. . .

متروکه فن فیکشن آنی شرلی در ایران (جلد اول)| خانوم ماه

تالار فن فیکشن
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
بسم الله الرحمن الرحیم
فن فیکشن آنی شرلی در ایران
نویسنده: خانوم ماه
ژانر: اجتماعی
ناظر: @~بئاتریس~
هدف: در این قسمت می خوام رمان آنی شرلی رو به شکلی بنویسیم که انگار توی ایران این اتفاقات افتاده قصدم از این کار نشون دادن فرهنگ ایران در یک رمان معروف و سرگرم شدن خواننده و استفاده از قدرت تخیل است
خلاصه: همینطور که می‌دونید اتفاقات رمان آنی شرلی مربوط به زمان کنونی کشور نویسنده نیست پس من باید حرکت زمان رو به حساب بیارم.
از طرفی باید اتفاقات کشور خودمون رو هم با رمان تلفیق بدم
من شخصیت اصلی رو متولد سال ۱۳۱۳ قرار میدم که هنگام رمان ۱۳۲۴ باشد.
همسن مادر عزیزم قرار میدم و روستایی که رمان در اون می‌گذره رو در شمال کشورمون قرار میدم
مقدمه:
آنی شرلی: چون آنی اصرار داره که اسم قدیمی داره و علاقه ای بهش نداره من هم یک اسم قدیمی روش می‌ذارم.*مرضیه پاکدل* هرچند بنظر خودم که خیلی زیباست.
ماریلا: صفیه
میتو: صالح
داینا: شفق
گیلبرت: آراز
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #11
پارت نه

_ خوب راستش صفیه او يك دختر كوچولوي دوست داشتني است. حالا كه اينجا آمده حيف است او را برگردانيم.
- منظورت اين نيست كه بايد او را نگه داريم؟!
اگر صالح مي‌گفت كه دلش مي خواهد روي سرش بايستد باز هم صفیه همان قدر تعجب مي كرد. صالح در حالي كه نمي دانست چه طور به حرفش ادامه دهد ، من من كنان گفت :
_ خوب ، راستش نه منظورم دقيقا اين نبود . من احساس مي كنم .... شايد تقدير اين طور خواسته كه مار او را نگه داريم .
- نه ، او به درد ما نمي خورد .
ناگهان صالح با لحن غير منتظره اي گفت :
_ ولي ما به درد او مي خوريم .
- مثل اينكه آن بچه تو را جادو كرده ، مثل روز روشن است كه تو مي خواهي او را نگه داري .
صالح مصرانه گفت :
_ خوب راستش او كوچولوي با نمكي است ، بايد حرف هايش را در ايستگاه مي شنيدي .
- واي او خيلي تند تند حرف مي زند و نبايد به خاطر اين كار او را تحسين كرد . من از بچه هايي كه زياد حرف مي‌زنند خوشم نمي آيد . در ضمن يك دختر يتيم نمي‌خواهم ، اگر هم مي خواستم او را انتخاب نمي كردم. از طرفی او به تو نامحرم است و حتی زمان از ازدواجش رسیده است. مردم حرف در می‌آورند. من نمي توانم كارهاي او را درك كنم نه ، او بايد به همان جايي كه بود برگردد.
صالح گفت :
_ من مي توانم دركارهايم از يك پسر کارگر كمك بگيرم . دخترك هم همدم تو مي شود .
صفیه فوري گفت :
_ من همدم نمي خواهم . او را هم نگه نمي دارم .
صالح بلند شد و پيپش را روي ميز انداخت و گفت :
_ خيلي خوب ، صفیه . هر كاري دوست دراي بكن من مي روم بخوابم.
به رخت خواب رفت و صفیه هم بعد از جمع كردن ظرف ها با چهره اي مصمم و عبوس به طرف تختش رفت.
و اما در طبقه بالا اتاق زير شيرواني ، كودكي تنها ، دل شكسته و بي پناه آنقدر گريه كرد تا خوابش برد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #12
پارت ده
**فصل چهار: صبحی در روستا**

نور آفتاب روي زمين پخش شده بود . آني بيدار شد و روي تختش نشست . با تعجب به پنجره اي خيره شد كه نور خورشيد صبحگاهي از آن به داخل مي تابيد ، و بيرون از آن، هاله اي سفيد رنگ در آسمان خود نمايي مي كرد . او تا چند تا لحظه نمي دانست كجاست . ابتدا احساسي خوشايند بدنش را لرزاند . بعد خاطره اي وحشتناك در ذهنش زنده شد ، آنجا گرين گيبلز بود و آنها او را نمي خواستند ، چون او پسر نبود . صبح شده بود ، يك درخت گيلاس پرشكوفه بيرون پنجره قد برافراشته بود.
دخترك از تخت پايين پريد و به طرف پنجره رفت . او دستگيره ي پنجره را پايين كشيد .صداي قيژقيژ خفه اي از آن بلند شد ، طوري كه به نظر مي آمد
مدت هاست حركت نكرده است . پنجره چنان به قابش چسبيده بود كه براي بسته ماندن ، اصلا نيازي به دستگيره نداشت . آني زانو زد و با چشماني كه از شادماني مي درخشيدند ، به منظره ي صبح يكي از روزهاي ماه اردیبهشت خيره شد . آه ! چقدر زيبا بود .چه جاي دلنشيني بود ، چقدر خوب بود كه براي اقامت به چنان جايي آمده بود ، دخترك آرزو داشت كه كاش مي توانست آنجا زندگي كند.
بيرون پنجره درخت گيلاس بزرگي به چشم مي خورد. درخت آنقدر به خانه نزديك بود كه شاخه هايش به ديوارهاي آن مي خوردند . شكوفه اي سفيدش طوري درخت را پوشانده بودند ، كه برگ هيش به سختي ديده مي‌شدند . در دو طرف خانه دو باغ بزرگ سيب و گيلاس وجود داشت . هر دوباغ درختاني پر از شكوفه داشتند و چمن‌هاي زير درختان پر از قاصدك بودند . باغچه پايين خانه هم درختان ياسي داشت كه گل هاي بنفش داده بودند و عطرشان همراه با باد صبحگاهي به مشام مي رسيد.
در سمت چپ انبار هاي بزرگي به چشم می‌خورد. پس از زمين هاي سرسبز و مراتع شيب دار ، درياي آبي و زيبا مي درخشيدند . چشم هاي زيبا پسند مرضیه به جاي جاي آن مناظر خيره مي شدند و همه چيز را با ولع مي بلعيدند. كودك بيچاره در طول زندگيش مكان هاي بسيار زشتي را ديده بود . او تا آن زمان چنان مكان چشم نوازي را حتي در خيالش تصور نكرده بود . دخترك آنجا زانو زده و غرق در تماشاي مناظر اطرافش بود كه ناگهان دستي به شانه اش خورد . خيال پرداز كوچك صداي قدم‌هاي صفیه را نشنيده بود . صفیه با لحني خشك گفت :
_ ديگر بايد لباست را عوض كني .
او واقعا نمي دانست كه چه طور بايد با آن بچه صحبت كند و اين بي تجربگي باعث شده بود بدون آنكه بخواهد حالتي خشك و جدي به خود بگيرد.
مرضیه بلند شد، نفس عميقي كشيد و در حالي كه دست هايش را به طرف بيرون تكان مي داد، گفت :
_ آه فوق العاده است .
صفیه گفت :
_ آن درخت بزرگ خيلي شكوفه مي دهد اما ميوه هايش هميشه كوچك و كرمو مي شوند.
_ آه منظورم فقط آن درخت نيست البته آن هم زيبا است ، مخصوصا به خاطر شكوفه هاي دلربايش ، البته اگر منظورم را درست بيان كرده باشم . به نظر من همه چيز اينجا زيباست ، باغچه ، باغ هاي ميوه جويبار و جنگل ، همه جاي اين دنياي دوست داشتني قشنگ است . شما هم احساس مي كنيد در چنين صبح قشنگي مي شود عاشق دنيا شد ؟ من از اينجا صداي خنده ي جويبار را مي شنوم . تا به حال متوجه شده ايد كه شادترين چيز دنيا ، همين جويبار هايند؟
آنها در تمام طول مسيرشان مي خندند . حتي در زمستان صدايشان از زير يخ ها به گوش مي رسد . خيلي خوشحالم كه نزديک خانه‌تان يك جويبار است. شايد شما فكر كنيد حالا كه قرار نيست مرا نگه داريد ، برايم فرقي نمي كند كه اينجا جويبار باشد يا نباشد.اما اين طور نيست ، من هميشه از به ياد آوردن جويباري كه نزديك اینجا بود خوشحال مي شوم، حتي اگر هرگز آن را نبينم. اگر جويبار نداشت خيلي حيف مي شد و من واقعا از اين بابت متاسف
مي شدم. امروز صبح ديگر در ناميدي غوطه ور نيستم.
چون هرگز دچار چنين احساساتي نمي شوم .مناظر صبح چقدر باشكوه و فوق العاده اند . اين طور نيست؟ البته خيلي ناراحتم . داشتم فكر مي كردم با وجود همه ي اشتباهاتي كه پيش آمده جاي من اينجاست و به نظر مي آيد من براي زندگي در چنين جايي آفريده شده ام . چه خيالات شيريني بود ولي متاسفانه زماني مي رسدكه بايد از عالم خيال بيرون آمد و قدم به واقعيت گذاشت .
صفیه در اولين فرصتي كه بدست آورد ، فوري گفت :_ بهتر است به جاي خيال بافي ، لباس هايت را عوض كني و پايين بيايي . صبحانه آماده است ، صورتت را بشور و موهايت را شانه كن. پنجره را باز بگذار و تختت را هم مرتب كن. زرنگ باش و فوري كارهايت را تمام كن.
مرضیه با زرنگي و شادابي ده دقيقه بعد با لباس هاي مرتب و روسری پوشیده از پله ها پايين رفت . وجدانش آسوده بود كه همه خواسته هاي صفیه را اجرا كرده است . ولي فراموش كرده بود رو تختي را مرتب كند. او به محض نشستن پشت سفره گفت :
_ امروز خيلي گرسنه‌ام ، دنيا مثل ديشب ترسناك و تاريك نيست . خوشحالم كه امروز صبح هوا آفتابي است البته من روزهاي باراني را هم خيلي دوست دارم . همه صبح ها قشنگند شما اين طور فكر نمي كنيد ؟ هيچكس نمي داند در طول روز چه اتفاقاتي مي افتد و همين باعث مي شود بتوانيم خيال پردازي كنيم . ولي خوشحالم كه امروز باران نمي آيد، چون شاد بودن و تحمل كردن غصه ها در يك روز آفتابي راحت تر است . احساس مي كنم در روز هاي آفتابي مي توانم با غصه هايم كنار بيايم . وقتي داستان هاي غم انگيز مي خوانيم با شهامت خودمان را در آن موقعيت ها تصور مي كنيم، ولي به محض اينكه واقعا غصه دار مي شويم ، تازه مي فهميدم تحمل كردن چه كار سختي است ، اين طور نيست؟
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #13
پارت یازده

صفیه گفت : خدايا ، دهان به زبان بگير ، تو نسبت به سنت خيلي زياد حرف مي زني.
زبان مرضیه آنچنان مطيعانه متوقف شد كه سكوت ناگهانيش صفیه را عصبي كرد، طوري كه او احساس كرد اتفاقي غير عادي رخ داده است . صالح هم حرفي نزد كه البته اين كاملا عادي بود، بنابراين همگي در سكوت به خوردن ادامه دادند. هرچه مي گذشت حركات مرضیه كند تر مي شد . او مثل آدم آهني صبحانه م يخورد و چشمان درشتش بي حركت به آسمان بيرون پنجره خيره مانده بود . اين وضعيت صفیه را بيش از پيش عصبي كرد ، زيرا احساس مي كرد با اينكه جسم آن كودك عجيب پشت ميز حضور دارد ولي روحش با بال‌هاي خيالي در دور دست‌ها در حال پرواز است.
چه كسي حاضر بود چنان دختري را قبول كند؟ اما صالح هنوز هم دلش مي خواست او را نگه دارد. صفیه هم احساس مي كرد كه نظر صالح نسبت به ديشب هيچ تغييري نكرده و همچنان حاضر نيست كه دخترك را برگرداند. صالح هميشه همان طور بود وقتي فكري به سرش مي‌زد ، ديگر حاضر نبود از انجام دادن آن چشم پوشي كند و با سكوتي كه ده برابر نتيجه بخش تر از حرف زدنش بود، براي رسيدن به هدفش پافشاري مي كرد. وقتي خوردن صبحانه به پايان رسيد، مرضیه از فكر و خيال بيرون آمد و پيشنهاد كرد كه ظرف‌ها را بشويد. صفیه با بي اعتمادي پرسيد :
_ بلدي ظرف بشوري؟
_ بله كاملا، البته مهارتم در نگه داري از بچه ها بيشتر است . من تجربه زيادي در اين كار دارم خيلي حيف شد كه شما بچه اي نداريد تا من از او مراقبت كنم.
- اصلا دلم نمي‌خواست بچه ديگري هم اينجا بود ، تو به اندازه ي كافي مشكل ساز شده اي .واقعا نمي دانم بايد با تو چه كار كنم؟ صالح هم كه اصلا اهميتي نمي دهد او واقعا آدم مسخره ايست!
مرضیه با لحن سرزنش آميز ی گفت :
_ او خيلي هم دوست داشتني است . به نظر من او مرد دلسوزي است اصلا اهميتي نمي داد كه من چقدر حرف مي زنم. .حتي به نظر مي رسيد كه بدش هم نمي آمد به محض اينكه او را ديدم، نسبت به او احساس صميميت و نزديكي كردم.
صفیه با ناخشنودي گفت:
_ اگر نسبت به او احساس نزديكي مي كني به خاطر اين است كه هر دوي شما آدم هاي عجيبي هستيد. خوب بهتر است بروي ظرف ها را بشوري . آب گرم بياور و بعد از اين كه ظرف ها را شستي خوب خشكشان كن . . امروز خيلي كار دارم . بعد از ظهر بايد براي ديدن خانم گزیده در رشت بروم. رفتن دو زن تنها بین روس‌ها خیلی خطرناک هست اما از یکجا ماندن و کاری نکردن بهتر است. تو هم با من ميايي تا تصميم بگيريم با تو چه كار كنيم . بعد از شستن ظرف ها هم برو بالا و رخته خوابت را جمع کن.
مرضیه همه ظرف ها را شست . مهارتش در انجام دادن آن كار از چشم تيز بين صفیه پنهان نماند . اما در تای كردن رخته خواب موفقيت چنداني كسب نكرد . چون او تا آن زمان هيچ وقت روي رخت خواب پر نخوابيده بود. ولي به هر حال آن كار را نيز انجام داد . بعد صفیه براي خلاص شدن از دست او به دخترك گفت كه بيرون برود و تا وقت نهار خودش را سرگرم كند. مرضیه با چهره اي گشاده و چشماني درخشان به طرف در رفت . اما ناگهان در آستانه در ايستاد . سپس برگشت و تکیه به پشتی نشست. درخشش چهره اش، مانند آتشي كه يك نفر با كپسول آتش نشاني خاموش كرده باشد، فروكش كرده بود صفیه پرسيد:
_ باز چه شده؟
مرضیه با لحني كه نشان مي داد ، مي خواهد از تمام خوشي هاي دنيا چشم پوشي كند گفت :
_ من جرئت ندارم بيرون بروم . حالا كه قرار نيست اينجا بمانم ، پس دليلي ندارد عاشق اینجا بشوم. ولي اگر بيرون بروم و خودم را به درخت ها ، گل ها ، باغ هاي ميوه و جويبار برسانم ، نمي توانم جلوي عاشق شدنم را بگيرم . همين الان هم به اندازه ي كافي برايم سخت است . بنابراين نمي خواهم اوضاع را براي خودم سخت تر كنم . اخيلي دوست دارم بيرون بروم . احساس مي كنم تمام چيز ها مرا صدا مي كنند و مي گويند مرضیه ! مرضیه ! بيا پيش ما . مرضیه ! مرضیه ! بيا با ما بازي كن . اما بهتر است نروم . نبايد عاشق چيز هايي شوم كه مجبورم ازآنها جدا شوم. اين طور نيست ؟ عاشق نشدن هم كار سختي است مگر نه ؟ من فكر مي كردم اينجا چيزهاي زيادي هست كه مي توانم عاشقشان شوم و هيچكس هم مانع من نمي شود، به همين خاطر خوشحال بودم كه قرار است اينجا زندگي كنم.
صفیه در حالي كه با عجله براي آوردن سيب زميني به زيرزمين مي رفت ، زيرلب گفت :
_ تا به حال چنين دختري نديده بودم . همان طور كه صالح مي گويد. اخلاق جالبي دارد من دائم منتظرم بينم مي خواهد چه بگويد . او بالاخره مرا هم جادو مي كند ، همان طور كه صالح را جادو كرده .آن طور كه صالح به من نگاه كرد نشان مي دهد كه هنوز روي حرف هاي ديشبش پافشاري مي كند . اي كاش او هم مثل بقيه مردم حرف دلش را مي زد . آن وقت آدم مي توانست با او بحث كند و دليل برهان بياورد . اما با مردي كه فقط نگاه مي كند ، چه كار بايد كرد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #14
پارت دوزاده

وقتي صفیه از زيرزمين برگشت، مرضیه چانه اش را روي دست هايش گذاشته و به آسمان خيره شده بود و در خيالاتش سير مي كرد . صفیه او را به حال خودش رها كرد تا آنكه وقت نهار شد و همگي دور سفره جمع شدند . آن وقت صفیه گفت : صالح من امروز بعد ازظهر درشكه و اسب را لازم دازم .
صالح سرش را تكان داد و مشتاقانه به مرضیه خيره شد . صفیه با عصبانيت به صالح نگاه كرد و گفت :
_ مي خواهم به رشت بروم و فكري به حال اين اوضاع بكنم . . مرضیه را هم با خودم مي برم . ممكن است خانم گزیده بتواند او را به تهران برگرداند. چايت را آماده مي كنم و براي دوشيدن گاوها به موقع برمي گردم.
صالح باز هم چيزي نگفت و صفیه احساس كرد با گفتن آن حرف ها فقط وقتش را تلف كرده است . هيچ چيز بدتر از آن نيست كه كسي جواب آدم را ندهد. صالح ماديان را به درشكه بست و صفیه و مرضیه راهي شدند . صالح در حياط را برايشان باز كرد و همان طور كه آنها آرام رد مي شدند ، بالحني خاص خطاب به شخصي نا معلوم گفت :
_ جواد کُردی امروز اينجا بود؛ به او گفتم شايد براي
كارهاي تابستان استخدامش كنم .
صفیه پاسخي نداد اما ضربه ظالمانه اي به ماديان بخت برگشته زد . اسب بيچاره كه به چنان رفتاي عادت نداشت ، شيهه اي كشيد و در راه باريكه شروع به دويدن كرد . صفیه به پشت سرش نگاه كرد و صالح را ديد كه به در تكيه داده است و با نگاهش ، مشتاقانه آنها را دنبال مي‌كند .
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #15
پارت سیزده
**فصل پنج:داستان مرضیه **
مرضیه به آرامي گفت :
_ مي دانيد ، تصميم گرفته ام از اين سواري لذت ببرم . تجربه به من نشان داده كه اگر بخواهم ، مي توانم از همه چيز لذت ببرم . البته بايد مصمم باشم و به خيلي چيزها اهميت ندهم . در طول راه نمي خواهم فكر كنم.
_ چون قرار است تو مدام حرف بزني ، بهتر است حرف هايي بزني كه به درد بخورند، بنابراين هر
چيزي كه درباره ي خودت مي داني بگو .
مرضیه با اشتياق گفت :
_ آه چيزهايي كه من راجع به خودم مي دانم ،ارزش گفتن ندارند . اگر اجازه بدهيد چيزهايي را كه
راجع‌به خودم خيال مي كنم بگويم . حرف‌هاي جالبتري براي گفتن خواهم داشت .
- نه خيالات تو به درد من نمي خورد . فقط بچسب به واقعيت ها از اول شروع كن . كجا به دنيا آمده اي و چند سال داري ؟
مرضیه آهي كشيد و قبول كرد به واقعيت بچسبد و گفت :
_ ماه شهریور یازده ساله شدم و در کرمانشاه به دنیا اومدم. کُردم اما چون به محض مرگ پدر و مادرم از اون منطقه دور شدم اصلا کردی بلد نیستم، حتی یکم. پدرم کشاورز بود و با دختر عموش ازدواج کرد. عمه‌م می‌گفت آنها مثل دوتا بچه فقير بودند و در يك كلبه زرد فسقلي زندگي مي كردند . من هرگز آن خانه را نديده ام ، اما هزاران بار آن را تصور كرده ام . فكر مي كنم روي لبه پنجره اش ،گلداني از پيچ امين الدوله مي گذاشته اند . توي حياط پر از ياس هاي بنفش و جلوي در ، پر از زنبق بوده .
حتما همه پنجره ها هم پرده هاي چيت داشته اند . پرده‌هاي چيت هواي خانه را تازه نه مي دارند . من در آن خانه به دنيا آمدم . عمه مي گفت كه من ساكت ترين بچه‌اي بوده ام كه او تا به حال ديده . من بچه اي استخواني و ريزه ميزه با چشماني درشت بوده ام . مادرم فكر مي كرده كه من خيلي زيبايم . به نظر من يك مادر بهتر مي تواند راجع به بچه اش قضاوت كند اين طور نيست ؟به هرحال خوشحالم كه مادرم از داشتن من راضي بوده . اگر با به دنيا آمدنم او را مايوس كرده بودم، خيلي ناراحت مي شدم.
چون او بعد از به دنيا آمدن من زياد زنده نماند . وقتي من سه ماهه بودم، او دچار تب شد و از دنيا رفت. هميشه دلم مي خواست او آنقدر زنده مي ماند كه مي توانستم مادر صدايش كنم . فكر
مي كنم مادر گفتن خيلي شيرين باشد ، اين طور نيست ؟پدرم هم چهار روز بعد به خاطر سوتغذیه از دنيا رفت. من يتيم شدم و روي دست مردم ماندم . عمه برايم تعريف كرده كه بعد چه شد .مي دانيد هيچكس از آن به بعد مرا نخواسته. پدر بزرگ مادر بزرگ هم نداشتم.
به نظر مي آيد سرنوشت من اين طور رقم خورده . بالاخره عمه‌م با اينكه فقير بود و شوهرش آدم بد اخلاقي بود ، مرا قبول كرد. او تربيت مرا به عهده رفت . به نظر شما بچه اي كه ديگران تربيتش را به عهده گرفته اند ، بايد از بقيه بچه ها بهتر باشد؟ چون هروقت كه من شيطنت ميكردم، با لحن سرزنش آميزي مي گفت كه چه طور مي توانم دختر
بدي باشم ، درحالي كه او تربيت مرا به عهده گرفته.
خانواده عمه به تهران رفتند و من تا هشت سالگي با آنها زندگي كردم . من از بچه هايشان مواظبت مي كردم . آنها چهار بچه كوچك تر از من داشتند ، و راستش را بخواهيد خيلي به مراقبت نياز داشتند .
بعد شوهر عمه به دست اجنبی‌ها كشته شد. مادرش قبول كرد كه عمه و بچه هايش با او زندگي كنند ولي مرا نخواست . ديگر كاري از دست عمه بر نمي آمد . بعد دایی‌م که قم زندگی می‌کرد من رو پیش خودش برد. قبول كرد چون مي دانست كه در بچه داري مهارت دارم.
من براي زندگي كردن با آنها، به خونه چهل متری رفتم. آنجا واقعا جاي دلگيري بود و مطمئنم كه اگر قدرت خيال بافي نداشتم ، نمي توانستم آنجا دوام بياورم . دایی در يك كارخانه ي چوب بري در همان نزديكي كار مي كرد و همسرش هم هشت بچه اش
را بزرگ مي كرد . او سه بار دوقلو به دنيا آورده بود . من بچه ها را دوست دارم ،اما سه دوقلو پشت سر هم واقعا زياد است . من بعد از به دنيا آمدن سومين دوقلو ها اين را به زن دایی هم گفتم . بيرون بردن و گرداندن آنها بدجوري خسته ام مي كرد .
بيشتر از دوسال بالاي رودخانه با آنها زندگي كردم . بعد دایی از دنيا رفت و همسرش خانه اش را رها
كرد . او بچه ها را بين خويشاوندانش تقسيم كرد و همسر پیرمردی شد و من هم مجبور شدم به يتيم خانه بروم . چون ديگر كسي مرا قبول نكرد .حتي آنجا هم مرا نمي خواستند ، چون مي گفتند به اندازه ي كافي شلوغ است. البته همين طور هم بود، اما بالاخره مجبور شدند مرا قبول كنند . من چهار ماه آنجا بودم تا اينكه خانم گزیده آمد .
مرضیه نفس راحتي كشيد چون از قرار معلوم دوست نداشت تعريف كند كه چه طور هيچكس او را نخواستهبود.صفید همان طور كه اسب را به طرف جاده ي ساحلي هدايت مي كرد ، پرسيد :
_ سواد داری؟
_ زیاد نه، عمه یک پسر بزرگ‌تر از من داشت که مدرسه می‌رفت و بهم خوندن و نوشتن یاد داده بود. توی قم هم مکتب می‌رفتم. حاج آقا قبول کرده بود بدون کارمزد یادم بده. روخوانی قران من خیلی خوب است و شعر هاي زيادي را حفظم . شما هم بعضي وقت ها با خواندن يك شعر پشتتان تير مي كشد ؟
صفیه در حالي كه از گوشه چشم به مرضیه نگاه مي کرد و پرسيد :
_ رفتار عمه و دایی‌ت با تو خوب بود؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #16
پارت چهارده


صورت كوچك و پر احساس دخترك ناگهان سرخ شد ، و با دستپاچگي و من من كنان گفت :
_ آه ، خوب آنها دوست داشتند كه اين طور باشند . من مطمئنم آنها دلشان مي خواست تا جايي كه مي توانند ، با من خوب و مهربان باشند. وقتي كسي دلش مي خواهد مهربان باشد ، نبايد نامهرباني هايش را به دل گرفت .مي دانيد ، آنها مشكلات زيادي داشتند . تحمل يك شوهر بد اخلاق يا نگه داري از سه دوقلوي پشت هم ، كار راحتي نيست ، موافقيد ؟ مي دانم كه آنها دلشان مي خواست كه با من مهربان باشند .
صفیه ديگر چيزي نپرسيد . مرضیه در سكوت مشغول تماشاي جاده ي ساحلي شد . صفیه در حالي كه به فكر فرورفته بود با حواس پرتي اسب را هدايت مي كرد . او دلش براي آن بچه سوخته بود . دخترك دوران سخت و پر مشقتي را گذرانده بود . يك زندگي پرزحمت ، فقيرانه و بدون محبت . صفیه آنقدر زرنگ بود كه بتواند از ميان كلمات قصه ي
آن حقيقت را بيرون بكشد . به راحتي مي شد حدس زد كه دخترك از تصور داشتن يك خانه واقعي چقدر خوشحال بوده و خيلي حيف مي شد كه او را بر مي گرداندند.
يعني نمي شد صفیه تسليم خواسته صالح شود و به بچه اجازه ي ماندن بدهد؟آن دخترك بچه مودب و دوست داشتني بود و ماندنش صالح را هم خوشحال مي كرد . صفیه با خود گفت : او زياد حرف مي زند ، اما مي شود اين رفتارش را اصلاح كرد . در ضمن هرگز از كلمات زشت استفاده نمي كند . معلوم است كساني كه از او نگه داري كرده اند، آدم‌های خوبي بوده اند.
_ برو پشت گونی‌ها پنهان شو.
_ چرا؟!
صفیه که حسابی ترسیده بود فقط گفت:
_ برو.
مرضیه سریع پشت گونی‌ها پنهان شد. یک پارچه روش انداخت و گفت:
_ اصلا بیرون نیا، از اینجا به بعد سربازهای روسی هستن. من یک پیرزنم به من کاری ندارن اما تو یک دختر جوونی.
مرضیه که تازه فهمید چه خبرِ بدنش یخ زد. زمان جنگ جهانی و ورود سربازها رو یادش بود.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #17
پارت پونزده

***فصل شیش: صفیه تصمیم می‌گیرد***

آنها بالاخره به خانه خانم گزیده رسيدند. وقتي در را باز كرد در چهره خير خواهش خوشحالي و تعجب در هم آميخته. او گفت :
_ واي خدايا اصلا فكرش را نمي‌كردم امروز شما را ببينم. خيلي از ديدنتان خوشحالم. اسبتان را به اصطبل ببريد . تو چه طوري مرضیه؟
مرضیه بدون آنكه لبخند بزند گفت :
_ حالم كاملا خوب است، متشكرم و مانند كسي كه خوره نااميدي در چهره اش افتاده باشد، لحظه به لحظه از درخشش نگاهش كاسته ميشد. صفیه گفت :
_ ما كمي اينجا مي مانيم تا اسبمان استراحت كند . من به صالح قول دادم كه زود برگردم . در واقع ، مشكل عجيبي پيش آمده و من آمده ام تا دليل آن را بفهمم . ما ،يعني من و صالح به شما پيغام داده بوديم تا از يتيم خانه برايمان يك پسر بياوريد. ما به برادرتان گفته بوديم كه به شما بگويد ما يك پسر ده یازده ساله مي‌خواهيم.
خانم گزیده با ناراحتي گفت :
_ شما اين طور نگفته بوديد . برادرم به وسيله دخترش ندا به ما پيغام داد كه شما يك دختر مي‌خواهيد.
بعد به دخترش كه همان موقع بيرون آمده بود رو كرد و پرسيد :
_ اين طور نيست؟
فوري جواب داد :
_ ندا دقيقا همين را گفت.
خانم گزیده گفت :
_ من واقعا شرمنده ام ، خيلي بد شد ، ولي مي بينيد كه تقصير من نبوده خانم گزیده !من فكر مي
كردم دستورات شما را دقيقا اجرا كرده ام . ندا واقعا گيج است من هميشه به خاطر حواس پرتي اش با او دعوا مي‌كنم .
صفیه گفت :
_ مقصر خود ماييم ، بايد خودمان به اينجا مي‌آمديم، نه اينكه چنين پيغام مهمي را دهان به دهان به گوش شما مي رسانديم . به هرحال اتفاقي است كه افتاده و حالا بايد درستش كرد . امكان دارد اين بچه را به يتيم خانه برگردانيم ؟ فكر مي كنم آنها او را قبول كند اين طور نيست ؟
خانم گزیده متفكرانه گفت :
_ درست است ، ولي فكر نمي كنم لازم باشد او را برگردانيم . خانم پیرکتول، ديروز اينجا بود و مي گفت كه اي كاش از من خواسته بود يك دختر كوچولو برايش مي آوردم تا به او كمك كند . مي دانيد ،
خانم پيرکتول خانواده بزرگي دارد و پيدا كردن كسي كه بتواند كمكش كند هم برايش سخت است . مرضیه مي تواند مورد مناسبي براي او باشد . من اين اشتباه را به فال نيك مي گيرم .
ولي صفیه اصلا نمي توانست چنين چيزي را به فال نيك بگيرد . ظاهرا فرصت خوبي بود تا از دست آن بچه يتيم راحت شود ،ولي اصلا احساس خوبي نداشت. او مي دانست خانم پيرکتول زني ريز نقش ، بد اخلاق و غرغرو است كه يك گرم هم گوشت اضافي در وجودش ندارد. او چيزهايي هم در موردش شنيده بود. مردم مي گفتند كه كار كردن و رانندگي كردنش وحشتناك است . دختر هاي خدمتكار روزمزد هم قصه هاي وحشتناكي از رفتار و خساستشتعريف مي كردند و مي گفتند كه او خانواده اي گستاخ و بچه هايي شرور دارد. صفیه از فكر سپردن مرضیه به او دچار عذاب وجدان شد . خانم گزیده گفت :
_ بسيار خوب ! بهتر است برويم داخل و در اين مورد صحبت كنيم .
او همان طور كه مهمان هايش را از راهرو به اتاق نشيمن راهنمايي می‌کرد ناگهان گفت :
_ مطمئنم كه او خانم پیرکتول است كه به اين طرف مي آيد. چه شانسي آورديم. با اين حرف لرزه اي به تن صفیه و مرضیه افتاد ، طوري كه گويي تمام اكسيژن و گرماي اتاق ناگهان از ميان پرده هاي سبز و كشيده شده پنجره ها بيرون رفت . خانم گزیده ادامه داد:
_ خوب مثل اينكه شانس با ما يار بود . مي توانيم همين الان مشكلمان را حل و فصل كنيم .
خانم بفرماييد روي مبل بنشينيد ، مرضی ! تو هم يك صندلي براي خودت بياور و بنشين . كلاه هايتان را به من بدهيد . دخترم ! برو كتري را پر كن. ما همين الان داشتيم مي گفتيم كه چقدر عالي شد كه شما به اينجا آمديد. معرفي مي كنم . لطفا يك لحظه مرا ببخشيد . يادم به دخترم بگويم كلوچه ها را از فر بيرون بياورد .
خانم گزیده پس از بالا كشيدن پرده ها ناپديد شد . مرضیه ساكت روي صندلي نشسته بود و دست هايش را روي زانويش قلاب كرده بود . او مانند افسون شده ها به خانم پیرکتول خيره شده بود . يعني قرار بود او را به اين زن با اين چهره زننده و نگاه تند و تيز بدهند؟ مرضیه احساس مي كرد غده اي راه گلويش را بسته است و چشمانش مي سوزند. سعي مي‌كرد جلوي جاري شدن اشك هايش را بگيرند كه خانم گزیده با چهره اي شاد و گشاده برگشت . طوري که به نظر مي آمد مي تواند همه مشكلات جسمي و روحي و رواني را فوري را حل و فصل كند . او گفت :
_ خانم پیرکتول اين طور كه معلوم است اشتباهي در مورد اين دختر پيش آمده . من فكر مي كردم كه دوستان عزیزمان يك دختر مي‌خواهند .البته به من اين طور گفته شده بود. اما مثل اينكه آنها پسر مي خواستند . بنابراين اگر شما هنوز از حرف ديروزتان پشيمان نشده باشيد ، اين بچه مال شما مي شود.
خانم پیرکتول، سرتا پاي مرضیه را برانداز كرد و پرسيد:
_ چند سالت است و اسمت چيست ؟
مرضیه در حالي كه مي لرزيد و جرئت نداشت توضيح اضافه اي در مورد اسمش بدهد گفت :
_ مرضیه یازده سال دارم .
- هوم، به نظر مي آيد دختر پرطاقتي باشي. بچه هاي پرطاقت بهتر از بچه هاي ديگر مي توانند كمك كنند . من به شرطي تو را قبول مي كنم كه دختر خوبي باشي. خوب و زرنگ و مودب . من از تو انتظار دارم كارهايت را درست انجام بدهي و اشتباه نكني . خوب مثل اينكه بايد او را از شما تحويل بگيرم. اين نوزاد آخري من خيلي بد اخلاق است و نگه داري از او مرا از پاي درآورده . اگر اجازه بدهيد اين دختر را همين الان با خودم مي برم .
صفیه به طرف مرضیه برگشت و باديدن چهره رنگ پريده ونگاه ملتمسانه ي او دلش به رحم آمد، نگاه ملتمسانه دختري كوچك و بي پناه كه دوباره خودش را در دامي كه تازه از آن خلاص شده بود ، گرفتار مي دید ، صفیه را ناراحت مي كرد. صفیه احساس مي‌كرد اگر خواهش و تمنايي را كه در نگاه مرضیه بود رو نديده بگيرد تا آخر عمر از ياد آوريش عذاب خواهد كشيد .به علاوه او اصلا دلش نمي خواست آن كودك خوش قلب و حساس را به زني چون خانم پیرکتول بسپارد . او نمي توانست خودش را راضي به انجام چنان كاري كند .بنابراين به آرامي گفت :
_ خوب راستش من نگفتم كه من و صالح اصلا قصد نداريم او را نگه داريم . درواقع برادرم دوست دارد او را نگه دارد. من فقط مي خواستم دليل اشتباه پيش آمده را بفهمم. فكر مي كنم بهتر است او را به خانه ببرم و درباره اين موضوع با صالح صحبت كنم. من
بدون مشورت با او هيچ تصميمي نمي گيرم. اگر ما نخواستيم او را نگه داريم تا فردا شب او را پيش شما مي فرستيم. ولي اگر اين طور نشد بدانيد كه او قرار است پيش ما بماند . موافقيد خانم؟
خانم پیرکتول با لحن خشكي گفت :
_ هر طور مايليد!
در طول مدتي كه صفیه صحبت مي‌كرد ، صورت مرضیه لحظه به لحظه شكفته تر مي شد . سايه ي نااميدي از چهره مرضیه كنار رفته و جاي خود را به بارقه هاي اميد داده بود . چشمان دخترك مانند ستاره هاي صبحگاهي ، شروع به درخشيدن كردند . چهره كودك خوشحاليش را نشان مي داد .لحظه اي بعد وقتي دو خانم غریبه بيرون رفتند تا يك دستور آشپزي را يادداشت كنند، او از جاپريد و به طرف صفیه رفت ، و چون احساس مي كرد هر صداي بلندي ممكن است او را از آن خواب و خيال خوش بيدار كند، پچ پچ كنان گفت :
_ آه خانم صفاری ، شما گفتيد كه ممكن است اجازه دهيد كه من در خانه‌تان بمانم؟ شما واقعا چنين حرفي زده ايد يا من خيالاتي شده ام؟
صفیه با جديت گفت :
_ به نظر من اگر تو نمي تواني واقعيت و خيال را از هم تشخيص بدهي، بهتر است يادبگيري تخيلاتت را كنترل كني . بله من دقيقا همين را گفتم بنابراين هنوز هيچ تصميمي گرفته نشده و ممكن است ما تو را به خانم پیرکتول بسپاريم . مسلما او بيشتر از ما به تو نياز دارد.
مرضیه فوري گفت :
_ من ترجيح می‌دهم به جاي زندگي با او به يتيم خانه برگردم . قيافه او شبيه ..... شبيه مته است.
صفیه فكر كرد بايد مرضیه را به خاطر اين حرفش سرزنش كند ،بنابراين جلوي لبخندش را گرفت و با عصبانيت گفت:
_ دختر كوچكي مثل تو حق ندارد درباره يك خانم غريبه، اين طوري حرف بزند. برو ساكت سرجايت بنشين. جلوي زبانت را بگير و دختر خوبي باش.
مرضیه به طرف صندليش رفت و گفت :
_ اگر مرا نگه داريد ، سعي مي كنم هركاري كه بگوييد انجام بدهم .
آن روز عصر وقتي آنها به خانه برگشتند ، صالح در راه باريكه منتظرشان بود . صفیه از دور او را ديد و فهميد كه كه چرا آنجا پرسه مي زند . بازگشت مرضیه همان آرامشي را كه خواهر انتظار داشت در صورت برادر به وجود آورد .اما هيچ حرفي درباره آن موضوع بي آنها رد و بدل نشد تا اينكه در حياط پشتي طويله براي دوشيدن گاو تنها شدند. صفیه خيلي خلاصه داستان زندگي دختر و نتيجه ملاقاتش با خانم گزیده را تعريف کرد. صالح با عصبانیت غير عادي گفت :
_ من حتي حاضر نيستم سگ مورد علاقه ام را به پیرکتول بسپارم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #18
پارت شونزده

صفیه گفت :
_ من هم از او خوشم نمي آيد اما دو راه بيشتر نداريم. يا بايد بچه را به او بدهيم يا خودمان نگهش داريم، وگر تو بخواهي مرضیه را نگه داريم من هم رضايت مي دهم . يعني مجبورم قبول كنم ، من به اين موضوع فكر كردم، كارسختي است. من تا حالا هيچ وقت با يك بچه سر و كله نزده ام . مخصوصا با يك دختر . مطمئنم كه مرتكب اشتباهاتي مي شوم. اما سعي خودم را مي كنم. بنابراين از نظر من او مي تواند بماند .
صورت خجالتي صالح از خوشحالي برق زد ، او گفت :
_ خوب راستش بالاخره حدس مي زدم كه قبول كني. او دختر بچه فوق العاده اي است .
صفیه ادامه داد :
_ نمي شود گفت بچه بدرد بخوري است . اما من وظيفه دارم او را طوري تربيت كنم كه اين طور
بشود. در ضمن ، صالح ! تو حق نداري در روش تربيتي من دخالت بكني ممكن است يك پير دختر چيز زيادي در مورد بچه داري نداند، اما هرچه باشد از يك پيرمرد مجرد بهتر است . بنابراين تربيت او را به من بسپار . مطمئن باش هروقت اشتباه كردم تو فرصت كافي براي دخالت و اظهار نظر داري .
صالح گفت :
_ باشد ، باشد ، صفی ! هركاري دوست داشتي بكن فقط با او خوب و مهربان باش، بدون اينكه زيادي لوسش كني. به نظر من او از آن دختر هايي است كه اگر به او محبت كني، هركاري كه بخواهي برايت انجام مي دهد .
صفیه با قيافه اي به خود گرفت تا به صالح بفهماند او هيچ چيزي راجع به زن‌ها نمي داند و بعد سطل به دست به سراغ گاو ها رفت. او همان طور كه شير را با فشار داخل ظرف ها مي ريخت، با خود گفت : امشب نبايد به او بگويم كه قرار است اينجا بماند، چون نمي تواند تا صبح چشم هايش را روي هم بگذارد. صفیه چه كار كردي ؟ هرگز فكرش را مي كردي يك روز يك دختر يتيم را به سرپرستي قبول كني ؟خيلي عجيب است ، اما عجيب تر از آن ، اصرار صالح در اين كار است ،مردي كه هميشه از دختر ها فراري بود . به هر حال كاري است كه شده و خدا مي داند چه چيزي در انتظارمان است.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #19
پارت هفده
**فصل هفت: مرضیه نماز می‌خواند**
مرضیه در اتاقش قدم می‌زد. نمی‌دانست صفیه می‌خواهد او را نگه دارد یا خیر. تمام تنش از سرنوست پیش رویش در لرز بود. به سمت پنجره رفت و به درخت شکوفه سیب زل زد. خیلی زود ذهن کوچکش به سمت روشنایی خیال پرواز کرد.
زندگی در هر صورت نبرد سختی است. اگر حین این نبرد کمی آواز بخوانیم و بخندیم،
شاید زندگی آسان‌تر شود.
اجازه ندهیم که میزان روشناییِ زندگی‌مان را تاریکیِ وضعیتِ پیرامون مشخص کند.
با آمدن صفیه حواسش به آن سمت جلب شد. پس وقت خواب بود. صفیه با جديت گفت :
_ خوب مرضیه ديشب ديدم كه لباس هايت را كف اتاق پخش كرده بودي . بي نظمي عادت بسيار بدي است و من هرگز اجازه اين كار را نمي دهم. بعد از درآوردن هر كدام از لباس‌هايت ، بايد آنها را مرتب تا كني و روي صندلي بگذاري . من اصلا تحمل دختر هاي نا منظم را ندارم .
مرضیه گفت :
_ ديشب آن قدر ذهنم مشغول بود كه نمي توانستم لباس هايم را مرتب كنم. امشب آنها را خوب تا مي كنم. در يتيم‌خانه هم هميشه مجبور بوديم همين كار را بكنيم. البته من بيشتر وقت ها يادم مي رفت. چون عجله داشتم روي تخت خوابم دراز بكشم و خيال بافي كنم .
صفیه گفت :
_ اگر قرار باشد اينجا بماني بعضي چيز ها را نبايد فراموش كني . خوب ، حالا نمازت را بخوان که خیلی دیر شده و بخواب .
مرضیه گفت :
_ من تا به حال دعا نخوانده ام .
صفیه وحشت زده به او خيره شد .
- چي گفتي ؟ يعني تو تا به حال هيچ نمازی نخوانده اي ؟ خدا هميشه دوست دارد دخترانی که به سن تکلیف رسیدند نماز بخوانند . مي‌داني خدا كيست ؟
مرضیه بي معطلي و با حاضر جوابي گفت :
_ خدا موجودي لا يتناهي و ابدي است كه تدبير ،قدرت و تقدس و عدالت و مهربانيش قابل انكار نيست .
صفیه نفس راحتي كشيد .
_ خوب خدا رو شكر . مثل اينكه يك چيز مي داني . حداقل كافر نيستي . اينها را كجا ياد گرفته اي.
_ كلاس تعليمات ديني در يتيم خانه . آنجا ما را مجبور مي كردند همه مسائل ديني را ياد
بگيريم . من كه خوشم مي آمد ، بعضي كلماتش خيلي با شكوهند . مثل لايتناهي و ابدي . اين طور نيست ؟مثل اين است كه آهنگ خاصي دارد ، چيزي شبيه شعر يا موجي كه بالا و پايين مي رود .
- ما درباره ي شعر صحبت نمي‌كنيم؛ ما درباره نماز خوندن حرف مي زنيم. مي‌داني نماز نخواندن گناه است؟ مي ترسم تو دختر كوچولوي بدي شده باشي.
مرضیه با لحن سرزنش آميزي گفت :
_ وقتي موهاي آدم قرمز باشند ، بد بودن برايش خيلي راحت تر از خوب بودن مي‌شود . كساني كه موهاي قرمز ندارند اين مساله را درك نمي كنند. خانم تایبادی يك بار به من گفت كه خدا موهايم را عمدا قرمز كرده و من هم از آن به بعد، ديگر به خدا فكر نكردم.
صفیه به اين نتيجه رسيد كه آموزش مذهبي مرضیه بايد فوري شروع شود و نبايد فرصت را از دست داد.
- تو تا زماني كه زير سقف خانه من هستي، بايد نماز بخواني.
مرضیه با خوشحالي رضايت داد و گفت :
_ بله، البته. هر طور كه شما بخواهيد . من حاضرم از همه دستور هاي شما اطاعت كنم . اما لطفا اين بار به من بگوييد چه کار کنم. بنظر جالب می‌آید.
_ باید وضو بگیری.
نزدیک یک ساعت صفیه زمان گذاشت تا به مرضیه طرز وضوی درست و نماز رو یاد بده و سپس با سری گیج به آشپزخانه رفت، شمع را روي ميز گذاشت و به صالح خيره شد .
- مثل اينكه وقتش بوده يك نفر سرپرستي اين بچه را قبول كند و چيزهايي يادش بدهد. او فقط يك قدم با كافر شدن فاصله دارد. باورت مي شود كه تا امشب هرگز نماز نخوانده بود؟ بايد فردا به خانه سید بروم و چند كتاب مذهبي از او قرض بگيرم. به محض اينكه بتوانم چند لباس مناسب برايش بدوزم، بايد او را به كلاس‌های زیور خانم بفرستم. اون زن با ایمانی است که قرآن و احکام را به خوبی به بچه‌ها آموزش می‌دهد. مثل اينكه خيلي كار دارم . مهم نيست . زندگي جديدمان مشكلات زيادي هم به همراه خواهد داشت. وقتش رسيده كه من توانايي هاي خودم را كشف كنم.
صفیه هیچ‌وقت نتونسته بود لذت مادر شدن را بکشه. مدت کوتاهی بعد از اینکه وارد خانواده همسر شد مجبور به طلاق گشت و بعد از آن هیچ خواستگاری برایش پیدا نشد.
آدم‌های زیبا و دوست‌داشتنی
به صورت تصادفی به وجود نمی‌‌آیند
زیباترین و دوست‌داشتنی‌ترین
انسانهایی که می‌شناسیم
آنهایی هستند که
با شکست آشنا شده‌اند
آنهایی که رنج را تجربه کرده‌اند
آنهایی که از دست دادن را تجربه کرده‌اند
آنهایی که پس از این
رویدادهای دشوار
دوباره مسیر خود را
به سمت زندگی پیدا کرده‌اند
این افراد، زندگی را
به شکل متفاوتی می‌فهمند
آن را به شکل متفاوتی
تحسین می‌کنند
و نیز به شکل متفاوتی
حس می‌کنند .....
وین_دایر
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #20
پارت هجده
صفیه هم الان احساس می‌کرد بعد از چند سال سفر طولانی به خونه رسید. می‌خواست که این شروع جدید رو با موفقیت به پایان برساند و می‌دانست که می‌تواند.






***فصل هشت: تربیت مرضیه شروع می‌شود***
مرضیه از صبح که بلند شد دست‌هاش رو درهم حلقه کرد و در حالی که دور خودش می‌چرخید شروع به صحبت کرد:
_ ای کاش روزی برسه ک دیگه کسی دروغ نگه،کسی ب کسی تهمت نزنه،کسی غیبت کسی رو نکنه،کسی دزدی نکنه،کسی ب ناموس مردم نگاه بد نکنه،کسی دورو و ریاکار نباشه، ای کاش روزی برسه ک دیگه نگیم " ای کاش "..
بعد به صفیه نگاه کرد تا ببینه قرار اینجا بمونه یا نه اما صفیه گفت:
_ کمک کن صبحانه رو آماده کنیم الان صالح بیدار میشه.
مرضیه سریع سفره حصیری را پهن کرد و کره محلی را گذاشت. صفیه هم نان‌های تازه را روی سفره گذاشت.
_ شما خودتان نان می‌پزید؟
_ آره، هر روز بعد از نماز صبح.
صالح رسید و با دیدن مرضیه لبخند زد. هر سه نشستن و تا لحظه تمام شدن صبحانه مرضیه حرف زد. در آخر به صفیه نگاه کرد.
_ خانم صفاری من...
_ برو ناهار صالح را در خرجین بذار.
مرضیه بدون مخالفت رفت. صالح پرسید:
_ بهش گفتی می‌تونه بمونه؟
_ هنوز وقتش نیست.
صالح که رفت صفیه جارو به دست مرضیه داد.
_ تا من شیر گاو را می‌دوشم تو خانه را تمیز کن.
بنا به دلايلي كه خودش بهتر مي دانست ، تا بعد از ظهر به مرضیه نگفت كه قرار است در آنجا بماند . او تا قبل از ظهر دخترك را با كارهاي خانه مشغول كرد و خودش مشتاقانه به تماشاي او نشست . هنگام ظهر ، صفیه به اين نتيجه رسيد كه مرضیه، دختر زرنگ و مطيعي است . كارهايش را با علاقه انجام مي دهد و همه چيز را زود ياد مي‌گيرد.البته تنها مشكلش اين بود كه در حين كار ناگهان غرق در خيالاتش ميشد و همه چيز را فراموش مي كرد .تا
اينكه كسي يا چيزي او را از آن حال و هوا بيرون مي آورد.
وقتي مرضیه ظرف‌هاي ناهار را شست ، ناگهان مانند كسي كه خودش را آماده بدترين خبرها كرده باشد، به طرف صفیه رفت ، صورتش سرخ شده بود . بدن لاغرش سرتاپا مي لرزيد و چشمانش گشاد شده بودند او دست هايش را به هم قلاب كرد و ملتمسانه گفت :
_ آه خانم صفاری، خواهش مي كنم بگوييد مرا نگه مي داريد يا نه؟ من از صبح تا حالا سعي كره ام صبور باشم ، اما ديگر نمي توانم جلوي خودم را بگيرم . لطفا به من بگوييد چه تصميمي گرفته ايد!
صفیه پاسخ داد :
_ پس چرا همان طور كه گفته بودم ،ابر ظرف شويي را با آب گرم نشستي؟قبل از هر سوالي برو كارت را تمام بكن .
مرضیه كاري را كه گفته بود انجام داد. بعد دوباره به طرف صفیه برگشت و به او خيره شد . صفیه ديگر هيچ بهانه اي براي سكوت كردن نداشت گفت :
_ بسيار خوب، فكر ميكنم ديگر وقتش رسيده كه همه چيز را بداني . ما تصميم گرفته ايم كه تو را نگه داريم ،البته به شرط اينكه سعي كني دختر بچه کوچولوي خوبي باشي و به حرف ما گوش كني. چي شده بچه؟!
دختر تلو تلویی خورد و زیر گریه زد. مرضیه گفت :
_ دارم گريه مي كنم، اما نمي دانم چرا .نمي توانيد تصور بكنيد چقدر خوشحالم . آه خوشحال كلمه مناسبي نيست . من از ديدن جاده ي سفيد و شكوفه هاي گيلاس خوشحال شدم ، اما الان احساس متفاوتي دارم كه كلمه خوشحال نمي تواند توصيفش كند. سعي مي كنمم دختر خوبي باشم ، البته فكر مي كنم كار خيلي سختي است ،چون
خانم تایبادی هميشه مي گفت كه ذاتا دختر بدي آفريده شده ام . اما همه تلاشم را مي كنم ، شما مي دانيد چرا گريه مي كنم ؟
صفیه که دیگر خیالش از سکته نکردن دختر راحت شده بود گفت :
_ فكر مي كنم به خاطر اين است كه بيش از حد هيجان‌زده شده اي . بشين روي صندلي و سعي كن آرام باشي. مثل اينكه هرچيزي مي تواند راحت تو را به گريه يا خنده بيندازد . . بله ، مي تواني اينجا بماني و ما سعي مي‌كنيم از تو خوب نگهداري كنيم تو بايد به مکتب بروي . اما دو هفته بيشتر تا تعطيلات باقي نمانده . بهتر است بعد از
پايان تعطيلات مکتب را شروع کنی.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
215
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
253

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین