرور باشم در حالي كه در درس هندسه، يك كودن واقعيم؟ البته كم كم دارد يك چيز هايي دستگيرم مي شود؛ چون خانم اسدی آن را واضح تر توضيح مي دهد. اما هنوز پيشرفت چنداني نكرده ام و اين حرف فروتني مرا به تو ثابت مي كند. ولي در عوض انشا نوشتن را خيلي دوست دارم. مخصوصا وقتي هايي كه خانم اسدی اجازه مي دهد موضوع را خودمان انتخاب كنيم. اما هفته پيش بايد درباره يك شخصيت معروف انشا مي نوشتيم. انتخاب يك نفر از ميان آن همه انسان هاي معروف خيلي سخت است. به نظرت جالب نيست كه شخص معروفي باشي و بعد از مرگت درباره ات انشا بنويسند؟ آه! من آرزو دارم معروف شوم. وقتي
بزرگ شدم مي خواهم پرستار شوم و براي كمك به مجروح ها به مناطق جنگي بروم. البته اين در صورتي است كه به عنوان مبلغ مذهبي شدن بايد خيلي خوب باشي و ممكن است اين شرط سخت، سد راهم شود. ما هر روز نرمش هاي بدني هم داريم. اين كار ان سان را شاداب و عمل گوارش را تقويت مي كند.
صفیه كه هيچ اعتقادي به آن حرف ها نداشت، گفت:
_ چه چرندياتی!
اما همه كلاس هاي فضاي آزاد، از برخواني جمعه ها و نرمش هاي بدني، همه و همه در مقابل دستوری که براشون رسید رنگ باخت. هفت مدرسه محروم دعوت شدن که جلوی ملکه ثریا همسر شاه نمایش اجرا کنند. مدرسه آنها هم جزیشان بود. مردم دو روستا به سر خودشان می‌زدن.
_ بچه‌هامون نمایش اجرا کنند؟! واویلا! مگه بچه‌های ما مدل هستند؟!
_ این شاه می‌خواد نسل آینده را از اسلام دور کند.
همانقدر که خانواده‌ها کلافه شدند بچه‌ها خوشحال شدند. صفیه و صالح که مثل همیشه بدون توجه به حرف مردم با این تصمیم، به اصرار صالح و بخاطر خوش آمد مرضیه موافقت کردند. شفق هم پدرش از ترس اینکه بهش تهمت ضد سلطنت بودن نزنند و جایگاهش به خطر نیفته اجازه شرکت شفق را داد و شیردل هم اجازه شرکت پیدا کرد. از بقیه بچه‌های کلاس درس، امینه و وحیده، چمران کلاس ششم و ایمان هم کلاسیش اجازه شرکت پیدا کردند.
از ميان همه كساني كه براي اجراي برنامه انتخاب شده بودند، هيچ كس به اندازه مرضیه هيجان زده نبود. او با دل و جان خود را وقف انجام آن كار كرده و علي رغم ميل صفیه، ذهنش كاملا مشغول شده بود. آن برنامه ها از نظر صفیه واقعا احمقانه بودند. او غرولند كنان گفت :
_ اين كار ها فقط فكرت را مشغول مي كنند و وقتي را كه بايد به درس خواندن اختصاص بدهي،
هدر مي‌دهند. من موافق نيستم بچه ها نمایش اجرا كنند و اين همه براي تمرين كردن وقت بگذارند. اين كار ها باعث مي شود آن ها مغرور و گستاخ بار بيايند.
اون سال‌ها هنوز رابطه مردم و شاه به سمت تیرگی شدید نرفته بود و دیدار دخترها از خاندان سلطنتی مورد لعن مردم قرار نمی‌گرفت. مرضیه در جواب صفیه گفت:
_ اما هدف اين برنامه ها واقعا ارزشمند است. دیدار با ملکه حس ميهن دوستي را ترويج مي دهد.
_ هه ! هيچ كدام از شما به ميهن دوستي فكر نمي كنيد، بلكه فقط مي‌خواهيد تفريح كنيد.
و مرضیه حق به جانب جواب می‌داد:
_ چه اشكالي دارد كه حس ميهن دوستي با تفريح تركيب شود؟ البته که نمایش برگزار كردن ، خيلي لذت بخش است. ما قرار است شش سرود اجرا كنيم و شفق شعر می‌خواند. نمایش ملکه پری‌هاست من قرار است دو شعر را از حفظ بخوانم، صفیه ! وقتي به آن لحظه فكر مي‌كنم، بدنم مي لرزد، البته اين لرزه ها از نوع لذت بخش و خوب اند. ما هر روز به شهر می‌رویم تا تمرین کنیم و عصر برمی‌گردیم. در آخر هم يك صحنه شامل افراد بي حركت و صامت داريم به نام ايمان، اميد و نيكوكاري.
شفق و من و وحیده در اين صحنه ايم. همگي لباس سفيد مي‌پوشيم و موهايمان را باز مي گذاريم. من با دست هاي قلاب شده و چشم‌هايي كه به بالا نگاه مي كنند، نقش اميد را دارم. الان ديگر بايد به اتاقم بروم و شعرم را تمرين كنم. اگر صداي فرياد شنيدي، نترس. چون در يكي از شعر ها بايد از ته دل فرياد بزنم و ي ك فرياد هنري واقعا سخت است و به تمرين نياز دارد. امینه قهر كرده؛ چون نقشي را كه دوست داشت در نمايش به او ندادند. او مي خواست نقش ملكه پري ها را بازي كند.
خيلي مسخره ميشد. كي تا به حال ديده ملكه پري ها به اندازه ي او چاق باشد؟ ملكه ها بايد باريك و قلمي باشند. قرار است کیمیا همدانی که دانش‌آموزی، شهریست این نقش را بازی کند و من هم نقش يكي از نديمه هاي درباريش را بازي كنم. امینه مي گفت كه اگر چاق بودن ملكه پري ها مسخره است، مو قرمز بودن نديمه اش از آن خنده دار تر است، اما من به حرف هاي امینه اهميت نمي دهم. من بايد يك حلقه رز سفيد روي سرم بگذارم و دمپايي هاي راضیه را قرض بگيرم؛ چون خودم دمپايي ندارم.
مي داني، پري ها بايد دمپايي بپوشند. اصلا نمي شود يك پري را با پوتين تصور كرد. اين طور نيست؟ مخصوصا پوتين هايي با پنجه پارچه‌ای! قرار است براي تزيين سالن از صنوبر و سرخس استفاده كنيم و گل هاي كاغذي صورتي روي آنها
بگذاريم. راستي، وقتي تماشاچي ها نشستند. ارگ می‌زنند و همه ما دو به دو وارد صحنه مي شويم. آه ! صفیه ! مي دانم كه به اندازه من مشتاق فرا رسيدن آن روز نيستي، اما آرزو نداري كه مرضیه كوچولويت وظيفه سنگينش را درست انجام بدهد؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #69
پارت شصت و نه

_ من فقط آرزو دارم تو رفتار خوبي داشته باشي و واقعا دلم مي‌خواهد اين مسخره بازي ها هر چه زودتر تمام شوند و تو آرام و قرار بگيري. وقتي كله تو پر از فكر نمايش و فرياد و صحنه پردازي است، هيچ كار ديگري را نمي تواني درست انجام بدهي. فقط تعجم از اين است كه چطور زبانت از كار نمي افتد؟
مرضیه آهي كشيد و به حياط پشتي رفت. ماه هلالي شكل در آسمان سبز رنگ مي درخشيد و نورش را از ميان شاخه‌هاي بي برگ درختان سپيداربه زمين مي پاشيد. صالح مشغول شكستن هيزم بود. مرضیه روي كنده اي نشست و چون مطمئن بود آن پيرمرد شنونده قدرشناس و همدرد خوبي است،جريان نماسش را برايش تعريف كرد. پيرمرد با ديدن اشتياق دخترك لبخند زد و گفت:
_ خوب، راستش حدس مي‌زنم نمایش خوبي باشد. مطمئنم كه تو هم نقشت را درست اجرا مي كني.
مرضیه در جواب، لبخند زد. آن دو دوستان خوبي براي هم بودند. صالح بارها و بارها خدا را شكر كرده بود كه وظيفه تربيت دخترك به عهده ي او نيست. آن كار انحصارا به صفیه واگذار شده بود؛ چون صالح مطمئن بود هرگز نمي‌توانست بين تمايل قلبي و آنچه كه وظيفه حكم مي كرد، با اطمينان يكي را انتخاب كند. اما حالا دستش آزاد بود و مي‌توانست هر قدر كه دلش مي خواست به قول صفیه، مرضیه را لوس كند. خوب، به هر حال چندان هم بد نبود. گاهي اوقات كمي ابراز همدردي مي توانست تاثير گذار تر از تربيت كردن خشك و جدي باشد.
تا شروع مراسم اتفاق دیگری هم افتاد که برای مردم هایز اهمیت بود و اون خروج نیروهای روسی از ایران بود. اون روز مردم شمال بیرون ریختن و جشن گرفتند. باورشون نمیشد که سایه سنگین روس‌ها برداشته شد. روز شادی بود و هیچ وقت فراموش نمیشد. بعد از چند سال مردم شب چله ای در کشور آزاد خودشان داشتند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #70
پارت هفتاد

**فصل بیست و چهار: اصرار صالح برای لباس گلدار**
در آن ده دقيقه خيلي به صالح سخت گذشت. او در تاريك و روشن يكي از بعد از ظهر هاي سرد ماه آذر به آشپزخانه آمده و روي يك صندوق چوبي نشسته بود تا پوتين هايش را در بياورد، اما نمي دانست مرضیه و گروهي از هم كلاسي هايش مشغول تمرين نمايش ملكه پري هايند. همان موقع در حالي كه مي خنديدند و با هم حرف ميزدند وارد آشپز خانه شدند، اما صالح را نديدند؛ چون او در حالي كه در يك دستش پوتين و در دست ديگرش پاشنه كش بود، با خجالت خودش را در تاريكي پشت صندوق پنهان كرد و در طول همان ده دقيقه كه گفتيم، آنها را كه كلاه و ژاكت هاي شان را مي پوشيدند و درباره نمايش و ملکه حرف مي زدند، تماشا كرد.
مرضیه مانند بقيه با چشماني درخشان و چهره اي بشاش ميان دختر ها ايستاده بود. صالح ناگهان احساس كرد بين مرضیه و هم كلاسي هايش تفاوتي وجود دارد. آنچه او را نگران مي كرد آن بود كه احساس مي كرد آن تفاوت كه نبايد وجود داشته باشد . مرضیه چهره اش گشاده تر . چشم هايي درشت تر از بقيه داشت و اندامش نيز ظريف تر بود . آن ويژگي ها حتي از نگاه با حیای هم پنهان نمي ماند ، اما آنچه او را آزار مي داد هيچ يك از آن
مسائل نبود. پس چه مي توانست باشد؟
آن قضيه ذهن صالح را به خودش مشغول كرد و حتي بعد از آنكه دختر ها دست در دست هم از راه باريكه يخ زده به طرف خانه هايشان رفتند و مرضیه مشغول درس خواندن شد ، هنوز ، پيرمرد را رها نكرد. او نمي توانست سوالش را با صفیه در ميان بگذارد؛ چون مطمئن بود او غر غر كنان جواب خواهد داد كه تنها تفاوت مرضیه با بقيه دختر ها اين است كه بقيه گاهي اوقات به زبانشان استراحت مي دهند ، در حالي كه مرضیه اين طور نيست. و
آن حرف ها هيچ كمكي به صالح نمي كرد.
آن روز عصر او براي آنكه بتواند تمركز كند، به سراغ پیش رفت و بالاخره بعد از دو ساعت پيپ كشيدن و فكر كردن توانست مشكلش را حل كند ؛ لباس مرضیه مثل لباس بقيه دختر ها نبود. هرچقدر صالح بيشتر فكر مي كرد ، بيشتر متقاعد ميشد كه مرضیه هرگز ، البته از زماني كه به روستا آمده بود. مثل بقيه لباس نپوشيده بود .صفیه هميشه براي او پيراهن هاي ساده و تيره رنگي مي دوخت كه مدل هايشان هيچ فرقي با هم نداشتتند . اگر صالح مي دانست چيزي به اسم مدل لباس وجود دارد ، شايد زودتر به اين فكر مي افتاد ، اما به هر حال مطمئن شده بود كه پارچه لباس هاي مرضیه مثل آستين لباس هاي بقيه دختر ها نبود.
او يك بار ديگر به ياد دختر هايي افتاد كه آن روز بعد از ظهر كنار مرضیه ديده بود . لباس هاي همه آن ها رنگ هاي شادي مثل قرمز ، آبي ، صورتي و سفيدداشتند. صالح تعجب مي كرد كه چرا صفیه هميشه از پارچه هاي ساده و رنگ هاي ملايم استفاده مي كند . البته حتما كار درست هم همين بود و صفیه بهتر مي دانست . صفیه مسئول تربيت كردن دخترك بود و احتمالا انگيزه ي مفيد و
عاقلانه اي پشت آن كار پنهان بود . ولي مسلما ضرري نداشت كه مرضیه هم يك پيراهن قشنگ داشته باشد.
يكي مثل همان هايي كه هميشه دخترهای کدخدا مي پوشيدند . صالح تصميم گرفت چنين لباسي را برايش بخرد و مطمئن بود كه آن كار دخالت در تربيت دخترك محسوب نمي شود . دو هفته بعد یلدا بود و يك پيراهن جديد و زيبا هديه خوبي به نظر مي آمد . صالح از سر رضايت آهي كشيد ، پيش را كنار گذاشت و به رختخواب رفت ، در حالي كه صفیه دلخور از پيپ كشيدن او همه درها و پنجره ها را باز كرده بود تا هوا عوض شود. عصر روز بعد صالح براي خريد پيراهن به شهر رفت و تصميم گرفت همه مشكلات انجام دادن آن كار را به جا بخرد.
او مطمئن بود آزمايش بزرگي پيش رو دارد. براي خريد بعضي چيزها صالح مي توانست خودش تصميم بگيرد ، اما واضح بود كه براي خريد يك پيراهن دخترانه بايد منتظر دخالت فروشنده ها ميشد. صالح بالاخره بعد از چند بار سبك سنگين كردن قضيه تصميم گرفت به جاي فروشگاه شهر به خونه دست فروشی توی روستا بره. چون فروشگاه رو معمولا دخترها اداره می‌کردند و صالح به شدت از آن ها دوري مي كرد . در واقع او فقط زماني جرئت روبه رو شدن با آنها را داشت كه دقيقا بداند چه مي‌خواهد و همان را درخواست كند ، اما در چنين وضعيتي كه نياز به توضيح و مشورت داشت ، احساس مي كرد لازم است حتما يك مرد به كمكش بيايد.
پس تصميم گرفت به دست فروشی برود که مرد آنجا را اداره می‌کند. اما او نمی‌دانست که آن روز همسرش جواب مشتری‌ها را می‌داد. آن زن جوان و جسور با چشم هاي قهوه اي درشت ، گشاده رو پر جنب جوش و داراي لبخندي مبهوت كننده به پهناي صورتش بود. او لباس هاي شيكي مي پوشيد و تعداد زيادي النگو به دست داشت كه با كوچكترين حركت دستش، سر و صدا مي كردند و برق مي زدند.
صالح با ديدن دختر جوان ، حسابي گيج شد و برق النگو ها هوش از سرش پراند. همسرش هر دو دستش را آهسته روي پيشخوان كوبيد و با خوشرويي پرسيد :
_ مي توانم به شما كمك كنم آقای صفاری؟
صالح با لكنت گفت :
_ خوب ، راستش ، يك ....يك ... يك ، يك کلنگ مي خواستم .
جا خورد چون برايش كمي عجيب بود وسط ماه آذر يك نفر کلنگ بخرد . او گفت :
_ فكر مي كنم يكي دوتا مانده باشد ، اما طبقه بالا در انبار چوب هاست و الان مي روم و مي آورم.
در نبود او صالح جمله هايش را براي تقاضاي بعدي آماده كرد. خامم با کلنگ برگشت و با چهره اي بشاش پرسيد :
_ چيز ديگري هم مي خواهيد آقاي صفاری؟
صالح همه جرئتش را يكجا جمع كرد و گفت :
_ خوب ، راستش ، مي خواستم .... تصميم داشتم ...... بگيرم .... ببينم ...... يعني ، كمي .... كمي بذر يونجه مي خواستم .
شنيده بود كه صالح صفاری كمي عجيب و غريب است، اما ديگر مطمئن شد كه او كاملا ديوانه است. او پاسخ داد :
_ ما فقط در بهار بذر يونجه مي آوريم و الان چيزي نداريم.
-بله ، بله . حق با شماست .
صالح پس از گفتن آن جمله کلنگ را برداشت و بي قرار به طرف در رفت ، اما جلوي در يادش آمد كه پول نداده است و به ناچار دوباره برگشت. همان طور كه خانم مشغول شمردن پول ها بود ، صالح همه قدرتش را جمع كرد تا براي آخرين بار تلاشش را
بكند . او گفت :
_ خوب راستش اگر اشكالي ندارد .....يعني ، راستش را بخواهيد .......من ... دنبال يك مقدار شكر مي گردم.
خانم صبورانه پرسيد :
_ سفيد يا قهوه اي ؟
صالح با صداي ضعيف گفت :
_ آه ! خوب ، راستش .....قهوه اي .
- يك بشكه آنجا هست ما فقط همان يك نوع را داريم ..
صالح در حالي كه دانه هاي ع×ر×ق روي پيشانيش برق مي زدند گفت :
_ لطفا ... لطفا دو کیلو از آن بدهيد .
صالح پس از طي كردن نيمي از راه خانه كم كم به حالت عادي برگشت . تجربه وحشتناكي بود اما احساس مي كرد خوب از عهده اش برآمده است. چون به هر حال موفق شده بود از يك فروشگاه جديد خريد كند. وقتي به خانه رسيد کلنگ را در اتاقك ابزار گذاشت و شكر را به صفیه داد . صفیه شگفت زده گفت :
_ شكر قهوه اي ! چرا اين همه خريده اي؟ خودت مي داني كه من از اين شكر فقط براي درست كردن كيك ميوه اي سياه يا حليم كارگر ها استفاده مي كنم . ولي جواد رفته و من هم كيكم را خيلي وقت پيش آماده كرده ام . در ضمن شكر خوبي هم نيست.
صالح براي آنكه جوابي داده باشد گفت:
_ من...من فكر كردم بد نيست كمي در خانه داشته باشيم.
او يك بار ديگه مسئله را بررسي كرد و بالاخره به اين نتيجه رسيد كه انجام آن كار را بايد به يك زن بسپارد. صالح نمي توانست به صفیه چيزي بگويد؛ چون احساس مي كرد اون به محض شنيدن آن موضوع، سعي مي كند او را از تصميمش منصرف كند. به جز خانم گلبهار هيچ زن ديگري در روستا نبود كه پيرمرد جرئت حرف زدن با او را داشته باشد؛ به همين دليل سراغ خانم گلبهار رفت و آن زن خوش قلب فوري آن مسئوليت سنگين را از دوش صالح برداشت.
_ انتخاب يك پيراهن براي مرضیه؟ چشم، حتما. فردا به شهر مي روم و اين كار را انجام مي دهم. خودت چيز خاصي در نظر داري؟ نه؟ بسيار خوب، پس به سليقه خودم مي خرم. فكر كنم رنگ قهوه اي به مرضیه بيايد. شايد بهتر باشد اندازه هايش را هم خودم ميزان كنم؛ چون اگر صفیه بخواهد اين كار را بكند، ممكن است مرضیه ببينيد و هديه ات بي مزه شود. بله، خودم اين كار را مي كنم. اصلا زحمتي ندارد من خياطي كردن را دوست دارم. پيراهن را اندازه خواهر زاده ام مي دوزم؛ چون هيكل او و مرضیه مثل هم است.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
215
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
253

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین