. . .

متروکه فن فیکشن آنی شرلی در ایران (جلد اول)| خانوم ماه

تالار فن فیکشن
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
بسم الله الرحمن الرحیم
فن فیکشن آنی شرلی در ایران
نویسنده: خانوم ماه
ژانر: اجتماعی
ناظر: @~بئاتریس~
هدف: در این قسمت می خوام رمان آنی شرلی رو به شکلی بنویسیم که انگار توی ایران این اتفاقات افتاده قصدم از این کار نشون دادن فرهنگ ایران در یک رمان معروف و سرگرم شدن خواننده و استفاده از قدرت تخیل است
خلاصه: همینطور که می‌دونید اتفاقات رمان آنی شرلی مربوط به زمان کنونی کشور نویسنده نیست پس من باید حرکت زمان رو به حساب بیارم.
از طرفی باید اتفاقات کشور خودمون رو هم با رمان تلفیق بدم
من شخصیت اصلی رو متولد سال ۱۳۱۳ قرار میدم که هنگام رمان ۱۳۲۴ باشد.
همسن مادر عزیزم قرار میدم و روستایی که رمان در اون می‌گذره رو در شمال کشورمون قرار میدم
مقدمه:
آنی شرلی: چون آنی اصرار داره که اسم قدیمی داره و علاقه ای بهش نداره من هم یک اسم قدیمی روش می‌ذارم.*مرضیه پاکدل* هرچند بنظر خودم که خیلی زیباست.
ماریلا: صفیه
میتو: صالح
داینا: شفق
گیلبرت: آراز
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #71
ژالهارت هفتاد و یک

صالح گفت:
_ خوب ، راستش ، من واقعا ممنونم. درست نمي دانم، ولي... ولي فكر مي‌كنم الآن آستين ها را به شكل جديدي مي دوزند. اگر اشكالي ندارد...من...من دوست دارم مدل پارچه اين پيراهن هم جديد باشد.
_ البته. اصلا نگران اين مورد نباش صالح! پارچه پیراهن مرضیه را از جديد ترين مدل انتخاب مي كنم.
خانم گلبهار پس از رفتن صالح با خودش گفت:
_ واقعا باعث خوشحالي است كه قرار است آن بچه بيچاره يك بار هم كه شده لباس درست و حسابي بپوشد. لباس هايي كه صفیه برايش مي دوزد واقعا مسخره اند. من ده ها بار اين موضوع را رك و پوست كنده به او گفته ام، اما صفیه گوشش بدهكار اين حرف ها نيست. فكر مي كند بچه بزرگ كردن را بهتر از من بلد است. همه يآنهايي كه بچه دارند، مي دانند كه با هر بچه اي بايد به روش خاصي رفتار كرد. اما آن ها چون تا به حال بچه بزرگ نكرده اند فكر مي كنند اين كار مثل درخت كاشتن است كه فقط درخت را بكارند و بعد آن را به آفتاب و باران بسپارند.
انسان از گوشت و خون است و با اين فرمول ها نمي شود بزرگش كرد، ولي صفیه متوجه نيست. حدس مي زنم صفیه ميخواهد با پوشاندن اين لباس ها به دخترك فروتني و تواضع ياد بدهد، اما با اين كار فقط غبطه خوردن و نارضايتي را نصيب او مي كند. مطمئنم مرضیه متوجه تفاوت لباس هاي خودش با بقيه دخترها مي شو فكرش را بكن صالح متوجه اين قضيه شده! مثل اينكه اين مرد بعد از شصت سال خوابيدن، بالاخره بيدار شده. نکنه به این دختر چشم داره و سر پیری عاشق شده؟ نه صالح اهل این کارها نیست.
صفیه در طول آن دو هفته كه به شب چله مانده بود، مي دانست چيزي ذهن صالح را مشغول كرده است، اما نمي‌توانست حدس بزند تا اينكه شب قبلش خانم گلبهار پيراهن جديد را آورد. صفیه به طور كلي با قضيه برخورد خوبي داشت، البته توضيحات خانم گلبهار او را چندان قانع نكرد؛ او گفت كه كار دوخت و دوز پيراهن را به عهده گرفته
چون صالح مي ترسيده اگر اين كار را به صفیه بسپارند، ممكن است مرضیه زودتر از موعد از قضيه بو ببرد. صفیه با لحن خشك، اما خون سرد گفت:
_ پس بگو چرا دو هفته است صالح مشكوك به نظر مي آيد و بي جهت لبخند مي زند. مي دانستم قرار است كار احمقانه اي از او سر بزند. به هر حال بايد بگويم به نظر من مرضیه نيازي به پيراهن ندارد. من پاييز امسال سه جاکت خوب و گرم و مناسب برايش بافتم و بيشتر از اين ولخرجي محسوب مي شود. اين پارچه های گلدار هم خیلی گرون هستن. تو مرضیه را لوس مي كني، صالح! او همين الآن هم زيادي به خودش مي نازد. به هر حال اميدوارم اين هديه بالاخره او را راضي كند؛ چون او هم دلش چنين چيزي مي‌خواست، البته يك بار بيشتر حرفش را نزد گل لباس‌ها هم روز به روز دارد بيشتر و مسخره تر مي شود.
صبح یلدا، زمين سفيد پوش و زيبا بود. هواي معتدل آذر باعث شده بود مردم انتظار یلدای سبز را داشته باشند، اما شب قبل آن قدر برف باريده بود كه چهره روستا را كاملا تغيير داده بود. مرضیه از پنجره يخ بسته اتاقش با خوشحالي به بيرون نگاه كرد. كاج هاي جنگل جن زده از دور به شكل پرهاي بزرگ ديده مي شدند، دور تا دور شاخه هاي درختان گيلاس خطي سفيد كشيده شده و برف گودال هاي زمين هاي شخم زده را پر كرده بود. هوا نيز آكنده از رايحه تند و دلپذير بود. مرضیه آواز خوانان از پله ها پايي دويد و صدايش در خانه پيچيد.
_ یلدا مبارك، صفیه! یلدا مبارك، صالح! چه صبح قشنگي است! خيلي خوشحالم كه همه جا سفيد
شده. فقط یلدای سفيد، واقعي به نظر مي رسد اين طور نيست؟ من شب چله هاي سبز را دوست ندارم. در واقع آنها هم سبز نيستند، فقط رنگ قهوه اي و خاكستري دارند. پس چرا مي گويند یلدا سبز؟ اين...اين...صالح! اين براي من است؟ آه ! صالح!
تازه شب مرضیه به جعبه بزرگ روی میز افتاد. صالح كاغذ كادو را باز كرد و همانطور كه پيراهن را بيرون مي آورد نگاه شرم زده اي به صفیه انداخت كه مغرورانه وانمود مي كرد در حال پر كردن قوري است، اما از گوشه چشم با هيجان آن صحنه را تماشا مي كرد. مرضیه پيراهن را گرفت و در سكوتي آميخته به احترام تماشايش كرد. چقدر زيبا بود؛ لباسي از پارچه ابريشمي به رنگ قهوه اي روشن، دامني تور دوزي شده كه در قسمت كمر طبق آخرين مد، استادانه چين داده شده بود و یقه ظريف و چين داري كه دور گردن را مي پوشاند. و مهم‌تر اینکه طرح گل‌های یاس قرمز رنگ کل پیراهن را گرفته بود. متيوصالح با خجالت گفت:
_ اين هديه توست مرضیه! ولي... ولي... مثل اينكه زيادي خوشت نيامده.
اشك، چشم هاي دخترک را فرا گرفت. او پيراهن را روي صندلي آويزان كرد، دست هايش را به هم قلاب كرد و گفت:
_ خوشم نيامده؟ آه ! صالح ! صالح ! از اين بهتر نمي شد. واقعا نمي دانم چطور تشكر كنم. گل‌هایش را ببین ! انگار دارم خواب مي بينم.
صفیه وسط حرف او پريد و گفت:
_ خوب ، خوب ، وقت صبحانه خوردن است. راستش به نظر من تو نيازي به پيراهن نداشتي، ولي حالا كه صالح اين را برايت خريده، بايد خوب مواظبش باشي. اين روسری ساتن را هم خانم گلبهار برايت آورده. رنگش قهواي است تا به لباست بيايد. حالا بيا بنشين.
مرضیه با وجد گفت:
_ فكر نمي كنم بتوانم صبحانه بخورم. صبحانه خوردن در چنين لحظات هيجان انگيزي كار پيش پا
افتاده اي به نظر مي آيد. ترجيح مي دهم به پيراهنم نگاه كنم. خوشحالم كه طرح لباس هنوز از مد نیافتاده. اگر يك بار هم چنين لباسي نمي پوشيدم و اين مدل از مد مي افتاد، مطمئنم هرگز نمي‌توانستم با خودم كنار بيايم. خانم گلبهار هم خيلي لطف كردند كه اين روسری را به من دادند. احساس مي كنم بايد سعي كنم حتما دختر خوبي باشم. در چنين مواقعي دلم مي خواهد يك دختر نمونه باشم و هميشه به خودم وعده مي دهم كه در آينده به آرزويم مي رسم. ولي گاهي اوقات وقتي آرزوي چيزي را داري، خيلي سخت است كه برآورده شدنش را به آينده موكول كني. البته تصميم گرفته ام از اين به بعد بيشتر تلاش كنم.
وقتي كار پيش پا افتاده صبحانه خوردن به پايان رسيد، آنها چشمشان به ششفقافتاد؛ شبحي كوچك با پالتوي کرم كه در حال رد شدن از پل سفيد بود. مرضیه دوان دوان بيرون رفت و خودش را به او رساند.
_ یلدا مبارك شفق! چه یلدای فوق العاده اي است! مي خواهم چيز قشنگي را نشانت بدهم. صالح يك پيراهن شيك برايم خريده كه از آن پارچه‌ها دارد. بهتر از اين نميشد.
شفق نفس نفس زنان گفت:
_ من هم يك چيز برايت آورده ام. بيا... اين جعبه را بگير. عمه ژ اله جعبه ي بزرگ فرستاده كه داخلش خيلي چيز ها بود، اين هم مال توست. دلم مي خواست ديشب برايت مي آوردم ، اما هوا تاريك
شده بود و اصلا جرئت نداشتم توي تاريكيك از جنگل جن زده رد شوم.
مرضیه در جعبه را برداشت و داخلش را نگاه كرد. چشمش به يك كارت افتاد كه رويش نوشته بود:
*تقديم به مرضیه، یلدات مبارک*
زير كارت يك جفت دمپايي قشنگ دخترانه قرار داشت كه با مهره هاي كوچك و پاپيون ساتن سگك هاي درخشان تزيين شده بود. مرضیه تا حالا همچین چیزی ندیده بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #72
پارت هفتاد و یک

مرضیه گفت:
_ آه شفق! اين خيلي عالي است. حتما دارم خواب مي بينم!
شفق گفت:
_ به نظر من خدايي بوده؛ چون ديگر مجبور نيستي دمپايي هاي راضیه را قرض بگيري. تازه آنها برايت بزرگ بودند و خيلي زشت است كه يك پري پايش را روي زمين بكشد. البته وحیده یدالله زاده از ديدن آن وضع خيلي خوشحال ميشد.
دانش آموزها نتوانستند شب یلدا را پیش خانواده خود باشند چون باید به ویلایی می، رفتند که در مرکز استان برای ملکه در نظر گرفته بودند. ویلا که در اصل کاخی بزرگ بود در نظر بچه‌ها بی‌نهایت بود. افراد سلطنتی با کت و شلوار و کراوات و زن ها با کت و دامن و کلاه ایستاده یا نشسته بودن و به بچه ها با لباس محلی‌شان نگاه می‌کردن. ملکه با آن صورت گرد اما ریز و چشم‌های سبز رنگ شاداب، در حالی که ضلباس ماکسی بلندی به رنگ بنفش پوشیده بود و تاجی بر روی موهای فرش داشت داخل شد.
همهمه بین بچه ها راه افتاد. اشراف همه ایستادن و احترام گذاشتند. احترام فرانسوی زنان و نوع رفتار با ملکه، مدل لباس ها و آرایش‌ها و زیبایی ملکه توی ذهن بچه ها خیلی نفوذ کرد. ملکه با سرخوشی احوال پرسی با اشراف کرد و رو به بچه ها جوری خندید که خانم اسدی نتوانست آرومشان کند. ثریا از جیغ بچه ها خنده اش گرفت و رفت و روی تختش نشست. نمایش شروع شد. بچه ها به خوبي از عهده كارهايشان بر آمدند. مرضیه در طول برنامه مثل يك ستاره درخشيد و حتي وحیده با آنكه حسودي اش شده بود، نتوانست آن قضيه را انكار كند.
وقتي همه چيز به پايان رسيد و دانش آموزان را به روستا برگرداندند. مرضیه و شفق زير آسمان تاريك و پرستاره به طرف خانه مي رفتند، مرضیه آهي كشيد و گفت:
_ آه! چه بعد از ظهر باشكوهي بود.
شفق گفت:
_ همه چيز خوب پيش رفت به هر کدوم پنج قرون پول دادن. خیلی عالیه! من که توقع این هدیه رو نداشتم. می‌خوام برای خودم بوستان سعدی بخرم. توهم حتما به صفیه میدی تا یکم لوازم برای خونه بده. راستي قرار است در روزنامه ها چاپ کنند.
_ آه شفق ! يعني ممكن است اسم ما را هم چاپ كنند؟ فكرش بدنم را به لرزه مي اندازد. تكخواني تو خيلي با شكوه بود شفق! وقتي برايت دست مي‌زدند من بيشتر از تو به خودم مي باليدم و در دلم مي‌گفتم اين دوست صميمي من است كه چنين افتخاري را كسب كرده.
_ از برخواني هاي تو هم همه را به هيجان آورد. آن شعري كه خشمگين خواندي واقعا آدم را ميخكوب مي كرد.
_ آه بدجوري هول شده بودم. وقتي آقاي مدیر اسمم را صدا زد، نمي داني چه حالي شده بودم. احساس مي كردم يك ميليون چشم من را نگاه مي كنند و امكان ندارد بتوانم شروع كنم. بعد به لباس قشنگم فكر كردم و جرئت كردم. مي دانستم كه آن به من نيرو مي دهند. وقتي شعرم را شروع كردم، احساس مي كردم صدايم از ته چاه در مي آيد. مثل يك طوطي شده بودم. خدايي بود كه شعر ها را حسابي تمرين كرده بودم وگرنه از عهده خواندنشان بر نمي آمدم. خوب فرياد زدم شفق؟
شفق با اطمينان گفت:
_ بله ، فريادت واقعا دلنشين بود.
_ وقتي نشستم ملکه را ديدم كه اشك هايش را پاك مي كرد. از اين كه مي ديدم توانسته ام احساساتش را تحريك كنم، واقعا به وجد آمده بودم. نمایش اجرا كردن چقدر رمانتيك است نه؟ آه چه شب خاطره انگيزي بود!
شفق گفت:
_ نمايش پسرها هم خوب بود، اينطور نيست؟ شیردل واقعا كارش عالي بود! به نظر من رفتار تو با او اصلا درست نيست... صبر كن تا بگويم؛ وقتي تو بعد از نمايش پري از سكو پايين دويدي، يكي از رز هاي توی دستت افتاد. خودم ديدم كه شیردل آن را برداشت و در جيبش گذاشت. تو كه اينقدر احساساتي هستي بايد از اين كار خوشت بيايد.
مرضیه مغرورانه پاسخ داد:
_ اصلا برايم مهم نيست كه او چكار مي كند. دلم نمي خواهد وقتم را با فكر كردن به همچين آدمي تلف كنم. درضمن نباید چنین حرف‌هایی بزنیم، مناسب خانم‌ها نیست.
آن شب بعد از به رخت خواب رفتن مرضیه، صفیه و صالح كه براي نخستين بار در بيست سال گذشته ملکه ای را از آخر تالار ویلا که برای خانواده ها آماده شده بود، دیده یودن. مدت كوتاهي كنار آتش در آشپز خانه نشستند. صالح با افتخار گفت:
_ خوب راستش فكر مي كنم مرضیه از همه بهتر بود.
صفیه گفت:
_ هرچند که سرزنش‌‌ها و طعنه‌های مردم روستا از الان هم شروع شده و انجمن مکتب هم گفته دیگر نباید مرضیه را به آنجا ببریم اما باید بگویم، بله همين طور است. او دختر باهوشي است، صالح! قيافه خوبي هم دارد. من با اين نمایش مخالف بودم، اما الان معتقدم كه هيچ ضرري ندارد. امشب واقعا به مرضیه افتخار كردم، البته اين را به خودش نمي گويم.
_ خوب راستش من هم به او افتخار كردم و اين را به خودش گفتم. بايد فكر كنيم ببينيم چه كارهايي بايد برايش انجام بدهيم صفیه! به نظر من در آينده رفتن به مدرسه روستا تنها برايش كافي نخواهد بود.
صفیه گفت:
_ هنوز براي اين حرف ها وقت زياد است. او یک سال و نیم دیگر مدرسه را تمام می‌کند. اگر چه امشب من هم احساس كردم دختر بزرگي شده. پيراهني كه خانم گلبهار انتخاب كرده زيادي دراز است و مرضیه را قد بلند نشان مي‌دهد. او خيلي سريع همه چيز را ياد مي گيرد و من عقيده دارم بهترين كار اين است كه بعد از اين دوره او را به حوزه علمیه بفرستيم. البته لازم نيست تا يك يا دو سال آينده چيزي در اين مورد بداند.
صالح گفت:
_ خوب راستش به نظر من فكر كردن به آن ضرري ندارد. درباره ي چنين مسائلي بايد از قبل فكر كرد و
آمادگي داشت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #73
رت هفتاد و دو
*** گروه داستان نویسی تشکیل می‌شود***

زندگي دوباره به شدت يكنواخت شده بود . مرضیه كه شور و هيجان چند هفته گذشته زير زبانش مزه كرده بود، ديگر به سختي مي توانست با آن وضع كسل كننده و ساكن كنار بيايد . آيا دوباره مي توانست شادماني روزهاي قبل از نمایش را به دست بياورد؟خودش كه اينطور فكر نمي كرد و آن را به شفق هم گفت:
_ شفق مطمئنم كه آن روزها ديگر تكرار نمي شوند.
لحن مرضیه هنگام گفتن آن حرف طوري بود كه گويي به خاطرات پنجاه سال پيش اشاره مي كرد.
_ شايد كم كم به اين وضع عادت كنم ، اما مي ترسم خوش گذراني روز نمایش باعث شود ديگر مردم نتوانند از لحظه هاي عادي زندگيشان لذت ببرند .فكر مي كنم صفیه هم به همين دليل با اجراي آن مخالف بود. صفیه زن عاقلي است . عاقل و منطقي بودن هميشه بهترين راه است ، ولي با اين حال من دوست ندارم خيلي عاقل باشم ؛ چون آدم هاي عاقل معمولا ياد رمانتيك نيستند. خانم گلبهار مي گفت كه عاقل شدن هيچ ضرري برايم ندارد، ولي كجا معلوم؟ البته من حس مي كنم كم كم دارم
عاقل می‌شوم . شايد هم به خاطر اين است كه خيلي خسته ام . ديشب ساعت ها بيدار ماندم ، دراز كشيده بودم و خاطرات نمایش را مرور مي كردم . چه روز باشكوهي بود . يادآوري اش برايم لذت بخش است.
اوضاع در مدرسه كم كم داشت به حالت عادي برمي گشت . البته اثرات نمایش هنوز كاملا از بين نرفته بود. روزهاي زمستان آرام آرام سپري مي شدند. آن سال زمستان معتدل بود و آنقدر برف كم باري كه مرضیه و شفق تقريبا هر روز از راه درختي به مدرسه مي رفتند. روز تولد مرضیه به آرامي از آن مسير جلو مي رفتند و در حين صحبت كاملا به اطرافشان دقت مي كردند؛ چون خانم اسدی گفته بود كه بايد ظرف چند روز آينده يك انشا با موضوع " زمستان و پياده روي در جنگل " بنويسند و آنها بايد حواسشان را در مورد چيزهاي اطرافشان جمع مي كردند. شفق گفت:
_ راضیه مي گفت كه به محض آنكه پانزده ساله شود خواستگار پيدا ميكند .
مرضیه با بي اعتنايي گفت:
_ راضیه هم فقط به اين چيزها فكر مي كند . وقتي اسمش زيرتوجه كنيد روي ديوار نوشته مي شود حسابي ذوق مي كند . احساس مي كنم داريم بدگويي مي كنيم . خانم گلرخ مي گفت كه هرگز نبايد بدگويي كرد ، اما نمي دانم چرا چنين حرف هايي قبل از آنكه متوجه شوي از دهانت بيرون مي آيند؟ مثلا من هيچوقت نمي توانم بدون بدگويي
كردن، درباره وحیده حرف بزنم ؛ به خاطر همين اصلا به او اهميت نمي دهم . حتما خودت متوجه شده اي. مي‌خواهم تا جايي كه ممكن است شبيه خانم گلرخ بشوم ؛ چون او واقعا بي نظير است.
آقاي حامی هم همين عقيده را دارد . خانم گلبهار مي‌گفت كه يك روحانی حاضر است زميني را كه همسرش روي آن قدم گذاشته ببوسد. به نظر او اين درست نيست كه مسائل دنيوي يك روحانی را اين قدر تحت تاثير قرار بدهند. ولي شفق! روحانی‌ها هم انسان اند و ممكن است دچار لغزش شوند. يكشنبه پيش من و خانم گلرخ در مورد لغزش ها با هم صحبت كرديم . موضوعات كمي وجود دارد كه براي صحبت كردن در كلاس يكشنبه ها مناسب اند و اين هم يكي از آنهاست. لغزشي كه من دچار آن مي شوم تخيل بيش از حد و فراموش كردن وظايفم است.
خيلي تلاش مي كنم اين عادت را كنار بگذارم.
شفق گفت :
_ یک سال ديگر مي توانيم ازدواج کنیم. عالیه بازرگانی با اینکه هنوز دوازده سال دارد ازدواج کرده. به نظر من اين كار درستي نيست . من تا سیزده سالگي صبر مي كنم.
مرضیه گفت :
_ اگر من بيني كج و كوله عالیه را داشتم ، هرگز .. واي! نبايد حرفم را ادامه بدهم ؛ چون دارم بدگويي مي‌كنم . در ضمن اين حرف غرور مرا نشان مي دهد؛ چون بيني او را با بيني خودم مقايسه كردم. احساس مي كنم از وقتي آن تعريف را در مورد بيني ام شنيده ام، زيادي به آن فكر مي كنم ؛ چون خيلي خوشحالم كرد. حتی با اینکه وارد سن نوجوانی شدم تغییری نکرده. آه ! شفق! نگاه كن ، يك خرگوش . بايد حتما در انشايمان درباره اش بنويسيم . به نظر من زمستان هم جنگل را به اندازه تابستان زيبا مي كند. همه جا سفيد و ساكت مي شود ؛ انگار جنگل به خواب رفته و خواب هاي قشنگي مي بيند.
شفق آهي كشيد و گفت :
_ نوشتن يك انشا درباره جنگل برايم زياد سخت نيست ، اما از انشايي كه بايد دوشنبه بنويسم ، وحشت دارم . آخر خانم اسدی چه طور فكر كرده كه ما مي توانيم از خودمان داستان بنويسيم.
مرضیه گفت: اين كار مثل آب خوردن است .
شفق جواب داد :
_ براي تو راحت است ؛ چون قوه تخيلت قوي است . ولي اگر مادرزادي قوه تخيل نداشتي ، آن وقت چه كار مي كردي ؟ فكر كنم تا حالا داستانت را آماده كرده باشي.
مرضیه سعي كرد حالت چهره اش خيلي راضي به نظر نيايد، اما موفق نشد . سرش را تكان داد و گفت:
_ دوشنبه هفته پيش آن را نوشتم. مي خواهم اسمش را بگذارم "رفيق حسود " يا " عشق پايدار " . وقتي براي صفیه خواندمش گفت كه چرند و بي محتواست . اما صالح گفت كه خوب است . به اين مي گويند يك نظر خوب . يك داستان غمگين و عاشقانه است . وقتي آن را مي نوشتم مثل بچه ها اشك مي ريختم . ماجراي دو دختر زيباست . به
نام کتایون و صنم سلطان كه در دهكده كوچكي زندگي مي كنند و خيلي با هم صميمي اند. کتایون دختري سبزه رو با موهاي به سياهي شب و چشماني درخشان و تيره است . صنم سلطان دختري بلوند با موهاي طلايي تابدار و چشمان بنفش مخملي است.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #74
پارت هفتاد و سه

شفق با ترديد گفت :
_ من تا حالا چشم بنفش نديده ام.
_من هم همين طور . فقط تصور كردم.
شفق كه دلش مي خواست زودتر بفهمد چه اتفاق هايي براي قهرمان هاي قصه مي افتد پرسيد :
_ خوب چه اتفاقي برای آن دو افتاد؟
_ آنها تا شانزده سالگي كنار هم خوب و خوش بودند و از زمین پدر و مادرشان که فوت شده بود استفاده می‌کردند، تا اينكه يك روز بهروز به روستا آنها مي آيد و عاشق صنم سلطان مي شود . او يكبار وقتي اسب دختر رم مي كند و او و كالسكه اش را دنبال خودش مي كشد ، جان صنم را نجات مي دهد . دختر در دست هاي او غش مي كند و مرد جوان پاي پياده او را تا خانه كه پنج كيلومتر با آنجا فاصله داشته ، مي برد، چون كالسكه خرد شده بود . خيلي برايم سخت بود كه تصور كنم مرد جوان چطور به صنم سلطان پيشنهاد ازدواج مي دهد؛ چون هيچ تجربه اي در اين مورد نداشتم.
به خاطر همين نظر راضیه را پرسيدم ؛ چون فكر كردم چند خواهر او ازدواج كرده اند و او بايد درباره ي اين موضوع اطلاعات زيادي داشته باشد. راضیه گفت كه وقتي شوهر خواهرش به خواهرش پيشنهاد ازدواج مي داده، او پشت كمد سالن پنهان شده بوده . او گفت كه شوهر خواهرش گفت كه قرار است پدرش يك مزرعه به نامش كند و بعد پرسيده كه خوب حالا نظرت چيست ، پاييز امسال با هم وصلت كنيم؟ و خواهرش هم گفته كه بله، نخير... نمي دانم .... بايد فكر كنم . بعد فوري با هم نامزد شده اند. اما اين گفتگو خيلي به نظرم رمانتيك نيامد ، به خاطر همين بالاخره مجبور شدم خودم آن را تصور كنم.
این قسمت را خيلي شاعرانه نوشتم. صنم بعد از صحبت هايي كه يك صفحه طول مي كشد، موافقت مي‌كند با او ازدواج كند. راستش را بخواهي نوشتن اين صفحه خيلي برايم مشكل بود . پنج بار بازنويسي اش كردم و آن قدر وسواس به خرج دادم كه انگار قرار است يك شاهكار ادبي تحويل بدهم . برترم يك انگشتر الماس و يك گردنبند به صنم سلطان مي دهد و قول مي دهد كه ماه عسل او را به اروپا ببرد ؛ چون او بي اندازه ثروتمند بوده . اما افسوس كه كمي بعد ابرهاي سياه روي زندگي آنها سايه مي اندازد.
کتایون پنهاني عاشق بهروز مي شود و وقتي خبر نامزدي خواهرش با او را مي شنود ، حسابي از كوره در مي رود، مخصوصا وقتي چشمش به انگشتر الماس و گردنبند ياقوت مي افتد . همه عشق او به صنم به نفرت تبديل مي شود و سوگند ياد مي كند كه نگذارد اين ازدواج صورت بگيرد . اما به ظاهر صمیمیتش با صنم ادامه مي دهد .
يك روز عصر آنها روي يك پل بالاي رودخانه اي خروشان ايستاده بودند . کتایون كه فكر مي كند كسي او را نمي‌بيند صنم سلطان را از روي پل پرت مي كند و قهقه وحشيانه اي سر مي دهد . اما بهروز آن صحنه را مي بيند و فرياد مي زند: صنم عزيزم ! من نجاتت مي دهم و به داخل رودخانه شيرجه مي زند . اما افسوس ! او فراموش كرده بود كه شنا بلد نيست . هر دو در آغوش هم غرق مي شوند . كمي بعد آب جنازه هاي آنها را به خشكي مي اندازد . مردم آنها را با مراسم با شكوهي در يك قبر به خاك مي سپارند . وقتي قصه اي به جاي عروسي با مراسم خاك سپاري به پايان مي رسد ، تاثير گذار تر مي شود . و اما كورديليا از فرط پشيماني ديوانه مي شود و تا آخر عمر در يك آسايشگاه رواني مي ماند . به نظر من اين مكافات خوبي براي جنايت اوست.
شفق آهي كشيد و گفت :
_ چقدر عاشقانه ! نمي دانم اين چيزها چه طور به مغزت مي رسند مرضیه ! كاش من هم قدرت
تخيل تو را داشتم.
مرضیه با خوشحالي گفت :
_ تو هم قدرت تخيل داري ، فقط بايد آن را تقويت كني . من يك فكري دارم شفق ! بيا من و تو يك گروه داستان نويسي تشكيل بدهيم و داستان نوشتن را تمرين كنيم . من آن قدر به تو كمك مي كنم تا خودت از عهده اش بربيايي . بايد تخيلت را پرورش بدهي . خانم اسدی اين طور مي گويد . فقط بايد از راه درست وارد شويم. من ماجراي جنگل جن زده را برايش تعريف كردم و او گفت كه ما راه اشتباهي را در اين مورد پيش گرفته ايم.
به اين ترتيب گروه داستان نويسي تشكيل شد.
ابتدا فقط مرضیه و شفق عضو آن بودند ، اما خيلي زود سمیه، راضیه و يكي دو نفر ديگر كه فكر مي كردند تخيلشان نياز به پرورش دارد نيز به گروه پيوستند . اعضا باید هفته ای یک داستان می نوشتند. اولین داستان رو مرضیه نوشت:
اون روز رو یادت میاد؟

همون روز که کنار دریا نشسته بودیم.

همون روز که ساحل بود و دریا

من بودم و تو

دوتا صندلی بود و تویی که دستم رو گرفته بودی

منی که دستت رو گرفته بودم

همون روز که لباس‌هامون رو ست کرده بودیم

همون لباسی که شب قبلش خریده بودیم

اون روزی که گرم گفت و گو بودیم

درباره همه چیز صحبت می‌کردیم.

اصلا حرفی از علاقه مون نبود اما هر کلمه مون بوی دوست داشتم می‌داد

یک دفعه وسط بحث تو گفتی به هیچ‌کس جز تو نگاه نمی‌کنم.

چه شیرین بود این تغییر صحبت

اما به مرور زمان فهمیدم

تو فقط جایی که من و تو باشیم من رو با هیچ‌کس عوض نمی‌کنی

الان ساحل هست، دریا هست

دوتا صندلی هست.

تو نیستی

تو با اونی

شاید هم با اون‌هایی

من اطلاع ندارم

خیلی وقته ازت خبر ندارم

اما من با اون‌هایم

با همسرم

با دختر چهار ساله ‌م ساحل

و منم دریا

حالا دریا هست، ساحل هست

دو صندلی هست

من هستم و دیگری

تو هستی با دیگری

*ملیکا ملازاده*
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #75
پارت هفتاد و چهار

مرضیه به صفیه گفت :
_ خيلي جالب است . هر كسي بايد داستانش را با صداي بلند بخواندو بعد ما نظرخودمان را اعلام مي كنيم . قرار است اين داستان ها نگهداري شوند و به دست نسل هاي بعدي برسند . هر كدام ما براي خودمان يك تخلص انتخاب كرده ايم . تخلص من گل رز است . همه دختر ها كارشان را خوب انجام مي دهند. راضیه كمي احساساتي است . او داستان هايش را پر از ماجراهاي عاشقانه مي كند و زياده روي در اين كار قصه را خراب مي كند . قصه هاي سمیه هرگز از اين ماجرا ها ندارند ؛ چون او مي گويد كه خوشش نمي آيد چنين مطالبي را با صداي بلند بخواند. داستان هاي سمیه كاملا منطقي پيش مي روند . و اما داستان هاي شفق پر از قتل و جنايت است. او مي گويد كه بيشتر وقت ها نمي داند با شخصيت هاي قصه اش چه كار كند ؛ به خاطر همين آنها را مي كشد تا از دستشان راحت شود . معمولا من به آنها مي گويم تا درباره چه بنويسند ، البته كار سختي نيست ؛ چون در ذهن من ميليون ها ايده ي مختلف وجود دارد.
صفیه با لحني كنايه دار گفت :
_ به نظر من اين داستان نويسي ها كار مزخرفي است. ذهنتان را پر از چرنديات مي كند و وقتي را كه بايد صرف درس خواندن كنيد ، هدر مي دهد . قصه خواندن بد است ، اما نوشتن از آن هم بدتر است.
مرضیه توضيح داد :
_ ولي صفیه! ما سعي مي كنيم همه مطالبمان پيام اخلاقي داشته باشند؛ همه انسان هاي خوب پاداش بگيرند و همه بدها مجازات شوند . مطمئنم كه اين كار تاثير خوبي روي خواننده ها مي گذارد . مسائل
اخلاقي اهميت زيادي دارند ، آقاي حامی اين طور مي گويد . من يكي از داستان هايم براي او و گلرخ خانم خواندم . هر دو عقيده داشتند كه داستانم از نظر اخلاقي قابل تحسين است . فقط يكي دوجا كه نبايد مي خنديدند ، به اشتباه خنديدند . من ترجيح مي دهم شنونده هايم گريه كنند.
سمیه و راضیه هميشه وقتي به قسمت هاي عاطفي قصه ام مي‌رسم گريه مي كنند . شفق جريان گروه ما را در نامه اي براي عمه ژاله تعريف كرد و عمه در جواب از ما خواست كه چند تا از داستان هايمان را در جواب برايش بفرستيم . ما هم چهار تا از بهترين قصه ها را برايش فرستاديم. او در نامه ي بعدي اش نوشت كه تا به حال هيچ چيز به اين اندازه سرگرمش نكرده بود. ما خيلي تعجب كرديم ، چون قصه ها خيلي غم انگيز بودند و تقريبا همه شخصيت هايشان مي مردند . ولي من خيلي خوشحال شدم كه او از آنها خوشش آمد . اين نشان مي دهد كه گروه ما مي تواند در دنيا طرفدارهاي زيادي پيدا كند و به هدف هاي خوبي برسد . خانم گلرخ مي گفت كه ما بايد براي همه كارهايمان چنين انگيزه اي داشته باشيم . من هم سعي خودم را مي كنم ، ولي گاهي اوقات كه خيلي سرگرم مي شوم، انگيزه اصلي ام را فراموش مي كنم . اميدوارم وقتي بزرگ شدم كمي شبيه خانم گلرخ شوم . به نظر تو چنين چيزي امكان دارد صفیه؟!
صفیه جواب داد :
_ به نظر نمي آيد شانس زيادي داشته باشي. مطمئنم كه گلرخ خانم در كودكي هرگز اين قدر فراموش كار و سر به هوا نبوده .
مرضیه خيلي جدي گفت : نه . ولي هميشه هم مثل حالا همه كارهايش خوب نبوده . خودش به من گفت كه وقتي دختر بچه بوده خيلي شيطنت مي كرده و زياد تنبيه مي شده . وقتي اين حرف را از او شنيدم واقعا قوت قلب رفتم. فكر مي‌كني من خيلي بدجنسم كه از شنيدن ماجراي شيطنت هاي ديگران قوت قلب مي گيرم ؟ خانم گلبهار كه اينطور مي گويد. او مي گفت كه هر وقت مي شنود يك نفر قبلا بازيگوش و سر به هوا بوده ، حيرت مي كند و غافل گير مي شود ، فرقي هم نمي كند كه آن شخص آن موقع چند ساله بوده. او مي گفت كه يك بار موقع اعتراف يك امام جماعت شنيده زماني كه او يك پسر بچه بوده، از آشپزخانه عمه اش تكه اي كيك بی اجازه برداشته و از آن به بعد اعتمادش را نسبت به آن روحانی از دست داده . ولي من چنين حسي ندارم و فكر مي كنم او خيلي شجاعت داشته كه چنين اعترافي كرده . پسر بچه هاي شيطان بايد از اين ماجرا درس عبرت بگيرند و موقع بازيگوشي به ياد بياورند كه ممكن است در آينده روحانی شوند . اين عقيده من است.
صفیه گفت :
_ ولي عقيده ي من اين است كه تو الان بايد ظرف ها را شسته باشي ، ولي بيشتر از نيم ساعت است كه داري پر حرفي مي كني . بهتر است اول كارهايت را تمام كني و بعد به صحبت هايت ادامه بدهي.
مرضیه به مطبخ رفت تا ظرف‌ها را بشورد و بعد از آمدن صالح داستان جدیدش را برای او خواند:

حوا در باغ قدم می زد و فرشته ها پشت سرش. یکی از فرشته ها که مامور هدایت او بود به سمتی اشاره کرد.

- او را می بینی؟

- شخصی است مانند من!

- دیگر از او چه می دانی؟

چند ثانیه خیره ماند و ادامه داد:

- او را احساس نزدیکی بسیار می کنم، انگار از جنس من است.

- دیگر چه؟

دانستنی هایی در ذهن حوا به کار آمد.

- جسم من از پهلوی راست او برجا ماند.

- خداوند شما دو را اشرف مخلوقات نامیده است! با یکدیگر بمانید و به خواست خدا فرزندان زیادی بیاورید.

حوا قدمی برداشت که فرشته گفت:

- به کجا می روی؟

- می خواهم خویشتن را به وی نشان دهم.

- قدمی نگذار که تو جوری آفریده شده ای که وی به سویت خواهد آمد. حال کمی میوه بخور.

چند میوه ای بر دست حوا آمد. کناری نشست و شروع به خوردن کرد.از آن طرف نگاه آدم به وی افتاد و دانست از بین تمامی فرشتگان اوست که آدمی را جذب خود می کند. با صدم هایی آهسته به آن سمت رفت و در پشت زن قرار گرفت.

- درود بر تو ای حوا!

حوا به سویش بازگشت.

- درود بر تو ای آدمی! انگار تو نیز بنا بر فطرتت مرا شناخته ای!

آدم با فاصله از او نشست.

- میوه های بسیاری داری.

- تو نیز اگه می خواهی دعا کن تا به دستت بیاید.

- در اینجا هرچه بخواهم جز آن درخت ممنوعه برایم فراهم است اما کنون دوست دارم میوه را از دست تو بگیرم.

حوا نگاهش کرد اما ذات عشوه گرش اجازه نداد میوه را به این راهی به او دهد.

- خیر، نمی خواهم، میوه های خودم است!

آدم دستش را به سویش دست های حوا برد. هوا خود را عقب کشید.

- نخواهم داد!

شروع به دویدن در باغ های بهشت کرد و آدم نیز به دنبالش دوید. ناگاه ایستاد و دست به دعا برد.

- ای خداوندگار زمین و آسمان ها، مرا چیزی عطا کن تا عشوه این زن را به عشق تبدیل سازم.

از مقابل پاهاش گل های زیبایی برخاستند و گفتند:

- ما را در دست بگیر و به او بده.

آدم گل ها رو برداشت و به سوی حوا رفت که با فاصله وی را می نگریست.

- این ها را از من بگیر و میوه ای با دستت بده.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #76
نههارت پنجاه و پنج
**خودبيني و نافرجامي**

زمستان به اتمام رسید و بهار به دنیا تابید. دیگر کم کم خواستگارهای مرضیه هم گاهی پیغام می‌فرستاند اما صالح و صفیه هیچ کدام دوست نداشتند این مهمان جدید زندگیشان را از دست بدهند. از طرفی خواستگارهایی که برای او می‌آمدند هم مورد پذیرش نبودند. عصر یک روز فروردینی
ماريلا قدم زنان از يك از جلسه هاي انجمن كمك به كليسا بر مي گشت. او احساس شادماني مي كرد كه بهار از راه رسیده تا روح كوچك و بزرگ و پير و جوان را سرشار از نشاط و تازگي كند.
صفیه عادت نداشت عواطف و احساساتش را تجزيه و تحليل كند. او احتمالاً شادابيش را به نتايجي كه آن روز در مسجد گرفته بودند و توافق براي خريد موكت نو براي نمازخانه ربط ميداد. اما همه آن دل مشغولي ها باعث نمي شدند كه مناظر پيش رويش، ديدگانش را نوازش ندهند. او از تماشاي مزارع سرخي كه در هاله اي از مه رقيق فرو رفته بودند و خورشيد در حال غروب، آخرين پرتوهاي نارنجي رنگش را نثارشان مي كرد، سايه هاي بلند و كشيده ي درختان كاج كه آن سوي جويبار روي مرغزارها پهن شده بودند، افراي قر مز رنگي كه تصويرشان در آب
زلال درياچه ي جنگلي منعكس شده بود، بيداري طبيعت و ضربان خفيفي كه زير چمنزارهاي خاكستري احساس مي شد، لذت نبرد.
بهار بود و نشاطي كه قلب صفیه را فرا گرفته بود، باعث مي شد او نرم تر و سبك تر قدم بردارد. از ميان درختان به خانه شان نگاه كرد و با خوشحالي به انعكاس نور خورشيد روي پنجره هاي آن خيره شد.
همانطور كه در راه باريه نمناك قدم بر ميداشت، فكر كرد چقدر رضايت بخش است كه ديگر لازم نيست برخلاف گذشته و قبل از آمدن مرضیه پس از پايان جلسات وارد خانه اي سرد و بي روح شود. مي‌دانست كه هيزم ها در آتش شومينه در حال سوختن اند و چاي آماده شده است.
اما وقتي صفیه وارد خانه شد و چشمش به شومينه خاموش افتاد و هيچ اثري از مرضیه نديد، دلسرد و آزرده خاطر شد. به مرضیه گفته بود كه ساعت پنج چاي را دم كند. او مجبور شد با عجله لباسش را عوض كند و تا قبل از برگشتن صالح از شخم زدن، خودش براي شام چيزي تدارك ببيند.
_ واقعاً كه! وقتي مرضیه برگردد، مي‌دانم چه كارش كنم.
صفیه آن حرف را زد و با چهره اي درهم چاقو را محكم به چاقو تيز كن كشيد تا آن را تيز كند. صالح برگشته بود. او با حوصله سرجايش نشسته و منتظر چاي بود.
_ حتماً با شفق يك گوشه نشسته و قصه مينويسد يا نمايش تمرين ميكند يا مشغول كار احمقانه ديگري است و اصلاً ياد وظايفش نمي افتد. واقعاً كه چقدر بي مسئوليت است. به نظر اصلاً مهم نيست خانم گلبهار گفته كه او باهوش ترين و شيرين زبان باشد، اما كله اش پر از فكرهاي احمقانه اس و اصلاً نميشود حدس زد دفعه بعد ممكن اس چه دسته گلي به آب بدهد. به محض اينكه يكي از كارهاي غيرمنتظره اش را انجام مي‌دهد، سراغ يك كار عجيب ديگر می‌رود. مي بيني!
اين درست همان حرفي است كه امروز گلبهار در جلسه زد و من از شنيدنش خيلي عصبي شدم. خيلي خوب شد كه خانم گلرخ از مرضیه طرف داري كرد و گرنه ممكن بود جلو همه حرف تند و تيزي به گلبهار بزنم. مرضیه عيب هاي زيادي دارد، من هم آنها را انكار نمي‌كنم، اما مسئول تربيت كردن او منم نه گلبهار كه حتي از فرشته هاي خدا هم اگر در روستا ما زندگي مي كردند ايراد مي گرفت. در ضمن سابقه نداشت وقتي مثل امروز كاري را در خانه به آن مي‌سپارم، او دنبال بازيگوشي برود. يعني با همه عيب هايش هرگز نافرمان و بي‌مسئوليت نبود. واقعاً متاسفم كه حالا ميبينم اين طور شده.
صالح كه صبر و آرامش بيشتري داشت و مهم تر از آن، خيلي گرسنه بود، بهتر ديد اجازه دهد صفیه خشم و ناراحتي اش را تخليه كند، چون به تجربه ثابت شده بود در چنين مواقعي اگر كسي با صفیه بحث مي كرد، سرعت او در انجام دادن كارهايش كمتر مي شد بنابر اين گفت:
_ خوب، راستش نمي‌دانم. شايد داري زود قضاوت مي‌كني. به او نگو بي مسئوليت ، چون هنوز دليل نافرماني اش معلوم نشده. شايد وقتي برگردد، بتواند تو را متقاعد كند. مرضیه در توضيح دادن مسائل خيلي مهارت دارد.
صفیه جواب داد:
_ او به حرف من گوش نداده و اينجا نمانده. فكر نمي‌كنم توضيحاتش مرا راضي كند. البته مي‌دانم كه تو از او طرف داري مي‌كني، ولي من مسئول تربيتشم نه تو.
وقتي شام آماده شد، هنوز هيچ اثري از مرضیه نبود كه دوان دوان و پشيمان از وظايف عقب افتاده اش، سر و كله اش از آن سوي پل يا كوچه عاشق ها پيدا شود. صفیه با اوقات تلخي ظرف ها را شست و جمع كرد. بعد، چون براي رفتن به زير زمين، يك شمع لازم داشت، به اتاق زير شيرواني رفت تا شمع روي ميز مرضیه را بردارد اما به محض آنكه شمع را روشن كرد، مرضیه را ديد كه روي تختش دراز كشيده و صورتش را ميان بالش ها پنهان كرده است. صفیه حيرت زده گفت:
_ خداي بزرگ! خوابيده اي آني؟
صداي خفه اي پاسخ داد:
_ نه.
صفیه به طرف تخت رفت و با نگراني پرسيد:
_ حالت خوب نيست؟
مرضیه خودش را بين بالش ها بيشتر مچاله كرد، انگار دلش نمي خواست چشم هيچ آدميزادي به او بيفتند.
- خواهش ميكنم برو به من نگاه نكن. من درغصه غوطه ورم و ديگر برايم مهم نيست كه شاگرد اول كلاس شوم يا بهترين انشاء را بنويسم يا عضو گروه سرود باشم. اين مسائل جزئي ديگر برايم اهميت ندارند، چون ممكن است هرگز نتوانم دوباره پايم را بيرون بگذارم. حتی با اینکه هفته دیگه عقدی سارا است. دوران خوش زندگي ام به پايان رسيده. برو، صفیه! به من نگاه نكن.
صفیه كه حسابي گيج شده بود، گفت:
_ من كه نمي فهمم چه مي گويي، چه اتفاقي افتاده؟ چه كار كرده اي؟ همين الان بلند شو و توضيح بده. همين الان. زودباش.
مرضیه مأيوسانه روي تخت نشست و زمزمه كرد:
_ موهايم را ببين.
صفیه شمع را پايين آورد و به موهاي پرپشت مرضیه كه شانه هايش پايين ريخته بودند، خيره شد. چه حالت عجيبي پيدا كرده بودند!
_ چه بلايي سر موهايت آورده اي؟! چرا رنگ موهايت سبز شده اند؟!
البته رنگ موهاي مرضیه به رنگ سبز معمولي نبودند، بلكه به رنگ سبز عجيب، برنزي و تيره اي بودند كه رگه هايي از قرمز طبيعي در جاي جاي آنها ديده مي شد و حالت ترسناك تري به آن داده بود. صفیه در تمام عمرش چيزي عجيب تر از آن رنگ نديده بود. مرضیه با ناله گفت:
_ بله، سبز شده اند. فكر مي كردم هيچي چيز بدتر از داشتن موي قرمز نيست، اما حالا مي بينم كه داشتن موي سبز ده برابر بدتر است. آه ! صفیه! نمي تواني بفهمي من چقدر بدبختم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #77
چی؟! ارت هفتاد و شیش

صفیه گفت:
_ چيزي كه نمي‌توانم بفهمم اين است كه تو چطور به اين شكل در آمده اي؟ اينجا خيلي سرد است. بيا به آشپزخانه برويم و بعد بگو چكار كرده اي. همين روزها منتظر يك اتفاق عجيب بودم؛ چون دو ماهي ميشد كه دردسر درست نكرده بودي و كم كم داشت دير مي شد.خوب، بگو ببينم چه بلايي سر موهايت آورده اي؟
ـ رنگشان كردم.
صفیه با اینکه فردی تعصبی نبود اما بعضی از خط قرمزها را به شدت قبول داشت پس فریاد کشید:
ـ رنگشان كردي؟! موهايت را رنگ كردي؟! مي دانستي كه اين كار چقدر زشت است؟
مرضیه گفت:
_ بله مي دانستم، اما فكر كردم ارزش دارد كه كار زشتي انجام دهم، در عوض از دست موهاي قرمزم راحت شوم. من همة جوانب را در نظر گرفتم. در ضمن تصميم داشتم با انجام دادن چند كار خوب، اين خطا را جبران كنم.
صفیه با لحني كنايه آميز گفت:
_ خوب، اگر من روزي احساس كنم ارزش دارد موهايم را رنگ كنم حداقل رنگ مناسبي انتخاب مي كنم. به نظر نمي آيد كه سبز رنگ چندان مناسبي باشد.
مرضیه با ناراحتی گفت:
_ من هم نمي خواستم آنها را سبز كنم صفیه ! بي دليل كه دست به چنين كار زشتي نزدم. او گفت كه موهايم سياه پركلاغي مي شود... و از حرفش كاملا مطمئن بود. من هم اصلا" شك نكردم، يعني مي‌دانستم وقتي كسي به حرفت شك كند، چه احساس بدي به آدم دست مي دهد. خانم گلرخ ميگفت كه ما نبايد فكر كنيم ديگران راست نمي گويند، مگر اينكه اين امر به ما ثابت شود. الان به من ثابت شده، چه دليلي محكم تر از اين موهاي سبز؟ ولي آن موقع كه اين وضع پيش نيامده بود، به خاطر همين من همة حرف هايش را بي چون و چرا قبول كردم.
ـ حرف هاي چه كسي را ؟ دوباره كي حرف مي زني ؟
ـ دوره گردي كه امروز بعد از ظهر به اينجا آمده بود. من رنگ را از او خريدم.
هر لحظه داشت بدتر میشد:
_ چندبار به تو گفتم اين دورگردها را به خانه راه نده! اگه بلایی سرت بیارند چی؟!
ـ آه ! من او را به خانه راه ندادم. حرف تو را فراموش نكرده بودم؛ به خاطر همين خودم بيرون رفتم، در را با دقت بستم و زياد هم به او نزديك نشدم. در ضمن او زن بود، نه مرد. او يك صندوق پر از چيزهاي جالب داشت و به من گفت كه براي سير كردن شكم بچه های یتیمش اش آمده و سخت كار مي كند. او با چنان حس و حالي از آنها حرف مي زد كه احساسات مرا برانگيخت. من هم تصميم گرفتم چيزي بخرم تا كمك كوچكي به او كرده باشم. بعد، ناگهان چشمم به قوطي رنگ مو افتاد.
دوره گرد گفت كه تضمين مي كند اين رنگ، هر مويي را پركلاغي مي كند و اصلا"شسته نمي شود. يك لحظه خودم را با موهاي سياه پركلاغي تصور كردم و دچار وسوسة شديدي شدم. اما قيمت رنگ هفت قرون بود و من فقط پنج قرون پس انداز داشتم. دوره گرد زن خوش قلبي بود. او گفت كه به خاطر من آن را پنج قرون مي فروشد و از سودش چشم پوشي مي كند. به اين ترتيب من رنگ را خريدم و به محض اينكه او رفت، به اينجا آمدم و طبق دستورالعمل، آن را با يك برس كهنه به سرم ماليدم. من همة رنگ را مصرف كردم و آن وقت، آه ! صفیه ! وقتي رنگ وحشتناك موهايم را ديدم از كار زشتم پشيمان شدم. اما پشيماني ديگر سودي نداشت .
صفیه به تندي گفت:
_ اميدوارم درس عبرت گرفته باشي و ديگر اجازه ندهي خودبيني و تكبر، افسار قلبت را به دست بگيرد مرضیه ! نمي دانم چه كار بايد كرد، ولي فكر كنم بهتر است يك بار موهايت را بشويي و ببيني چه مي شود.
مرضیه موهايش را با آب و صابون شست و آنها را حسابي چنگ زد، اما هيچ تغييري حاصل نشد. دوره گرد راست گفته بود كه آن رنگ شسته نمي شود، اما راستگويي اش به ضرر خريدار تمام شده بود. مرضیه در حالي كه اشك مي ريخت گفت:
_ آه ! صفیه ! چه كار كنم؟ ديگر زندگي كردن برايم ممكن نيست. ممكن است مردم بقية اشتباهاتم مثل پختن كيك دارويي، ضربه زدن به شفق و بداخلاقي كردن با خانم گلبهار را فراموش كنند، ولي اين يكي را هرگز فراموش نمي كنند. آنها فكر مي كنند من عقلم را از دست داده ام . آه ! صفیه ! گرفتار
شده ام در تار و پود فريبي كه برايم بافته اند؛ انگار اين شعر را براي من گفته اند. واي ! حمیده حسابي به من مي خندد! صفیه! من نمي توانم با حمیده روبه رو شوم. من غمگين ترين دختر ایرانم. چطور در عروسی شرکت کنم؟!
غم و غصة مرضیه يك هفته ادامه داشت. در طول آن مدت، او هيچ جا نرفت و هر روز موهايش را شست، غير از افراد خانه، شفق تنها كسي بود كه از آن راز مخوف آگاه بود، آما قول داده بود كه آن ماجرا را هرگز جايي بازگو نكند. در پايان هفته، صفیه با لحني مصمم گفت:
_ فايده اي ندارد دختر! اين رنگ خيلي قوي است. موهايت بايد كوتاه شوند، چارة ديگري نداريم. با اين وضع نمي تواني جايي بروي.
لب هاي مرضیه شروع به لرزيدن كردند، اما مي دانست كه حرف هاي تلخ صفیه حقيقت دارند. بنابراين با نااميدي آه كشيد و قيچي را آورد .
ـ فوري موهايم را ببر و دور بريز. آه! احساس مي كنم قلبم شكسته. دخترهاي قصه ها موهايشان را به خاطر بيماري از دست مي دهند يا آنها را مي فروشند تا پول به دست بياورند، اما بلايي كه سر من آمده اصلا" دليل جالبي ندارد، اين طور نيست؟ اگر اشكالي ندارد، مي خواهم در تمام مدتي كه تو مشغول قيچي كردني، گريه كنم. چه اتفاق
غم انگيزي است !
مرضیه حسابي گريه كرد، اما كمي بعد، وقتي از پله ها بالا رفت و خودش را در آينه ديد، از فرط نااميدي گريه اش بند آمد. صفیه كارش را درست انجام داده و تا جايي كه لازم بود موهاي او را كوتاه كرده بود. آنچه كه باقي مانده بود، اصلا" به مرضیه نمي آمد. او فوري آينه را به طرف ديوار برگرداند و به تندي گفت:
_ تا وقتي موهايم بلند نشده اند، ديگر هرگز به آينه نگاه نمي كنم.
دوباره آينه را به حالت اول برگرداند و گفت:
_ چرا نگاه مي كنم. بايد به خاطر كار زشتم عذاب بكشم. هر بار كه وارد اتاق شوم به آينه نگاه مي كنم تا ببينم كه چقدر زشت شده ام. از تخيلاتم هم كمك نمي گيرم. هيچ وقت فكر نمي كردم دلم براي موهايم تنگ شود، اما حالا مي بينم كه با وجود رنگ قرمزشان، چقدر بلند و پرپشت و خوش حالت بودند. فكر كنم اتفاق بعدي براي بيني ام بيفتد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #78
درزدارت هفتاد و هفت

در مراسم عقد سارا موهای مرضیه غوغایی برپا کرد. آن زمان مو کوتاه کردن مد نبود. اما خوشبختانه هيچ كس، حتي سمیه كه ساكت نماند و به مرضیه گفت كه شبيه مترسك مزرعه شده است، نتوانست دليل واقعي آن اتفاق را حدس بزند. آن روز عصر، مرضیه حرف هاي دلش را براي صفیه كه تازه از سردرد راحت شده و روي كاناپه دراز كشيده بود، بازگو
كرد:
_ وقتي سمیه اين حرف را به من زد، من چيزي به او نگفتم؛ چون فكر كردم اين هم قسمتي از مجازاتم است و بايد تحملش كنم. خيلي سخت است به آدم بگويند كه شبيه مترسك شده اي. دلم مي خواست جوابش را بدهم، اما اين كار را نكردم. فقط نگاه تحقير آميزي به او انداختم و بعد بخشيدمش. وقتي ديگران را مي بخشي، حس خوبي به تو دست مي دهد، اين طور نيست؟ از اين به بعد مي‌خواهم همة انرژي ام را صرف خوب بودن كنم و ديگر به زيبايي
اهميت ندهم. خوب بودن خيلي بهتر است. خودم اين را مي دانم، ولي با اين حال گاهي اوقات دانستن يك مطلب باعث نمي شود به راحتي بتواني قبولش كني. واقعا" دلم مي خواهد خوب باشم، مثل تو و خانم گلرخ و خانم اسدی، تا وقتي بزرگ شدم تو به من افتخار كني. شفق مي گفت كه تا بلند شدن موهايم مي توانم يك روبان سياه مخملي به سرم ببندم و پاپيون كوچكي به يك طرفش بزنم. او مي گفت كه فكر مي كند اين مدل به من بيايد. مي
خواهم اسمش را بگذارم گيسوبند؛ اسم رمانتيكي است. من زياد حرف مي زنم، صفیه؟ سرت درد مي گيرد؟
ـ الان سردردم بهتر شده. بعد از ظهر بدجوري درد مي كرد. اين سردردهاي من روز به روز شديدتر مي شوند. بايد پيش طبیب بروم. و اما در مورد حرف زدن تو، بايد بگويم كه مسئله اي نيست... تقريبا" عادت كرده ام .
و صفیه به اين طريق مي خواست بگويد كه از شنيدن حرف هاي مرضیه لذت مي برد! همون روزها اتفاق بدی افتاد که در تاریخ جهان موندگار شد. یهودی ها سال ها پیش به فلسطین مهاجرت کرده بودند و زمین های زیادی رو از اون ها خریداری کرده بودند. فلسطین اون زمان تحد استعمار انگلیس بود و حتی وقتی که در روزی معروف به *روز نکبت* انگلیس فلسطین رو به دو قسمت یهودی و مسلمان تبدیل کردند توانایی دفاع از خودش رو پیدا نکرد اما این خبر تمام کشورهای مسلمان نشین رو به هول و ولا انداخت. صالح غر می‌زد:
_ دزد! دزد! دزد!
حتی در مدرسه هم خانم اسدی هم ابراز تاسف کرد. آقای حامی هم می‌گفت:
_ این شروع نفوذ یهود به اسلام و تلاش برای نابودی اسلامه.
هنوز بچه ها اونطور که باید تحد تاثیر ماجرا قرار نگرفته بودند اما وقتی توی خرداد ماه آیت الله بروجردی که مرجع تقلید همه مردم روستا بود بیانیه ای بر ضد این عمل صهونیست اعلام کرد و در تمام دورهمی ها و دیدارهای مردم صحبت درباره آنها رواج پیدا کرد و درس تفسیر قرآن سوره بقره قسمت مربوط به یهود را هدف گرفت بچه ها هم کامل در این قضیه غرق شدند. هیجان بچه ها وقت رسیدن امتحانات آخر سال خوابید. مرضیه توانست در امتحانات رتبه اول را کسب کنند و شیر دل رتبه دوم. حالا هر دو برای سال آخر دبستان آماده بودند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #79
پارت هفتاد و هشت
***دختر معصوم بدشانس***

تیر ماه بود و دختر ها لب رود برای بازی جمع شده بودن. داستان بازی رو مرضیه با توجه به رویدادهای جدید جهان اسلام نوشته بود. با این شکل که مرضیه فلسطین بود و شفق انگلیس و سمیه اسرائیل. نمایش نامه بازی چندبار خونده شده بود و هر طرف برای نمایش آماده بودند. مرضیه با پوشیدن کهنه ترین لباسش سعی داشت نقش مردم بی پناه فلسطین رو به خوبی بازی کنه و شفق دور از چشم مادرش همه جواهرات مادرش رو به سر و گردن انداخته بود و سمیه هم با سرمه برای خودش خط چشم غلیظی کشیده بود تا بدجنس به چشم بیاد. مرضیه در حالی که صدای خودش رو مظلوم کرده بود گفت:
_ آه شما باید از کشور ما بیرون برید! اینجا کشور ماست!
شفق صداش رو کلفت کرد:
_ نخیر، اینجا کشور من است. من تصمیم می‌گیرم چه کسی در کشور باشد و چه کسی برود.
سمیه به سمت شفق رفت.
_ پس آنها را از کشور بیرون کن که ما در آرامش باشیم، ما می‌خواهیم این کشور مال خودمان باشد، چون کشوری برای خودمان نداریم. اگر چنین کنی کلی پول به تو می‌دهیم و همه جا ازت حمایت می‌کنیم.
شفق دستش رو روی شونه سمیه گذاشت.
_ نگران نباش من هیچ وقت شما را به آنها نمی‌فروشم. اما اینطور هم نمی‌شود که از کشور خودشان بیرون بیندازیمشان.
_ من یک فکری دارم. بیا یک قسمت از کشور را به ما بده و ما کم کم بقیه کشور را به مرور زمام بدست می‌آوریم.
شفق به سمت مرضیه آمد. مرضیه گفت:
_ چه شد؟ کشور ما را پس میدهید؟
_ نه ما نقشه ای بهتر داریم.
بعد با پاش خطی بین سمیه و مرضیه کشید.
_ این قسمت کشور مال این ها، این قسمت مال شما.
مرضیه داد زد:
_ نه، نه نمی‌شود! اینجا کشور ماست، حق نداری آن را به دیگری بدهی. زمین های او خیلی کمتر از آن است که کشورش باشد.
_ من می دانم راه درست کدام است.
مرضیه گفت:
_ نه نمی گذارم.
مرضیه خواست به سمت خط سمیه بیاد که سمیه گلوله های گلی که از قبل آماده کردند بودند رو برداشت و گفت:
_ جلو نیا اگه نه می زنمت.
مرضیه طبق نمایش جلوتر آمد. سمیه گلوله را با احتیاط پرت کرد و به پای مرضیه برخورد کرد. مرضیه چند قدم نمایشی عقب رفت و دوباره خواست جلو بیاید که سمیه در نقشش فرو رفت و گلوله بعدی را طوری پرتاب کرد که مرضیه بخاطر برخورد نکردن گلوله با صورتش چند قدم عقب رفت و همزمان با جیغ دخترها داخل رودخانه افتاد. آب به سرعت دختر جوان رو می‌برد. مرضیه چون مثل بقیه دخترهای روستا آنجا بزرگ نشده بود از بچگی شنا نمی‌دانست و سرعت آب هم خیلی زیاد بود.
با هربار فرو رفتن در آب نفسش می گرفت و نمی دانست چقدر طول می کشید بیرون بیاید. هردفعه می گفت الان خفه می شوم اما چند ثانیه بعد دوباره روی آب قرار می گرفت. مرضیه در حالي كه رنگش به سفيدي گچ شده بود، جيغ خفه اي كشيد كه به گوش هيچكس نرسيد، اما اعتماد به نفسش را از دست نداد . هنوز يك شانس برايش باقي مانده بود ، فقط يكي. او روز بعد چنین برای گلرخ خانم تعریف کرد:
_ بدجوري وحشت كرده بودم. به سرعت به پل نزدیک میشدم. من از ته دل دعا كردم ، البته موقع دعا خواندن در حالت آرامی نبودم ؛ چون مي دانستم خدا فقط از يك راه ميتواند جان را نجات بدهد ؛ بايد من را به يكي از پايه هاي پل نزديك مي كرد تا از آن بالا بروم . مي دانيد كه چند تنه درخت به جاي پايه ها كار گذاشته اند رويشان پر از برجستگي است . دعا كردن واجب بود ، اما من بايد حواسم را جمع مي كردم و مسئوليتم را درست انجام مي دادم .
فقط بارها و بارها گفتم خدايا ! لطفا قايق را به يكي از پايه هاي پل نزديك کن. در چنان وضعيتي نمي‌شد به دعاي خوش آهنگ تري فكر كرد . اما دعاي من برآورده شد ؛ چون قايق درست با يكي از پايه ها برخورد كرد . من شال را از شانه ام آويزان كردم و از تنه قطور پايه بالا رفتم . آنجا فهميدم نه راه پس دارم ، نه راه پيش . وضع غير شاعرانه اي بود ، اما من اهميتي نمي دادم ؛ چون تازه از غرق شدن نجات پيدا كرده بودم و فقط همين برايم مهم بود . فوري از خدا تشكر كردم و بعد با تمام قوا پايه ها را چسبيدم ؛ چون مي دانستم كه براي برگشتن به خشكي ، احتمالا بايد منتظر يك كمك انساني باشم.
ديدن آن صحنه غم انگيز افتادن مرضیه در آب باعث شد دو دختر در خشکی براي يك لحظه وحشت زده و بي حركت خشكشان بزند . بعد از ته گلو
جيغ كشيدند و ديوانه وار از ميان درختان شروع به دويدن كردند ، بدون آنكه هنگام عبور از جاده ، حتي نگاهي گذرا به پل بيندازند . مرضیه كه نااميدانه به پايه ليز پل چسبيده بود ، دوستانش را ديد كه دوان دوان و جيغ زنان از آنجا گذشتند . كمك خيلي زود مي رسيد ، اما جاي او اصلا راحت نبود. در نظر دختر معصوم و بدشانس ، هر دقيقه آن نمايشنامه به اندازه يك ساعت طول مي كشيد . چرا هيچكس
نمي آمد ؟
پس دختر ها كجا رفته بودند ؟
اگر يكي يكي غش كرده باشند چه ؟
اگر سر و كله ي هيچكس پيدا نشود چه ؟
اگر آن قدر خسته شود كه ديگر نتواند پايه را بگيرد چه ؟
مرضیه نگاهي به درياچه عميق و سبزرنگ و بي رحم زيرپايش كه سايه هاي بلند درختان ، روي آن مي رقصيدند ، انداخت و به خود لرزيد . تخيلش را به كار افتاد و بلاهاي ترسناكي كه ممكن بود بر سرش بيايد ، جلوچشمش ظاهر شدند.
و بعد ، درست در لحظه اي كه احساس مي كرد ديگر نمي تواند درد بازوها و مچش رو تحمل كند، شیردل باهنر با قايق از زير پل رد شد.شیردل نگاهي به بالا انداخت و حيرت زده چشمش به صورتي عبوس و بي رنگ با چشماني درشت و وحشت زده افتاد كه همچنان با حالتي اهانت آميز به او خيره شده بودند. او گفت:
_ مرضیه پاکدل تو اينجا چه كار ميكني؟!
و بدون اينكه منتظر جواب بماند به پايه پل نزديك شد. مرضیه كه چاره ديگري نداشت، وارد قايق شد و خشمگين و عبوس، درحالي كه آب از شال و لباس خيس رويش مي چكد، همان جا نشست و شال خیسش را سرش کرد و با خجالت در خودش جمع شد تا لباس چسبناکش آبروی او را نبرد. در چنان شرایطی حفظ وقار و غرور واقعا براش سخت بود. شیر دل پاروها را به دست گرفت و پرسيد:
_ چه اتفاقي برایت افتاده است؟
مرضیه به سردي و بدون آنكه نگاهي به نجات دهنده اش بيندازد گفت:
_ داشتيم نمايش را بازي مي كرديم. من درون آب افتادم و قبل از غرق شدن از پايه پل بالا رفتم. دخترها رفته اند كمك بياورند. ممكن است لطف كني و مرا به ساحل برساني؟
شیردل به طرف ساحل پارو زد. مرضیه پس از پياده شدن، درحالي كه از او دور ميشد گفت:
_ خيلي از تو ممنونم!
اما شیردل فوري از قايق پايين پريد و رو به روی دخترک ایستاد و با عجله گفت:
_ مرضیه! ببین ما می‌توانیم زن و شوهر خوبی برای هم بشیم. تو دارد سیزده سالت می‌شود و من هفده سالم است. سال دیگر که شیشم را تمام کنم، قبل از سربازی می توانم به خواستگاریت بیایم و باهم نامزد کنیم تا بعد از سربازی من به سر خانه و زندگیمان برویم. خوب نیست؟ واقعا متاسفم كه آن موقع موهايت را مسخره كردم. شوخي كردم، اصلا قصد ناراحت كردنت را نداشتم. به نظر من موهايت الان خيلي قشنگ شده اند، راست مي گويم. بيا آشتي كنيم!
براي يك لحظه مرضیه دچار ترديد شد. نگاه نيمه مشتاق و نيمه شرمنده چشمان فندقي رنگ شیردل باعث شد حس جديد و خوشايند از ميان خاكستر نفرت‌هاي گذشته، در قلب مرضیه شعله بكشد و ضربان قلبش را شديد تر كند. اما تلخي حقارت گذشته يك بار ديگر به ترديدش پايان داد و صحنه دو سال پيش، طوري در ذهنش زنده شد گويي همين
ديروز اتفاق افتاده است. شیردل به او گفته بود هويج و جلو همه بچه هاي كلاس، آبرويش را برده برد. رنجش او كه به نظر بقيه بي اهميت و خنده دار مي آمد، هنوز در قلبش پابرجا مانده بود و گذر زمان به هيچ عنوان آن را تسكين نمي داد. او از شیردل باهنر متنفر بود و هرگز نمي توانست او را ببخشد. به سردي گفت
_ نه، من هرگز نمي توانم و نمي خواهم با تو آشتي كنم.
شیردل اول جا خورد و بعد با گونه هايي كه از فرط عصبانيت گل انداخته بودند به قايقش بازگشت و گفت
_ بسيار خوب! ديگر هرگز از تو چنين تقاضايي نمي كنم. ديگر اهميتي هم برايم ندارد. خواستگاری مرا هم از یاد ببر.
او با چند ضربه نرم و جسوانه پارو، از آنجا دور شد. مرضیه هم از جاده شيب دار زير افراها به راه افتاد. سرش را بالا گرفته بود، اما احساس پشيماني در دلش غوغا مي كرد. دلش مي خواست طور ديگري به شیردل جواب داده بود. حقيقت داشت كه آن پسر اورا تحقير كرده بود، ولي با اين حال...! مرضیه احساس مي كرد بايد بنشيند و يك دل سير گريه
كند. هيچ تسلطي روي اعصابش نداشت؛ چون وحشت ناشي از آن ماجرا و گرفتگي و درد عضلاتش، همه انرژي اش را از بين برده بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #80
پارت هفتاد و نه

در نيمه راه، او با سمیه و شفق كه آشفته و عصبي به طرف درياچه مي دويدند، روبه رو شد. آن ها را در اطراف كسي را پيدا نكرده بودند؛ چون آقا و خانم کدخدا هردو بيرون رفته بودند. آنها پس از رد شدن از جنگل جن زده و رودخانه، خودشان را به خانه صفیه رسانده بودند. ولي آنجا هم كسي نبود؛ چون صفیه به شهر رفته و صالح درحال درست كردن يونجه ها در مزرعه پشتي بود. شفق دستش را دور گردن مرضیه انداخت و درحالي كه از شدت خوشحالي گريه مي كرد، نفس زنان گفت:
_ آه! مرضیه! آه! مرضیه! ما فكر كرديم...تو...غرق شده اي...ما قاتلت بوديم... آه! مرضیه!چطور نجات پيدا كردي؟
مرضیه با بي حالي گفت:
_ از يكي از پايه هاي پل بالا رفتم.بعد شیردل با قايق از راه رسيد و مرا به خشكي آورد.
سمیه كه بالاخره نفسش بالا آمده بود و مي توانست حرف بزند،گفت:
_ آه! مرضیه! چقدرجالب! چقدر شاعرانه! حتما از
اين به بعد با او حرف مي‌زني!
مرضیه دوباره به خلق و خوي سابقش برگشت و گفت:
_ نخير، حرف نمي زنم. ديگر هم نمي خواهم كلمه شاعرانه را بشنوم. متاسفم كه باعث وحشت شما شدم، بچه ها! تقصير من بود، تقصیر سمیه هم نبود. مطمئنم كه سرنوشت من با بدشانسي
رقم خورد. هركاري مي كنم يا براي مشكل ساز ميشود يا براي دوستانم.
شنيدن ماجراي آن روز بعد از ظهر، خانه کدخدا و صفاری ها رادر بهت و حيرت فرو برد! صفیه غرولندكنان گفت
_ یعني ممكن است روزي تو سر عقل بيايي!
مرضیه كه در تنهايي اتاق زير شيرواني، يك دل سير گريه كرده و اعصابش كاملا آرام شده بود، خوش بينانه گفت:
_ بله، اين طور فكر می‌کنم. به نظر من احتمال عاقل شدنم حالا بيشتر شده.
صفیه پرسید:
_ چطور؟
مرضیه توضيح داد:
_ امروز درس جديد و ارزشمندي ياد گرفتم، از زماني كه به اینجا آمده ام اشتباهات زيادي مرتكب شده ام و هر اشتباه باعث شده بتوانم يكي از عيب هايم را اصلاح كنم. ماجراي سنجاق ياقوت به من ياد داد
نبايد به چيزهايي كه مال خودم نيست دست بزنم. اشتباه جنگل جن زده به من ياد داد كه براي تخيلاتم حد و مرزي در نظر بگيرم. اشتباه كيك دارويي به من ياد داد در آشپزي دقت كنم. رنگ كردن موهايم، غرورم را كمتر كرد. حالا ديگر هرگز به موها و بيني ام فكر نمي كنم... يا حداقل خيلي كم فكر مي‌كنم.
و اشتباه امروز به من ياد داد كه نبايد زياد احساساتي و شاعرانه عمل كنم. امروز به اين نتيجه رسيدم كه احساساتي بودن در این روستا هيچ فايده اي ندارد. شايد صد سال پيش در كملات چنين كاري ساده به نظر مي رسد،داما حالا قابل قبول نيست. مطمئنم كه تو به زودي شاهد پيشرفت زيادي در خلق و خوي من خواهي بود.
صفیه با دودلي گفت:
_ اميدوارم!
اما صالح كه تا آن موقع ساكت گوشه اي نشسته بود، بعد از رفتم صفیه، با خجالت به مرضیه گفت:
_ همه احساساتت را كنار نگذار. گاهي اوقات لازم است كمي احساساتي باشي... البته زياد نه...كمي از احساساتت را نگه دار دخترم! فقط كمي از آن را.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
213
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
253

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین