. . .

متروکه فن فیکشن آنی شرلی در ایران (جلد اول)| خانوم ماه

تالار فن فیکشن
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
بسم الله الرحمن الرحیم
فن فیکشن آنی شرلی در ایران
نویسنده: خانوم ماه
ژانر: اجتماعی
ناظر: @~بئاتریس~
هدف: در این قسمت می خوام رمان آنی شرلی رو به شکلی بنویسیم که انگار توی ایران این اتفاقات افتاده قصدم از این کار نشون دادن فرهنگ ایران در یک رمان معروف و سرگرم شدن خواننده و استفاده از قدرت تخیل است
خلاصه: همینطور که می‌دونید اتفاقات رمان آنی شرلی مربوط به زمان کنونی کشور نویسنده نیست پس من باید حرکت زمان رو به حساب بیارم.
از طرفی باید اتفاقات کشور خودمون رو هم با رمان تلفیق بدم
من شخصیت اصلی رو متولد سال ۱۳۱۳ قرار میدم که هنگام رمان ۱۳۲۴ باشد.
همسن مادر عزیزم قرار میدم و روستایی که رمان در اون می‌گذره رو در شمال کشورمون قرار میدم
مقدمه:
آنی شرلی: چون آنی اصرار داره که اسم قدیمی داره و علاقه ای بهش نداره من هم یک اسم قدیمی روش می‌ذارم.*مرضیه پاکدل* هرچند بنظر خودم که خیلی زیباست.
ماریلا: صفیه
میتو: صالح
داینا: شفق
گیلبرت: آراز
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #41
هل و یک

***فصل پونزده: هیاهو در مکتب***
مرضیه نفس عميقي كشيد و گفت :
_ چه روز باشكوهي ! چقدر خوب است كه در چنين روزي زنده ايم ! بي چاره آنهايي كه به دنيا نيامده اند. چون چنين روزي را از دست دادند . البته ممكن است آنها هم در طول عمرشان روزهاي خوبي داشته باشند، اما چنين روزي هرگز تكرار نمي‌شود و از همه بهتر اين است كه ما مي توانيم از چنين راه زيبايي به مدرسه برويم ، اين طور نيست ؟
- بله اينجا خيلي بهتر است ؛ چون آن طرف جاده گرم و پر از گرد و خاك است.
شفق همان طور كه اين حرف را مي زد به داخل سبد ناهارش نگاهي انداخت و در ذهنش محاسبه كرد اگر بخواهد سه كيك تمشك خوشمزه اش را بين ده دختر تقسيم كند ، به هر نفر چند تكه مي رسد . دختر كوچولوهاي مکتب هميشه ناهارشان را با هم مي خوردند . خوردن سه كيك تمشك به تنهايي يا تقسيم كردن آن با يك نفر باعث مي شود كه تا ابد به خاطر آن كار انگشت نما شوي . البته بعد از تقسيم كيك ها بين ده نفر هم آنچه كه به تو مي رسيد احتمالا فقط لاي دندانت گير مي كرد .
مسيري كه مرضیه و شفق از آنجا به مکتب مي رفتند، واقعا زيبا بود. مرضیه احساس مي كرد لذت پياده روي هاي بين خانه و مکتب به همراه داينا واقعا غيرقابل تصور است . رفتن از مسير اصلي خيلي غير شاعرانه بود، اما گذشتن از کوچه عاشق ها و راه درختي، شاعرانه و خيال انگيز بود. كوچه عاشق ها از پايين باغ خانه آنها شروع ميشد و از ميان درخت‌ها تا انتهاي مزرعه ادامه پيدا مي كرد . گاو ها را از اين مسير به مرتع پشتي مي بردند و در زمستان ها از آنجا چوب به خانه مي آوردند هنوز يك ماه از اقامت مرضیه نگذشته بود كه او اسم آنجا را كوچه عاشق ها گذاشت. او به صفیه توضيح داد :
_ عاشق ها واقعا آنجا قدم نمي زنند ، اما من و شفق يك داستان جالب خوانديم كه در آن يك كوچه عاشق ها وجود داشت . به خاطر همين ما هم دلمان خواست چنين چيزي داشته باشيم . اسم قشنگي است، نه ؟ خيلي شاعرانه است ! ما حتي مي توانيم عاشق ها را آنجا تصور كنيم . من آن كوچه را دوست دارم ؛ چون آنجا مي‌توانم بدون آنكه كسي فكر كند ديوانه شده ام ، با صداي بلند فكر كنم .
مرضیه هر روز به تنهايي از خانه برون مي رفت و از كوچه عاشق ها خودش را به رودخانه مي رساند . در آنجا شفق به او ملحق مي شد . دو دختر كوچولو زير سقفي از شاخه هاي پر برگ افرا به راهشان ادامه مي دادند . مرضیه هميشه مي‌گفت :
_ افراها خيلي اجتماعي اند، چون هر وقت از كنارشان رد مي شوي برايت زمزمه مي كنند و سوت مي زنند.
بعد آنها به يك پل مي رسيدند . سپس از كوچه بيرون مي آمدند ، از ميان زمين هاي پشتي کدخدا مي گذشتند و درياچه بيد را پشت سر مي گذاشتند . آن سوي درياچه ي بيد، دره بنفشه ها قرار داشت ؛ يك فرو رفتگي سرسبز و كوچك زیر سایه درخت کهنسالی بود. مرضیه به صفیه گفته بود:
_ البته آنجا هنوز هيچ بنفشه اي ديده نمي‌شود ، اما شفق می‌گويد كه در فصل بهار ، مليون ها بنفشه آنجا را پر مي كنند . آه ! صفیه! مي تواني آن صحنه را تصور كني؟ من كه نفسم بند مي آيد. من اسم آنجا را گذاشتم دره بنفشه ها . شفق مي گويد تا حالا كسي را مثل من نديده كه بتواند براي همه جا چنين اسم هاي رويايي و جالبي انتخاب كند . خيلي خوب است كه آدم در كاري استعداد داشته باشد ، اين طور نيست ؟ اما اسم راه درختي را شفق انتخاب كرد .چنين اسم ساده اي به ذهن هر كس مي رسد . ولي به هر حال راه درختي قشنگ ترين مكان دنياست صفیه!
همين طور بود . همه مردم هنگام قدم زدن در آن مسير ، مثل مرضیه فكر مي كردند . آنجا راه نسبتا باريك و پرپيچ و خمي بود كه از بالاي تپه ي بلندي پايين مي آمد و از ميان درختان مي گذشت ؛ جايي كه نور خورشيد از ميان پرده سبز رنگ درختان اطراف جاده مي گذشت و زمين را مملو از نقطه هاي نوراني و درخشان مي‌كرد. حاشيه آن جاده پر از درخت هاي توسكا با ساقه هاي سفيد و تركه هاي نرم و نازك بود. كف آن را خزه ها ، گل هاي ستاره اي ، زنبق هاي وحشي و گل هاي سرخ پوشانده بودند.
هواي آنجا هميشه عطر خوشي داشت و صداي آواز پرندگان و زمزمه ي درختاني كه شاخه هايشان را به دست ياد سپرده بودند به گوش مي رسيد . گاه به گاه اگر سكوت مي كردي ممكن بود خرگوشي از ميان جاده عبور كند ، ولي اين اتفاق براي مرضیه و شفق به ندرت پيش مي آمد . راه درختي پس از سرازير شدن به داخل دره ، وارد جاده اصلي مي شد و درست بعد از تپه صنوبر ، مکتب قرار داشت. مکتب روستا اتاق خونه استاد مکتب بود. که فضای بزرگی با حصیری روی زمین بودو میزهای پایه کوتاهی دور تا دور اتاق به شکلی که رو به وسط اتاق باشند گذاشته شده بود.
خانه استاد كمي دورتر از جاده بود. پشت آن يك جنگل تاريك كاج قرار داشت و رودخانه اي از كنارش مي گذشت كه همه بچه ها صبح ها کوزه‌های آبشان را تا وقت ناهار داخلش مي گذاشتند تا خنك بماند . نخستين روز مهر كه قرار بود مرضیه مدرسه را شروع كند ، صفیه مي دانست كه او خيالات زيادي در سر دارد . مرضیه دختر عجيبي بود . چطور مي‌خواست با بچه‌هاي ديگر كنار بيايد؟ و واقعا چطور مي توانست سر كلاس درس جلوي زبانش را بگيرد؟ اما اوضاع بهتر از آن چيزي شد كه فكر مي كرد . آن روز عصر ، آن سرزنده و با نشاط به خانه برگشت و گفت :
_ فكر مي كنم كم كم از مکتب اينجا خوشم بيايد . البته در مورد معلمش زياد مطمئن نيستم . او دائم سبيل هايش را تاب مي دهد و چشم از پري آزادی بر نمي دارد. مي داني كه پری دختر بالغي و خواهر بزرگ جریره است. او شانزده سال دارد و خودش را براي امتحان ورودي سال دبیرستان در تهران آماده مي كند. بچه‌ها مي گفتند كه آقاي معلم كشته مرده اوست . او دختر زيبايي است و چشم‌های قهوه‌ای قشنگی دارد. او هميشه روي صندلي درازي در عقب كلاس مي نشيند تا آن طور كه خودش مي گويد درس ها را براي پری توضيح بدهد.
اما راضه گلدار مي گفت كه يك بار ديده معلم چيزي روي تخته پری نوشته كه او بعد از خواندنش مثل لبو قرمز شده . راضیه مي گفت كه باور نمي كند آنها آنجا مشغول درس خواند باشند .
صفیه گفت :
_ مرضیه اصلا دوست ندارم بشنوم چنين حرف هايي در مورد معلمت و یکی از اقوام من بزني . تو براي غیبت كردن از دیگران به مکتب نمي روي . به نظر من او مي تواند چيزهاي زيادي به تو ياد بدهد و اين وظيفه توست كه درس هايت را ياد بگيري . دلم مي خواهد بداني كه حق نداري در خانه اين حرف ها را پشت سرش بزني . من از اين كار ها خوشم نمي آيد . اميدوارم سر كلاس دختر خوب و حرف شنويي بوده باشي.
مرضیه با خونسردي گفت :
_ البته كه بودم . اين كار آنقدر ها كه تو فكر مي كردي، سخت نبود . من كنار شفق نشستم.میز ما کنار پنجره است و مي توانيم از آنجا درياچه آب هاي درخشان را ببينيم . در مدرسه دختر هاي خوب
زيادي هستند . ما موقع ناهار با بازي هاي جالب ، خودمان را سرگرم كرديم . اما هنوز هم شفق بهترين دوست من است و خواهد بود . من شفق را مي پرستم . من از بقيه خيلي عقبم و از اين بابت واقعا شرمنده شدم ، اما در عوض خيلي زود فهميدم كه قدرت تخيل هيچ كدامشان مثل مال من قوي نيست . ما امروز روخواني ، جغرافي ، تاريخ اسلام و ديكته داشتيم. آقاي فاطمی گفت كه املاي من خيلي افتضاح است . او تخته مرا بلند كرد تا همه ببينند چقدر غلط داشتم. من خيلي دلخور شدم صفیه! او بايد با يك غريبه كمي مودبانه تر رفتار مي كرد . راضیه به من يك سيب داد و سودابه سجادی دختر پسر خاله خودت به من يك كارت صورتي قشنگ قرض داد كه رويش نوشته بود:
همه ادمهای خوب زندگی یک طرف
اما آنکه سکوتت را بفهمد
چیز دیگریست..
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #42
پارت چهل و دو

بايد آن را فردا پس بدهم . هما لرستانی اجازه داد تمام بعد از ظهر، دستبند مهره اش در دستم باشد.
اجازه مي دهي چند تا از مرواريد هاي روي آن جاسوزني قديمي را كه در اتاق زيرشيرواني است بكنم و براي خودم دستبند درست كنم؟ آه، راستي صفیه ! جریره به من گفت كه مریم به او گفته كه شنيده پري به سارا گلی مي گفته كه من بيني خيلي قشنگي دارم . صفیه اين اولين بار بود كه كسي از من تعريف مي‌كرد . نمي تواني تصور كني چه احساس عجيبي به من دست داد . صفیه ! واقعا بيني من قشنگ است؟ مي دانم كه تو راستش را مي گويي .
صفیه خيلي خلاصه گفت :
_ بيني تو هيچ عيبي ندارد.
او هميشه پيش خودش فكر مي كرد كه مرضیه بيني خيلي قشنگي دارد، اما دليلي نمي ديد آن را به زبان بياورد. آن ماجرا مربوط به سه هفته پيش بود و جزئيات آن كم كم به فراموشي سپرده شد. صبح يك روز فرح بخش در مهر ماه مرضیه و شفق ، دو نفر از شادترين دختر هاي روستا ، در حال گذر از راه درختي
بودند . شفق گفت :
_ فكر مي كنم شیردل باهنر امروز به مکتب بيايد . او در تمام طول تابستان براي ديدن پسر عمويش به نیشابور رفته بود و تازه شنبه شب برگشته . او خيلي خوش قيافه است . مرضیه ! و دائم دختر ها را مسخره مي كند . او واقعا ما را عذاب مي دهد.
لحن شفق نشان مي داد كه از آن عذاب كشيدن چندان هم بدش نمي آيد. مرضیه گفت :
_ شیردل باهنر؟ اين همان اسمي نيست كه روي ديوار ايوان كنار اسم وحیده جوادی نوشته شده بود و يك توجه کنید بزرگ هم بالايش به چشم مي خورد؟
شفق سرش را تكان داد و گفت :
_ بله ، اما مطمئنم كه او زياد از جوادی خوشش نمي آيد . يك بار شنيدم كه مي گفت جدول ضرب را به كمك كك و مك هاي وحیده ياد گرفتم.
مرضیه با حالتي معترضانه گفت :
_ آه ! در مورد كك و مك اينطوري صحبت نكن . مگر نمي بيني روي صورت من پر از كك و مك است ؟ اما به نظر من نوشتن اسم دختر ها و پسر ها به آن شكل روي ديوار ، احمقانه ترين كار ممكن است . دلم مي خواهد ببينم كي جرئت مي كند اسم مرا كنار اسم يكي از پسر ها آن بالا بنويسد.
به سرعت اضافه كرد :
_ نه ، هيچكس حق چنين كاري را ندارد.
مرضیه آهي كشيد . او دوست نداشت اسمش آنجا نوشته شود . اما ته دلش مي دانست كه انجام آن كار خطري ندارد. شفق كه با چشم هاي سياه و موهاي براقش قلب خيلي از پسر هاي روستا را تسخير كرده بود و اسمش بارها روي ديوار ايوان نوشته شده بود گفت :
_ اهميت نده . اين كار فقط يك شوخي است . در ضمن فكر نكن كه اسم تو هرگز آنجا نوشته نمي شود. محمد حسن اسما، که خواهرزاده صفیه و صالح هست كشته مرده توست . او به مادرش .... مادرش را كه يادت است ، گفته كه تو باهوش
ترين دختر كلاسي . اين خيلي بهتر از خوشگل بودن است .
ولي طرز فكر زنانه مرضیه باعث شد بگويد :
_ نه اين طور نيست . من خوشگلي را به باهوش بودن ترجيح مي دهم . در ضمن من از محمد حسن اسما متنفرم و نمي توانم نگاه خيره او را تحمل كنم . اگر كسي اسم مرا كنار اسم او بنويسد، اصلا خوشم نمي آيد. اما خيلي خوب است كه در كلاس از همه زرنگ ترم.
دشفق گفت :
_ بايد بگويم كه از اين به بعد شیردل به بچه هاي كلاس اضافه مي شود . او هم عادت دارد هميشه شاگرد اول شود . او با اينكه چهارده سال دارد تازه به كتاب چهارم رسيده . چهار سال پيش كه پدرش مريض شد شیر دل مجبور شد کار کند تا خرج خانواده را بدهد. از حالا به بعد ، ديگر شاگرد اول بودن خيلي راحت نيست.
مرضیه فوري گفت :
_ خوشحالم . چون براي من خيلي هم باعث افتخار نبود كه بين دختر ها و پسر هاي نه يا ده ساله از
همه زرنگ تر باشم. ديروز موفق شدم كلمه "اقتصاد‌دان " را درست بنویسم. سمیه پیردوست جلوتر از من نشسته بود، اما داشت زير چشمي
به كتابش نگاه مي كرد . آقاي فاطمی متوجه نشد ؛ چون حواسش به پري بود . اما من متوجه شدم و چنان نگاه توهين آميزي به او انداختم كه سرخ شد و تلفظ آن كلمه را اشتباه گفت.
مرضیه با اوقات تلخي گفت :
_ اين پیردوست‌ها هميشه كلك مي زنند .ديروز هم مریم پیردوست کوزه آبش را در رودخانه جاي مال من گذاشته بود . فكرش را بكن؟ من هم ديگر با او حرف نمي زنم.
در کلاس وقتي آقاي فاطمی به انتهاي كلاس رفته بود تا به جمله هاي پری گوش بدهد، شفق پچ پچ كنان به مرضیه گفت:
_ او شیردل باهنر است . هماني كه درست در رديف كناري تو نشسته . به نظر تو خوش قيافه نيست؟
مرضیه به همان طرف چرخيد و متوجه شد فرصت خوبي براي برانداز كردن آن پسر بدست آورده است؛ چون شیردل داشت دزدكي يك دسته از موهاي بلند و مشکی رنگ راضیه را كه از زیر شال در آمده بود و جلويش نشسته بود را با سوزن به پشت
نيمكت دخترك وصل مي كرد. او پسري بلند قد با موهاي مجعد قهوه اي وچشماني فندقي رنگ بود كه شيطنت از آنها مي باريد. او پوزخندي هم به لب داشت. همان موقع راضیه بلند شد تا جمع دو عدد را براي معلم بخواند اما جيغ كوتاهي كشيد و از عقب روي نيمكت افتاد و فكر كرد موهايش از ريشه كنه شده اند . همه به او نگاه مي
كردند. آقاي فاطمی چنان نگاه خشني به او انداخت كه دخترك شروع به گريه كرد. شیر دل فوري سوزن ها را دور انداخت و با قيافه اي خيلي جدي مشغول مطالعه درس تاريخش شد . اما همين كه آب ها از آسياب افتاد ، نگاهي به مرضیه انداخت و با حالتي مضحك به او لبخند زد . مرضیه روی گرفا و به شفق گفت :
_ اين شیردل باهنر شما خوش قيافه است، اما
كمي پرروست . درست نيست كه به يك دختر غريبه لبخند بزند.
اما هنوز بعد از ظهر نشده بود كه ماجرا آغاز شد.
آقاي فاطمی انتهاي كلاس ايستاده بود و يك مسئله فقه را براي پري توضيح مي داد . بقيه بچه ها هم هر كاري دلشان مي خواست مي كردند ؛ سيب سبز مي خوردند، پچ پچ مي كردند، روي تخته هايشان نقاشي مي‌کشیدند و يا جيرجيرك هايي را كه با نخ بسته بودند از پايين به بالاي كلاس هدايت مي كردند .باهنر هم داشت سعي مي كرد توجه مرضیه را به خودش جلب كند، اما موفق نمي شد؛ چون مرضیه در آن لحظه به فكر فرو رفته بود و نه تنها متوجه شیردل باهنر نبود، بلكه متوجه هيچ يك از بچه هاي مکتب و حتي خود ساختمون هم نبود.
او چانه اش را به دست هايش تكيه داده ومحو تماشاي درياچه ي آب هاي درخشان بود كه از پنجره غربي ديده مي شد . او غرق در روياهاي با شكوهش بود و نه چيزي را مي ديد و نه مي شنيد. شیردل اصلا عادت نداشت هنگامي كه مي خواست توجه دختري را به خودش جلب كند ، با شكست مواجه شود . آن دختر بايد نگاهش مي كرد ، همان دختر موقرمز با آن چانه نوك تيز و چشك هاي درشتش كه شبيه چشم‌هاي هيچ يك از دختر هاي مکتب نبود . شیردل از بين دو رديف دستش را دراز كرد . انتهاي يكي از موهاي بافته ي بلند و قرمز مرضیه را گرفت و بلند كرد.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #43
پارت چهل و سه

آهسته گفت :
_ هويج ، هويج .
به اين ترتيب مرضیه با نگاهي پر از كينه به طرفش برگشت . البته آني فقط به او نگاه نكرد . او از جايش پريد ، زيرا قصر روياهايش با بي رحمي ويران شده بود. او با چشماني كه جرقه هاي خشم تبديل به اشك شده بودند با اوقات تلخي به شیردل نگاه كرد و با عصبانيت گفت :
_ چي گفتي پسره نفرت انگيز ؟ چه طور جرئت كردي؟
و بعد ............شترق ! مرضیه تخته اش را بر سر شیردل كوبيد و آن را شكست . البته تخته را شكست نه سر شیردل را. بچه‌هاي مکتب روستا عاشق ماجرا بودند و اين يكي ، از همه جالب‌تر بود . همه با لذتي پنهان گفتند :
_ آه!
شفق نفسش را حبس كرد و راضیه كه خيلي حساس و عصبي بود گريه را سر داد. آقاي فاطمی جلو آمد و با عصبانيت گفت :
_ اين چه كاري بود دختر؟
مرضیه هيچ جوابي نداد . پاسخ دادن به آن سوال به معناي آن بود كه او جلوي همه بچه هاي مدرسه بگويد كه يك نفر او را " هويج " صدا كرده است . اما شیردل با شجاعت گفت :
_ تقصير من بود ، آقاي فاطمی ! من او را اذيت كردم.
آقاي فاطمی هيچ توجهي به شیردل نكرد و گفت :
_ متاسفم كه يكي از دانش آموزان من چنين رفتاري دارد و اين قدر كينه جوست .
او طوري آن حرف را زد كه گويي دانش آموزان او هميشه خوش قلب ترين و بي گناه ترين بندگان خدا بوده اند.
_ مرضیه! برو و تا آخر وقت روي سكو جلو تخته سياه بايست .
مرضیه ترجيح مي داد به جاي آن تنبيه شلاق بخورد ؛ چون در واقع با آن كار روح حساسش ضربه مي خورد . او با چهره اي رنگ پريده و عبوس دستور را اجرا كرد. آقاي فاطمی هم يك گچ برداشت و روي تخته سياه ، بالاي سر دخترك نوشت :
این دختر که اینجاست يك دختر بد اخلاق است.
او بايد ياد بگيرد احساساتش را كنترل كند.
بعد آن را با صداي بلند خواند تا حتي بچه هاي ته كلاس كه نمي توانستند جمله را بخوانند، متوجه مفهومش شوند. مرضیه تا آخر وقت در حالي كه آن جمله بالاي سرش بود همان جا ايستاد. او نه گريه كرد و نه سرش را پايين انداخت. عصبانيت هنوز در قلبش شعله مي كشيد و باعث مي شد بتواند رنج آن همه توهين وتحقير را تحمل كند . با چشماني
غضبناك و گونه هايي سرخ ، رو در روي بچه ها ايستاده بود و مي ديد كه شفق با همدردي نگاهش مي كند ، محمد حسن اسما با ناراحتي سرش را تكان مي دهد و سمیه پیردوست لبخند شرارت باري بر لب دارد .
و اما در مورد شیردل، دخترك حتي يك نگاه گذرا هم به او نينداخت . او ديگر هرگز به آن پسر نگاه نمي كرد! و ديگر هرگز با آن پسر حرف نمي زد! با تمام شدن ساعت كلاس، مرضیه همان طور كه سرش را بالا گرفته بود از كلاس بيروت رفت. شیردل سعي كرد. جلوي در ايوان با او صحبت كند و با لحني پشيمان گفت :
_ واقعا معذرت م يخواهم كه موهايت را مسخره كردم! راست مي گويم . تو هم ديگر كوتاه بيا .
مرضیه متكبرانه ، بدون آنكه حتي نگاهي به او بيندازد يا آن جمله تاثيري رويش گذاشته باشد، از كنار باهنر گذشت. بعد همان طور كه از جاده پايين مي رفتند، شفق با لحني آميخته به احترام و شگفتي گفت :
_ آه ! چطور توانستي دختر؟!
او احساس مي كرد خودش هرگز نمي تواند در مقابل التماس شیردل مقاومت كند. مرضیه با تحكم گفت:
_ هرگز او را نمي بخشم . همين طور آقاي فاطمی را كه قبل از نوشتن اسم من حتي نپرسيد كه ديكته اش را چطور بايد تصور كند . يك خنجر ، قلب مرا جريحه دار كرده شفق!
شفق درست متوجه منظور مرضیه نشد، اما فهميد كه او خيلي ناراحت است و به آرامي گفت :
_ تو نبايد به كار شیردل كه موهايت را مسخره كرد، اهميت بدهي . او همه دختر ها را مسخره مي كند . او حتي به موهاي من هم خاطر سياه بودنشان مي‌خندد و بيشتر وقت ها مرا كلاغ صدا مي كند . اما تا به حال نشنيده بودم كه به خاطر هيچ كاري معذرت خواهي كند .
مرضیه با اوقات تلخي گفت :
_ خيلي فرق مي كند به آدم بگويند كلاغ يا بگويند هويج.باهنر به شكل دردناكي با احساسات من بازي كرد.
اگر اتفاق ديگري نمي افتاد ، ممكن بود اين جريان كمتر فراموش شود ، اما وقتي قرار است ماجرايي شروع شود اتفاق ها يكي پس از ديگري به وقوع مي پيوندند.
دانش آموزان روستا معمولا زمان استراحت بین کلاس‌ها را به مراتع به آن سوري تپه مي رفتند و از ميان درختان صنوبر صمغ جمع مي كردند. در ضمن از آنجا مي توانستند جايي را كه معلمشان ناهار مي خورد، زير نظر بگيرند . به محض آنكه آقاي فاطمی از آنجا خارج ميشد، بچه ها هم به طرف مدرسه مي دويدند ، اما مسير آنها سه برابر طولاني تر از راه باريكه اي بود كه از آشپزخانه به اتاق كشيده شده بود ؛ به همين علت بچه ها معمولا هراسان و نفس زنان و تعدادي از آنها هم با سه دقيقه تاخير به كلاس مي رسيدند.
روز بعد از آن روز هايي بود كه اقاي فاطمی تصميم گرفته بود حسابي نظم و ترتيب را رعايت كند . او قبل از رفتن براي ناهار اعلام كرد كه انتظار دارد وقتي بر مي‌گردد همه بچه ها سر جايشان نشسته باشند و هر كس دير كند تنبیه مي‌شود. همه پسر ها و تعدادي از دختر ها مثل هميشه به بيشه رفتند . آنها تصميم داشتند بعد از جويدن چند صمغ ، فوري برگردند. اما بيشه صنوبرها گمراه كننده و صمغ هاي زرد رنگ به شدت سرگرم كننده بودند. بچه ها آنقدر صمغ چيدند و سرگرم شدند تا اينكه طبق معمول ، نخستين چيزي كه آنها را متوجه گذر زمان كرد ،
صداي جعفر گلی بود كه از بالاي كهنسال ترين درخت صنوبر فرياد زد :
_ آقاي معلم دارد مي آيد .
دختر ها فوري حركت كردند و موفق شدند درست به موقع خود را به مدرسه برسانند . پسرها هم از بالاي درخت ها پايين پريدند و كمي ديرتر رسيدند. مرضیه صمغ جمع نمي كرد، اما در دورترين نقطه بيشه زار تا كمر در خزه ها فرو رفته و مانند الهه جنگل ، يك
حلقه گل زنبق روي سرش گذاشته بود . با خوشحالي آواز مي خواند و از همه ديرتر حركت كرد. اما چون مي‌توانست مثل يك گوزن ، سريع بدود و آن موقع هم حسابي عجله داشت ، موفق شد جلوي در كلاس خودش را به پسر ها برساند و درست لحظه اي كه اقاي فاطمی داشت كلاهش را آويزان مي كرد ، همراه آن ها وارد كلاس شد.
 

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #44
پارت چهل و چهار

صبر آقاي فاطمی لبريز شده بود . او حوصله نداشت يك دوجين دانش آموز را جريمه كند ، اما لازم بود به نحوي حرفش را به كرسي بنشاند ؛ بنابراين نگاهي به تازه وارد ها انداخت و چشمش به مرضیه افتاد كه همان موقع سرجايش نشسته بود و در حالي كه نفس نفس مي زد ، حلقه گل از شالش گوش هايش آويزان شده و باعث شده بود ظاهرش گستاخ و ژوليده به نظر بيايد. او با لحني كنايه آميز گفت :
_ خوب دختر چون به نظر مي آيد تو دوست داري هميشه كنار پسر ها باشي ، امروز مي خواهم يك لطفي به تو بكنم ؛ آن گل ها را از روي سرت بردار و كنار شیردل باهنر بنشين.
پسر ها زير لب خنديدند . رنگ صورت شفق از شدت ناراحتي ؛ سفيد شد. او دسته گل را از روي موهاي مرضیه برداشت و دستش را فشار داد. مرضیه مثل يك مجسمه به معلم خيره شده بود . آقاي فاطمی با جديت گفت :
_ شنيدي چي گفتم؟
مرضیه آهسته گفت :
_ بله، آقا ! اما فكر نمي كردم جدي گفته باشيد .
معلم با همان لحن كنايه داري كه همه بچه ها به ويژه مرضیه از آن نفرت داشتند گفت :
_ مطمئن باش كه جدي گفتم. فوري كاري را كه گفتم انجام بده.
براي يك لحظه به نظر مي آمد مرضیه مي خواهد نافرماني كند، اما وقتي به اين نتيجه رسيد كه هيچ راه حلي ندارد از جايش بلند شد، از بين دو رديف گذشت، كنار شیردل نشست و و صورتش را روي ميز ، بين بازوهايش پنهان كرد . راضیه كه در آخرين لحظه، صورت مرضیه را ديده بود ، در راه بازگشت به خانه به بقيه گفت :
_ تا به حال چنين چيزي نديده بودم ؛ يك صورت كاملا سفيد با نقطه هاي ريز و قرمز رنگ روي آن.
براي مرضیه ديگر همه چيز تمام شده بود. خيلي بد بود كه از ميان يك دوجين دانش آموز خطا كار فقط او تنبيه شده بود . از آن بدتر اينكه مجبور شده بود كنار يك پسر بنشيند و آن پسر هم باهنر بود تا توهين و تحقير به آخرين درجه برسد . مرضیه احساس مي كرد نمي تواند آن وضع را تحمل كند و تلاش هم هيچ فايده اي ندارد . شرمساري و خشم و تحقير در همه وجودش شعله مي كشيد. ابتدا بقيه دانش آموزان به آنها نگاه مي كردند، مي خنديدند و پچ پچ مي كردند، اما چون مرضیه اصلا سرش را برنگرداند و شیردل هم طوري سرگرم حل كردن مسائل فقه شد كه گويي هيچ چيز نمي شنود، بچه ها كم كم سراغ كارهاي خودشان رفتند و آنها را فراموش كردند .
وقتي آقاي فاطمی از بچه هاي كلاس تاريخ اسلام خواست بيرون بروند ، مرضیه هم بايد همراه آنها مي رفت ، اما او از جايش تكان نخورد و چون آقاي فاطمی قبل از بيرون بردن بچه ها داشت شعري را يادداشت مي كرد ، ذهنش مشغول كلنجار رفتن با بيتي بود كه فراموش كرده بود و اصلا متوجه غيبت مرضیه نشد. در همان هنگام وقتي كسي حواسش نبود شیردل از زير ميزش يك شكلات صورتي قلبي شكل را بيرون آورد كه رويش با حروف طلايي نوشته شده بود
" تو چقدر شيريني "
و آن را ميان بازوهاي مرضیه انداخت . مرضیه سرش را بلند كرد، قلب شكلاتي صورتي را با نوك
انگشتانش گرفت، آن را به زمين انداخت و بدون آنكه كوچكترين نگاهي به شیردل بيندازد، دوباره به حالت اولش برگشت. با پايان يافتن وقت كلاس مرضیه به طرف نيمكتش رفت و با خودنمايي همه وسايلش را بيرون آورد . او كتاب ها، ورق هاي يادداشت ، قلم و جوهر و همه ي وسايلش را مرتب روي تخته ترك خورده اش چيد. به محض آينكه مرضیه و شفق به جاده رسيدند ، شفق كه تا آن موقع جرئت نكرده بود چيزي بپرسد گفت :
_ چرا داري همه وسايلت را به خانه مي بري؟
مرضیه گفت :
_ من ديگر به مکتب برنمي گردم .
شفق خشكش زد و در حالي كه به مرضیه خيره شده بود پرسيد :
_ صفیه اجازه مي دهد این کار را کنی؟!
مرضیه گفت:
_ مجبور است چون من هرگز به كلاس آن مرد بر نمي گردم.
شفق در حالي كه نزديك بود به گريه بيفتد گفت:
_ آه مرضیه! باورم نمي شود.حالا من چكار كنم؟ آقاي فاطمی مرا مجبور مي كند كنار آن گلشن اسما نفرت انگيز بنشينم. حتماً همين طور مي شود چون او در نيمكتش تنهاست. خواهش ميكنم برگرد، مرضیه!
مرضیه با ناراحتي گفت:
_ من حاضرم هر كاري براي تو بكنم، شفق! حتي اگر بخواهي، اجازه مي دهم بدنم را تكه تكه كنند. اما خواهش ميكنم از من نخواه كه برگردم، چون نمي توانم و احساساتم جريحه دار مي شود.
شفق با غصه گفت:
_ به چيزهاي جالبي كه از دست مي دهی فكر كن، ما قرار است يك خانه جديد كنار رودخانه بسازيم، هفته آينده مي خواهيم توپ بازي كنيم، تو هم كه تا به حال توپ بازي نكرده اي خيلي هيجان انگيز است. راستي قرار است يك آواز جديد ياد بگيريم. جریره از حالا دارد آن را تمرين مي كند. آیدا آزادی هم مي‌خواهد هفته آينده يك كتاب جديد بياورد تا همه ما كنار رودخانه آن را فصل به فصل با صداي بلند بخوانيم. ميدانم كه تو عاشق كتاب خواندن با صداي بلندي.
ولي هيچ كدام از حرف هاي شفق نتوانست روي مرضیه تاثير بگذارد. او تصميمش را گرفته بود. ديگر نمي خواست به كلاس آقاي فاطمی برگردد و اين موضوع را پس از رسيدن به خانه به صفیه اطلاع داد.
صفیه گفت:
_ چرند نگو!
مرضیه در حالي كه با نگاهي اندوهبار و سرزنش آميز به صفیه خيره شده بود گفت:
_ چرند نمي گويم. چرا متوجه نمي شوي، صفیه؟! به من توهين شده.
-پرت و پلا گفتن بس است! تو فردا مثل هميشه به مکتب مي‌روي.
مرضیه با ملايمت سرش را تكان داد.
- نه، نمي روم. من درس هايم را در خانه مي، خوانم و سعي ميكنم دختر خوبي باشم و تا جاي كه ممكن است جلو زبانم را بگيرم. اما مطمئن باش هرگز به مکتب بر نمي‌گردم.
صفیه نشانه هايي از سرسختي را در صورت كوچك مرضیه ديد و فهميد كه اين مشكل به سادگي حل نمي‌شود، اما تصميم گرفت در آن لحظه چيزي نگويد.با خودش فكر كرد:
_ بايد امروز پيش گلبهار بروم و در اين مورد با او مشورت كنم. الان جـ×ر و بحث كردن با مرضیه هيچ فايده اي ندارد. او خيلي ناراحت است و تا جايي كه من فهميدم به اين راحتي ها از تصميمش منصرف نمي شود. ايندطور كه او تعريف ميكرد به نظر مي آيد سخت گيري آقاي فاطمی بجا نبوده. اما اين را
نبايد به مرضیه بگويم. در اين مورد فقط بايد با گلبهار صحبت كنم.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #45
پارت چهل و پنج

او ده تا بچه به مکتب فرستاده و مي داند در چنين مواقعي چه كار بايدكرد. تا به حال حتما ماجرا به گوشش رسيده.
وقتي صفیه به ديدن خانم گلبهار رفت او مثل هميشه زرنگ و سرحال مشغول بافتن بافتني اش بود. صفیه با كمي شرمندگي گفت:
_ فكر ميكنم بداني براي چه به اينجا آمده ام.
خانم گلبهار سرش را تكان داد و گفت:
_ حدس مي زنم در مورد ماجراي مرضیه در مکتب باشد. محمد حسن در راه خانه به اينجا آمد و داستان را برايم تعريف كرد.
صفیه گفت:
_ نمي‌دانم بايد چه كار كنم؟ او ديگر نمي‌خواهد به مکتب برگردد. تا به حال چنين بچه سرسختي نديده بودم. او خيلي لجباز است. پيشنهاد تو چيست گلبهار؟
خانم گلبهار كه خيلي خوشحال مي شد كسي نظرش را بپرسد با خوش رويي گفت:
_ حالا كه نظر مرا خواستي صفیه بايد بگوييم اگر جاي تو بودم اول كمي دلش را به دست مي آوردم. به اعتقاد من آقاي فاطمی اشتباه كرده البته مي داني كه اين را نبايد به بچه ها گفت او حق داشت ديروز مرضیه را به خاطر رفتارش تنبيه كند اما امروز جريان فرق داشت. بقيه آن‌هايي كه دير كرده بودند هم مثل مرضیه تنبيه مي شدند در ضمن من قبول ندارم كه كسي براي تنبيه دخترها را پيش پسرها بنشاند. اين اصلا روش جالبي نيست. محمد حسن هم واقعا ناراحت بود. او طرف مرضیه را گرفت و گفت كه همه بچه ها هم همين احساس را دارند. به نظر مي آيد مرضیه بين بچه ها از محبوبيت بر خوردار است. هرگز فكر نمي‌كردم بتواند با آنها خوب كنار بيايد.
صفیه با تعجب گفت:
_ يعني فكر مي‌كني بهتر است اجازه بدهم در خانه بماند؟
_ بله، به نظر من ديگر حرف مکتب را نزن تا زماني كه خودش دلش بخواهد. در ضمن صفیه! او بعد از يك هفته يا بيشتر خشمش فروكش مي كند و به ميل خودش به مکتب بر مي گردد در حالي كه اگر به زور او را برگرداني خدا مي داند چه كارهاي عجيبي ممكن است از او سر بزند. حتي احتمال دارد اوضاع از اين هم بدتر بشود. به نظر من هر چه كمتر هياهو كني بهتر است. با اين وضع مکتب نرفتن او بهتر از رفتنش است. چيز زيادي هم از دست نمي‌دهد. آقاي فاطمی معلم چندان خوبي نيست. روشي كه در پيش گرفته واقعا شرم آور است. او به دانش آموزان كوچكتر توجهی نمي‌كند و همه وقتش را صرف دانش آموزاني مي‌كند كه براي امتحان كوئين آماده مي شوند. اگر دایی‌اش کدخدا نبود موفق نميشد يك سال هم در اين مکتب بماند. معلوم نيست وضع آموزشي اين کشور قرار است به كجا بكشد.
خانم گلبهار طوري سرش را تكان داد گويي اگر وزیر سيستم آموزشي بود بهتر مي توانست اوضاع را كنترل كند. صفیه به نصيحت خانم گلبهار گوش كرد و ديگر جلو مرضیه يك كلمه هم در مورد بازگشت او به مکتب به زبان نياورد. مرضیه درس هايش را مي خواند و كارهايش را انجام مي داد. او در هواي تاريك و روشن و خنك پاييز با شفق بازي مي كرد اما هر وقت شیردل را در راه ميديد يا در مسجد با او روبه رو مي شد با چنان چهره سردي از كنارش مي گذشت كه نشان مي داد از دلخوري هايش ذره اي كاسته نشده است.
حتي تلاش هاي شفق هم براي برقراري صلح بين آنها بي نتيجه ماند. مرضیه تصميم گرفته بود تا آخر عمر از باهنر متنفر باشد. اما به همان اندازه كه از شیردل متنفر بود شفق را با تمام عشقي كه در قلب كوچكش وجود داشت مي پرستيد و او را با همه خوبي ها و بدي هايش دوست داشت. يك روز عصر كه صفیه با يك سبد سيب از باغ بر ميگشت مرضیه را ديد كه در هواي تاريك و روشن به تنهايي كنار پنجره شرقي نشسته است و به شدت گريه مي‌كند. او پرسيد:
_ چي شده دختر؟
مرضیه پاسخ داد:
_ به خاطر شفق‌ است. من عاشق اویم صفیه و نمي توانم بدون او زندگي كنم. اما مي‌دانم كه وقتي بزرگ شويم شفق ازدواج مي‌كند و مرا تنها مي گذارد. آه! آن وقت من چكار كنم؟ از شوهرش متنفرم از همين حالا از او متنفرم مي توانم همه چيز را تصور كنم. جشن عروسي و بقيه چيزها. شفق يك پيراهن سفيد پوشيده، روي سرش تور گذاشته و مثل ملكه ها باشكوه و زيبا شده من هم ساقدوش عروسم. با يك پيراهن زيبا و آستين هاي پفي اما با قلبي شكسته كه زير صورت خندانم پنهان شده بعد براي شفق دست تكان مي‌دهم و خداحافظ..
دوباره بغض مرضیه تركيد و اشك هايش سرازير شدند. ماريلا فوري رويش را برگرداند تا صورت خندانش را پنهان كند اما فايده اي نداشت. او روي صندلي ولو شد و چنان خنده بلند و غير معمولي سر داد كه صالح در حال رد شدن از حياط با تعجب سر جايش خشكش زد. او تا آن زمان نشنيده بود صفیه آن طور بخندد به محض آنكه صفیه توانست صحبت كند گفت:
_ خوب دختر جان! اگر احساس مي‌كني كمبود مشكل داري به خاطر خدا حداقل مشكلات در دسترس تري براي خودت دست و پا كن تو كه تخيلت خوب كار مي‌كند.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #46
پارت چهل و شیش

***فصل شونزده: عاقبت غم انگيز دعوت از شفق براي نوشيدن چاي***
ماه آبان در شمال ماه زيبايي است؛ زماني كه درختان توسكا مانند نور خورشيد طلايي رنگ مي شوند ، افراهاي پشت باغ به رنگ قرمز لاكي در مي آيند ، درختان گيلاس جنگلي لباس زيبايي از رنگ‌هاي سرخ و برنزي به تنم يكنند و مرزعه ها در انتظار برداشت دوم، آفتاب مي گيرند مرضیه با تمام وجود از دنياي رنگارنگ اطرافش لذت مي برد. صبح يك روز جمعه او رقصان و با دستي پر از شاخه هاي خوشرنگ به خانه آمد و گفت :
_ آه ! صفیه ! خوشحالم كه در دنيا ماه آبان وجود دارد. خيلي بد ميشد اگر ناگهان از مهر به آذر مي رسيديم. اين طور نيست؟ اين شاخه هاي افرا را ببين، واقعا بدنت را به لرزه نمي اندازند؟ مي خواهم اتاقم را با آنها تزيين كنم.
صفیه از حس زيبا شناسي چنداني برخوردار نبود ، گفت :
_ اين آشغال ها چيست ؟ تو اتاقت را با اين چيزهايي كه از بيرون آورده اي حسابي كثيف مي‌كني. اتاق جاي خوابيدن است .
- و جاي خواب ديدن . خودت هم مي داني آدم در جايي كه چيزهاي قشنگي اطرافش باشد ، خواب هاي بهتري مي‌بيند . مي خواهم اين شاخه ها را توي آن كوزه آبي قديمي روي ميز كارم بگذارم.
صفیه با اوقات تلخی گفت:
- مواظب باش برگ هايشان را روي پله ها نريزي . امروز بعد از ظهر مي خواهم به جلسه انجمن بروم . فكر نمي كنم بتوانم تا قبل از تاريك شدن هوا برگردم. تو بايد شام صالح و جواد را بدهي . حواست باشد مثل دفعه پيش آنقدر پشت ميز ننشيني كه دم كردن چاي را فراموش كني.
مرضیه با شرمندگي گفت :
_ به خاطر فراموش كاريم معذرت مي‌خواهم. اما آن روز بعد از ظهر داشتم دنبال اسمي براي دره بنفشه‌ها مي گشتم و بعد فكرم هزار راه رفت . صالح خيلي خوب است. او اصلا مرا سرزنش نكرد . خودش چاي گذاشت و گفت كه تا دم كشيدنش منتظر بمانيم . من هم برايش يك داستان افسانه اي قشنگ تعريف كردم؛ به خاطر همين او اصلا گذر زمان را احساس نكرد . البته پايان قصه يادم نيامد ، به همين دليل آخرش را از خودم ساختم . صالح گفت كه اصلا نتوانسته تشخيص بدهد كجاي قصه را از خودم اضافه كرده ام.
-اگر تو عقيده داشته باشي كه ناهار را بايد نصف شب خورده شود، باز هم صالح ايرادي نمي گيرد . اما بهتر است اين دفعه حواست را جمع كني . درضمن با اينكه نمي دانم كار درستي است يا نه و حتي ممكن است تو را بيشتر از هميشه دچار خيال بافي و حواس پرتي كند، ولي مي تواني از شفق بخواهي بعد از ظهر به اينجا بيايد و با هم چاي بنوشيد.
مرضیه دست هايش را به هم قلاب كرد و گفت:
_ آه صفیه چقدر عالي! اگر قوه تخيل بسيار قوي نداشتي هرگز نمي‌فهميدي كه من چقدر آرزوي چنين چيزي را داشتم. اين طوري احساس ميكنم بزرگ شده‌ام. مطمئن باش با وجود يك مهمان امكان ندارد دم كردن چاي را فراموش كنم. آه! صفیه! مي‌توانم از سرويس چاي خوري گل سرخي استفاده كنم؟
-نه! سرويس گل سرخي؟! ديگر چه؟! خودت كه مي داني من از آنها براي پذيرايي از کدخدا و اعضاي انجمن استفاده مي‌كنم. تو بايد همان سرويس قديمي قهوه اي رنگ را بيرون بياوري. اما مي تواني
كوزه زرد و كوچك مرباي گيلاس را باز كني. فكر ميكنم ديگر وقت خوردنش باشد. در ضمن مي‌تواني كمي كيك ميوه و مقداري شيريني هم براي مهمانت بياوري.
مرضیه در حالي كه با خوشحالي چشم‌هايش را بسته بود گفت:
_ همين الان دارم خودم را تصور ميكنم كه پشت ميز نشسته ام و چاي مي ريزم و از شفق مي پرسم كه شكر مي‌خواهد؟ مي دانم كه نمي خواهد اما مثل كسي كه نميداند از او سوال مي‌كنم. بعد به او تعارف ميكنم كه يك تكه ديگر از كيك ميوه بردارد و مقداري مربا بخورد. آه! صفیه! حتي فكر كردن به آن هم لذت بخش است. مي توانم وقتي آمد او را به اتاق مهمان ببرم تا كلاهش را بگذارد و بعد با هم در سالن پذيرايي بنشينيم؟
-نه تو و مهمانت فقط مي‌توانيد از اتاق نشيمن استفاده كنيد.راستي از جلسه آن شب انجمن يك نصفه بطري شربت تمشك باقي مانده. در طبقه دوم توي كمد اتاق نشيمن است. تو و شفق اگر دوست داشتيد مي توانيد بعد از ظهر آن را با شيريني بخوريد.
چون صالح در حال جمع آوري سيب زميني هاست و ممكن است دير بيايد. مرضیه از سراشيبي پايين دويد. چشمه پري را پشت سر گذاشت و پس از گذشتن از جاده ميان صنوبرها خودش را به خانه کدخدا رساند تا شفق را به چاي دعوت كند. به اين ترتيب درست بعد از رفتن صفیه به روستا بغلی شفق از راه رسيد. او يكي از پيراهن هاي زيبايش را پوشيده بود و ظاهرش كاملا نشان ميداد كه به يك مهماني چاي دعوت شده است. در مواقع ديگر او عادت داشت بدون در زدن داخل آشپزخانه بدود اما آن روز چند ضربه آهسته به در جلويي زد پس از آنكه مرضیه در حالي كه پيراهن زيبايي پوشيده بود در را باز كرد دخترها طوري به هم دست دادند گويي نخستين باري بود كه يكديگر را ملاقت مي كردند. آن رفتارهاي غير معمول ادامه پيدا كرد شفق به اتاق زير شيرواني راهنمايي شد تا كلاهش را بردارد. بعد آنها ده دقيقه در اتاق نشيمن روبه روي هم نشستند.
_حال مادرتان چه طور است ؟
لحن مرضیه هنگام پرسيدن آن سوال طوري بود كه اصلا نشان نمي داد آن روز صبح مادرش را با نشاط و سرحال در حال چيدن سيب ديده است. شفق گفت:
_ خوب است خيلي ممنون . فكر مي كنم امروز بعد از ظهر آقاي صفاری مي خواهند چای ها را به بازارچه ببرند، اين طور نيست ؟
صالح آن روز صبح او را با درشكه اش به خانه خاله‌اش رسانده بود.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #47
ارت چهل و هفت

_ بله، محصول چای ما امسال خيلي خوب است. اميدوارم محصول چای پدر شما هم خوب بوده باشد.
_ بله، خوب بود. متشكرم! چيزي از سيب هايتان چيده ايد؟
مرضیه گفت :
_ بله ، خيلي زياد .
و ناگهان در حالي كه فراموش كرده بود وقارش را حفظ كند از جا پريد و گفت :
_ شفق ! بيا به باغ برويم و چند تا از آن شيرين هايش را بچينيم. صفیه گفت كه مي توانيم هرچه را كه روي درخت مانده برداريم. صفیه زن فوق العاده اي است. او گفت كه مي توانيم همراه با چاي كيك ميوه و مرباي گيلاس هم بخوريم. اما اصلا درست نيست كه به مهمانت بگويي كه قرار است با چه چيزهايي از او پذيرايي كني؛ بنابراين به تو نمي گويم كه صفیه اجازه داده از كدام نوشيدني استفاده كنيم. حروف اول كلماتش " ش" و " ت " است و رنگ قرمز روشني دارد . من عاشق نوشيدني هاي قرمز روشنم، تو چه طور؟ آنها دو برابر خوشمزه تر از بقيه نوشيدني هايند.
باغ ميوه با درختاني كه شاخه هايشان به طرف زمين خم شده بودند، به قدري نشاط آور بود كه آن دو دختر كوچك بيشتر وقتشان را آنجا سپري كردند . آنها در يك گوشه ي پرچن كه سرما از سبزي آن كاسته بود زير تابش ملايم نور خورشيد نشستند و تا جايي كه مي توانستند سيب خوردند و حرف زدند.
داينا درباره اتفاق هايي كه در مکتب افتاده بود ، حرف هاي زيادي داشت تا براي مرضیه تعريف كند . او مجبور شده بود كه كنار گلی پیردوست كه از او متنفر بود بنشيند. گلی دائم با مدادش صداي جيرجير در مي آورد و اين كار خون را در رگ هاي شفق منجمد مي كرد . راضیه با پمادی که مریم اسما از خليج آورده بود ، همه زگيل هايش را از بين برده بود. آن پماد را بايد در روز اول ماه به زگيل هايش مي ماليد و بعد ، آن ها را از روي شانه چپش پايين مي ريخت. به اين ترتيب زگيل ها از بين مي رفتند . اسم محمد حسن را روي ديوار ايوان كنار اسم مبینا وحیدی نوشته بودند و اين كار نزديك بود مبینا را ديوانه كن. سارا سر كلاس به آقاي فاطمی بي ادبي كرده و آقاي فاطمی او را فلک کرده بود.
پدر سارا هم به مکتب آمده بود و با آقاي فاطمی دعوا كرده بود. مهسا يك روسري قرمز جديد و يك گردنبد آبي كه رويش سنگ هاي مربعی داشت ، خريده بود و خدا مي دانست كه با آنها چقدر پز مي داد . لیلا هم با مبینا حرف نمي زد ؛ چون خواهر بزرگتر مبینا كاري كرده بود كه ميانه خواهر بزرگ لیلا با دوستش به هم بخورد . همه دلشان براي مرضیه تنگ شده بود و آرزو داشتند او زودتر به مدرسه برگردد و شیردل باهنر.........
ولي مرضیه نمي خواست چيزي در مورد شیردل بشنود. او با عجله از جا پريد و گفت كه بهتر است به خانه بروند و كمي شربت تمشك بنوشند. مرضیه هرچی دنبال شربت گشت پیداش نکرد.
_ بهتر زودتر این را پیدا کنم زیرا بعد بايد بروم و بخاري را روشن كنم. وقتي خانه را به كسي مي‌سپارند، مسئوليت‌هاي زيادي روي دوشش گذاشته مي‌شود، اين طور نيست؟
شفق شیشه رو دید که بالای کابینت بود.
_ اوه!
شفق گفت:
_ من میارمش.
همینطور که صندلی را می‌آوردند مرضیه حرف میزد:
_ صفیه سعي مي كند به من هم آشپزي ياد بدهد، اما باور كن شفق! كار خيلي مشكلي است. در آشپزي هيچ موضوعي براي خيال بافي وجود ندارد . فقط مجبوري طبق دستور ها پيش بروي . دفعه پيش موقع درست كردن كيك يادم رفت آرد داخلش بريزم . داشتم به يك داستان عاشقانه درباره ي خودم و تو فكر مي كردم ، شفق ! من اينطور خيال كردم كه تو آبله سختي گرفته اي و همه از تو دوري مي كنند . اما من به سراغت مي آيم و آنقدر از تو پرستاري مي‌كنم تا زندگي ات را نجات مي دهم.
صندلی را زیر کابینت می‌گذارند.
_ بعد خودم آبله مي گيرم و مي‌ميرم و زير درختان سپيدار قبرستان دفن مي شوم. تو يك بوته ي گل سرخ بالاي قبرم مي كاري و آن را با اشك هايت آبياري مي كني و هرگز ، هرگز دوست جواني را كه
زندگي اش را فداي تو كرد فراموش نمي كني . داستان خيلي غم انگيزيبود شفق! اشك هاي من همان طور كه خمير كيك را هم مي زدم روي گونه هايم سرازير شده بودند. اما من آرد را فراموش كردم و كيكم خيلي بد از آب در آمد . مي داني كه آرد يكي از مواد ضروري براي تهيه كيك است.
شفق بالا رفت و مرضیه صندلی را نگه داشت و ادامه داد:
_ شفق مراقب باش! داشتم می‌گفتم. صفیه خيلي عصباني شد و من به او حق دادم . من واقعا بعضي وقت ها باعث ناراحتي اش مي شوم . هفته پيش هم به خاطر ماست خيلي حرص خورد . ما پنج
شنبه براي ناهار کته پلو داشتيم و نصف کته و ماست اضافه ماند . صفیه گفت كه اين مقدار براي يك وعده ديگر هم كافي است و از من خواست آن را در قفسه بگذارم و رويش را بپوشانم، اما تصور كردم كه مي خواهم قلب شكسته ام را در تور بپيچم و در يك گوشه خلوت دفن كنم.
دست شفق به بطری نرسید پس مجبور شد خودش را جلوتر بکشد.
_ به اين ترتيب پوشاندن ماست را فراموش كردم .
فردا صبح كه ياد اين قضيه افتادم با عجله به طرف قفسه ها دويدم . شفق ! نمي داني چه حالي پيدا كردم وقتي ديدم يك موش داخل ماست افتاده ! موش را با يك قاشق بيرون آوردم و به حياط انداختم . بعد قاشق را سه بار شستم. صفیه داشت شير مي دوشيد و من تصميم گرفتم وقتي برگشت از او بخواهم اجازه بدهد سس را جلو گاوها بريزم، اما وقتي او برگشت داشتم فكر مي كردم كه ملكه سرما هستم و همان طور كه از ميان جنگل مي گذرم، درخت ها را به انتخاب خودشان به رنگ زرد يا قرمز در مي آورم ؛ بنابراين دوباره ماست را فراموش كردم.
شفق هنوز دستش نمی‌رسید. صندلی زیر پاش داشت تلو تلو می‌خورد و حواس مرضیه انقدر به حرف‌هایی که میزد بود که متوجه شرایط خطرناکشون نشد.
_ صفیه هم مرا سراغ چيدن سيب ها فرستاد . آن روز صبح آقا و خانم پیردوست به اينجا آمدند . مي داني كه آنها انسان هاي بسيار آداب داني اند ، مخصوصا خانم پیردوست . سعي كردم تا جايي كه مي توانم مودب و با نزاكت باشم ؛ چون دلم مي خواست خانم فكر كند با اينكه دختر خيلي زيبايي نيستم، اما رفتارم عاقلانه است . همه چيز
داشت خوب پيش مي رفت تا اينكه ديدم صفیه در حالي كه برنج را در يك دستش و ظرف ماست را در دست ديگرش گرفته، دارد به ميز نزديك مي شود.
یکدفعه شفق پاش از صندلی جدا شد و دستش به بطری رسید. یکم نگران حالش شد و سعی کرد زیر پاش رو نگاه کند که دوباره روی صندلی قرار بگیرد.
_ شفق! لحظه وحشتناكي بود . همان موقع همه چيز يادم آمد. ايستادم، جيغ زدم و گفتم صفیه ! تو نبايد از آن ماست استفاده كني . يك موش داخلش افتاده بود و من فراموش كردم به تو بگويم . آه ! شفق ! حتي اگر صد سال ديگر هم زنده باشم ، هرگز آن لحظه را از ياد نيم برم . وقتي خانم پیردوست به من نگاه كرد، آرزو كردم كه اي كاش زمين دهان باز مي كرد و مرا مي بلعيد. او يك كدبانوي تمام عيار است و معلوم نيست چه فكري درباره ما كرده . صفیه مثل آتش سرخ شد ، اما يك كلمه هم حرف نزد . ماست را بيرون برد و سالاد درست کرد. حتي به من هم تعارف كرد ، اما يك لقمه هم از گلويم پايين نرفت. احساس مي كردم چند تكه زغال داغ روي سرم انداخته اند . بعد از رفتن آنها صفیه حسابي به من اخم و تَخم کرد.
یکدفعه صدای جیغ هردو دختر باهم قاطی شد. شفق افتاد و بطری شکست و شیشه شکسته‌ش توی دستش فرو رفت. مرضیه وحشت‌زده به خونه روی زمین نگاه می‌کرد و شفق هم از شدت درد جیغ میزد. مرضیه زودتر به خودش اومد و سعی کرد یادش بیاد اینجور وقت‌ها باید چیکار کرد. سریع چند دستمالی پیدا کرد و به سمتش اومد.
_ واستا، واستا.
ناشنیانه تیکه شیشه رو از دستش بیرون کشید و شفق جیغ کشید. مرضیه دستمال رو روی دستش گذاشت.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #48
پارت چهل و هشت

_ نجاتت میدم.
شفق با گریه گفت:
_ من را به خانه، مان ببر.
_ نه، بدون نوشيدن چاي امكان ندارد به خانه بروي . همين الان آماده اش مي كنم . همين حالا مي‌روم و چاي مي آورم.
شفق با لحني دردمند اما مصمم گفت :
_ بايد به خانه بروم .
مرضیه با خواهش و تمنا گفت :
_ حداقل بگذار برايت شام بياورم . بنشين كمي شیر با عسل بخور . اگر كمي روي كاناپه دراز بكشي حالت جا مي آيد.
شفق گفت:
_ بايد به خانه بروم .
و اين تنها حرفي بود كه از دهانش بيرون آمد. مرضیه بي جهت التماس مي كرد. او با لحني اندوهبار گفت :
_ تا به حال نشنيده بودم مهمان بدون نوشيدن چاي به خانه برود . آه ! شفق ! ممكن است دستت را قطع کنند؟ اگر اين طور باشد جای دستت رو می‌گیرم . روي من حساب كن . هرگز تو را تنها نمي گذارم . اما دلم مي خواست براي نوشيدن چاي مي ماندي.
مرضیه در حالي كه از شدت نااميدي اشك در چشمانش حلقه زده بود، شال شفق را آورد و او را تا پشت نرده هاي حياط کدخدا همراهي كرد . بعد تمام راه را تا خانه گريه كرد و در خانه هم با غصه، زمین را تمیز کرد. سپس در حالي كه همه ذوق و شوقش را از دست داده بود ، براي صالح و جواد چای آماده کرد. روز بعد از صبح تا شب مثل سيلاب باران مي باريد و مرضیه نتواسنت پايش را از خانه بيرون بگذارد . بعد از ظهر روز دوشنبه صفیه براي كاري اورا به خانه خانم گلبهار فرستاد. بعد از مدت كوتاهي مرضیه در حالي كه به پهناي صورتش اشك مي ريخت ، دوان دوان به خانه برگشت. خودش را داخل آشپزخانه پرت كرد و با گريه و زاري روي كاناپه افتاد . صفیه با ترس و ترديد پرسيد :
_ چه اتفاقي افتاده دختر؟ اميدوارم دوباره به خانم گلبهار بي احترامي نكرده باشي .
هيچ جوابي از مرضیه شنيده نشد . او با شدت بيشتري به گريه و زاري اش ادامه داد... .
_ مرضیه ! وقتي از تو سوال مي كنم بايد جواب بدهي، همين . درست بنشين و بگو چرا گريه مي‌كني.
مرضیه با چهره اي غصه دار نشست و با صداي لرزاني گفت :
_ خانم گلبهار امروز به خانه کدخدا رفته بود و خانمش خيلي عصباني بوده. او گفته كه من شفق را زخمی كردم چون صندلی که روش بود را تکان دادم و او افتاد. او گفته كه من يك دختر كوچولوي بدجنس و بي ادبم و ديگر هرگز ، هرگز به شفق اجازه نمي دهدبا من بازي كند . آه ! صفیه! غم همه وجود مرا فرا گرفته .
صفیه كه خشكش زده بود ، به محض آنكه توانست حرف بزند گفت :
_ شفق را زخمی كردي ؟ مرضیه ! تو عقلت را از
دست داده اي يا کدخدا ؟ مگر چه شد؟
مرضیه همه‌ش رو توضیح داد. صفیه اين را گفت و به طرف اتاق نشيمن رفت . همان موقع يادش آمد كه بطري شربت تمشك را داخل زيرزمين گذاشته است نه در كمد. او با آن بطري به داخل آشپزخانه رفت و در حالي كه علي رغم ميل باطني اش عضلات صورتش جمع شده بود گفت :
_ مرضیه! تو واقعا در خرابكاري استعداد داري. شربت تمشک جای دیگری بود نیازی به بالا رفتن از صندلی نبود.
_ همسر کدخدا خيلي عصباني است . او به هيچ عنوان باور نمي كند كه من عمدا اين كار را نكردم .
صفیه گفت :
_ كافي است . كافي است بچه ! گريه نكن. اجازه نمي دهم كسي تو را سرزنش كند ، هرچند به خاطر اين اتفاق خيلي متاسفم.
مرضیه گفت :
_ بايد گريه كنم . قلبم شكسته . انگار حتي ستاره هاي آسمان هم با من سرجنگ دارند . من و شفق براي هميشه از هم جدا شده ايم . آه ! صفیه ! زماني كه ما سوگند وفاداري خورديم ؛ يك لحظه هم تصور چنين روزي را نمي كردم .
_چرند نگو، مرضیه! او بري وقتي بفهمد تو تقصيري نداشته اي، حتما تصميمش را عوض مي كند . گمان كنم او فكر كرده تو اين كار را براي خنده و شوخي انجام دادي. بهتر است امروز عصر به آنجا بروي و جريان را برايش تعريف كني.
مرضیه آهي كشيد و گفت :
_ من جرئت ندارم با مادر زخم خورده شفق روبه رو شوم . شايد بهتر باشد خودت بروي صفیه ! تو بزرگتري و ممكن است او به حرف هايت بيشتر توجه كند .
ماريلا احساس كرد پيشنهاد مرضیه عاقلانه است و گفت :
_ بسيار خوب مي‌روم. ديگر گريه نكن مرضیه! همه چيز درست مي شود.
زماني كه صفیه داشت برمي گشت، ديگر آنقدر خوشبين نبود. مرضیه منتظرش بود و با ديدن او به طرف ايوان دويد و بات تاسف گفت :
_ آه! صفیه! از صورتت معلوم است كه بي فايده بوده. او مرا نبخشيد؟
صفیه با خشونت گفت :
_ واقعا كه بي منطق ترين زني است كه تا به حال ديده ام . من به او گفتم كه چه اشتباهي پيش آمده و تو مقصر نبوده اي ، اما او اصلا حرفم را باور نكرد.
صفیه با دلخوري وارد آشپزخانه شد و دختر كوچولوي آشفته و پريشان حال را پشت سرش در ايوان تنها گذاشت. همان موقع مرضیه مصمم و با اراده، بدون آنكه لباس گرمي بپوشد در هواي تاريك و روشن و سرد پاييز به راه افتاد. از ميان مزارع شبدر هاي پژمرده خودش را به پل رساند و از بيشه زار صنوبر ها كه نور ماه آن را روشن مي كرد گذشت. همسر کدخدا با شنيدن چند ضربه آهسته در را باز كرد و چشمش به مرضیه افتاد كه با لب هاي بي رنگ و چشمان مشتاق و ملتمس اش به او نگاه مي كرد .
او اخم هايش را در هم كشيد. زني با تعصبات قوي بود و خشم و نفرتش به قدري پا برجا و ماندني بود كه به راحتي از دلش بيرون نمي رفت . او پيش خودش فكر مي كرد كه مرضیه عمدا و از روي بدخواهي شفق را انداخته و ديگر مي ترسيد اجازه دهد دختر كوچكش با چنان بچه اي دوستي و ارتباط نزديك داشته باشد . او به تندي گفت :
_ چه مي‌خواهي ؟
مرضیه دست هايش را به هم قلاب كرد و گفت :
_ آه لطفا مرا ببخشيد . واقعا نمي خواستم كه .... كه .. شفق آسیب بخورد. چطور ممكن است ؟ فكرش را بكنيد شما يك دختر كوچك يتيم ايد كه دو انسان مهربان سرپرستي شما را به عهده گرفته اند و در تمام دنيا فقط يك دوست صميمي داريد . فكر مي كنيد بتوانيد از روي عمد ، او را آسیب بزنید؟ من فكر كردم آن بطري، شربت تمشك است . من واقعا تصور كردم آن بطري شربت تمشك است و من صندلی را تکان ندادم. آه! خواهش مي كنم نگوييد كه ديگر اجازه نمي دهيد شفق با من بازي كند . با اين كار شما همه زندگي مرا با هاله اي از غم ، تيره و تار مي كنيد .
جملات مرضیه مي توانست در يك چشم به هم زدن ، قلب مهربان خانم گلبهار را نرم كند ، اما نه تنها هيچ اثري روي او نگذاشت ، بلكه او را بيش از پيش آزرده خاطر كرد . او به كلمات بزرگتر از سن مرضیه و ژست غم انگيزش شك كرده بود و تصور مي كرد مرضیه دارد او را مسخره مي‌كند ؛ بنابراين با لحني سرد و بيرحمانه گفت:
_ به نظر من تو دختر مناسبي براي دوستي با شفق نيستي . بهتر است به خانه بروي و رفتارت را اصلاح كني.
لب هاي مرضیه شروع به لرزيدن كردند . او ملتمسانه گفت :
_ اجازه بدهيد فقط يكبار ديگر شفق را ببينم و با او وداع كنم!
_ شفق با پدرش به شهر برای بخیه دستش رفته .
اين را گفت، به داخل خانه برگشت و در را بست.
مرضیه با ياس و نااميدي به خانه برگشت و به صفیه گفت :
_ آخرين اميدم به باد رفت . با پاي خودم به ديدنش رفتم و او به شكل توهين آميزي با من برخورد كرد . صفیه به نظر من او زياد زن با تربيتي نيست . ديگر به جز دعا كاري از دستم برنمي آيد كه البته به نتيجه اين كار هم چندان اميدوار نيستم ؛ چون گمان نمي كنم خود خدا هم بتواند با زن لجوجي مثل او كنار بيايد .
صفیه با لحن سرزنش آميزي گفت :
_ مرضیه ! تو نبايد اين طوري حرف بزني.
و سعي كرد ميل به خنديدن را كه با شرمندگي احساس مي كرد روز به روز بيشتر در وجودش رشد مي كند ، خاموش كند. اما آن شب وقتي جريان را براي صالح تعريف كرد ، از ته دل به كار هاي مرضیه خنديد. وقتي صفیه قبل از خواب سري به اتاق زير شيرواني زد و متوجه شد مرضیه آن قدر گريه كرده تا خوابش برده است ، نشانه هاي غير معمولي از دلسوزي در چهره اش نمايان شد و در حالي كه يك حلقه م رو را از صورت خيس دختر کنار مي زد و زير لب گفت :
_ كوچولوي بي نوا!
بعد خم شد و گونه ي سرخ او را بوسيد.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #49
پارت چهل و نه
***فصل هفده: ماجرای جدید در زندگی مرضیه***
بعد از ظهر روز بعد مرضیه كنار پنجره آشپزخانه سرگرم تكه دوزي بود كه به طور اتفاقي نگاهش به بيرون افتاد و شفق را ديد كه از كنار چشمه پري پايين مي آمد مرضیه در يك چشم بر هم زدن از خانه بيرون رفت و درحالي كه نشانه هايي از تعجب و اميدواري در چشمانش موج مي زد به طرف منطقه كم ارتفاع دويد اما با ديدن چهره ي افسرده شفق همه اميدهايش رخت بر بستند. دست شفق باندپیچی شده بود. او پرسيد :
_ مادرت هنوز كوتاه نيامده؟
شفق با غصه سرش را تكان داد وگفت :
_ نه او مي گويد كه ديگر هرگز اجازه نمي دهد كه من با تو بازي كنم. من خيلي گريه كردم وگفتم كه تقصير تو نبوده ولي هيچ فايده اي نداشت .خيلي تلاش كردم وبا چرب زباني از او اجازه گرفتم تا به اينجا بيايم وبا تو خداحافظي كنم او گفت كه فقط ده دقيقه وقت دارم تا برگردم.
مرضیه در حالي كه اشك مي‌ريخت گفت:
_ ده دقيقه براي يك وداع ابدي زمان زيادي نيست. آه شفق! قول مي دهي هرگز مرا دوست دوران نوجواني ات را فراموش نكني حتي اگر دوستان بهتري قلبت را تسخير كنند؟
شفق با ناله وزاري گفت:
_ بله قول مي‌دهم و ديگر هرگز هيچ دوست صميمي نخواهم داشت. يعني نمي‌خواهم داشته باشم؛ نمي خواهم آن قدر كه عاشق تو هستم عاشق كس ديگه اي باشم.
مرضیه درحالي كه دستهايش را به هم قلاب كرده بود گفت:
_ آه شفق تو عاشق مني؟
_البته كه هستم مگر نمي دانستي؟
مرضیه نفس عميقي كشيد وگفت:
_ نه البته فكر مي كردم كه دوستم داشته باشي اما هرگز اميد نداشتم كه عاشقم شوي. راستش شفق !فكر نمي كردم هيچكس بتواند عاشق من شود. از روزي كه يادم مي آيد هيچ كس عاشقم نبوده. آه!اين خيلي باشكوه است. مثل روزنه نوري است كه تا ابد در مسير تاريكي كه ما را از هم جدا كردخواهد
درخشيد. آه! فقط يك بار ديگر بگو.
شفق با لحني مصمم گفت:
_ من عاشق وفادار تو هستم وهميشه خواهم بود، مطمئن باش.
مرضیه در حالي كه دستش را با غصه دراز كرده بود گفت:
_ من هم هميشه عاشقت خواهم بود شفق و سال‌هاي سال ياد تو مانند ستاره اي تنهايي هاي من را روشن خواهد كرد همان طور كه در آخرين داستان با هم خوانديم. شفق امكان دارد يك دسته از موهاي سياهت را به عنوان يك يادگاري ارزشمند به من بدهي؟
شفق كه از پيشنهاد جالب مرضیه سرحال شده بود اشك‌هايش را پاك كرد و پرسيد:
_ چيزي براي بريدن موهايم داري؟
مرضیه گفت :
_ بلي خوشبختانه قيچي تكه دوزي در جيب پيشبندم جا مانده.
بعد با اندوه دسته اي از موهاي شفق را بريد و گفت:
_ خدا نگهدارت باد دوست عزيز من! از اين لحظه به بعد با اينكه كنار هم هستيم بايد با هم غريبه باشيم. اما من در قلبم هميشه به تو وفادار خواهم ماند.
مرضیه آنقدر شفق را نگاه كرد و برايش دست تكان داد تا او از نظر ناپديد شد و به خانه برگشت. خودش هم در حالي كه آن وداع عاشقانه ذره اي آرامش نكرده بود به طرف خانه رفت. او به صفیه گفت:
_ تمام شد ديگر هرگز هيچ دوستي نخواهم داشت. وضع من حالا از گذشته هم بدتر است؛ چون ديگر
دو دوست خیالی‌ام را هم ندارم. حتي اگر آنها را داشتم ديگر برايم مثل گذشته نبودند. آخر چند دوست خيالي. بعد از داشتن يك دوست واقعي ديگر نمي توانند مرا راضي كنند من و شفق كنار چشمه با هم وداع كرديم. آن لحظه تا ابد در ذهن من ثبت مي شود تا جايي كه مي توانستم از كلمات ادبي استفاده كردم. شفق يك دسته از موهايش را به من داد ومن مي‌خواهم آنها را دركيف كوچكي كه قرار است بدوزم بگذارم و تا آخر عمر به گردنم بيندازم. وصيت مي‌كنم آنها را با من دفن كنيد. چون فكر نمي كنم زياد عمر كنم. شايد همسر کدخدا با ديدن بدن سرد و بي روح من احساس پشيماني كند و به شفق اجازه بدهد در مراسم تشييع من حضور داشته باشد.
صفیه بدون ابراز همدردي گفت:
_ فكر نمي كنم تا زماني كه بتواني اينقدر حرف بزني غم وغصه تو را از پاي در بياورد.
دوشنبه بعد صفیه كاملا غافلگير شد. چون مرضیه در حالي كه سبد كتاب هايش را در دست گرفته بود و لب هايش را به نشانه تصميم گيري به هم مي فشرد از پله هاي اتاقش پايين آمد و اعلام كرد:
_ من به مکتب مي‌روم حالا كه دوستم را با بي‌رحمي از من جدا كرده اند اين تنها چيزي است كه در زندگي برايم باقي مانده. در مکتب مي توانم به او نگاه كنم وبه روزهاي جدايي فكر كنم.
صفیه كه از اين تغيير وضع خوشحال بود گفت:
_ بهتر است به درس‌هاي عقب افتاده ات فكر كني حالا كه مي خواهي به مکتب برگردي اميدوارم ديگر چيزي درباره خرد شدن تخته روي سر مردم و ماجراهايي از اين قبيل نشنوم درست رفتار كن وبه حرف معلمت گوش بده.
مرضیه با بي حوصلگي گفت:
_ سعي مي كنم يك دانش آموز نمونه باشم. اگر چه احساس مي كنم نبايد چندان چيز جالبي باشد. آقاي فاطمی مي گويد كه مبینا دانش آموز نمونه‌ای است. در حالي كه ذره اي تخيل يا سر زندگي در او
وجود ندارد او كسل وبي حوصله است و به نظر نمي آيد از زندگي اش لذت ببرد اما حالا بقدري افسرده ام كه ممكن است بتوانم به راحتي به چنين شخصي تبديل شوم. مي‌خوام از جاده اصلي بروم. چون طاقت گذشتن از راه درختي را ندارم وممكن است گريه ام بگيرد.
همه در مکتب با آغوشي باز از برگشتن مرضیه استقبال كردند. جاي تخيلات او در بازي ها .صدايش در آواز خواندن و ابراز احساساتش هنگام بلند خواندن كتاب در وقت ناهار خالي بود. راضیه هنگام خواندن كتاب ديني. سه آلوي بزرگ به او داد. مبینا عكس بزرگي از يك گل بنفشه زرد رنگ را كه از يك كاتالوگ بريده بود به او هديه كرد.
- درمدرسه روستا همه دوست داشتند با چنين چيزهايي ميزشان را تزيين كنند. سارا پيشنهاد كرد روش جديد بافتن يك نوع بند را كه به درد پيشبند مي خورد را به ياد بدهد. سمیه يك شيشه خالي عطر به او دادتا براي پاك كردن تخته اش در آن آب نگه دارد. پری روي يك كاغذ صورتي رنگ كه دورش حاشيه داشت جملات زير را با دقت رو نويسي كرد.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #50
پارت پنجاه

*تقدیم به مرضیه
اگه هنوز به اونجایی که می‌خوای نرسیدی
نگران نباش!
دستاوردهای بزرگ زمان می برن!*
آن شب مرضیه با خوشحالي به صفیه گفت:
_ خيلي خوب است كه از آدم استقبال شود.
فقط دخترها نبودند كه از او استقبال كردند. وقتي مرضیه بعد از وقت ناهار پشت ميزش نشست _ آقاي فاطمی به او گفته بود كه كنار ميني اندروز نمونه بنشيند - متوجه يك سيب سرخ درشت جلو رويش شد. اما به محض آنكه خواست آن را گاز بزند به ياد آورد تنها مكان در روستا كه در آن سيب سرخ وجود دارد، باغ باهنر پير در آن سوي درياچة آب هاي درخشان است. مرضیه طوري سيب را انداخت كه گويي يك زغال گداخته در دست داشته است و فوري انگشتانش را با دستمالش پاك كرد.
سيب همان طور دست نخورده روي ميز ماند. گچ تخته كه محمد حسن در كاغذ راه راه قرمز و زرد زيبايي پيچيده بود، دو سنت برايش خرج برداشته بود، در حالي كه قيمت يك گچ معمولي فقط يك سنت است. او آن هديه را بعد از ناهار به مرضیه داد و با چهره قدرشناسانة او روبه رو شد. مرضیه از دريافت آن هديه واقعا" خوشحال شد و چنان
لبخندي به محمد حسن زد كه پسرك شيفته از فرط خوشحالي تا طبقه هفتم بهشت بالا رفت. باعث شد آن قدر ديكته اش را اشتباه بنويسد كه آقاي فاطمی مجبورش كند بعد از وقت مکتب آن را باز نويسي كند.
اما همان طور كه بدون تابش نور خورشيد، ماه و ستاره ها هم درخشش خود را از دست مي‌دهند، بي توجهي واضح و مشخص شفق كه كنار گلی نشسته بود، خوشحالي اندك مرضیه را زايل كرد. او آن شب با اندوه به صفیه گفت:
_ فكر مي كردم شفق حداقل يك لبخند به من مي زند.
صبح روز بعد، يادداشتي كه ظاهرا با ترس و واهمه پيچيده شده و تا خورده بود، همراه بسته اي كوچك به دست مرضیه رسيد. داخل يادداشت نوشته شده بود:
* مرضیه عزيز! مادرم مي گويد كه حتي در مدرسه هم نبايد با تو حرف بزنم يا بازي كنم. تقصير من نيست، پس از دستم ناراحت نشو؛ چون من تا ابد عاشقت خواهم بود. تو محرم رازهاي من بودي و من يك ذره هم به گلی علاقه ندارم. با زرورق قرمز برايت يك نشانة لاي كتاب جديد درست كرده ام. اينها الان مد شده اند و فقط سه نفر از دخترهاي مدرسه درست كردنشان را بلدند. وقتي به آن نگاه مي كني به ياد من باش.
دوست واقعي تو
شفق*
مرضیه پس از خواندن يادداشت نشانة لاي كتاب را
بوسيد و فوري جواب نامه را به آن طرف كلاس فرستاد.
*شفق عزيز و نازنينم:
من از دستت ناراحت نيستم؛چون تو مجبوري به حرف مادرت گوش بدهي. اما روح هاي ما هميشه با هم ارتباط خواهند داشت. هدية زيباي تو را تا ابد نگه مي دارم. مبینا دختر كوچولوي خيلي خوبي است، اگرچه اصلا " قدرت تخيل ندارد. اما بعد از داشتن يك دوست صميمي مثل تو نمي توانم با او دوست شوم. لطفا مرا به خاطر غلط هايم ببخش؛ چون ديكته ام هنوز خيلي خوب نيست، اگرچه كمي بهتر شده. دوست‌دار تو تا زماني كه زنده باشم.
پاورقي: امشب موقع خواب، نامه ات را زير بالشم مي گذارم.*
از وقتي مرضیه دوباره به مکتب بود، صفیه با بدبيني منتظر مشكلات بيشتري بود. اما هيچ اتفاقي نيفتاد. شايد مرضیه چيزهايي از"نمونه" بودن را از مبینا ياد گرفته بود؛ چون حداقل از آن به بعد به خوبي با آقاي فاطمی كنار آمد. او با جان و دل به درس هايش چسبيده بود. تصميم داشت اجازه ندهد شیردل از او جلو بزند. رقابت بين آنها خيلي زود آشكار شد. در آن ماجرا باهنر وجهة خوبي پيدا كرده، آما مرضیه به سرسختي و لجاجت معروف شده بود.
نفرت او به اندازة عشق ورزيدنش جدي و پابرجا بود. او قبول نمي كرد كه در درس هاي مدرسه قصد رقابت با شیردل را دارد؛ زيرا در آن صورت مشخص ميشد كه به او اهميت مي دهد، اما چنان رقابتي وجود داشت و آنها به نوبت از يكديگر جلو مي افتادند. روزي كه شیردل در روخوانی كردن اول ميشد، روز بعدش مرضیه او را شكست مي داد. يك روز صبح كه باهنر همه شعرش را درست حفظ می‌کرد و اسمش را با افتخار بالاي تخته سياه مي نوشتند، صبح روز بعد مرضیه به خاطر تمرين هاي زياد روز قبل در فقه اول ميشد.
يك روز هم آنها با هم مساوي شدند و اسمشان را كنار هم بالاي تخته سياه نوشتند. آن وضعيت بدتر از "توجه كنيد" روي ديوار ايوان بود، ولي همان قدر كه شیردل از آن وضع راضي بود، مرضیه از ناراحتي خودش را مي خورد. پس از امتحانات كتبي پايان هر ماه، اوضاع وخيم تر مي شد. ماه اول باهنر سه امتياز بيشتر از مرضیه آورده و ماه دوم مرضیه با پنج امتياز از او جلو زد، اما شیردل قبل از همه به او تبريك گفت و با آن كار پيروزي را برايش تلخ كرد؛ زيرا مرضیه ترجيح مي داد احساس كند كه اعصاب شیردل را خرد كرده است.
آقاي فاطمی معلم خيلي خوبي بود. اما هر دانش آموزي كه تصميم مي گرفت مثل مرضیه درس بخواند، سر كلاس هر معلمي مي توانست پيشرفت كند. در پايان دوره ، مرضیه و شیردل هر دو به كلاس پنجم رفتند و خواندن درس هاي پاية
رشته ها از قبيل تاریخ، فارسی ، زبان عربی و تفسیر را آغاز كردند. در درس فقه مرضیه خيلي بي استعداد بود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
75
پاسخ‌ها
10
بازدیدها
315
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
300

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین