. . .

متروکه فن فیکشن آنی شرلی در ایران (جلد اول)| خانوم ماه

تالار فن فیکشن
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
بسم الله الرحمن الرحیم
فن فیکشن آنی شرلی در ایران
نویسنده: خانوم ماه
ژانر: اجتماعی
ناظر: @~بئاتریس~
هدف: در این قسمت می خوام رمان آنی شرلی رو به شکلی بنویسیم که انگار توی ایران این اتفاقات افتاده قصدم از این کار نشون دادن فرهنگ ایران در یک رمان معروف و سرگرم شدن خواننده و استفاده از قدرت تخیل است
خلاصه: همینطور که می‌دونید اتفاقات رمان آنی شرلی مربوط به زمان کنونی کشور نویسنده نیست پس من باید حرکت زمان رو به حساب بیارم.
از طرفی باید اتفاقات کشور خودمون رو هم با رمان تلفیق بدم
من شخصیت اصلی رو متولد سال ۱۳۱۳ قرار میدم که هنگام رمان ۱۳۲۴ باشد.
همسن مادر عزیزم قرار میدم و روستایی که رمان در اون می‌گذره رو در شمال کشورمون قرار میدم
مقدمه:
آنی شرلی: چون آنی اصرار داره که اسم قدیمی داره و علاقه ای بهش نداره من هم یک اسم قدیمی روش می‌ذارم.*مرضیه پاکدل* هرچند بنظر خودم که خیلی زیباست.
ماریلا: صفیه
میتو: صالح
داینا: شفق
گیلبرت: آراز
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #91
پارت نود

_ كارت عالي بود دختر ! ده دقيقه نيست كه پدرم اين روزنامه را آورده ؛ وقتي اسم قبولي ها را ديدم، مثل وحشي ها تا اينجا دويدم.همه قبول شده ايد ، همه شما؛ البته مریم در تاريخ مشروط شده. امینه و محمد حسن هم نتيجة خوبي گرفته اند ؛ اسمشان تقريبا" وسط اسامي بود. هرچند امینه گفت چون قرار است ازدواج کند نمی‌خواهد ادامه بدهد. امینه هم به زحمت با اختلاف سه نمره بالا آمده، البته حالا مي بيني آن قدر فخر مي فروشد كه انگار اول شده. خانم اسدی چقدر ذوق مي كند ! آه ! مرضیه !وقتي اسمت را بالاتر از اسم همه ديدي چه احساسي داشتي؟ مطمئنم اگر من جاي تو بودم از خوشحالي ديوانه مي شدم . همين الان هم فرقي با ديوانه ها
ندارم، اما تو خيلي آرام و خون سردي.
مرضیه گفت :
_ زبانم بند آمده. حرف هاي زيادي دارم، اما هيچ كلمه اي براي گفتنشان پيدا نمي كنم . اصلا" فكرش را نمي كردم .ولي چرا، يك بار فكرش را كردم ! يك بار به خودم اجازه دادم كه فكر كنم يعني مي شود اول شوم ؟ بعد به خودم لرزيدم؛ چون فكر جلو افتادن از همة کشور تصور جسورانه و غير قابل باوري بود .ببخشيد شفق ! من بايد همين الان به مزرعه بروم و به صالح خبر بدهم. بعد راه مي افتيم و بقيه را هم خبردار مي كنيم.
آنها دوان دوان به طرف مزرعة يونجة پشت حياط رفتند، جايي كه صالح در حال حلقه كردن يونجه ها بود و از بخت خوبشان ، خانم گلبهار هم كنار پرچين هاي راه باريكه با صفیه حرف مي زد. مرضیه فرياد زد: _ آه! صالح! من قبول شده ام ، من اول شده ام ؛ يكي از اول ها ! واقعا" خوشحالم كه نتيجه گرفتم.
صالح در حالي كه با خوشحالي به اسامي قبولي ها خيره شده بود، اون هم در حالی که سواد خوندن نوشتن نداشت گفت :
_ خوب، من كه هميشه مي گفتم . مي‌دانستم تو به راحتي مي تواني همه را شكست بدهي.
صفیه گفت :
_ بايد بگويم كارت عالي بود دخترم!
خانم گلبهار که در چند هفته اخیر متوجه نقشه خانواده صفاری درباره ادامه تحصیل مرضیه شده بود گفت:
_ حدس مي زدم كه چنين نتيجه اي بگيرد ، اما به زبان نمي آوردم . تو باعث سربلندي دوستانت شدي مرضیه! و همة ما به تو افتخار مي كنيم!
مرضیه كه بعد از ظهر خوشي را با خانم گلرخ گذرانده بود و با او گپي كوتاه و جدي زده بود، آن شب جلو
پنجرة باز اتاقش زانو زد و در حالي كه نور ماه بر او مي تابيد ، نماز شکرگذاری را كه از اعماق قلبش بر مي خواست ، زير لب زمزمه كرد؛ نمازی كه حاوي قدرداني به خاطر گذشته و در خواست كمك و همراهي در آينده بود. زماني كه سر بر بالش سفيد رنگش گذاشت و به خواب رفت ، رؤياهاي روشن و زيبايي دوران نوجواني به سراغش آمدند.
با گذشتن از این امتحان سخت مرضیه فرصت پیدا کرد به آینده خودش فکر کنه پس دوباره میل بافتنی بدست گرفت تا آموزش های قبلس رو به یاد بیارد و صفیه هم کم کم به فکر جمع آوری جهیزیه برایش افتاد. مرضیه گاهی به شیر دل فکر می کرد اما توی ذهنش می‌گفت: ی‍‌وارغرورم‍‌‍‌و ان‍‌ق‍‌د ب‍‌ال‍‌ا م‍‌‍‌ی‍‌س‍‌ازم ک‍ہ ص‍‌داۍق‍‌ل‍‌ب‍‌م ب‍‌ش ن‍‌رس‍ہ'.
و گاهی به این فکر می کرد که وقتی مردم روستا، که هی کدوم اهل روزنامه خوندن نیستند، بفهمند که اون قصد ادامه تحصیل دارد چیکار می‌کنند. مطمئنا ادامه تحصیل شیردل را بی نیاز می‌دانند اما درباره ادامه تحصیل یک دختر انقدر بی‌طرف برخورد نمی‌کنند. وقتی اینطور فکرها به ذهنش می‌آمد دست هایش را بالا می برد و می گفت:
_ خدایا!
من چیزی نمی‌بینم...
آینده پنهان است؛
ولی آسوده‌ام چون تو را می‌بینم
و تو همه چیز را
همون روزها زن صیغه ای یکی از اقوامشان به دیدن صفیه آمد. صفیه از این دیدار تعجب کرد چون آن زن بین فامیل محبوبیت نداشت و برای همین علاقه ای به دید و بازدید هم نداشت. با همه این ها مرضیه رو صدا زد تا از مهمان پذیرایی کند. زن با مهربانی مرضیه را از نظر گذراند و بعد از رفتن دختر یکم از زمین و زمان صحبت کرد و بعد گفت:
_ راستش صفیه، من آمده ام مرضیه را از تو برای پسرم خواستگاری کنم.
صفیه اول جا خورد بعد گفت:
_ مرضیه را خواستگاری کنی؟
_ بله، مرضیه دارد چهارده ساله می‌شود و پسر من هم نزدیک پونزده سال دارد. می‌دانم سنش کم است اما می‌توانند عقد کنند و بعد از سربازی پسرم به سر خانه و زندگیشان بروند.
صفیه به فکر فرو رفت. تا حالا هر خواستگاری که برای مرضیه آمده بود را رد کرده بود چون افرادی که زن دوم می خواستند یا از لحاظ اخلاقی درست نبودند یتیم بودن مرضیه را بهانه می کردند و به خواستگاری می‌آمدند. هرچند که پسر این زن هم به دلیل مادری صیغه ای داشتن جایگاه خانوادگی بالایی نداشت اما تا این سن کم پسر خوبی بنظر می‌آمد و از همه مهم تر از قصد مرضیه برای ادامه تحصیل اطلاع داشت.
_ پس تو برای محمد حسنت می‌خواهی به خواستگاری مرضیه بیایی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #92
پارت نود و یک
**اولین خواستگاری رسمی مرضیه**

شفق با قاطعيت گفت :
_ حتما" پيراهن خوش ایست سفيدت را بپوش.
هر دوي آنها در اتاق زير شيرواني بودند. بيرون از خانه، هوا داشت كم كم تاريك مي شد و فقط نور سبز و زرد قشنگي زير آسمان آبي بدون ابر، در فضا پراكنده بود ؛ قرص كامل ماه ، آرام آرام بر فراز جنگل جن زده نمايان مي شد و درخششي نقره فام سطح رنگ پريده اش را مي پوشاند ؛ صداهاي دل نشين تابستاني به گوش مي رسيد؛ صداي چهچهة آرام پرندگان، صداي عبور غريبانة نسيم و صداي زمزمه ها و خنده هايي كه از دور دست ها مي آمد. اما در
اتاق مرضیه ، پرده ها كشيده شده و چراغ روشن بود.
اتاق زير شيرواني ديگر آن اتاقي نبود كه چهار سال پيش مرضیه آني با تمام وجود برهنگيش را احساس كرد و فضاي بي‌روح و سردش تا مغز استخوان او را لرزاند. مرضیه كم كم تغييراتي را در اتاق ايجاد كرده و صفیه با ناديده گرفتنشان كمك كرده بود تا آن اتاق به دلخواه يك دختر جوان تزيين و آراسته شود. فرش مخملي با رزهاي صورتي و پرده هاي ابريشمي صورتي كه روزهاي اول، مرضیه در ذهنش مجسم مي كرد، هرگز واقعيت پيدا نكردند. اما رؤياهاي او همراه با بزرگ شدنش رشد مي كردند و احتمالا" او ديگر حسرت چنان چيزهايي را نمي خورد.
روي زمين حصير قشنگي پهن بود. پرده هايي كه پنجرة بلند اتاق را پوشانده بودند و با هر نسيم
ملايمي به رقص در مي آمدند، از چيت سبز روشن دوخته شده بودند. روي ديوارها، اثري از تابلو فرش هاي ديواركوب زر دوزي شده نبود، اما دیوار اتاق را قهوه ای کمرنگی کرده بودند و با چند عكس سفید_ سیاه زيبا كه گلرخ خانم به مرضیه داده بود ، تزيين شده بودند. عكس خانم اسدی در گوشه اي ديگر از اتاق به چشم مي خورد و مرضیه هميشه براي اداي احترام ، روي طاقچه اي كه زير عكس او قرار داشت ، چندشاخه گل تازه مي گذاشت .
آن شب عطر يك دسته گل نرگس سفيد فضاي اتاق را آكنده بود. اثاثيه اي از چوب ماهون در كار نبود؛ آنچه به چشم مي خورد عبارت بود از كتابخانه اي سفيد و پر از كتاب ، يك صندلي گهواره اي بالشتك دار، آينه اي با قاب طلايي عجيب كه روي قوس بالايي آن كوپيدون هاي گوشتالوي صورتي و چند خوشه انگور ياقوتي نقاشي شده بود، و قبلا در اتاق پذیرایی قرار داشت.
مرضیه داشت برای آمدن اولین خواستگار آماده میشد. هرچند محمد حسن شباهتی به مرد رویاهاش نداشت اما حتی مرضیه پاکدل هم اجازه نداشت در انتخاب همسر برای خودش دخالتی داشته باشد و این انتخاب به دوش صفیه و صالح، مخصوصا صفیه بود. به همه این ها استرس زیادی داشت و قلبش تند میزد. مرضیه با نگراني پرسيد:
_ واقعا فكر مي كني پيراهن سفید از همه بهتر است؟ به نظر من كه به قشنگي پيراهن گلدارم نيست، تازه مدلش هم كمي قديمي شده.
شفق گفت:
_ اما بيشتر از بقيه به تو مي آيد. نرم و تودار و خوش دوخت هم هست. اما پيراهن گلدارت خيلي
خشك و رسمس است؛ با آن شبيه اونيفورم پوش ها مي شوي، ولي پیراهن سفیدت درست قالب تنت است.
مرضیه آهي كشيد و تكيه داد. اظهار نظر هاي شفق در مورد لباس پوشيدن معروف بود. خيلي ها دلشان مي خواست در چنين موقعيت هايي نظر او را بدانند. او همه وقتش را صرف مرضیه كرده بود. قرار بود فقط مادر محمد حسن و مریم به خواستگاری بیایند پس مرضیه می‌توانست به یک روسری بسند کند.
- روسری ات را كمي عقب تر بكش... خوب است. حالا اجازه بده كمربندت را ببندم. اين هم از صندل هايت. حالا مي خواهم موهايت را دوتايي ببافم و از نيمه با يك پاپيون بزرگ سفيد ببندمشان... نه، آن حلقه موي فر را از پيشانيت كنار نزن. هيچ مدل مويي به اين اندازه به تو نمي آيد. اين رز سفيد كوچك راهم پشت گوشت مي زنم. بوته ام همين يك گل را داده بود و من هم آن را براي تو نگه داشته بودم.
مرضیه گفت:
_ مي توانم گردنبند مرواريدم را بيندازم. هفته پيش صالح از شهر برايم خريده و مي دانم دوست دارد آن را دور گردنم ببيند.
شفق لب هايش را غنچه كرد، سرش را منتقدانه به يك طرف خم كرد و بالاخره مرواريد را پسنديد. به اين ترتيب او گردن بند را دور گردن سفيد و باريك مرضیه بست. او با لحني كه نشان از حسادت نداشت گفت:
_ يك چيز كه باعث مي شود زيبا به نظر بيايي، اندام و هيكل مناسب توست. من كه شبيه كوفته قلقلي شده ام. چيزي كه هميشه از آن مي ترسيدم و حالا به سرم آمده. خوب، گمان كنم بايد با اين وضع كنار بيايم.
مرضیه به صورت زيبا و با نشاط شفق كه نزديك صورتش بود لبخند محبت آميزي زد و گفت:
_ در عوض تو آن فرو رفتگي هاي قشنگ را روي صورتت داري. فرو رفتگي هاي خوشگلي كه شبيه گودي هاي كوچك روي خامه است. من كه اميدم را براي داشتن چنين فرورفتگي هايي از دست داده ام. فرو رفتگي هاي رويايي من هرگز واقعيت پيدا نمي
كنند، اما به خيلي از آرزو هايم رسيده ام و حق ندارم شك ايت كنم. حالا آماده شدم؟
شفق با اطمينان گفت:
_ آماده اي.
و همان موقع صفیه جلوي در ظاهر شد، زني لاغر اندام با موهايي خاكستري تر از قبل و همان قامت راست و كشيده، اما با چهره اي ملايم تر.
- بيا و نگاهي به عروس خانم ما بينداز صفیه! ببين چقد زيبا شده.
صدايي شبيه ناله و غرولند از دهان صفیه خارج شد.
-سر و وضع مرتب و مناسبي دارد. از اين مدل مويش هم خوشم مي آيد.
بعد همان طور كه از پله ها پايين مي رفت، با غرور به زيبايي دل نشين مرضیه مي انديشيد كه مثل ماه شب چهارده مي درخشيد. و تاسف ميخورد که قرار است او را شوهر دهد. مرضیه كنار دوستش آمد و گفت:
_ خوشحالم كه پنجره اتاقم شرقي و رو به طلوع خورشيد است. خيلي با شكوه است كه ببيني صبح از نوك آن تپه هاي بلند آغاز مي شود و از ميان درختان توسكا جلو مي آيد. هر روز صبح تازگي خودش را دارد. احساس مي كنم پرتو هاي طلوع خورشيد، روحم را شست و شو مي دهند. آه! شفق! من عاشق اتاق كوچكمم. نمي دانم ماه بعد چطور مي خواهم از آن دل بكنم و به شهر بروم.
شفق با لحن التماس آميزي گفت:
_ امشب از رفتنت حرف نزن. دوست ندارم در موردش فكر كنم؛ چون خيلي ناراحتم مي كند. امشب مي خواهم خوش بگذرانم. حالت چطور است مرضیه؟ عصبی نیستی؟
_ کمی، اما نه خیلی زیاد. بیشتر دوست دارم که جواب منفی بدهند. می‌توانم بعد صالح را التماس کنم که صفیه را راضی به جواب منفی کند. البته او خودش حرف دل من را می‌داند.
همان موقع مادر و خواهر محمد حسن را دیدن که وارد حیاط خانه شدند. سریع پرده را انداختند. نفس هر دو دختر توی سینه حبس شد. توی اتاق نشستند تا خبری از صفیه برسد. خانم گلبهار هم به مراسم احضار شده بود اما خود مرضیه نمی توانست در خواستگاری خودش باشد. بالاخره صفیه آمد و در اتاق را زد.
_ مرضیه!
مرضیه سریع در را باز کرد. صفیه سینی چای را بدستش داد.
_ زود باش.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #93
پارت نود و یک
**اولین خواستگاری رسمی مرضیه**

شفق با قاطعيت گفت :
_ حتما" پيراهن خوش ایست سفيدت را بپوش.
هر دوي آنها در اتاق زير شيرواني بودند. بيرون از خانه، هوا داشت كم كم تاريك مي شد و فقط نور سبز و زرد قشنگي زير آسمان آبي بدون ابر، در فضا پراكنده بود ؛ قرص كامل ماه ، آرام آرام بر فراز جنگل جن زده نمايان مي شد و درخششي نقره فام سطح رنگ پريده اش را مي پوشاند ؛ صداهاي دل نشين تابستاني به گوش مي رسيد؛ صداي چهچهة آرام پرندگان، صداي عبور غريبانة نسيم و صداي زمزمه ها و خنده هايي كه از دور دست ها مي آمد. اما در
اتاق مرضیه ، پرده ها كشيده شده و چراغ روشن بود.
اتاق زير شيرواني ديگر آن اتاقي نبود كه چهار سال پيش مرضیه آني با تمام وجود برهنگيش را احساس كرد و فضاي بي‌روح و سردش تا مغز استخوان او را لرزاند. مرضیه كم كم تغييراتي را در اتاق ايجاد كرده و صفیه با ناديده گرفتنشان كمك كرده بود تا آن اتاق به دلخواه يك دختر جوان تزيين و آراسته شود. فرش مخملي با رزهاي صورتي و پرده هاي ابريشمي صورتي كه روزهاي اول، مرضیه در ذهنش مجسم مي كرد، هرگز واقعيت پيدا نكردند. اما رؤياهاي او همراه با بزرگ شدنش رشد مي كردند و احتمالا" او ديگر حسرت چنان چيزهايي را نمي خورد.
روي زمين حصير قشنگي پهن بود. پرده هايي كه پنجرة بلند اتاق را پوشانده بودند و با هر نسيم
ملايمي به رقص در مي آمدند، از چيت سبز روشن دوخته شده بودند. روي ديوارها، اثري از تابلو فرش هاي ديواركوب زر دوزي شده نبود، اما دیوار اتاق را قهوه ای کمرنگی کرده بودند و با چند عكس سفید_ سیاه زيبا كه گلرخ خانم به مرضیه داده بود ، تزيين شده بودند. عكس خانم اسدی در گوشه اي ديگر از اتاق به چشم مي خورد و مرضیه هميشه براي اداي احترام ، روي طاقچه اي كه زير عكس او قرار داشت ، چندشاخه گل تازه مي گذاشت .
آن شب عطر يك دسته گل نرگس سفيد فضاي اتاق را آكنده بود. اثاثيه اي از چوب ماهون در كار نبود؛ آنچه به چشم مي خورد عبارت بود از كتابخانه اي سفيد و پر از كتاب ، يك صندلي گهواره اي بالشتك دار، آينه اي با قاب طلايي عجيب كه روي قوس بالايي آن كوپيدون هاي گوشتالوي صورتي و چند خوشه انگور ياقوتي نقاشي شده بود، و قبلا در اتاق پذیرایی قرار داشت.
مرضیه داشت برای آمدن اولین خواستگار آماده میشد. هرچند محمد حسن شباهتی به مرد رویاهاش نداشت اما حتی مرضیه پاکدل هم اجازه نداشت در انتخاب همسر برای خودش دخالتی داشته باشد و این انتخاب به دوش صفیه و صالح، مخصوصا صفیه بود. به همه این ها استرس زیادی داشت و قلبش تند میزد. مرضیه با نگراني پرسيد:
_ واقعا فكر مي كني پيراهن سفید از همه بهتر است؟ به نظر من كه به قشنگي پيراهن گلدارم نيست، تازه مدلش هم كمي قديمي شده.
شفق گفت:
_ اما بيشتر از بقيه به تو مي آيد. نرم و تودار و خوش دوخت هم هست. اما پيراهن گلدارت خيلي
خشك و رسمس است؛ با آن شبيه اونيفورم پوش ها مي شوي، ولي پیراهن سفیدت درست قالب تنت است.
مرضیه آهي كشيد و تكيه داد. اظهار نظر هاي شفق در مورد لباس پوشيدن معروف بود. خيلي ها دلشان مي خواست در چنين موقعيت هايي نظر او را بدانند. او همه وقتش را صرف مرضیه كرده بود. قرار بود فقط مادر محمد حسن و مریم به خواستگاری بیایند پس مرضیه می‌توانست به یک روسری بسند کند.
- روسری ات را كمي عقب تر بكش... خوب است. حالا اجازه بده كمربندت را ببندم. اين هم از صندل هايت. حالا مي خواهم موهايت را دوتايي ببافم و از نيمه با يك پاپيون بزرگ سفيد ببندمشان... نه، آن حلقه موي فر را از پيشانيت كنار نزن. هيچ مدل مويي به اين اندازه به تو نمي آيد. اين رز سفيد كوچك راهم پشت گوشت مي زنم. بوته ام همين يك گل را داده بود و من هم آن را براي تو نگه داشته بودم.
مرضیه گفت:
_ مي توانم گردنبند مرواريدم را بيندازم. هفته پيش صالح از شهر برايم خريده و مي دانم دوست دارد آن را دور گردنم ببيند.
شفق لب هايش را غنچه كرد، سرش را منتقدانه به يك طرف خم كرد و بالاخره مرواريد را پسنديد. به اين ترتيب او گردن بند را دور گردن سفيد و باريك مرضیه بست. او با لحني كه نشان از حسادت نداشت گفت:
_ يك چيز كه باعث مي شود زيبا به نظر بيايي، اندام و هيكل مناسب توست. من كه شبيه كوفته قلقلي شده ام. چيزي كه هميشه از آن مي ترسيدم و حالا به سرم آمده. خوب، گمان كنم بايد با اين وضع كنار بيايم.
مرضیه به صورت زيبا و با نشاط شفق كه نزديك صورتش بود لبخند محبت آميزي زد و گفت:
_ در عوض تو آن فرو رفتگي هاي قشنگ را روي صورتت داري. فرو رفتگي هاي خوشگلي كه شبيه گودي هاي كوچك روي خامه است. من كه اميدم را براي داشتن چنين فرورفتگي هايي از دست داده ام. فرو رفتگي هاي رويايي من هرگز واقعيت پيدا نمي
كنند، اما به خيلي از آرزو هايم رسيده ام و حق ندارم شك ايت كنم. حالا آماده شدم؟
شفق با اطمينان گفت:
_ آماده اي.
و همان موقع صفیه جلوي در ظاهر شد، زني لاغر اندام با موهايي خاكستري تر از قبل و همان قامت راست و كشيده، اما با چهره اي ملايم تر.
- بيا و نگاهي به عروس خانم ما بينداز صفیه! ببين چقد زيبا شده.
صدايي شبيه ناله و غرولند از دهان صفیه خارج شد.
-سر و وضع مرتب و مناسبي دارد. از اين مدل مويش هم خوشم مي آيد.
بعد همان طور كه از پله ها پايين مي رفت، با غرور به زيبايي دل نشين مرضیه مي انديشيد كه مثل ماه شب چهارده مي درخشيد. و تاسف ميخورد که قرار است او را شوهر دهد. مرضیه كنار دوستش آمد و گفت:
_ خوشحالم كه پنجره اتاقم شرقي و رو به طلوع خورشيد است. خيلي با شكوه است كه ببيني صبح از نوك آن تپه هاي بلند آغاز مي شود و از ميان درختان توسكا جلو مي آيد. هر روز صبح تازگي خودش را دارد. احساس مي كنم پرتو هاي طلوع خورشيد، روحم را شست و شو مي دهند. آه! شفق! من عاشق اتاق كوچكمم. نمي دانم ماه بعد چطور مي خواهم از آن دل بكنم و به شهر بروم.
شفق با لحن التماس آميزي گفت:
_ امشب از رفتنت حرف نزن. دوست ندارم در موردش فكر كنم؛ چون خيلي ناراحتم مي كند. امشب مي خواهم خوش بگذرانم. حالت چطور است مرضیه؟ عصبی نیستی؟
_ کمی، اما نه خیلی زیاد. بیشتر دوست دارم که جواب منفی بدهند. می‌توانم بعد صالح را التماس کنم که صفیه را راضی به جواب منفی کند. البته او خودش حرف دل من را می‌داند.
همان موقع مادر و خواهر محمد حسن را دیدن که وارد حیاط خانه شدند. سریع پرده را انداختند. نفس هر دو دختر توی سینه حبس شد. توی اتاق نشستند تا خبری از صفیه برسد. خانم گلبهار هم به مراسم احضار شده بود اما خود مرضیه نمی توانست در خواستگاری خودش باشد. بالاخره صفیه آمد و در اتاق را زد.
_ مرضیه!
مرضیه سریع در را باز کرد. صفیه سینی چای را بدستش داد.
_ زود باش.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #94
پارت نود و دو

_ مراقب باش!
لحن جدی صفیه، مرضیه را ترساند. صفیه که رفت مرضیه آرام پله ها را پایین آمد و وارد اتاق پذیرایی شد. او مادر محمد حسن را کم دیده بود و هربار می دیدش بهش یک شکلات می داد. با همه این ها بین مردم به از هم پاشیدن زندگی همسر اول شهرت داشت. نگاه خریدارانه مادر محمد حسن نگرانش می کرد. کاش آنها از اون بدشان می‌آمد. کاش نمی‌پسندش. سینی را در مقابل مادر داماد گرفت.
_ ممنون عروس قشنگم!
کم اضطراب داشت! سینی را در مقابل مریم گرفت. مریم همینطور که چای بر می‌داشت گفت:
_ مرضیه زرنگ ترین دختر کلاس ماست.
مادرش در تایید حرفش دخترش گفت:
_ برای همین محمد حسن ما انقدر دوستش دارد. محمد حسن دوست دارد زنش درس بخواند.
صفیه که دوست نداشت این صحبت ها رو مرضیه بشنوه سریع چایی برداشت و او را به اتاق زیر شیروانی فرستاد. مرضیه با دست هایی لرزان به اتاق رفت و در حالی که شفق را در آغوش گرفته بود گفت:
_ دعا کن نشه! دعا کن نشه! دعا کن نشه!
اما انگار صفیه با این ازدواج موافق بود و جواب صالح را هم اینطور داد:
_ چند مرد در ایران هستند که با ادامه تحصیل همسرشان موافقت کنند؟ از طرفی محمد حسن پانزده سال دارد و سه سال دیگر به سربازی می، رود یعنی دختر ما پنج سال خانه مان می ماند و می تواند سه سالش را درس بخواند و دو سال دیگر را هرکاری که دوست دارد انجام دهد.
سه هفته بود كه خانه شان روي آرامش را نديده بود. مرضیه از ناراحتی بیمار شده بود و دیگران هم لوازم عقد او را آماده می کردند. صالح به فکر جهاز بود. وسايلی که برای جهازش می‌گرفت همه فراوان و همگي قشنگ بودند؛ چون صالح ترتيبشان را داده بود و صفیه يك بار هم به خريدهاي او اعتراض نكرده بود و نظري نداده بود. حتي يك روز بعد از ظهر، خودش هم در حالي كه پارچه سبز روشن و لطيفي در دست داشت وارد اتاق زيرشيرواني شد.
- مرضیه! با اين پارچه مي شود يك لباس شب مناسب برايت دوخت، البته تو به اندازه كافي لباس داري، اما فكر كردم اگر هیچ کدام بدرد مراسم عقدت نمی خورد. پيراهن سبز با چين ها، تورها و روبان هاي فراوان طبق سليقه شفق دوخته شد. مرضیه يك روز بعد از ظهر آن را به خاطر صالح و صفیه پوشيد. روزی که پدر و خواهرهای بزرگ محمد حسن هم به خواستگاری آمدند و بعد قرار بله برون را گذاشتند صفیه همان طور كه به چهره بشاش و پر احساس مرضیه چشم دوخته بود، روز آمدن او به روستا را به خاطر آورد و تصوير دختركي عجيب و هراسان با پيراهني زرد و خاكستري و بدشكل در ذهنش زنده شد كه نگاه چشمان اشكبارش قلب اورا به لرزه انداخته بود. يادآوري آن خاطره باعث شد اشك در چشمان صفیه حلقه بزند.
مرضیه که قصد داشت جسم تحلیل رفته خودش را به اتاقش ببرد به طرف صندلي صفیه رفت و گونه ش را بوسيد.
_ ياد بچگي هايت افتادم! اي كاش همان قدر كوچك مي ماندي، حتي با آن كارها و رفتارهاي عجيبت، اما الان بزرگ شده اي و داري از اينجا مي روي، خوشگل تر و قد بلند تر شده اي و با اين لباس آن قدر تغيير كرده اي كه انگار به روستای ما تعلق نداري. همين فكرها باعث مي شود بيشتر احساس تنهايي كنم.
مرضیه كنار صفیه نشست، صورت چروكيده اش را ميان دستهايش گرفت و با وقار و دلسوزي به چشم هايش نگاه كرد.
- صفیه! من اصلا تغيير نكرده ام! فقط مثل درختي شده ام كه شاخ و برگ هاي اضافيش زده شده. من هماني ام كه بودم، هرجا بروم و هر ظاهري كه داشته باشم همان دختر كوچولويي ام كه هر روز بيشتر عاشق تو و صالح و این روستا مي شود.
صورت شاداب و جوانش را به صورت چروكيده صفیه چسباند. صفیه بايد در جواب حرف هاي پر احساس مرضیه چيزي مي گفت، اما طبيعت و عادات رفتارش او را از آن كار منع ميکند. او فقط دستش را دور كمر دخترک حلقه كرد، او را به سينه اش چسباند و آرزو كرد اي كاش هرگز مجبور نبود از اوجدا شود. صالح با چشماني نمناك بلند شد و يرون رفت. او همان طور كه در آن شب تابستاني پرستاره، دلواپس و نگران، زير درختان سپيدار قدم مي زد، با افتخار زير لب گفت:
_ خوب، راستش به نظر نمي آيد او زياد لوس شده باشد. فكر مي كنم دخالت هاي گاه به گاه من هيچ ضرري برايش نداشته . او باهوش و زيباست و از همه بهتر اينكه خيلي دوست داشتني است. وجود او براي ما نعمت است. خيلي شانس آورديم كه آن خانم مرتكب آن اشتباه شد. البته من به شانس اعتقاد ندارم. اين لطف خداوند بود، چون فقط او مي دانست كه اين دختر ما را از تنهايي در مي آورد.
روز بله برون رسید. بزرگ های هر دو خانواده جمع شدن و قباله ای مبنی بر چهار هزار تومن مهریه و هزینه مراسم عروسی با داماد رو نوشتند و قرار شد عید عقد کنند و تا بعد از سربازی محمد حسن عقد بمونند. مرضیه فکر می کرد الان شیردل چه حالی دارد؟ شیر دل که قرار بود امسال به سربازی برود.
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #95
پارت نود و سه

اینکه مردم روستا بعد از شنیدن ادامه تحصیل مرضیه چه بلایی سر صفیه و صالح آوردند جای گفتن ندارد. تنها چیزی که جلوی تهمت های ناروا به مرضیه را گرفت شیرینی خوردن با محمد حسن و رفتن هر دو به تهران بود. هرچند که همین هم آرامشان نکرد.
_ چطور توانست با دختری که انقدر گستاخ است ازدواج کند.
_ این دختر او را رها می کنند ببین کی گفتم.
_ من از اولم گفته بودم غریبه ای را وارد روستا نکنیم تا این بلا سرمان نیاید.
بالاخره روزي كه مرضیه بايد به شهر مي رفت، فرا رسيد. او و صالح در يك صبح زيباي اواخر شهریور سوار بر درشكه، آماده رفتن شدند؛ البته بعد از يك وداع پر اشك و آه با شفق و يك وداع كم اشك و آه با صفیه كه سعي كرده بود جلو احساساتش را بگيرد. بعد از رفتن مرضیه، شفق اشك هايش را پاك كرد و همراه دختر عموهايش به يك گردش دسته جمعي رفت. او سعي مي كرد تا حدودي غم و غصه هاي، خودش را با كارهاي غير ضروري مشغول كرد.
در حالي كه دردي مثل نيشتر قلبش را مي سوزاند و مي فشرد و حتي با اشك ريختن نيز نميتوانست آن اندوه جانكاه را از قلبش بزدايد. آن شب وقتي صفیه به رختخواب رفت و دوباره به ياد آورد كه اتاق زير شيرواني خالي و سوت و كور است و بدون نفس هاي گرم مرضیه سرد و بي روح خواهد بود، صورتش را در بالش فرو برد و از درد دوري دخترش به تلخي گريست. اما وقتي آرام تر شد، فكر كرد درست نيست به خاطر جدايي از يك هم نوع، آن قدر هياهو راه بيندازد.
مرضیه و بقيه دانش آموزان شمالی درست به موقع تهران رسيدند و با عجله به طرف متوسطه رفتند. روز اول با هيجان ناشي از ملاقات با دانش آموزان جديد، آشنا شدن با چهره هاي اساتيد و تعيين كلاس ها سپري شد. مرضیه به پيشنهاد خانم اسدی و امتحانی دوباره با توجه به رتبه آزمونش درس هاي سال دوم را انتخاب كرد؛ به اين ترتيب در صورت موفقيت، مي توانستند متوسطه را در دو سال به اتمام برساند. مرضیه با بیست دانش آموز هم کلاس بود که فقط چهار نفر آنان دختر بودن.
یکی از آن دخترها مسیحی بود و دو دختر دیگر مسلمان. یکی از آن سه دختر پیراهن بلند بنفش رنگی پوشیده بود و موهایش را ساده پشت سرش جمع کرده بود و دو نفر از آن دخترها کت و دامن و کلاه پهلوی داشتن. مرضیه هم با همان لباس های محلی سر کلاس حاضر میشد اما بیرون از مدرسه چادر و نقاب میزد. مرضیه در آن کلاس به شدت احساس غربت مي كرد؛ چون هيچ كس
را نمي شناخت و بقیه آشنایان کلاس اول متپسژه بودند. با خودش فکر کرد:
*شايد اگر با چند نفر دوست شوم، ديگر اين قدر احساس غربت نكنم.يعني كداميك از اين دخترها با من دوست مي شوند؟ البته به شفق قول داده ام كه هيچ كدام از بچه هاي هر چقدر هم كه به آنها علاقه مند شوم، هرگز جاي او را نگيرند، ولي مي توانم چند تا دوست درجه دو پيدا كنم. از قيافه آن دختر چشم قهوه اي كه پيراهن بنفش پوشيده بود، خوشم مي آيد. به نظر خيلي سرزنده و شاداب مي آيد. آن دختر رنگ پريده كه از پنجره به بيرون خيره شده، چه موهاي قشنگي دارد!
فكر كنم قوه تخيلش هم قوي باشد. دلم مي‌خواهد با هر دوي آنها آشنا شوم، بعد دستمان را دور كمر هم بيندازيم، قدم بزنمي و همديگر را به اسم كوچك صدا كنيم. اما فعلا نه من چيزي از آنها مي دانم و نه آنها از من، شايد هيچ وقت هم نخواهند بدانند.آه! تنهايي چقدر سخت است.*
اما آن شب وقتي مرضیه در اتاقش تنها ماند، تازه طعم تنهايي واقعي را چشيد. حتی با اینکه خونه عمه ژاله بود باز هم احساس تنهایی و غربت می کرد.
او با غصه نگاهي به اتاق بزرگش با كاغذ ديواري هاي ساده و تخت و كتابخانه خالي فلزي انداخت و بغض راه گلويش را بست. به اتاق زیر شیروانی افتاد؛ اتاقي كه پنجره اش رو به سرسبزي و طراوت باز مي شد، رو به جوانه هاي سبز باغچه ، روبه مهتابي كه باغ ميوه را روشن ميكرد، رو به جويبار و درختان صنوبري كه در مسير بادهاي شبانه مي رقصيدند و رو به آسمان پرستاره و نوري كه از پنجره اتاق شفق مي تابيد و از لابه لاي شاخه هاي درختان به او چشمك مي زد.
اما در اتاق جديدش از هيچ يك از آنها خبري نبود. مرضیه مي دانست پشت پنجره چيزي نيست جز خيابان سيماني، صداي پاهاي بيگانه و نور هزاران چراغي كه بر چهره عابران غريبه مي تابيدند. او مي دانست هر لحظه ممكن است به گريه بيفتد و سعي مي كرد جلو خودش را بگيرد: باید به چيزهاي خوب فكر كنم تا اشك هايم پائين نريزند. اما همه چيزهاي خوب مربوط به اونلي است و فكر كردن به آنها نبايد گريه كنم. اين كار احمقانه است...من ضعيف نيستم... اين سومين قطره اشكي است كه از گونه ام چكيد.
بايد به حالم را خراب تر مي‌كند... چهارمي... پنجمي... جمعه ديگر به خانه مي روم، ولي احساس ميكنم صدها سال طول مي‌كشد تا جمعه از راه برسد. صالح الان نزديك خانه است، صفیه هم جلو در ايستاده و انتظارش را مي كشد... ششمي... هفتمي... هشتمي... نه، شمردنشان فايده اي ندارد! الان است كه مثل سيل جاري شوند.نميتوانم دلم رت به چيزي خوش كنم... اصلا نمي خواهم دلم را خوش كنم. بهتر است كه با غصه هايم كنار بيايم.
اگر حمیده همان موقع از راه نرسيده بود، بدون اشك آني گريه را سر مي داد، اما با ديدن يك چهره آشنا به كلي فراموش كرد كه بين او و حمیده تا آن موقع ذره اي عشق و علاقه نبوده است. در آن لحظه هر چيزي را كه خاطره روستا را زنده مي كرد، برايش خوشايند بود پس صادقانه گفت:
_ از ديدنت خوشحالم!
حمیده دلسوزانه گفت:
_ مثل اينكه گريه كرده اي.۰حتما دلت تنگ شده. بعضي ها در اين شرايط نمي توانند احساساتشان را كنترل كنند. راستش را بخواهي من كه اصلا احساس دلتنگي نمي‌كنم؛ چون شهر خيلي ديدني تر از آن روستای كوچك و دلگير ما است.تعجب مي كنم چطور اين همه سال آنجا زندگي كرده ام. تو نبايد گريه كني مرضیه! چون گريه، دماغ و چشم هايت را قرمز مي كند و بعد همه سر و صورتت قرمز مي شود.امروز در مدرسه خيلي به من خوش
گذاشت، يك استاد زبان انگلیسی داريم كه شبيه اردك است. ما حسابي به سيبيل هايش خنديديم. خوردني نداری؟ بدجوري گرسنه ام. چون حدس مي زدم حتما چندتا از كيك هاي صفیه همراهت است، سراغت آمدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #96
پارت نود و چهار

مرضیه فکر کرد آیا تنها بودن بهتر از بودن حمیده نبود؟ فردا صبح بدو بدو از پله ها پایین رفت. عمه ژاله گفت:
_ بیا صبحانه بخور.
_ عجله دارم.
عمه تعجب کرد.
_ مگر کلاست یک ساعت دیگر شروع نمی‌شود.
_ چون نمی‌خواستم مزاحم راننده شما بشوم گفتم زودتر بروم.
عمه خندید.
_ این چه حرفی است دختر! بیا صبحانه بخور بعد برو.
بعد از صبحانه مفصلی که عمه ژاله به خورد مرضیه داد او بیرون رفت. راننده منتظرش بود. مرضیه تا آن موقع سوار ماشین نشده بود. با خجالت و مراقبت عقب ماشین نشست. بعد از حرکت ماشین خودش رو به صندلی چسبوند. از گاری پایین تر اما سری تر بود. از شیشه به بیرون زل زد. چقدر همه چیز تند حرکت می کرد. جلوی مدرسه که نگه داشتن حواس چند نفر به دختر چادری که از ماشین گرون قیمت پایین می اومد جمع شد و دهنشان از تعجب باز ماند. امروز تصمیم داشت که دوستی انتخاب کند. اما باید دقت می‌کرد. گلرخ خانم بهش گفته بود:
کسایی رو برایِ رفآقت انتخاب کن
که تویِ کارشون بهترین باشن
اگر چهارتا رفیقِ بدبختِ افسرده دآری
که هیچ تلاشی واسه موفقیت نمیکنن ، بدون پنجمین نفرشون تویی...!
در کلاس به سمت همون دختر پیراهن بنفش رفت.
_ سلام!
دختر نگاهش کرد و لبخند زد.
_ سلام!
_ می‌تونم اینجا بنشینم؟
دختر با لبخندی دیگر رضایت خودش را اعلام کرد. مرضیه نشست و گفت:
_ اسم من مرضیه پاکدل، از یک روستای شمالی.
_ اسمت رو توی فرم شنیدم و می دونم که رتبه اول هستی. روستای شما به شما دو نفر معروف شد. اون فرد دیگری که با تو رتبه اول بود کجاست؟
مرضیه با یادآوری شیردل حالش بد شد.
_ به سربازی رفت. خانوادش گفتند سربازی مهم تر اژ درس خواندن.
_ لعنت به عقاید این خانواده ها.
بعد در حالی که موهایش را کنار میزد گفت:
_ من جریره اسدابادی ام. از مشهد.
_ خوشبختم!
هر دو دختر بهم لبخند زدن. زنگ تفریح که مرضیه بیرون رفت محمد حسن را دید که با خجالت یک گوشه ایستاده. وقتی نگاه مرضیه را دید جلو رفت و کاغذی را به سمتش گرفت. مرضیه گیج کاغذ را گرفت و محمد حسن رفت. بعد از رفتنش به گوشه حیاط رفت و جایی که مطمئن بود هیچ آشنایی یکدفعه به سراغش نمیاد کاغذ را باز کرد. با خواندن نامه عاشقانه کلافه شد و آن را داخل سطل آشغال انداخت. ساعت بعد تعلیمات دینی داشتند. معلم مرد آموزش می داد اما حواس مرضیه درگیر نامه بود.
بعد که به خانه عمه ژاله برگشت برای اینکه حواس خودش را از اتفاق پیش آمده پرت کند اول اتاقش را مرتب کرد و بعد نشست و به خواندن دیوان حافظ مشغول شد. فقط همین یک کتاب را با خودش آورده بود. اما هنوز عبارت های نامه عذابش می داد:
هر روز اولین و آخرین چیزی که به فکرم میای تــــــــــــــــــــویی ...
شاید باید می رفت و به محمد حسن می گفت که اصلا دوستش ندارد. صدای در اومد:
_ بله!
عمه ژاله داخل اومد.
_ خوبی دخترم؟
لبخند زد.
_ مرسی عمه.
_ اومدم بگم من شب می خوام به جشن عروسی دختر یکی از دوستانم برم، توهم بیا.
مرضیه از جا بلند شد.
_ من هم بیام؟ آخه من... من که غریبه م.
عمه ژاله در آغوشش گرفت و بوسیدش.
_ تو غریبه نیستی دختر منی.
بعد گفت:
_ یک جعبه روی مبل گذاشتم. چون لباس با حجاب می پوشی محجبه گرفتم اما به مد تهرانه.
بعد بیرون رفت. مرضیه این روزها متوجه شده بود که لباس هایی که توی روستاشون با کلاس ترین پوشاک بودن اینجا خریدار ندارن. جعبه رو برداشت و باز کرد. کت و دامن ماشی که کتش باند بود و دامنش چین دار و گشاد. یک روسری ساتن مشکی هم توی جعبه بود که میشد روش کلاه پهلوی یشمی رنگی که عمه گذاشته بود رو پوشید.
_ آخه این چه لباسی هست که تهرانی ها می پوشن.
شب لباس ها رو پوشید و بدون آرایش همراه عمه ژاله که کت و شلوار دودی با کلاه پهلوی ستش پوشیده بود سوار ماشین شد و به مجلس رفت. عروسی توی باغ بزرگ خانه ای بود و از آن جالب تر وجود گروهی بود که طنز انجام می دادند و آهنگ می خواندن. همراه عمه ژاله به داخل رفت.
نوري خيره كننده از پايين تا بالاي ساختمان را در
بر گرفته بود. چند خانم از بخش به استقبالشان آمدند. يكي از آنها مرضیه را به رختكن مخصوص راهنمايي كرد.
آنجا مرضیه با مهمان های خارجی رو به رو شد و ناگهان روستايي بودنش خودنمايي كرد. ترس و خجالت وجودش را گرفت. کت و شلوار كه در اتاق، زيبا و فاخر به نظر مي‌آمد، در ميان ابريشم ها و تورهايي كه آنجا مي درخشيدند و خش خش مي كردند، تبديل به لباسي ساده و معمولي شده بود؛ بسيار ساده و معمولي. گردنبند مرواريدش در مقايسه با الماس هايي كه خانم درشت هيكل و زيبايي در نزديكش به گردن داشت، اصلا به چشم نمي آمد و رز سفید روی کلاهش كنار گل هاي خانگي و خوش رنگي كه ديگران از آنها استفاده كرده بودند چقدر ناچيز و حقير بود!
مرضیه كلاه و ژاكتش را آويزان كرد و با ناراحتي به گوشه اي رفت. چقدر دلش مي خواست برای مراسم های شهرش تنگ شده بود. چراغ ها چشمانش را مي زدند و از بوي ادكلن ها و صداي پچ پچ ها احساس گيجي مي كرد. چقدر دلش مي خواست بیرون از آنجا بود ؛ بين زني تنومند با لباس ابريشمي صورتي و دختري عبوس و قد بلند با پيراهن تور سفيد نشسته بود . زن تنومند هر چند لحظه يكبار سرش را به اطراف مي چرخاند ، و از پشت عينكش مرضیه را برانداز مي‌كرد.
مرضیه كه متوجه شده بود كسي او را زير نظر گرفته است ، احساس مي كرد دلش مي خواهد جيغ بزند . دختر سفيد پوش هم با صداي بلند با بغل دستي اش حرف مي زد ؛ او درباره مردهاي بي دست و پاي روستايي و زن هاي دهاتي كه بين تماشاچيان نشسته بودند ، اظهار نظر مي كرد و كي گفت كه بعضي از آنها كم و بيش سرگرم كننده تر از افرادي اند كه قرار است برنامه اجرا كنند. مرضیه به اين نتيجه رسيد كه تا آخر عمرش نمي تواند نفرتش را نسبت به آن دختر سفيد پوش فراموش كند .
خواننده ای معروف برای خواندن شعر آمد. او زني سياه چشم با بدني نرم و انعطاف پذير بود كه پارچه طوسي رنگ پيراهنش مثل نور ماه مي درخشيد و چند تكه جواهر دور گردن و لابه لاي موهاي تيره اش به زيبايي خودنمايي مي كردند . او صدايي شگفت انگيز و قدرت بياني فوق العاده داشت و حضار از شنيدن شعر هاي انتخابيش ، به وجد آمدند . مرضیه براي مدت كوتاهي خودش و مشكلاتش را فراموش كرد و با چشماني درخشان و مشتاق به آن برنامه خيره شد.
اما در دور و برش خانم هايي با لباس هاي شب ، در چهره انتقاد آميز و فضايي كه سرشار از نشانه هاي ثروت و اشرافزادگي بودند. آن مردم بي رحمانه از او انتقاد خواهند كرد . و حتي شايد مثل دختر سفيد پوش ، از تماشاي رفتار دهاتي وار او تفريح مي كردند و سرگرم مي شدند. احساس نااميدي ، شرمندگي و بي پناهي مي كرد. زانو هايش مي لرزيدند، قلبش به شدت مي زد و دچار ضعف و بي حالي شديدي شده بود. تا به خانه برگردند هیچی از مهمانی نفهمید و در جواب سوال عمه ژاله درباره خوش گذشتن گفت:
_ تجربه جدیدی بود.
وقتی به اتاقش پناه برد در سکوت خود را روی تخت انداخت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #97
شدهارت نود و پنج

یک ماه از زندگی جدید مرضیه می گذشت اما هنوز عادت نکرده بود. اون روز تولدش بود. به خونه که رسید پشت میز ناهار نشست. در حین غذا خوردن عمه ژاله گفت:
_ امروز پست چی برای تو اومد.
_ برای من؟
خیلی عجیب بود. پست چی برای مرضیه؟
_ بله، برایت یک دسته گل آورده بود. از طرف صالح و صفیه.
مرضیه چند ثانیه سکوت کرد بعد از جا پرید.
_ کجاست؟!
عمه ژاله خندید.
_ بالا توی اتاق خودت.
مرضیه بدو بدو به اتاقش رفت. روی تختش یک دسته گل بود که با گل های خشک شده تزیین شده بود. فهمید که صفیه اوایل مهرماه گلهایی که هنوز از بین نرفتن رو خشک کرده و نگه داشته تا برای تولد مرضیه بفرسته. دسته گل رو توی بغلش گرفت و روی تخت نشست. چقدر دلش براشان تنگ شده بود. در این یک ماه و خورده ای هنوز نشده بود به روستا برگردد و آرمان صالح برای هر دو هفته یکبار بردنش هم محقق نشد.
دوستی مرضیه و جریره عمیق تر شده بود. جریره دختری آرام و با اعتماد به نفس بود که با زندگی شهری آشنایی زیادی داشت. زیاد اهل درس نبود اما ذهن خلاقی داشت و با همه دخترهای متوسطه رابطه خوبی برقرار کرده بود. کلاس هفتم ده دانش آموز داشت که دو دختر بودن و کلاس نهم ده دانش آموز که یک دختر داشت و کلاس هشتم تعداد دانش آموزان از همه بیشتر بود. در متوسط آنها معلمان غربی نیز فعالیت می کردن.
فعالیت اصلی آنها معلمی برای کشوری محروم نبود بلکه باید با مورد هدف قرار دادن ذهن، آنها را برای همراهی و کنار آمدن در مقابل ورود و نفوذ آنها آماده می‌کرد. مهم ترین قسمت این کار به عهده معلن زبان انگلیسی بود که به سه زبان: انگلیسی، فارسی و فرانسوی که زبان اصلی اش بود تسلط داشت او می‌گفت:
_ به پاریس شهر نور میگن. زیرا خیابان هایش حتی در شب ها مانند روز روشن است. همه خیابان ها آسفالت است و در آنجا انقدر تفریح است که وقت برای تفریح کم می آوری.
اما معلم اجتماعی که فرد تحصیل کرده ایرانی بود می‌گفت:
_ گول حرف هایی این خارجی ها را نخورید. آن زمانی که بعد از جنگ های صلیبی وارد سرزمین های شرقی شده بودند خودشان را دیگز نمی شناختند. آن زمانی که آنها در رودخانه ها حمام فرش خانه شان شن و ماسه بود ما در خانه هایمان گرمابه داشتیم و بر روی فرش های ابریشمی قدم می گذاشتیم. آنها هرچه الان دارن را از ما دزدیدند.
اما مثل همیشه حرفی که بیشتر به تفکر نیاز دارد پشت سخنی که به تصور نیاز دارد ماند و بیشتر دانش آموزان رویای پاریس را در ذهن پروراندند. با کشته شدن نخست وزیر به دست نیروهای فداییان اسلام و اعدام ضارب بچه ها با چیزهایی جدیدی آشنا شدن. با احزاب و عقاید خطرناکی که از روستاها بزرگ تر بود.
از ان طرف صفیه و صالح به شدت برای مرضیه بی تاب بودند و خانه برایشان سوت و کور بود. هر هفته نامه ای از مرضیه می رسید که بیشتر دلتنگشان می کرد. شفق هم حال بهتری نداشت. کسی برای او جای مرضیه را نمی گرفت. اصلا هیچ کس در روستا مانند مرضیه نبود. مرضیه در خانه عمه ژاله نیز بیشتر در اتاقش بود. عمه اعتراض می‌کرد:
_ تو که انقدر گوشه گیر نبودی. بیا و پیش من پیرزن باش.
مرضیه قبول می کرد و یک ساعتی پایین می رفت اما در واقع او نیاز به تنهایی داشت زیرا در سن خاصی بود. بالاخره مرضیه تصمیم گرفت نظر خودش را به محمد حسن بگوید. او در یک نامه نظر خودش را گفت و شب محمدحسن به جلوی در خانه آنها آمد. برعکس اینکه مرضیه حدس میزد عمه عصبانی شود اما عمه گفت:
_ بهتر است سنگ هایتان را باهم وا بکنید.
و آنها را در پذیرایی تنها گذاشت.
_ تو چه شده؟ چرا با من این کار را می کنی؟ مگر من و تو نامزد نیستیم؟
_ این نامزدی نه به انتخاب من بلکه به اجبار بوده و حالا که اینجا آمده ام فهمیده ام باید به خودم احترام بذارم.
محمد حسن عصبانی شد.
_ تو حق نداری این کار را با من کنی. ما قباله ازدواج نوشتیم.
_ اما عقد کاری نکردیم. من نه تو را دوست دارم و نه به این زودی قصد ازدواج دارم.
محمد حسن پوزخند زد.
_ تا کی می خواهی مجرد بمانی؟ تو چهارده یالت است.
_ تا وقتی بتوانم مجرد می مانم.
محمد حسن مشتش را به ران پای خود کوبید.
_ من به صفیه شکایتت را می کنم و او خشمگین می‌شود.
_ من تصمیم خودم را گرفتم و آنها به تصمیم من احترام خواهند گذاشت.
محمد حسن کلافه بیرون رفت و مرضیه هم به اتاقش دوید و روی تخت گریه سر داد. مرضیه چند روزی منتظر موند تا نامه ای از صفیه برسد اما انگار محمد حسن چیزی به او نگفته بود. مرضیه در کلاس رتبه اول بود و جای خالی شیردل برای رقابت اذیتش می‌کرد. مرضیه استعداد زیادی در پیدا کردن دوست داشت و دختران زیادی دورش را گرفته بودند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #98
پارت نود و شیش

بالاخره بعد از دو ماه تعطیلی در تقویم پیدا شد که صالح دنبال مرضیه و بقیه هم روستایی ها اومدن. صالح با دیدن مرضیه اشک توی چشم هاش حلقه زد. صفیه هم حسابی ذوق کرد. مرضیه در آن چهار روز نهایت لذت را برد و هر مکان را دو سه بار رفت. اما تمام مدت استرس داشت که محمد حسن ماجرا را به صفیه بگوید اما نگفت. بعد از برگشتن مرضیه ماجرا را از محمد حسن پرسید و محمد حسن گفت:
_ من منتظر می مونم که درست تمام بشود بعد ازت می پرسم.
مرضیه برای ماجرای ازدواجش خیلی نگران بود اما اتفاقی افتاد که کمکی بهش شد. پدر محمد حسن زن صیغه ایش را از خانه ای که براش گرفته بود به خانه همسر اولش آورد و گفت:
_ خانم این خانه ایشان است و شما بهتر است به خانه مادرت بروی.
این رسوایی و ناله و نفرین های همسر اول و یتیمی بچه هاش باعث شد مادر محمد حسن به شدت بدنام بشود، تا حدی که مرضیه شایعاتی درباره ناراحتی صفیه از شیرینی خوردن مرضیه با او بود. وقتی همه زن های روستا قرار گذاشتن که به خانه آنها نروند تردید صفیه بیشتر شد. برای شب یلدا دوباره به خانه برگشت و با خانواده دسر شب چله رو خورد و تا صبح بیدار موندند. در همان زمان ها درباره آزمونی صحبت میشد که المپیاد نامیده میشد و رتبه اول می‌توانست با گرفتن گواهی سه سال متوسطه به دبیرستان برود.
المپیاد قرار بود آخر سال تحصیلی انجام شود و مرضیه با اینکه آن را از خود دور می‌دید اما فرصت این خطر را به خودش داد. حالا مرضیه تمام اوقاتی که کلاس نداشت را برای درس خواندن می گذاشت و حتی تا یک ماه روی رفتن به روستا هم فکر نکرد اما بعد از نامه دلتنگی از صالح در اولین فرصت با دانش آموزان روستای کناری بازگشت. صفیه اصلا حرفی از ازدواج مرضیه نزد و او هم جرات سوال پرسیدن نداشت. مردم روستا مرضیه را بین خودشان نمی خواستند و در مقابل یا پشت سرش بدش را می‌گفتند. مرضیه می گفت:
_ اهمیتی برایم ندارد! حتی نمی توانم از آنها کینه به دل بگیرم.
از آن طرف متوجه شده بود که وضع مالیشان با گذشت زمان بدتر می‌شود و صفیه نمی خواست به روی خودش بیاورد. حتی متوجه شد قسمتی از زمین های خود را فروختند و مرضیه نمی دانست با آن چه کردند. همان روزها شیردل هم به مرخصی آمده بود اما به محض اینکه شنیده بود مرضیه را جواب دادند به بهانه ای دوباره به محل خدمتش برگشت و مرضیه هم بعد از سه روز به دانشگاه بازگشت. مادر محمد حسن برای صفیه پیغام فرستاد که اجازه بدهد برای نشون بیایند اما صفیه دفع القوع کرده بود. محمد حسن شاکی به خانوادش گفت:
_ نمیشد تا ازدواج من صبر کنید؟ آخر شما چرا انقدر خودخواه هستید!
در همان دوران خبر دادن پدر شیردل در راه برگشت به روستا، از روستایی که برای فروش لوازمش رفته بود مورد حمله راهزن ها قرار گرفته و بعد از بردن اموالش او را کشتند. مرضیه سی روز بعد از مرگ او و هنگام تعطیلات نوروزی فهمیده بود.
_ چرا به من نگفتید؟ اون ها هم روستایی ما بودن برای تسلیت باید می‌رفتیم.
با اینکه خاطره خوشی از آن مرد نداشت اما به پیروی از نگاه صفیه می دانست باید در چنین مکان هایی پشت هم باشند. صالح با ریشش بازی می کرد و صفیه در حالی که به سرعت بافتنی اش را ادامه می داد گفت:
_ خودم هم نرفتم.
و با فرستادن مرضیه دنبال کاری، مثل بچگی هاش حواسش را پرت کرد. در مقابل درخواست دوباره خانواده محمد حسن صفیه تصمیم خودش را گرفت و اعلام کرد:
_ بعد از اتمام سال تحصیلی بیایید.
خبر را شفق به مرضیه داد. مرضیه گفت:
_ اینطور نمی‌شود، باید خودم به صفیه بگویم. اما فعلا جراتش را ندارم.
مادر شیردل تنها بود و بزرگ ترین پسرش سربازی بود و آن زمان قانونی نبود که سرپرست خانواده را از، سربازی معاف کند پس مجبور شد دو بچه دیگرش را بردارد و به خانه مادرش در پل پری برود و مرضیه فهمید دیگر شیردل را نمی بیند. صالح با وجود ضعیف تر شدن وضع مالیشان برای سال جدید به صفیه دستور ساخت پیراهن جدیدی را داد. یک پیراهن محلی که راسته اما گشاد بود و روی سینه اش تزیین شده بود. در اصل پیشنهاد محرمانه این لباس را شفق به صالح داده بود و گفته بود:
_ این لباس به لباس تهرانی ها بیشتر شباهت دارد و مرضیه نمی تواند با لباس های محلی در شهر باشد.
مرضیه هم بعد از پوشیدن لباس همین را گفت و صفیه گفت:
_ اگر اینطور بود باید زودتر به ما می گفتی. دوست ندارم آنجا بخاطر تیپش مسخره بشی.
_ اما صفیه من اصالت خودم رو دوست دارم و بهش افتخار می کنم. از طرفی لباس های محلی اینجا نشان دهنده خوشبختی منه و بهم یادآوری می کند که از یتیم خانه به خانه ای آمدم و خانواده ای دارم.
مدتی که مرضیه در روستا بود صفیه سعی داشت فقط غذاهای مورد علاقه او را درست کند اما بعضی وقت ها بضاعت مالی اجازه نمی داد. تا جایی که مرضیه متوجه شد ماهی که بیشترین گوشت موجود در غذای اهل شمال است از منوی غذاییشان حذف شده.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #99
پارت نود و هفت

با تمام شدن تعطیلات مرضیه به تخران بازگشت و با شدت بیشتری مشغول آموزش شد. عمه ژاله خدمتکاری داشت که روزها می آمد و بعد از درست کردن غذا خانه را مرتب می کرد پس نیاز به کمک مرضیه نبود. از طرفی نامه های اخیر شفق پر از داستان های گوناگون از خواستگارهایش بود. مادر محمد حسن هم با یک بغچه هدیه به خانه شان رفته بود و گفته بود:
_ این برای عروسم.
صفیه بغچه را گرفته بود اما کناری گذاشته بود و به صالح توضیح داده بود:
_ اگر قرار باشد مرضیه را به آنها ندهیم بهتر است نمک گیر نشویم.
صالح که از اول یا ازدواج آن دو مخالف بود گفت:
_ خوب چرا زودتر جواب منفی نمی‌دهی؟
_ آخر هنوز نمی‌دانم جواب درست کدام است.
صالح کم توان تر شده بود و بخاطر حرف طبیب بیش از حد کار نمی کرد و جواد و صفیه سعی داشتن با کار در مزرعه کم کاری او را جبران کنند. از طرفی نگاه و حرف مردم درباره تحصیل مرضیه صالح را بیشتر اذیت می کرد:
_ من نمی توانم این شرایط رو تحمل کنم. هر روز طعنه، هر روز نگاه به عنوان یک آدم خودخواه، می خوام یک مدت دور باشم، یک مدت بیشتر از ده روز، تا ببینم چیکار می خواهم بکنم.
صفیه نمی دانست چه بگوید. صالح هم نتوانست دور بشود چون بهار بود و مزرعه به شدت به او نیاز داشت. از آن طرف تهران مزرعه درگیری شده بود و نخست وزیری جدید که یک تنه آن محمد مصدق را اشاره گرفته بود مردم را درگیر ماجرا کرده بود اما مرضیه که بیشتر در خانه و در حال درس خواندن بود کمتر از آنچه اتفاق می افتاد خبر داشت. از طرفی عمه ژاله چون مرضیه امانتی دستش بود دوست نداشت با افرادی که صفیه نمی شناسه، یعنی دوست هایی جز روستای کناری، دوست باشد یا هوا تاریکی بیرون برود.
از وقتی برای متوسط شان کتاب خانه زدند مرضیه بیشتر ساعات تفریح هم آنجا بود. ممحمد حسن هم عادت داشت که در آن زمان از پشت پنجره کتابخانه او را ببیند. دوستش که متوجه ماجرا شد مجبور شد برای آنکه فکر بد نکند به او توضیح بدهد و فقط یکبار دربارش در همان جا حرف شد و دوستش گفت:
به آدمى كه شما را معلق نگه ميدارد،
نمی‌توان دل خوش كرد!
بايد فرار كرد از اين نسل آدم‌ها ...
اين‌ها شما را به جهنمِ انتظار عادت ميدهند، تا در بهشتِ خودشان، با خيالِ راحت زندگى كنند
علی_قاضی_نظام
❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌
اما محمد حسن این حرف ها را نمی فهمید و هر روز گل کاغذس درس می کرد و لای کتاب های مرضیه جا می داد و هیچ وقت ندید که گل ها داخل سطل آشغال انداخته می شوند. عمه ژاله که حالا پیرزنی فرسوده شده بود بیشتر به همراهی مرضیه احتیاج داشت و گاهی می آمد و بهش می گفت:
_ مرضیه میای برویم در باغچه گل بکاریم؟
و مرضیه برای دلخوشی پیرزن با او می رفت و هر دو سرگرم میشدند و مرضیه کمی استراحت می کرد. عمه ژاله همچنان مرضیه را دوست داشت و یکبار در هنگام باغبانی نتوانست خودش را کنترل کند و او را محکم در آغوش گرفت و گفت:
_ بى شك خداوند تو را معجزه اى براى دنياىِ بيهوده ام فرستاده است...
مرضیه خوشحال بود که توی زندگی پیرزن نقشی دارد. اما بیشتر از همان زمان اندک نمی توانست برایش بگذارد چون می خواست در زندگی کسی شود که دیگران حتی فکر نمی کردند بتواند. با شروع خرداد ماه فرجه سوم آنها هم شروع شد. مرضیه تمام زمانش برای امتحان می رفت اما استرسش برای المپیاد بود. به محض اتمام امتحان ها نوبت المپیاد رسید. مرضیه المپیاد را داد و در تهران ماند تا نتایج را بشنود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #100
پارت نود و هشت
***افتخارات و رویاها***

صبح روزی که قرار بود نتایج المپیاد را بر روی برد بزنند مرضیه و جریره قدم زنان طول خيابان را طي مي كردند. جریره لبخند به لب داشت و خوشحال بود؛ امتحان ها به پايان رسيده بودند و او خيالش راحت بود كه قبول مي‌شود. او اصلا نگران آينده و مسائل و مشكلات احتماليش نبود، هدف هاي بلندپروازانه اي كه در سر نداشت و در نتيجه هيچ اضطرابي هم به دلش راه نميداد. در اين دنيا هرچيزي قيمتي دارد و با اينكه داشتن اهداف بزرگ، ارزشمند است، اما آسان به دست نمي آيد؛ رسيدن به چنين اهدافي نيازمند سخت كوشي، گذشت از خواسته ها، علاقه ها و شجاعت است.
مرضیه رنگ پريده و ساكت بود. ده دقيقه بعد، برنده المپیاد معلوم ميشد. به نظرش مي آمد به جز آن ده دقيقه، هيچ دقيقه ديگري آن قدر ارزش نداشت كه بتوان آن را زمان ناميد. جریره گفت:
_ به هرحال يكي از دو جايزه را مي بري.
جایزه نفر دوم پونصد ریال پول بود. مرضیه گفت:
_ براي گرفتن رتبه اول هيچ اميدي ندارم. همه ميگويند كه آسیه كُردی برنده مي‌شود. در ضمن اصلا تصميم ندارم يكراست سراغ تابلوي اعلانات بروم و جلو همه به ان خيره شوم.چنين كاري در توانم نيست؛ به خاطر همين به رختكن دخترها مي‌روم. تو بايد نتيجه ها را نگاه كني و به من خبر بدهي! اما به دوستيمان قسمت مي‌دهم كه اينكار را سريع انجام بدهي و حتي اگر شكست خورده بودم، بدون معطلي و اظهار همدردي به من بگويي. قول بده دختر!
جریره قول داد، ولي در واقع اصلا نياز به چنان قولي نبود. وقتي آنها از پله هاي ورودي بالا مي‌رفتند، پسرهای زيادي را ديدند كه یکی از پسران کلاس را روي شانه هايشان بلند كرده بودن و فرياد مي‌زدند:
_ آفرین بر رتبه دو المپیاد!
براي يك لحظه مرضیه طعم تلخ شكست و نااميدي را چشيد. پس او شكست خورده بود. بيچاره صالح، مطمئن بود كه او برنده ميشود.
ولي بعد!
يك نفر فرياد زد:
_ آفرین مرضیه پاکدل رتبه اول المپیاد!
آنها وارد اتاق رختكن دخترها شدند و جریره در ميان فريادها، زير گوش مرضیه گفت:
_ آه! مرضیه! مرضیه! مرضیه! واقعا خوشحالم! تبريك مي‌گويم!
كمي بعد همه دخترها خندان و تبريك گويان مرضیه را دوره كردند، به شانه اش زدند، با او دست دادند و اورا در آغوش كشيدند. مرضیه به اين طرف و آن طرف كشيده ميشد و در آن ميان فقط توانست آهسته به جریره بگويد:
_ آه! صالح و صفیه چقدر خوشحال مي‌شوند! بايد فوري بريشان نامه بنويسم.
اتفاق مهم بعدي جشن فارغ التحصيلي بود. برنامه در سالن بزرگ و باشكوهی برگزار شد. برنامه اي شامل چند سخنراني، خواندن چند مقاله، اجراي چند سرود و اعطاي مدارك، جايزه ها و مدال ها. صالح و صفیه هم آنجا حضور داشتند و همه چشم و گوششان فقط معطوف يه يك دختر بود؛ دختري بلند قد در چادرش با گونه هاي برافروخته و چشمان درخشان كه بهترين متنی را می‌خواند که بهترین انشا سال متوسطه لقب گرفته بود.
*** نامه ای از بانویی مقید به حجاب به دوستان آزاد طلب عزیز
سلام دوست عزیز
به خوبی باطن زیبایت هستی؟
عزیزم خواستم برای تو بنویسم که سالهاست بر سر این ماجرا باهم صحبت نکردیم
مبارزه شدید بر سر عقاید ما را از هم دور ساخته. به حدی که اگر در مکانی کنار هم بر پشت میز نشسته باشیم نگاه ها را جذب می کنیم
اما مهربانم فارغ از این ها من عاشق تو هستم. به تو لبخند زدن را دوست دارم و دیدن خوشحالیت آرامم می کند. دوست من اگر کاری از تو را قبول ندارم بخاطر سلامتی و آرامش خودت است وگرنه آسیب دیدن پسر مردم به اندازه تو برایم مهم نیست
عزیزم اگر گاهی از تو می خواهم موهای قشنگت را زیر شال ببری با تو دشمنی ندارم می خواهم زیباتر بشی
من و تو خواهر یکدیگر هستیم پس بگذاریم هنگامی که از کنار یک دیگر می گذریم کائنات عشق و محبت ما به یک دیگر را نشان دهند
نگو خودت چنین کن عزیزم من بد تو خوب باش
*ملیکا ملازاده*
پس از اتمام انشا صالح كه از لحظه ورود به سالن كلمه اي حرف نزده بود گفت:
_ فكر مي‌كنم حالا ديگر از قبول كردن سرپرستي او خوشحال باشي صفیه!
صفیه پاسخ داد:
_ اين اولين باري نيست كه احساس خوشحالي مي‌كنم. تو هم دائم دوست داري اشتباهات مرا به رخم بكشي!
عمه ژاله كه پشت آنها نشسته بود، به جلو خم شد و با نوك عصایش ضربه اي به صفیه زد و گفت:
_ به داشتن چنين دختري افتخار نمي‌كنيد؟من كه افتخار مي‌كنم.
آن روز عصر مرضیه همراه خانواده اش به خانه بازگشت. درخت هاي سيب شكوفه داده بودند و دنيا تازه و جوان شده بود. شفق مقابل درب خانه شان منتظرش بود. مرضیه در اتاقش ایستاد و به اطرافش و به رزهاي سفيدي كه صفیه روي لبه پنجره گذاشته بود نگاه كرد. سپس از خوشحالي نفس عميقي كشيد و گفت:
_ آه! شفق! چقدر خوشحالم كه برگشته ام. چقدر از ديدن صنوبرهاي نوك تيزي كه به طرف آسمان صورتي رنگ نشانه رفته اند و از ديدن باغ سفيد و ملكه برفي خوشحالم. بوي خوب نعناع را احساس ميكني؟ و بوي آن گل چاي را، كه انگار شعر و اميد و دعا را يكجا در خودش دارد. وچقدر از ديدن تو خوش حالم شفق!
شفق با لحن سرزنش آميزي گفت:
_ فكر مي‌كردم جریزه را بيشتر از من دوست داشتي. حمیده ميگفت كه تو كاملا شيفته اش شده بودي.
مرضیه خنديد و با دسته گل پژمرده اي كه در دستش داشت ضربه اي به شفق زد و گفت:
_ جریره دوست داشتني ترين دختر روي زمين است، البته بعد از يك نفر و آن يك نفر هم تويي شفق! من بيشتر از هميشه دوستت دارم. خيلي چيزها هست كه بايد برايت تعريف كنم. اما الان فقط دلم مي‌خواهد بنشينم و تماشايت كنم. خيلي خسته ام... خسته از درس، مطالعه و بلند پروازي. ميخواهم فردا حداقل دو ساعت روي چمن دراز بكشم و به هيچ چيز فكر نكنم.
ـ كارت عالي بود دختر! فكر كنم حالا كه المپیاد را برده اي، ديگر قصد ماندن و درس دادن نداشته باشي.
ــ بله، دبیرستان شیراز قبولم کرده است. به نظرت فوق العاده نيست؟ بعد از گذراندن سه ماه تعطيلات طلايي، بايد سراغ هدف ها و برنامه هاي جديدي بروم و براي رسيدن به آنها تلاش كنم. می‌دانی فکر کنم صفیه هم دارد از شوهر دادن من پشیمان می، شود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
183
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
227

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین