. . .

متروکه فن فیکشن آنی شرلی در ایران (جلد اول)| خانوم ماه

تالار فن فیکشن
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
بسم الله الرحمن الرحیم
فن فیکشن آنی شرلی در ایران
نویسنده: خانوم ماه
ژانر: اجتماعی
ناظر: @~بئاتریس~
هدف: در این قسمت می خوام رمان آنی شرلی رو به شکلی بنویسیم که انگار توی ایران این اتفاقات افتاده قصدم از این کار نشون دادن فرهنگ ایران در یک رمان معروف و سرگرم شدن خواننده و استفاده از قدرت تخیل است
خلاصه: همینطور که می‌دونید اتفاقات رمان آنی شرلی مربوط به زمان کنونی کشور نویسنده نیست پس من باید حرکت زمان رو به حساب بیارم.
از طرفی باید اتفاقات کشور خودمون رو هم با رمان تلفیق بدم
من شخصیت اصلی رو متولد سال ۱۳۱۳ قرار میدم که هنگام رمان ۱۳۲۴ باشد.
همسن مادر عزیزم قرار میدم و روستایی که رمان در اون می‌گذره رو در شمال کشورمون قرار میدم
مقدمه:
آنی شرلی: چون آنی اصرار داره که اسم قدیمی داره و علاقه ای بهش نداره من هم یک اسم قدیمی روش می‌ذارم.*مرضیه پاکدل* هرچند بنظر خودم که خیلی زیباست.
ماریلا: صفیه
میتو: صالح
داینا: شفق
گیلبرت: آراز
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #31
پارت سی و یک

مرضیه از استادش خوشش نيامد و از اينكه مي ديد لباس همه دختر هاي كلاس گلدار است، احساس
سرخوردگي مي كرد . او واقعا احساس مي كرد بدون لباس گلدار زندگی ارزشی ندارد.
- خوب از کلاس احکام خوشت آمد؟
اين نخستين سوال صفیه پس از بازگشت مرضیه به خانه بود . دخترك در راه،گل‌هاي پژمرده را از كلاهش كنده بود و صفیه موقتا متوجه قضيه نشد.
- نه، اصلا .خيلي عذاب آور بود .
صفیه با لحن سرزنش آميز گفت :
_ مرضیه!
مرضیه آه بلندي كشيد و روي صندلي گهواره اي نشست. سپس برگ هاي شاداب را بوسيد و براي گل هاي آويز دست تكان داد و گفت :
_ حتما در نبود من، حتما در نبود من خيلي احساس تنهايي كرده اند و اما در مورد كلاس؛ همان‌طور كه گفته بوديد، رفتار خوبي داشتم. خانم گلبهار رفته بودم و من به تنهايي راهي مسجد شدم . بعد
همراه دختربچه هاي زيادي وارد مسجد شدم و در طول سخنراني مقدماتي، كنار پنجره نشستم. پنجره رو به درياچه آب ها درخشان بود. بنابراين به آنجا خيره شدم و به چيزهاي باشكوهي فكر كردم.
_ تو نبايد چنين كاري مي كردي و حواست رو به نماز و صحبت‌های سید می‌دادی.
مرضیه جواب داد :
_ نه من وسط دو نماز به دریاچه نگاه کردم. آه صفیه نمي داني چقدر زيبا و رويايي وبد . ديدن آن منظره بدن مرا به لرزه انداخت و دو يا سه بار گفتم كه خدايا متشكرم.
صفیه با دلواپسي گفت :
_ بلند كه نگفتي ؟
- نه . توي دلم گفتم . بالاخره نماز تمام شد و به من گفتند كه بايد به كلاس بروم . نه دختر بچه ديگر هم آنجا بودند كه لباس همه رنگی و گلدار بود . من سعي كدم خيال كنم لباس من هم گلدار است . اما نتوانستم وقتي در اتاقم تنها بودم به راحتي اين تصور را مي كردم، اما در ميان كساني كه آستين هايشان واقعا گلدار دارد، چنين كاري شدني نيست.
- در كلاس به جاي فكر كردن به مدل لباس بايد به درس گوش بدهي. اميدوارم بودم اين را بداني .
- آه درست است . من به سوال هاي زيادي جواب دادم . البته استاد كار منصفانه اي نمي كرد كه بيشتر سوال ها را از من مي پرسيد . من هم سوال هاي زيادي داشتم كه از بپرسم. اما اين كار را نكردم . چون احساس كردم او حرف مرا نمي فهمد . بعد همه دختر ها تفسيرهايي را كه حفظ كرده بودند ، خواندند . او از من پرسيد كه چيزي بلدم يا نه . من به او گفتم كه چيزي بلد نيستم . اما اگر اجازه بدهد مي توانم از شعرهای مولانا بخوانم. او گفت كه لازم نيست چنين كاري را بكنم و از من خواست تا هفته آينده تفسیر سوره توحید را ياد بگيرم.
من بعد از كلاس آن تفسير را بارها در مسجد خواندم . خيلي با شكوه بود. چگونه خدا در چند کلمه اینچنین معنی گذاشته؟ نمي توانم براي از حفظ خواندنش تا هفته بعد صبر كنم . مي خواهم تمام طول هفته خواندش را تمرين كنم. بعد هم شروع به گفتن احکام کرد. راستش بنظر من اصلا کار درستی نیست. چرا انقدر سخت می‌گیرد؟ مثلا احکام نماز جماعت روز عید فطر را می‌گفت. بنظر من احکام اون هم به این سختگیری نیازی به گفتن ندارد. چرا از خدا نمی‌گفت؟ یا از معنی نماز؟
به نظر نمي آمد قدرت خيال بافي داشته بشد . به نظر من او اصلا شخصيت جالبی نداشت . در واقع مشكلش اين بود كه به نظر نمي آمد قدرت خيال بافي داشته باشد . من زياد به حرف هايش گوش نكردم . ذهنم را آزاد گذاشتم تا به چيزهاي سرگرم كننده تری فكر كنم .
صفیه مي دانست كه همه اين جمله ها بايد اصلاح شوند، اما واقعيت انكار ناپذير اين بود كه بعضي از حرف هاي مرضیه مخصوصا آنچه كه راجع به درس احکام گفته بود و همان نقاط نظراتي بود كه صفیه سال ها در قلبش نگه داشته و به زبان نياورده بود . او احساس مي كرد افكار محرمانه و ناگفته اش ناگهان به شكلي توهين‌آميز در قالب جمله هاي اين دخترك غافل، بيان مي شوند. مرضیه با ذوق کنارش رفت.
_ وای صفیه چقدر خوشحالم خونه شما هستم. چقدر از اینجا بودن راضی هستم. ممنون از شما! کاش بتونم خوبی‌هاتون رو جبران کنم.
صفیه گفت:
_ فقط سعی کن درس‌هایت را بخوانی و چیزهای زیادی یاد بگیری.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #32
پارت سی و دو

_ صفیه تو ازدواج کردی؟
صفیه اول جا خورد بعد پرسید:
_ ازدواج؟
_ آره.
یکم مکث کرد بعد گفت:
_ یکبار ازدواج کردم.
_ الان شوهرت کجاست؟
صفیه مکث کرد. مرضیه فهمید نمی‌خواد جواب بده پس پرسید:
_ چطور ازدواج کردید؟
_ از بچگی همبازی بودیم، بزرگ که شدیم خانواده‌ها گفتن بهترِ باهم ازدواج کنیم.
بعد بلند شد و گفت:
_ بهترِ بجای سوال به کارهای خونه برسی.
_ صالح ازدواج نکرده؟
صفیه در حالی که دیگر داشت از سوال‌های مرضیه داشت کلافه میشد گفت:
_ نه، زود باش دختر!
مرضیه بلند شد و دنبال کار رفت.
_ کسی توی مسجد به من محل نداد.
صفیه متوجه غم صداش شد اما جواب نداد. مرضیه برگشت و نگاهش کرد. صفیه هم نگاهش کرد.
_ بنظرت یک روز من رو جزیی از خودشون می‌دونند؟
_ حتما قبول می‌کنند.
مرضیه یکم سکوت کرد بعد گفت:
_ می‌ترسم اینجا هم دوستی نداشته باشم.
اما صفیه در دنیای دیگری بود.
حرف عشق که میشد پوزخند میزد
انگار سال ها بود که چیزی در او مرده بود ...
و مرضیه به این فکر می‌کرد:
سر برگردانید و نگاهی به مشکلات پشت سرتان کنید تمام مشکلاتی که از سر گذرانده اید هیچ یک از آن ها، شما را نکشت اما تک تک آن ها، باعث شدند امروز یک آدم قوی تری باشید...
صفیه بلند شد تا با کار کردن حواس خودش رو پرت کنه.
_ بیا کمکم این کرفس‌ها را خرد کن، تا فردا برایت خورشت کرفس درست کنم.
مرضیه با لحن سرزنش‌آمیزی گفت:
_ این حرف تو مثل این هست که بگی بیا کمکم این چاقو را تیز کن فردا می‌خواهم باهاش سرت را ببرم.
لبخند کمرنگی روی لب صفیه نشست. آن شب صفیه نتوانست با خیال راحت بخوابد.
شب ها
بیش از هرچیز
دلتنگِ کسی می شویم ؛
که دل و دین مان را توی یک چمدان ریخت و انگار که ارث پدرش
باشد با خودش برد ...!
دلتنگِ آن کسی که قلب مان را از سینه بیرون کشید؛
آتش به خرمنش انداخت
سوزاند و
رفت ...!
دلتنگِ آن کس که کاغذ سفید و
نانوشته ی احساس مان را برداشت ,
خطی نوشت
مچاله کرد و گوشه ای پرت کرد
و ؛
رفت .........
از جا بلند شد، شمعی روشن کرد و از پله‌ها پایین رفت. سطل کنار مطبخ بود. وضو گرفت و به بالا برگشت.
میگفت بعضی وقتا که آدم دلش میگیره نیاز داره به ی آدمی که باهاش حرف بزنه..
اشتباه میگفت!
آدم وقتی دلش میگیره نیاز داره به یه سجاده و یکم اشک و خلوت با خدا!
داریم مگه از این قشنگ تر؟!
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #33
پارت سی و سه
**فصل دوازده: یک عهد و پیمان رسمی**
یک‌شنبه بعد صفیه جريان كلاه پر از گل را شنيد . او از خانه خانم گلبهار برگشت و مرضیه را صدا كرد.
-مرضیه! خانم گلبهار مي گفت كه تو موقع رفتن به مسجد برای نماز جمعه لباست رو با یک گیاه بسته بودی، واقعا از اين كار چه منظوري داشتي ؟ فكر مي كردي خودت را خوشگل كرده اي ؟
مرضیه گفت :
_ لباسم بد ایستاده بود؟
_ چرا مزخرف مي گويي! گیاه زدن به لباس كار مسخره اي است . واقعا كه بچه بدي هستي .
مرضیه مصرانه پاسخ داد :
_ گیاه زدن به لباس با گل زدن به مو چه تفاوتي دارد؟ خيلي از دختر بچه ها آن روز به مویشان گل زده بودند. پس آن كار چرا مسخره نيست ؟
صفیه دلش نمي خواست با وارد شدن به چنين بحثي موضع موضع مقتدرانه اش را از دست بدهد .
- اين طوري به من جواب نده دختر، اين كار تو واقعا احمقانه بوده . ديگر نشنوم كه از اين دسته گل ها به آب بدهي. خانم گلبهار مي گفت كه وقتي تو با آن وضع وارد شدي ، دلش مي خواست زمين دهان بازكند و او را ببلعد . تا او خواسته به تو نزديك بشود و بگويد آن را دور بريزي ، ديگر خيلي دير شده بود . او گفت مردم چه حرف هايي پشت سرت زده اند . حتما فكر كرده اند كه من هم عقل درست و حسابي ندارم كه گذاشته ام تو ان شكلي بیرون بروي .
مرضیه در حالي كه اشك هايش سرازير شده بودند ، گفت :
_ آه ، معذرت مي خواهم نمي خواستم شما را ناراحت كنم. فکر کردم بهتر است لباسم را از آن سادگی در بیارم. خيلي از دختر ها به موهایشان گل زده بودند ، ولي مثل اينكه من آبروي شما را بردم. شايد بهتر باشد مرا به يتيم خانه برگردانيد . البته تحمل اين كار براي من خيلي سخت است ، حتي ممكن است مريض شوم چون همانطور كه مي بينيد خيلي لاغرم اما بهتر از آن است كه آبروي شما را ببرم .
صفیه كه به خاطر به گريه انداخت مرضیه از دست خودش عصباني بود گفت :
_ عاقل باش . من تو را به يتيم خانه بر نمي‌گردانم . فقط دلم مي خواهد تو هم مثل بقيه دختر ها رفتار كني و خودت را انگشت نما نكني . ديگر گريه نكن . برايت يك خبر جديددارم.شفق دختر کدخدا بعد از ظهر به خانه برگشته . الان مي خواهم بروم و از مادرش يك الگوي دامن قرض بگيرم . تو هم اگر دوست داري با من بيا و با شفق آشنا شو.
مرضیه در حالي كه قطره هاي اشك هنو زروي صورتش مي درخشيدند، دست هايش را به هم قلاب كرد . او از جايش بلند شد و دستمالي كه مشغول حاشيه دوزي آن بود به زمين افتاد .
- آه ، صفیه من مي ترسم ..... حالا كه وقتش رسيده ، واقعا مي ترسم ...اگر از من خوشش نيايد چه ؟ در ان صورت اين غم انگيز ترين اتفاق زندگيم خواهد بود .
- هول نشو . اين قدر هم از كلمات عجيب و غريبي كه مناسب سن تو نيستند ، استفاده نكن . به نظر من شفق از تو خوشش ميايد ولي تو بيشتر بايد سعي كني دل مادرش را به دست بياري . اگر به دلش ننشيني بايد دوستي با شفق را فراموش كني . اگر او ماجراي رفتارت با خانم گلبهار و به مسجد رفتنت با آن لباس را شنيده باشد معلوم نيست درباره ات چه فكري مي كند . تو بايد مودب باشي و سعي كني از آن سخنراني هاي شگفت انگيزت نكني . واي خدا! بچه چرا مي لرزي ؟
صورت دختر مثل گچ سفيد شده بود و بدنش مي لرزيد . او در حالي كه روسری به سر می‌کرد گفت :
_ آه صفیه تو هم اگر جاي من وبدي و مي خواستي به ديدن دختر كوچولويي بروي كه آرزو داشتي دوست صميمي ات بشود، اما احتمال مي دادي كه شايد مادرش از تو خوشش نيايد، همين طور هيجان زده مي شدي.
آنها پس از گذشتن از رودخانه و بالا رفتن از تپه درختان صنوبر و كاج ، به اورچرد اسلوپ رسيدند . زن کدخدا با شنيدن صداي در از آشپزخانه بيرون آمد . او زني قد بلند با چشم‌ها و موهاي سياه بود و آن طور كه گفته مي شد نسبت به بچه هايش به شدت سخت گيري مي كرد . او با لحني صميمي گفت :
_ چه طوري ماريلا؟ بيا داخل. فكر مي كنم اين همان دختر كوچولويي باشد كه به فرزندي قبول كرده ايد؟
صفیه گفت :
_ بله اين مرضیه است .
- البته خلاصش نکنید.
مرضیه با اينكه هنوز از شدت هيجان مي لرزيد تصور كرد كه نبايد اين تذكر مهم را فراموش كند.زن کدخدا كه به نظر مي آمد جمله او را نشنيده يا به آن اهميت نداده است ، با دخترك دست داده و با مهرباني به او گفت :
_ حالت چه طور است ؟
- ممنون خانم . از نظر جسمي خوبم . اما روحم تحت فشار است .
بعد رو به صفیه كرد و پچ پچ كنان پرسيد :
_ كلماتم زياد كه عجيب نبودند ؟
صفیه لبخند کوچکی زد و پاسخ نداد. شفق در هال به پشتی تکیه داده بود و با ورود مهمانان ،كتابي را كه مشغول خواندنش بود ، بست و برخاست. او دختر كوچولوي زيبايي بود كه چشم ها و موهاي سياهش به مادرش رفته بود ، گونه هاي سرخي داشت و گشاده رويي را از پدرش به ارث برده بود. مادرش گفت :
_ اين دختر من شفق است . شفق، مرضیه را به باغ ببر و گل هايت را نشانش بده . انقدر هم با كتاب خواندن چشم هايت را خسته نكن .
با بيرون رفتن دختر ها زن کدخدا رو به صفیه كرد و گفت :
_ دائم كتاب مي خواند و من هم به خاطر تشويق ها و حمايت‌هاي پدرش نمي توانم جلويش را بگيرم. هميشه سرش توي كتاب است خيلي خوب مي شود اگر يك هم بازي داشته باشد . شايد اين طوري كمي از خانه بيرون برود .
داخل باغ جايي كه پرتو هاي خورشيد از ميان شاخه هاي كاج هاي كهنسال به سمت غرب مي تابيدند ، دو دختر از كنار زنبق هاي زيبا ، با خجالت به يكديگر نگاه مي كردند. باغ بري مملوو از گل هاي رنگارنگ بود كه قلب آني از تماشاي آنها به لرزه مي افتاد . آن مكان زيبا با بيد هاي كهنسال و كاج هاي بلند محاصره شده بود و گل هاي زيادي زير سايه درختان روييده بودند .كناره هاي كوره راه هاي باغ به طور مرتب با پوسته هاي صدف محصور شده و مانند روباني قرمز و نمناك، زمين را تقسيم بندي كرده بودند و از ميان بستر گل ها مي گذشتند.
در باغ گل هاي زيادي از قبيل شقايق هاي سرخ ، نرگس هاي سفيد و خوشبو، رزهاي اسكاتلندي معطر ، كوكب هاي سفيد ، آبي و صورتي ، دسته هاي نعنا ، نرگس هاي زرد و شبدر هاي خوشبو با
افشانه هاي سفيد و پرمانندشان بودند كه ، نور خورشيد ، نيزه هاي سرخ رنگش را ازميان شاخه هاي درختان به طرف آنها نشانه رفته بود . در اين ميان صداي وزوز زنبورها و خش خش ناشي از گذرآرام باد نيز به گوش مي رسيد . بالاخره مرضیه در حالي كه دست هايش را به هم قلاب كرده بود با صدايي آرام گفت:
_ آه شفق ... فكر مي كني بتواني يك ذره مرا دوست داشته باشي .....آن قدر كه بتواني دوست صميمي ام بشوي ؟
دايناشفق خنديد .... او هميشه قبل از حرف زدن مي خنديد بعد با صراحت گفت :
_ چرا كه نه . من واقعا خوشحالم تو براي زندگي به اینجا آمدي، داشتن يك همبازي واقعا لذت بخش است. اين نزديكي ها هيچ دختر بچه اي زندگي نمي
كند. من دو برادر دارم که از من بزرگ‌تر هستند و در روستای ما نیستند و خواهرم هم خيلي كوچك است و من نمي‌توانم با او بازي كنم .
مرضیه با اشتياق گفت :
_ قسم مي خوري هميشه و تا ابد دوست من بماني؟
شفق كه از حرف مرضیه تعجب كرده بود با لحني سرزنش آميز گفت :
_ ولي قسم خوردن كار درستي نيست .
- ولي دو نوع قسم خوردن وجود دارد و نوعي كه من مي شناسم، كار درستي است .
شفق با ترديد گفت :
_ ولي من فقط يك نوع آن را مي شناسم .
- چرا يك نوع ديگر هم هست كه فقط يك جور عهد و پيمان رسمي است .
شفق کنجکاو و کمی مشتاق گفت :
_ خوب من اين كار را بلد نيستم . چه طور بايد انجامش داد؟
 

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #34
پارت سی و چهار

مرضیه با افتخار گفت :
_ بايد از روي آب روان ،دست هايمان را به هم بدهيم . مي توانيم تصور كنيم كه اين راه ها آب روان‌اند . اول من سوگند را مي گويم . من رسما قسم مي خورم تا زماني كه خورشيد و ماه مي درخشند به دوست صميمي‌ام ، شفق بري وفادار بمانم . خوب حالا تو بگو و اسم من را جاي اسم خودت بگذار.
شفق سوگند را درحالي كه قبل و بعد از گفتنش مي خنديد، تكرار كرد . بعد گفت :
_ تو دختر عجيبي هستي مرضیه . قبلا شنيده بودم كه كارهاي عجيبي از تو سر مي زند ، اما احساس مي كنم واقعا از تو خوشم آمده .
وقتي صفیه و مرضیه راهي خانه خانه شدند ، شفق تا رسيدن به پل آنها را بدرقه كرد . دو دختر در حالي كه بازوي يكديگر را گرفته بودند ، كنار همديگر قدم مي زدند . آن دو با رسيدن به رودخانه قبل از خداحافظي به يكديگر قول دادند كه فردا بعدازظهر همديگر را ببينند. همان طور كه صفیه و مرضیه از باغ مي گذشتند ، صفیه پرسيد :
_ خوب با شفق احساس تفاهم كردي ؟
مرضیه كه متوجه لحن كنايه آميز ماريلا نشده بود ، آهي كشيد و گفت :
_ آه بله . واي صفیه ! من در اين لحظه خوشحال‌ترين دختر ایرانم. قول مي دهم امشب نمازم را به بهترين شكل بخوانم . من و شفق مي خواهيم فردا در باغشان خانه اي براي بازي كردن بسازيم . مي شود آن چيني هاي شكسته اي را كه در انبار چوبي اند به من بدهي؟ تولد شفق در دی و مال من در بهمن است . به نظر تو تصادف عجيبي نيست؟ قرار است به من يك كتاب قرض بدهد . مي گويد داستان جالب و با شكوهي دارد . او مي خواهد جايي را در جنگل نشانم بدهد كه پر از گل هاي زنبق است .
به نظر تو شفق چشم هاي مهربان و پر احساسي ندارد؟ من آرزو داشتم كه چشم هاي پر احساسي داشته باشم . قرار است شعری از حافظ را يادم بدهد. او مي خواهد يك عكس به من بدهد تا به ديوار اتاقم بچسبانم. آن عكس زيبا ، آنطور كه شفق مي گفت ، عكس خانمي با پيراهن ابريشمي به رنگ آبي آسماني است . يك شركت سازنده چرخ خياطي آن را به او داده . دلم مي خواست من هم مي توانستم چيزي به او بدهم . من دو نيم سانتي متر از او بلندترم ، اما او خيلي تپل تر از من است.
او مي گفت كه دلش مي خواهد لاغرتر از من باشد . چون آن طوري اندامش قشنگتر مي شود . اما من فكر مي كنم اين حرف را براي دلخوشي من گفت . ما مي خواهيم يك روز به ساحل برويم و صدف جمع كنيم . ما با هم توافق كرديم كه از اين به بعد اسم چشمه زير پل را " چشمه پري " بگذاريم . اسم قشنگي نيست ؟ قبلا در داستاني خوانده بودم كه درباره چشمه اي به همين نام بود. فكر مي كنم درياد اسم يك نوع پري دريايي است .
صفیه گفت :
_ خوب اميدوارم كه شفق را با پرحرفي هايت كلافه نكني . در ضمن يك چيز را فراموش نكن مرضیه ، قرار نيست تمام روز يا بيشتر آن را در حال بازي كردن بگذراني . چون كارهايي داري كه بهتر است هميشه، اول از همه آنها را انجام دهي .
آن روز صالح باعث شد خوشحالي دختر تكميل شود . او كه تازه از فروشگاهي در شهر برگشته بود ،با كمرويي بسته كوچكي را از جيبش درآورد ، و درحالي كه با خجالت به صفیه نگاه مي كرد بسته را به مرضیه داد و گفت :
_ چون شنيده بودم شكلات دوست داري برايت كمي خريدم .
صفیه غرولند كنان گفت :
_ اوف ، اين چيزها دندان هايش را خراب مي كند .خيلي خوب ، بچه آنطور ي نگاه نكن . حالا كه آنها را برايت خريده مي تواني آنها را بخوري . اما بهتر بود برايت برگ نعنا مي خريد . حواست باشد كه همه را يكجا نخوري .
مرضیه با اشتياق گفت :
_ آه ، نه . اصلا ! امشب فقط يكي از آنها را مي خورم . اجازه دارم نصف آنها را به شفق بدهم؟ اينطوري بقيه اش بيشتر مزه مي دهد. خيلي خوشحالم كه مي توانم به او چيزي بدهم.
بعد از رفتن مرضیه به اتاق زير شيرواني صفیه گفت :
_ خداروشكر كه او خسيس نيست . از اين بابت خيلي خوشحالم ، چون از بچه هاي خسيس نفرت دارم . خدايا فقط سه هفته است كه او به اينجا آمده ، اما احساس مي كنم يك عمر است كه با او زندگي كرده ام . ديگر نمي توانم نبودنش را تحمل كنم . آن قيافه حق به جانب را به خودت نگير صالح! اعتراف مي كنم كه از نگه داشتن اين بچه پشيمان نيستم و به او علاقه‌مند شده ام . تو هم لازم نيست مخالفت هاي گذشته ام را به من يادآوري كني.
 

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #35
پارت سی و پنج

***فصل سیزده: لذت انتظار***
صفیه به ساعت نگاه كرد و گفت :
_ مرضیه بايد تا حالا براي دوخت و دوز بر مي گشت .
آن روز يكي از بعد از ظهر هاي تیر ماه بود و گرماي خورشيد همه چيز را سست و بي حال كرده بود .
- او نيم ساعت بيشتر از زماني كه اجازه داده بودم با شفق بازي كرده ، حالا هم كنار هيزم ها نشسته و با صالح حرف مي زند ،در حالي كه مي‌داند الان وقت كار كردن است . آن پيرمرد هم حتما با ساده لوحي تمام به حرف هايش گوش مي دهد . تا به حال نديده بودم هيچ مردي اين طور شيفته يك دختر بچه بشود. هر چقدر آن دخترك بيشتر حرف مي زند و چيزهاي عجيب تري تعريف مي كند، او بيشتر خوشش مي آيد . مرضیه همين الان بيا اينجا . شنيدي چي گفتم؟
مرضیه با شنيدن صداي ضربه هايي كه به پنجره شرقي خورد، دوان دوان از حياط وارد خانه شد . چشم هايش برق مي‌زدند ، گونه هايش سرخ شده بودند و موهایش نامرتب از زیر شال شمالی بیرون زده بود. او نفس زنان گفت :
_ آه صفیه ، قرار است هفته آينده از طرف كلاس احکام به پيك نيك برويم . درست كنار درياچه درياچه آب هاي درخشان . استاد، سید و خانم گلبهار هم قرار است بستني درست كنند . فكرش را بكن صفیه ، بستني . آه صفیه ! من هم مي توانم بروم؟
- اگر وقت كردي يك نگاهي هم به ساعت بينداز ، مرضیه !به تو گفته بودم چه ساعتي به خانه بيايي؟
مرضیه در حالی که همچنان از شدت هیجان ع×ر×ق می‌ریخت گفت:
_ ساعت دو .... فكر پيك نيك را بكن . صفیه اجازه مي دهي من هم بروم؟ آه ، من تا به حال به پيك نيك نرفته ام . خواب پبك نيك را ديده بودم ، اما هرگز...
- بله گفته بودم ساعت دو و الان يك ربع به سه است . دوست دارم بدانم چرا به حرفم گوشندادي مرضیه!
سعی کرد توضیح بده:
- تا جايي كه ممكن بود سعي خودم را كردم اما تو كه نمي داني ايستگاه جنگلي ما چقدر جالب شده. بعد تازه بايد جريان پيك نيك را براي صالح تعريف مي كردم صالح شنونده خيلي خوبي است .. خواهش مي كنم اجازه مي‌دهي بروم ؟
- تو بايد ياد بگيري در مقابل وسوسه ايستگاه جنگلي ..نمي دانم ... چي، مقاوت كني . وقتي به تو مي گويم فلان ساعت بايد خانه باشي، منظورم اين است كه دقيقا راس همان ساعت بيايي خانه، نه نيم ساعت ديرتر . در ضمن لزومي داشت سر راهت براي يك شنونده خب هم سخنراني كني . و اما درباره ي پيك نيك البته كه مي تواني بروي .
مرضیه با لكنت گفت :
_ ولي....ولي شفق مي گويد كه همه بايد يك سبد خوراكي با خودشان بياورند . اما خودت كه مي
داني صفیه ، من آشپزي بلد نيستم . و.... و با اينكه رفتن به پيك نيك بدون لباس گلدار اشكال چنداني ندارد ، ولي نداشتن يك سبد خوراكي واقعا غرور مرا جريحه دار مي كند. از وقتي كه شفق اين موضوع را گفته ، دارم توي دلم دعا مي خوانم شايد راه حلي پيدا شود .
- خيلي خوب ، ديگر لازم نيست دعا بخواني من برايت خوراكي مي پزم.
مرضیه که منتظر همین حرف بود دست‌هاش را درهم حلقه کرد و فریاد زد:
_ آه صفیه عزيز و خوبم . آه چقدر تو مهرباني . آه واقعا ممنونم .
بعد درحالي كه از خوشحالي در پوستش نمي گنجيد، خودش را در آغوش صفیه انداخت و گونه هاي بي رنگش را بوسيد . اين نخستين بار در زندگي صفیه بود كه لب هاي كودكي داوطلبانه صوتش را لمس مي كرد و اين حس شيرين و ناگهاني بدنش را به لرزه انداخت . اما او براي آنكه خوشحاليش را از نوارش پرحرارت دختر پنهان كند ، با لحني خشن گفت :
_ خوب ، خوب اين ب×و×س×ه هاي بي معني را تمام
كن. به زودي بايد اين كار ررا هم ياد بگيري و مي خواستم همين روزها چند درس آشپزي يادت بدهم. اما تو خيلي خيال پردازي و من منتظر بودم قبل از شروع آموزش آشپزي ، رفتارت كمي متعادل تر شود . موقع آشپزي بايد حواست كاملا جمع باشد و وسط كار ناگهان در روياهايت غرق نشوي . حالا هم مشغول تكه دوزي شو و تا قبل از زمان خوردن چاي ، تكه دوزي چهارگوشت را تمام كن .
مرضیه بعد از پيدا كردن سبد لوازم خياطي اش آهي كشيد و جلوي تعداد زيادي از لوزي هاي سفيد و قرمز كوچك نشست و با بي حوصلگي گفت :
_ اصلا از تكه دوزي خوشم نمي آيد به نظر من بعضي از كارهاي خياطي جالبند ، اما در تكه دوزي هيچ چيزي براي خيال بافي وجود ندارد . . بايد پشت سر هم كوك بزني ، ولي باز هم به هيچ نتيجه ي خوبي
نمي رسي . اما به هرحال ترجيح مي دهم دلم مي خواهد وقتي با شفق بازي مي‌كنم ، زمان به همين كندي كه موقع تكه دوزي پيش مي رود بگذرد . واي صفیه! نمي داني چقدر به ما خوش گذشت . مسؤلیت همه خيال بافي ها با من است . چون در اين كار مهارت كافي دارم . شفق هم بقيه کارها را به خوبي بلد است . آن تكه زميني كه در حاشيه رودخانه قرار دارد و از بين مزرعه ما و مزرعه کدخدا مي گذرد را يادت مي آيد؟ درست در گوشه اي از آن درخت هاي سفيد توسكا ، يك حلقه ي كوچك تشكيل داده اند . آنجا رويايي ترين جايي است كه
مي تواني تصور كني ، صفیه! من و شفق خانه بازيمان را همان جا درست كرديم و اسمش را گذاشتيم ايستگاه جنگلي. اسم قشنگ و شاعرانه اي نيست ؟
من براي پيدا كردن اسمش خيلي وقت گذاشته ام . تقريبا تمام ديشب داشتم به اين موضوع فكر مي كردند و درست لحظه اي كه نزديك بود خوابم ببرد ، اين اسم به من الهام شد . شفق با شنيدن اين اسم واقعا مسحور شد . ما يك خانه شيك درست كرديم ، بايد بيايي و از نزديك ببيني صفیه !.... ميايي؟ا دو تا سنگ بزرگ را كه چوشيده از خزه بودند به عنوان صندلي انتخاب كرديم و براي درست كردن قفسه ها چند تخته را از يك از يك درخت به درخت ديگر وصل كرديم . بعد ظرف هايمان را رويشان چيديم.
البته همه آنها شكسته بودند ، ولي آسان ترين كار دنيا اين است كه تصور كن آنها كاملا سالم اند . يك تكه از يكي ازبشقاب ها طرح يك پيچك زرد و قرمز را داشت كه خيلي زيبا بود. ما آن را كنار ليوان پري ها، در سالن گذاشتيم . ليوان پري ها مثل يك خواب ، رويايي بود . شفق آن را ميان درختان پشت آشپزخانه شان پيدا كرد . ليوان پر از طرح رنگين كمان است . نگين كمان كوچكي كه هنوز بزرگ نشده اند و مادر شفف گفت كه آن لامپ شكسته ايست كه قبلا استفاده مي كرده اند و اما ما ترجيح داديم كه تصور كنيم كه پري‌ها يك شب ، بعد از تمام شدن مجلس رقصشان آن را جا گذاشته اند.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #36
پارت سی و شیش

صفیه گفت :
_ مرضیه! تو ده دقيقه است كه داري حرف مي زني. واي !خدايا ! حالا ببينم مي تواني به همين اندازه هم ساكت بماني .
مرضیه جلوي زبانش را گرفت . اما در تمام طول هفته درباره ي پيك نيك صحبت كرد ، به پيك نيك فكر كرد و خواب پيك نيك را ديد . روز شنبه باران گرفت و فكر اينكه مبادا اين باران تا چهارشنبه و بعد از آن ادامه پيدا كند ، داشت او را ديوانه مي كرد . صفیه هم براي مشغول كردن ذهن او تكه دوزي بيشتري به دخترك محول مي كرد . روز جمعه دختر هنگام برگشتن از مسجد به خانه براي صفیه تعريف كرد هنگامي كه سید از بالاي سكو برنامه پيك نيك را اعلام مي كرد ، چه طور بدنش از فرط هيجان يخ كرده بود .
_ مثل لرزه اي بود كه از پشتم بالا برود و پايين بيايد . تا آن لحظه نتوانسته بودم واقعا باور كنم كه قرار است به پيك نيك برويم . مي ترسيدم همه اينها را خيال كرده باشم . اما وقتي سید موضوعي را روي سكوي وعظ اعلام مي‌كند ، چاره اي جز باور كردنش نداري .
صفیه آهي كشيد و گفت :
_ تو بيش از حد به مسائل اهميت مي دهي ،آني !مي ترسم با اين وضع چيزهاي زيادي در زندگي باعث نااميدي ات شوند .
مرضیه گفت :
_ آه !صفیه! نصف لذت هرچيز ، انتظاري است كه برايش مي كشي . ممكن است خيلي چيزها را بدست نياوري، اما مي تواني از انتظار كشيدن برايشان، لذت ببري . خانم گلبهار مي گويد كه آدم خوشبخت كسي است كه انتظار هيچ چيزي را نمي كشد ؛ چون در اين صورت هرگز نااميد نمي شود . اما به نظر من انتظار نكشيدن بدتر از نااميد شدن
است.
صفیه آن روز هم مثل هميشه براي رفتن به مسجد، سنجاق سينه ياقوتش را به لباسش زده بود. او هميشه قبل از رفتن به مسجد ، آن سنجاق سينه ياقوت را به لباسش مي زد ؛ زيرا احساس مي كرد فراموش كردن آن به اندازه فراموش كردن قرآن ، يا چادر نماز توهين آميز است . آن سنجاق سينه ياقوت ، ارزشمند ترين دارايي صفیه بود . يكي از دايي هاي دريانوردش آن را به مادرش داده و به همين ترتيب پس از مادرش ، به صفیه به ارث رسيده بود.
آن سنجاق ، يك بيضي با مدلي قديمي بود كه بافته كوچكي از موهاي مادرش در قوطي كوچك وسط آن قرار داشت و ياقوت هاي زيبا و ظريفي آن را احاطه كرده بودند . اطلاعات صفیه در مورد سنگ هاي قيمتي آن قدر اندك بود كه نمي دانست آن ياقوت ها واقعا چقدر ارزش دارند ، اما از زيبايي آنها آگاه بود و مي دانست كه چطور زيرگلو و روي پيراهن ساتن قهوه اي رنگش مي درخشند ؛ اگرچه خودش نمي توانست تلالو بنفش آن را ببيند . هنگامي كه مرضیه براي نخستين بار سنجاق سينه صفیه را ديد، با نگاهي تحسين آميز مجذوبش شد .
_ آه صفیه !چه سنجاق باشكوهي . من نمي فهمم تو در حالي كه چنين چيزي را به لباست زده اي چه طور مي تواني به موعظه يا دعا گوش بدهي . اگر من جاي تو بودم ، نمي توانستم . به نظر من ياقوت ها واقعا قشنگ اند . آنها شبيه همان تصوري اند كه من از الماس داشتم . خيلي وقت پيش ، زماني كه هرگز الماس نديده بودم ، مطلبي درباره اش خواندم و سعي كردم شكلش را تصور كنم . فكر مي كردم الماس ، يك سنگ صورتي درخشان است . ولي يك روز وقتي روي انگشتر خانمي ، يك الماس واقعي ديدم ، از فرط نااميدي به گريه افتادم . البته آن هم خيلي قشنگ بود ، اما هيچ شباهتي به تصوري كه من از الماس داشتم، نداشت . صفیه ! اجازه مي دهي آن را يك دقيقه در دستم بگيرم؟ به نظر تو روح گل هاي بنفشه است كه تبديل به ياقوت مي شود.
صفیه از این تعریف مرضیه احساس شادی کرد و هر دو باهم به مسجد رفتند. بدون اینکه بدانند همین مکالمه کوتاه چه دردسری درست می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #37
پارت سی و هفت
***فصل چهارده: اعتراف مرضیه**
عصر یک روز قبل از پيك نيك، صفیه با چهره اي درهم از اتاق بيرون آمد. مرضیه همان طور كه در آشپزخانه در حال پوست كردن نخود ها بود آواز مي خواند. شور و حرارت صدايش هم نشان مي داد كه آن را از شفق ياد گرفته است.
-مرضیه! تو سنجاق سينه مرا نديدي؟ تا جايي كه يادم مي آيد، بعد از برگشتن از مسجد آن را به جاسوزني زدم، اما الان پيدايش نمي كنم.
مرضیه به كندي جواب داد:
_ من... من آن را امروز بعد از ظهر، وقتي شما به جلسه "كمك به جنگ‌زده‌ها" رفته بوديد، ديدم.
وقتي داشتم از جلوي اتاقتان رد مي‌شدم آن را روي جاسوزني ديدم، به خاطر همين وارد اتاق شدم تا تماشايش كنم.
صفیه با تحكم گفت:
_ به آن دست زدي؟
صفیه گفت:
_ بـ بـ بله. آن را برداشتم و به سينه ام زدم تا ببينم چه شكلي مي شوم.
- تو حق نداشتي چنين كاري بكني. اين يك نوع فضولي است. اولا نبايد وارد اتاق من مي‌شدي. دوما نبايد به سنجاق سينه اي كه مال من است دست مي زدي. خوب، آن را كجا گذاشتي؟
مرضیه ناراحت گفت:
- آه! من آن را روي ميز داخل اتاق گذاشتم. حتي يك دقيقه هم روي لباسم نماند. باور كن، صفیه! قصد فضولي نداشتم. فكر نمي كردم وارد شدن به اتاق و امتحان كردن سنجاق سينه كار اشتباهي باشد، اما حالا كه فهميدم، ديگر آن را تكرار نمي كنم. اين، يكي از اخلاق هاي خوب من است؛ هرگز يك كار اشتباه را دوبار انجام نمي‌دهم.
صفیه گفت:
_ تو آن را آن جا نگذاشته اي. سنجاق سينه روي ميز نيست. حتما آن را بيرون برده اي يا جاي ديگري
گذاشته اي.
دختر بدون معطلي و با لحني كه به نظر صفیه گستاخانه آمد گفت:
_ من آن را همان جا گذاشتم. البته يادم نيست كه
آن را به جا سوزني زدم يا روي سيني و چيني گذاشتم، اما مطمئنم كه آن را از اتاق بيرون نياوردم.
صفیه گفت:
_ مي روم و يك بار ديگر نگاه مي كنم. اگر سنجاق سينه را داخل اتاق گذاشته باشي، بايد هنوز آن جا
باشد.اما اگر نباشد، معلوم مي شود كه با آن كار ديگري كرده اي.
صفیه به اتاقش رفت و همه جا را گشت؛ از روي ميز گرفته تا هرجاي ديگري كه ممكن بود سنجاق آنجا باشد. اما بدون آن كه به نتيجه اي برسد به آشپزخانه برگشت.
-مرضیه! سنجاق غيب شده. طبق گفته خودت تا آخرين كسي بوده اي كه به آن دست زده اي. حالا بگو ببينم چه كارش كرده اي؟ راستش را بگو. شايد آن را بيرون برده اي و گم كرده اي.
مرضیه در حالي كه به صفیه حق مي داد عصباني باشد، با جديت گفت:
_ نه. من راستش را گفتم. سنجاق سينه را از اتاق
بيرون نبرده ام. حتي اگر به خاطر اين حرف مرا به سلول بيندازيد، اگر چه دقيقا نمي دانم سلول چه جور جايي است. اما حرفم را عوض نمي كنم. همين كه گفتم.
جمله آخر مرضیه فقط تاييدي براي گفته هايش بود، اما صفیه احساس كرد او قصد مقاومت و لجبازي دارد. بنابراين به تندي گفت:
_ تو داري دروغ مي گويي دختر! كاملا مشخص است. ديگر نمي خواهم چيزي بشنوم، مگر اين كه تصميم بگيري واقعيت را بگويي. حالا به اتاقت برو و آن قدر آنجا بمان تا اعتراف كني.
مرضیه متواضعانه گفت:
_ نخود ها هم با خودم ببرم؟
-نه خودم آن ها را پاك مي كنم. كاري را كه گفتم انجام بده.
وقتي مرضیه به اتاقش رفت، صفیه با ذهني مغشوش، سرگرم انجام دادن كارهايش شد. او نگران سنجاق ارزشمندش بود. اگر مرضیه، سنجاق را گم كرده بود، چه مي شد؟ يك دختر بچه چقدر بايد بدجنس باشد كه كاري را معلوم است انجام داده است، انكار كند! بعد هم آن قيافه معصوم را به خودش بگيرد!
صفیه همان طور كه با عصبانيت نخود ها را پوست مي كند، با خودش فكر كرد:
_ منظور من اين نيست كه او آن را دزديده، يا چنين چيزي. او فقط آن را براي بازي يا خيال بافي برداشته. كار خودش است، مطمئنم. مگر اين كه بعد از بيرون آمدن مرضیه و و قبل از رفتن من به آن جا، يك روح وارد اتاق شده باشد! به هر حال سنجاق سينه غيب شده و به نظر من او آن را گم كرده و حالا از ترس تنبيه شدن مي ترسد حقيقت را بگويد. معلوم مي‌شود كه به جز از كوره در رفتن، گاهي اوقات دروغ هم مي گويد. خيلي وحشتناك ازت كه نتواني به بچه اي كه در خانه ات زندگي مي كند، اعتماد كني؛ يك بچه حيله گر و دروغ گو. اين ويژگي هاي آني مرا بيشتر از گم شدن سنجاق ناراحت مي كند. اگر
راستش را به من مي گفت، اين قدر دلخور نمي شدم و چندان اهميتي به گم شدن سنجاق نمي دادم.
 

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #38
پارت سی و هشت

در تمام طول عصر صفیه هر چند دقيقه يك بار به اتاقش رفت و دنبال سنجاق گشت، ولي آن را پيدا نكرد. قبل از خواب هم سري به اتاق زير شيرواني زد، اما نتيجه اي نگرفت. مرضیه همچنان اصرار داشت كه از سنجاق سينه خبر ندارد، اما صفیه باز هم كوتاه نيامد و از حرفش برنگشت. صبح روزبعد صفیه داستان را براي صالح تعريف كرد. صالح گيج و دستپاچه شد. او نسبت به درستكاري مرضیه شك نداشت. اما همه شواهد عليه دخترك بود، بنابراين فقط گفت:
_ مطمئني كه پشت ميز نيفتاده؟
صفیه جواب داد:
_ نه تنها ميز را جلو كشيدم بلكه تمام كشوها و گوشه و كنارهاي اتاق هم گشتم سنجاق غيب شده. آن بچه آن را برداشته و حالا دروغ مي گويد صالح! حقيقت كاملا واضح و مشخص است نمي شود انكارش كرد.
صالح از اينكه در چنين وضعيتي جاي صفیه نبود احساس رضايت مي كرد. او اصلا دلش نمي خواست در تصميم گيري صفیه دخالت كند. بنابراين با درماندگي پرسيد:
_ خوب حالا مي خواي چكار كني؟
صفیه در مورد قبلي توانسته بود با حبس كردن دختر نتيجه موفقيت آميزي بگيرد. با جديت گفت:
_ او آن قدر در اتاقش مي ماند تا اعتراف كند. آن وقت تصميم مي گيريم بايد چكار كنيم.شايد اگر بگويد سنجاق را كجا گذاشته بتوانيم پيدايش بكنيم. ولي به هر حال او بايد به شدت تنبيه شود.
صالح در حالي كه كلاهش را در دست گرفته بود گفت:
_ خوب، بله تو بايد او را تنبيه كني . ولي من در اين قضيه هيچ دخالتي نمي كنم چون خودت اين طور خواسته بودي.
ماريلاصفیه احساس مي كرد بايد موضوع را از همه پنهان كند حتي دلش نمي خواست در اين مورد با خانم گلبهار مشورت كند او با چهره اي درهم به اتاق زير شيرواني رفت و با همان چهره درهم خارج شد مرضیه همچنان حاضر به اعتراف نبود او روي ادعايش پافشاري مي كرد كه سنجاق را برنداشته است.دخترك ناگهان به گريه افتاد و صفیه احساس ترحمش را به شدت در خود سركوب كرده بودبه اين ترتيب صفیه براي اينكه موضوع را يك سره كند با تحكم گفت:
_ تو انقدر در اتاقت مي ماني تا اعتراف كني مرضیه پس خودت را آماده كن.
مرضیه ناله كنان گفت:
_ ولي صفیه فردا روز پيك نيك است تو كه نمي خواهي من را از رفتن به انجا محروم كني؟ فقط فردا بعد از ظهر بيرون مي روم اين طور نيست؟بعد از ان تا هر وقت كه بخواهي اينجا مي‌مانم ولي من بايد به پيك نيك بروم.
_ تا وقتي كه اعتراف نكردي نه به پيك نيك مي روي نه به هيچ جاي ديگر.
و بعد از اتاق بيرون رفته و در را بسته بود. صبح روز چهارشنبه خورشيد با چنان درخششي طلوع كرده بود كه گويي مي خواست همه چيز را براي پيك نيك آماده كند. پرنده ها اطراف گرين گليبز اواز مي خواندند. زنبق ها عطرشان را به دست باد سپرده بودند تا از همه پنجره ها و درها عبور كرده و مانند وردي سحراميز اتاق ها و سالن را تسخير كنند. درخت هاي داخل گودال مانند هر روز صبح كه مرضیه از پنجره اتاقش آنها را تماشا مي كرد با خوشحالي شاخه هايشان را تكان مي دادند. اما مرضیه پشت پنجره نبود. وقتي صفیه صبحانه مرضیه را بالا برد دخترك را ديد كه با چهره ي رنگ پريده و مصمم لب‌هايي به هم فشرده و چشم هايي درخشان روي تخت نشسته است.
_ صفیه! مي‌خواهم اعتراف كنم.
صفیه سيني را به كناري گذاشت. او يك بار موفق شده بود اما اين موفقيت نمي توانست چندان خوشايند باشد.
-آه! بگو ببينم چي ميخواهي بگويي!
دختر مانند كسي كه در حال تكرار كردن درس هايش است گفت:
_ من سنجاق سينه ياقوت را برداشتم. درست همانطور؛ كه تو گفتي وقتي وارد اتاق شدم نمي خواستم ان را بردارم اما وقتي آن را به سينه م زدم زيباييش به شدت وسوسه ام كرد پيش خودم فكر كردم چه كيفي دارد اگر آن را با خودم به ايستگاه جنگلي ببرم و نقش ملکه تاج الملوک را بازي كنم. با داشتن يك سنجاق ياقوت واقعي بهتر مي‌توانستم خودم را ملکه تصور كنم من و شفق با گل هاي رز گردنبند درست كرده ايم، اما گل رز كه با ياقوت قابل مقايسه نيستند.
به خاطر همين من سنجاق را برداشتم فكر مي كردم تا قبل از امدن تو مي توانم آن را سرجايش بگذارم. من همه راه را از جاده رفتم تا زمان بيشتري داشته باشم وقتي داشتم از پلي كه روي آب هاي درخشان است رد مي شدم آن را از لباسم باز كردم تا دوباره نگاهش كنم آه! نمي داني زير نور خورشيد چه درخششي داشت و بعد وقتي مي خواستم از پل پايين بروم، سنجاق از ميان انگشت هايم سر خورد......و........پايين و پايين و پايين تر رفت و در اعماق اب هاي درخشان درياچه غرق شد خوب صفیه ديگر بهتر از اين نمي توانم اعتراف كنم.
صفیه احساس كرد قلبش از شدت خشم اتش گرفته است. آن بچه سنجاق ياقوت قيمتي او را برداشته و گم و گور كرده بود.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #39
پارت سی و نه

با اين حال با اين خونسردي آنجا نشسته و از جزييات كارش تعريف مي كرد، بدون آنكه حتي به ظاهر ابراز تاسف و پشيماني كند. صفیه در حالي كه سعي مي كرد آرام باشد گفت:
_ خيلي وحشتناك است من تا به حال دختري به بدجنسي تو نديده بودم.
مرضیه با آرامش گفت:
_ بله حق باتوست و ميدانم كه بايد تنبيه شوم . تنبيه كردن من وظيفه توست صفیه! لطفا آن را
همين الان اجرا نكن چون دلم مي خواد با خيال راحت به پيك نيك بروم.
-پيك نيك ! خيال كردي! تو امروز به هيچ پيك نيكي نمي روي! تنبيه تو همين است البته اين حتي نصف اشتباه تو را جبران نمي كند.
مرضیه از روي تختش پايين پريد و دست صفیه را گرفت.
-به پيك نيك نروم! اما تو قول داده بودي! آه!صفیه!من بايد به پيك نيك بروم اصلا من به همين خاطر اعتراف كردم. هر طور مي خواهي مرا تنبيه كن، اما اينجوري نه!آه!صفیه!خواهش مي‌كنم! خواهش مي كنم! اجازه بده به پيك نيك بروم ممكن است ديگر هرگز نتوانم مزه بستني را بچشم!
صفیه با عصبانيت دستش را از دست دخترک یتیم بيرون كشيد.
-اين قدر التماس نكن! تو به پيك نيك نمي روي. همين كه گفتم ديگر نمي خواهم چيزي بشنوم.
مرضیه فهميد كه تصميم صفیه عوض نخواهد شد او دست هايش را به هم قلاب كرد، جيغي كشيد و بعد خودش را با صورت روي تخت انداخت و از شدت درماندگي و نااميدي شروع به گريه كرد. صفیه با عجله از اتاق خارج شد و با خودش گفت: خداي من!اين دختر ديوانه است هيچ كدام از همسن هاي او چنين كارهايي نمي كنند. حتي اگر ديوانه هم نباشد، خيلي بد ذات است. واي! مي‌ترسم حرفي كه گلبهار همان روز اول گفت درست از آب در بياد ولي به هر حال كاري است كه شده و من نبايد از گذشته پشيمان باشم.
صبح ملال آميزي بود صفیه به شدت كار مي كرد و وقتي بيكار ماند كف ايوان و قفسه ها را ساييد نه قفسه ها كثيف بودند، نه كف ايوان، اما صفیه بعد سراغ حياط رفت و آنجا را زير و رو كرد. وقتي ناهار آماده شد ، ماريلا از پايين پله ها مرضیه را صدا زد . كمي بعد ، صورت خيس از اشك مرضیه با نگاهي غم بار پشت نرده پله ها ظاهر شد .
_ بيا ناهار بخور .
دختر هق هق كنان گفت :
_ اشتها ندارم، صفیه! نمي توانم چيزي بخورم . قلبم شكسته . مطمئنم يك روز به خاطر اين كارت عذاب وجدان مي گيري . اما من تو را مي بخشم . اما لطفا اصرار نكن چيزي بخورم . مخصوصا گوشت آب پز با
سبزيجات . گوشت آب پز و سبزيجات براي زماني كه آدم غم و غصه دارد، اصلا غذاي رمانتيكي نيست.
صفیه با اوقات تلخي به آشپزخانه رفت و جريان را براي صالح تعريف كرد . مرد بيچاره بين قضاوت عادلانه و احساس همدرديش با دخترك گير كرده بود. او در حالي كه با بشقاب پر از گوشت آب پز و سبزيجات بازي مي كرد و حتي شايد مثل مرضیه احساس ميكرد آن غذا مناسب چنان موقعيت بحراني نيست گفت :
_ خوب ، راستش ، او نبايد سنجاق را برمي داشت يا آن كارهايي را كه تعريف كرده ، انجام مي داد . ولي او خيلي كوچك است ؛ كوچك و احساساتي. فكر نمي كني كمي بي رحمي باشد كه نگذاري به پيك نيك برود ، آن هم وقتي اين قدر دلش مي خواهد كه برود؟
_ صالح از تو تعجب مي كنم! به نظر من تنبيه‌ي كه برايش در نظر گرفته‌ام به قدري ساده است كه ممكن است او به اندازه كافي ، زشتي كارش را درك نكند ؛ من بيشتر از اين بابت نگرانم . كاش حداقل كمي احساس تاسف مي كرد . تو اين چيز ها را درك نمي كني و فقط بلدي طرف او را بگيري.
صالح عاجزانه تكرار كرد :
_ خوب، راستش او خيلي كوچك است و تو بايد اين موضوع را در نظر بگيري . صفیه ! خودت مي داني كه او تا به حال درست تربيت نشده.
صفیه با حاضر جوابي گفت :
_ حالا دارد مي شود .
اين حاضر جوابي ، صالح را مجبور به سكوت كرد ؛ اگرچه او را قانع نكرده بود . ناهار كسالت آورد و ملال انگيزي بود. تنها كسي كه از خوردن غذايش لذت مي برد پسر كارگر بود و صفیه خوشحالي او را نوعي توهين محسوب ميكرد. صفیه بعد از شستن ظرف‌ها، گذاشتن نان ها سرجاي خودشان و غذا دادن به مرغ ها به ياد پارگي كوچكي افتاد كه دوشنبه بعد از ظهر بعد از برگشتن ازجلسه انجمن، در شال توري مشكي رنگش ديده بود. تصميم گرفت برود و پارگي شالش را بدوزد .
شال داخل جعبه اي در چمدانش بود . به محض آنكه صفیه شالش را بيرون آورد، نور خورشيد كه از ميان پيچك ها مي گذشت و از پنجره به داخل مي تابيد ، به جسمي كه از شال آويزان شده بود ، تابيد ؛ جسمي درخشان با تلالو بنفش . صفیه در حالي كه نفسش بند آمده بود ، آن را قاپيد و متوجه شد سنجاق سينه ياقوت كه از يكي از نخ هاي توري شال آويزان شده بود ، در دستش قرار دارد! صفیه حيرت زده گفت :
_ خداي بزرگ ! چه طور چنين چيزي ممكن است ؟ اين همان سنجاقي است كه فكر مي كردم الان كف درياچه افتاده . پس دخترك چه منظوري داشت كه گفت آن را برداشته و گم كرده ؟ مثل اينكه خونه جن‌زده شده . حالا يادم آمد كه دوشنبه بعد از ظهر وقتي شالم را درآوردم آن را يك لحظه روي ميز انداختم . فكر مي كنم سنجاق سينه همان موقع به شال گير كرده . بسيار خوب !
صفیه همان طور كه سنجاق را دردستش نگه داشته بود ، به اتاق زيرشيرواني رفت . آني ديگر گريه نمي كرد . او با چهره اي افسرده كنار پنجره نشسته بود.
 

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
334
پسندها
1,169
امتیازها
348

  • #40
چهل

از ورود ناگهانی صفیه، مرضیه ترسید. فکر کرد شاید بنظر صفیه آن تنبیه کافی نبوده و برای تنبیه بیشتر دخترک آمده. اما صفیه با ملايمت گفت :
_ مرضیه! من سنجاقم را كه به شال توري سياهم گير كرده بود، پيدا كردم . حالا مي خواهم بدانم منظورت از آن قصه‌هايي كه امروز صبح تعريف كردي ، چه بود؟
مرضیه با بي حوصلگي گفت :
_ تو گفته بودي تا زماني كه اعتراف نكنم مرا اينجا نگه مي داري ، من هم تصميم گرفتم اعتراف كنم تا پيك نيك را از دست ندهم . ديشب بعد از رفتن به رخت خواب جمله‌هاي اعترافم را آماده كردم و
سعي كردم تا جايي كه ممكن است اعتراف جالبي درست كنم . بعد آن قدر آن را تكرار كردم تا يادم نرود. ولي با اين حال تو اجازه ندادي به پيك نيك بروم و همه ي زحمت هايم به هدر رفت.
صفیه دلش مي خواست بخندد ، ولي جلوي خودش را گرفت.
_ مرضیه هركاري از تو بر مي آيد! ولي تقصير من بود. نبايد به حرف هايت شك مي كردم تا تو مجبور شوي آن قصه را بسازي . البته تو هم نبايد به كاري كه نكرده بودي اعتراف مي كردي ....اين كار اشتباهي است . ولي خوب ، من مجبورت كردم ؛ بنابراين اگر تو مرا ببخشي ، من هم تو را مي بخشم و همه چيز را از اول شروع مي كنيم .حالا آماده شو تا به پيك نيك بروي .
مرضیه مثل موشك از جا پريد .
_آه صفیه ! يعني هنوز دير نشده ؟
_نه ساعت دو است . آنها احتمالا تازه دور هم جمع شده اند و تا يک ساعت ديگر هم چاي نمي خورند . صورتت را بشوي ، موهايت را شانه كن و پيراهن راه راهت را بپوش . من هم سبد خوراكيت را پر مي‌كنم . جواد را هم مي فرستم تا ماديان را آماده كند و تو را به محل پيك نيك برساند .
مرضیه در حالي كه به طرف حیاط مي دويد ، گفت :
_ آه صفیه ! پنج دقيقه پيش به قدري بدبخت بودم كه آرزو مي‌كردم اي كاش هرگز به دنيا نيامده بودم و حالا حتي حاضر نيستم جايم را با يك فرشته عوض كنم !
آن شب دختر لبريز از شادي و خسته از تكاپو به خانه برگشت . او نمي توانست سعادتي را كه در قلبش موج مي زد ، توصيف كند.
_ آه! صفیه! روز خيلي مطبوعي بود. كلمه مطبوع را امروز ياد گرفتم . مریم آزادی دختر، دختر خاله خودت از آن كلمه استفاده كرد . به نظر تو كلمه دل نشيني نيست؟ از طرفی برام جالب بود یکی از اقوام تو را آنجا دیدم. آنها یکجوری اقوام من هم به حساب می‌آیند. همه چيز واقعا عالي بود! ما چاي نوشيديم. بعد همراه سید روي درياچه آب هاي درخشان قايق سواري كرديم ؛ هر دفعه شش نفر . راستي نزديك بود جریره آمادی غرق شود . او خم شده بود تا زنبق هاي آبي را بچيند و اگر سید درست به موقع لباسش را نمي گرفت، توي درياچه مي افتاد و ممكن بود غرق شود. از آن ماجراهايي بود كه ميشد براي خيلي ها تعريف كرد. بعد مابستني خورديم . كلمات براي توصيف آن بستني مرا ياري نمي كنند . صفیه ! فقط مي توانم با اطمينان بگويم كه فوق العاده بود .
آن شب صفیه هنگام رفو كردن جوراب ها جريان را براي صالح تعريف كرد و در آخر گفت :
_ قبول دارم كه اشتباه كردم ، اما از اين ماجرا درس گرفتم . هر وقت ياد اعتراف دخترک میوافتم خنده ام مي گيرد ، البته نبايد اين طور باشد ؛ چون او دروغ گرفته بود . اما خوب ، زياد نبايد سخت گرفت . به علاوه من هم مقصر بودم و باعث شدم او چنين دروغي بسازد . گاهي اوقات واقعا نمي توانم اين بچه را درك كنم . اما مطمئنم به زودي رفتارش اصلاح مي شود . ولي آنچه مسلم است ، اين است كه خانه با وجود او هرگز كسالت بار نمي شود
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
75
پاسخ‌ها
10
بازدیدها
315
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
300

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین