. . .

متروکه فن فیکشن آنی شرلی در ایران (جلد اول)| خانوم ماه

تالار فن فیکشن
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
بسم الله الرحمن الرحیم
فن فیکشن آنی شرلی در ایران
نویسنده: خانوم ماه
ژانر: اجتماعی
ناظر: @~بئاتریس~
هدف: در این قسمت می خوام رمان آنی شرلی رو به شکلی بنویسیم که انگار توی ایران این اتفاقات افتاده قصدم از این کار نشون دادن فرهنگ ایران در یک رمان معروف و سرگرم شدن خواننده و استفاده از قدرت تخیل است
خلاصه: همینطور که می‌دونید اتفاقات رمان آنی شرلی مربوط به زمان کنونی کشور نویسنده نیست پس من باید حرکت زمان رو به حساب بیارم.
از طرفی باید اتفاقات کشور خودمون رو هم با رمان تلفیق بدم
من شخصیت اصلی رو متولد سال ۱۳۱۳ قرار میدم که هنگام رمان ۱۳۲۴ باشد.
همسن مادر عزیزم قرار میدم و روستایی که رمان در اون می‌گذره رو در شمال کشورمون قرار میدم
مقدمه:
آنی شرلی: چون آنی اصرار داره که اسم قدیمی داره و علاقه ای بهش نداره من هم یک اسم قدیمی روش می‌ذارم.*مرضیه پاکدل* هرچند بنظر خودم که خیلی زیباست.
ماریلا: صفیه
میتو: صالح
داینا: شفق
گیلبرت: آراز
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #21
و ارت نوزده

آروم‌تر که شد پرسید:
_ من بايد شما را چي صدا كنم ؟هميشه بگويم خانم صفاری ؟ خاله صفیه چه طور است ؟
- نه ، فقط صفیه صدايم كن . من عادت ندارم كسي به من خانم صفاری بگويد ، اين كلمه مرا عصبي مي كند .
مرضیه گفت :
_ ولي اين طوري به شما بي احترامي مي شود .
- نه اصلا بي احترامي نمي شود به شرط اينكه لحن صحبت كردنت محترمانه باشد. در روستا همه از كوچك و بزرگ مرا صفیه صدا مي كنند ،البته به جز سید كه به من خانم صفاری مي گويد . اصلا تا چند سال پیش ما فامیل نداشتیم. شجره داشتیم که ما را به یعقوب صفاری می‌رساند اما به رسمیت نام خانوادگی وجود نداشت.
_ نام خانوادگی مرا هم سرپرست اولم مناسب دید. من اولین نفرم که این فامیل را دارم و آخرین نفر هم خواهم بود.
بعد مشتاقانه گفت :
_ من دوست دارم به شما بگويم ، خاله . من هرگز خاله يا هيچ فاميل ديگري ،حتي يك مادر بزرگ هم نداشته ام . ولي وقتي به شما بگويم خاله صفیه احساس مي‌كنم واقعا يك خاله دارم . اجازه مي دهيد خاله صدايتان كنم ؟
- نه من خاله تو نيستم و دوست ندارم مرا با يك اسم غير واقعي صدا كني.
مرضیه با همان اشتیاق گفت:
- ولي مي توانيم در خيالمان شما را خاله تصور كنيم.
صفیه با اخم گفت :
_ نه خير من نمي توانم چنين خيالي بكنم .
مرضیه در حالي كه چشمانش گرد شده بود گفت:
_ يعني شما تا به حال سعي نكرده ايد چيزي را غير از آن طوري كه هست تصور كنيد ؟
- نه .
مرضیه آهي طولاني كشيد و گفت :
_ آه خانم .....صفیه! چقدر حيف شد!
صفیه گفت :
_ دوست ندارم واقعيت هاي اطرافم را غير از آن چيزي كه هستند تصور كنم . خداوند همه چيز را سرجاي خودش آفريده و ما نبايد اين ترتيب را در
خيالاتمان به هم بزنيم . راستي خوب شد يادم افتاد برو به اتاق نشيمن ، البته مواظب باش پاهايت كثيف نباشند و پشه ها هم وارد اتاق نشوند. بعد کتابی را كه روي بخاري هست بردار. آن یک رساله است برای تو. بایدهر قسمت که برایت علامت زدم را بخوانی.
مرضیه بلند شد و به دنبال کار رفت. برای دختری به سن او خواندن رساله با آن همه کلمه سخت بود. آن را روي ميز ناهار خوري جلوي گلداني گذاشت كه كمي قبل در مقابل نگاه زير چشمي صفیه، آن را پر از شكوفه هاي سيب كرده بود . بعد چانه اش را روي دستهايش گذاشت و چند دقيقه اي را در سكوت ، مشغول خواندن قسمت علامت‌زده شد. صفیه هم در فکر بود. او از فرزنداری هیچی نمی‌دانست و دوران کودکی‌اش نیز خیلی وقت بود به سر آمده بود. مرضیه گلدان شكوفه هاي سيب را به طرف خودش كشيد و يكي از غنچه هاي صورتي رنگ را بوسيد. بعد چند لحظه اي مشغول مطالعه شد و دوباره به حرف آمد.
- صفیه فكر مي كني بتوانم در روستا يك دوست صميمي پيدا كنم؟
- يك ... يك دوست چي ؟
صفیه حتی به سوالات دختر بچه‌ها عادت نداشت.
- يك دوست صميمي، يك دوست نزديك. يعني كسي كه بتوانم همه ي حرف هاي دلم را به او بزنم.هميشه در روياهايم چنين كسي را تصور مي كردم،اما انتظار نداشتم روزي واقعا بتوانم چنين دوستي پيدا كنم ، ولي حالا كه يكدفعه تعداد زيادي از بهترين روياهايم به واقعيت دنبال شده اند ، فكر مي كنم شايد اين يكي هم همين طور بشود ، فكر مي كني امكان دارد؟
-. شفق دختر کدخدا تقریبا همسایه ماست و همسن توست. او دختر خوبي است و ممكن است وقتي به خانه برگردد با تو هم بازي شود. الان به ديدن خاله اش در کرمان رفته است. البته بايد خيلي مراقب رفتارت باشي، چون مادرش رفتار خاصي دارد.او به شفق اجازه نمي دهد با دختر هايي كه خوب و مودب نيستند، بازی کند.
مرضیه با چشماني كه از فرط هيجان مي‌درخشيدند، از لابه لاي شكوفه ها به صفیه نگاه كرد و گفت :
_ شفق چه شكلي اس؟ موهايش كه قرمز نيست ؟ اميدوارم نباشد. من قرمز بودن موهاي خودم را يك جوري تحمل مي كنم، اما دلم نمي خواهد دوست صميمي ام هم چنين مشكلي داشته باشد .
- شفق دختر قشنگي است. او موها و چشم هاي سياهي دارند و گونه هايش هميشه گل انداخته اند. البته مودب و زرنگ بودن او مهم تر از زيباييش است.
با تربيت بودن يك كودك ، هميشه به شدت توجه صفیه را برمي انگيخت ، اما مرضیه اصلا به اين قسمت از حرف هاي صفیه كه در مورد ادب و نزاكت بود توجهي نكرد و با خوشحالي گفت :
_ واي چقدر خوشحالم كه او زيباست .خيلي خوب است كه آدم زيبا باشد ولي من در مورد خودم قطع اميد كرده ام . پس حداقل بهتر است يك دوست صميمي زيبا داشته باشم. وقتي پيش سرپرست اولم زندگي مي كردم ، او در اتاق نشيمن خانه اش
يك كتابخانه با درهاي شيشه اي داشت .البته هيچ كتابي داخلش نبود و ظرف هاي چيني و گاهي اوقات شيشه هاي مربا را داخل آن مي گذاشت .
يكي از درهاي كتابخانه اش شكسته بود . يك شب وقتي همسرش عصباني بود آن را خرد كرده بود.
اما در ديگر آن سالم بود و من هميشه با ديدن تصوير خودم در آن تصور مي كردم يك دختر كوچولو آنجا زندگي مي كند. اسم او را کتایون گذاشته بودم . ما با هم خيلي صميمي بوديم .من هميشه، مخصوصا جمعه‌ها ، ساعت ها با او حرف مي زدم و همه چيز را برايش تعريف مي كردم. ديدار کتایون تنها اتفاق آرامش بخش زندگيم بود. ما هميشه اين طور تصور مي كرديم كه كتابخانه جادو شده و اگر من طلسم آن را بشكنم مي توانم با باز كردن در آن ، به جاي ديدن قفسه ظرف ها و مربا ها وارد اتاق کتایون بشوم. بعد او مي توانست دست مرا بگيرد و با هم به جاي شگفت انگيزي برويم كه پراز گل و نور و پري بود و تا آخر عمر همان جا با خوبي و خوشي زندگي كنيم.
وقتي قرار شد به خانه سرپرست دومم بروم، دوري از کتایون قلبم را شكست . او هم خيلي ناراحت شد چون وقتي از پشت شيشه كتابخانه مرا بوسيد، داشت گريه مي كرد. خانه بعدی هيچ كتابخانه اي نداشت. اما در مسيرخانه تا بالاي رودخانه ، دره ي كوچك و سبزي بود كه صدا ، آنجا به خوبي منعكس ميشد .هر كلمه اي كه مي گفتي فوري به طرفت برمي گشت. بدون اينكه لازم باشد داد بزني. به همين خاطر من اينطور تصور كردم كه يك دختر كوچولو به اسم وحیده آنجاست و ما با هم دوست شديم.
من او را تقريبا به اندازه کتایون دوست داشتم ، البته تقربيا ، نه كاملا .شب قبل از رفتنم به يتيم خانه من با وحیده خداحافظي كردم . نمي دانيد او با چه لحن غم انگيزي جوابم را داد . به قدري به او وابسته شده بودم كه ديگر نتوانستم در يتيم خانه ، دوست صميمي پيدا كنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #22
پارت بیست

صفیه با جديت گفت :
_ بايد اين رفتارت را كنار بگذاري. اين طور كه به نظر مي آيد تو نصف خيالاتت را باور مي كني. پس بهتر است يك دوست واقعي داشته باشي تا دوباره چنين فكر هاي احمقانه اي به سرت نزند . فقط مواظب باش درباره اين كتایون و وحیده چيزي به مادر شفق نگويي وگرنه ممكن است به عقلت شك كند .
- نه من اين چيزها را براي همه تعريف نمي كنم . چون خاطره آنها برايم عزيز است . ولي دلم مي خواست شما هم از اين موضوع خبر داشته باشيد . واي ! همين الان يك زنبور بزرگ از داخل يكي از شكوفه هاي سيب بيرون آمد .عجب جايي را براي زندگي كردن انتخاب كرده . زندگي داخل يك شكوفه سيب ، فكرش را بكنيد خوابيدن درچنان جايي در حالي كه باد آن را تكان مي دهد ، چه كيفي دارد . اگر من آدميزاد نبودم ، ترجيح مي دادم زنبور باشم و روي گل ها زندگي كنم .
صفیه با همون جدیت گفت :
_ ولي ديروز آرزو داشتي يك مرغ دريايي باشي ، چرا دايم عقايدت تغيير مي كنند در ضمن من به تو گفتم به جاي حرف زدن کتاب بخواني ولي مثل اينكه تا وقتي تنها نماني نمي تواني جلوي حرف زدنت را بگيري . برو به اتاقت و به خواندنت ادامه بده .
مرضیه بدون مخالفت برخاست و به اتاقش رفت. چند دقیقه دیگر مطالعه کرد و بعد با خودش گفت:
_ حالا بايد اتاقم را با تخيلاتم تزيين كنم . كف اتاقم يك فرش سفيد مخملي با گل هاي صورتي پهن شده و جلوي پنجره ها، پرده هاي حرير صورتي آويزان است . كاغذ ديواري ها هم طلايي و نقره اي اند و وسايل اتاق از چوب ماهون ساخته شده است . تا به حال چوب ماهون نديده ام ، اما اسمش خيلي شيك است . اينجا هم يك كاناپه پر از بالش هاي كوچك ابريشمي صورتي ، آبي و قرمز و طلايي است و من روي آنها لم داده ام . از اينجا مي توانم تصوير خودم را در آينه بزرگ و با شكوهي كه روي ديوار است ببينم. قدم بلند است.
پيراهن دنباله داري از تور سفيد به تن دارم . يك صليب از مرواريد به گردنم آويزان است و روي سرم دانه ها ي مرواريد مي درخشند . موهايم سياه پركلاغي و پوستم سفيد و شفاف است .اسم همان است که دوست دارم ، ولي نه . زياد واقعي به نظر نمي آيد .
سپس برخواست و به تصويرش در يك آينه كوچك خيره شد .آنچه مي ديد يك صورتي كك مكي و چشماني خاكستري بود . او با اشتياق گفت :
_ من فقط مرضیه هستم. هرچقدر هم سعي كنم خودم را جوری دیگر تصور كنم ، باز هم خودم را همين شكلي مي بينم. اما مرضیه در این روستا ، هزاران بار بهتر از مرضیه ايست كه به هيچ كجا تعلق ندارد.
بعد جلو رفت و با خوشحالي نصويرش را در آينه بوسيد.سپس از پنجره باز به بيرون خم شد.
_ عصر به خير ملكه برفي ، !عصر به خير درختان زيباي داخل گودال ،عصر به خير خانه ي كوچك خاكستري روي تپه، اميدوارم شفق دوست صميمي من شود. در اين صورت من هم عاشق او مي شوم . اما هرگز نبايد کتایون و وحیده را فراموش كنم . چون با اين كار قلبشان مي شكند و من دوست ندارم قلب كسي را بشكنم ، حتي يك دختر كوچولوي كتابخانه اي يا يك دختر كوچولوي منعكس كننده صدا ر ا. بايد هر روز آنها را به خاطر بياورم و برايشان ب×و×س×ه بفرستم .
مرضیه انگشتش را روي لب هايش گذاشت و چندين ب×و×س×ه آن سوي شكوفه هاي گيلاس فرستاد ، بعد چانه اش را به دستانش تكيه داد و غرق در خيالاتش شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #23
پارت بیست و یک

وقتی همسایه‌ها متوجه شدند عضو جدیدی به خانواده صفاری اضاف شده است بعضی‌ به بهانه مختلفدید و بازدید و بعضی برای تبریک آمدند. صفیه به مرضیه می‌گفت از مهمان‌ها پذیرایی کند و بعد مانند دختری خوب به اتاقش برود تا خود بتواند نظرات آنان را به اجبار بشنود. بعضی نظرات مثبت بود:
_ خوب کاری کردید والا تو و صالح به یک بچه احتیاج داشتید.
_ خدا قبول کنه ازتون! این روزها باید دست هم رو بگیریم.
_ چهار سال دیگه پیر بشی این دختر هست کنارت.
_ خدایی نکرده یکی‌تون بمیرد آن یکی تنها نمی‌ماند.
اما بیشتر نظرات منفی بود:
_ این دختر سن ازدواجه چرا آوردی‌ش خونه‌ای که مرد دارد؟
_ اگه چهار روز دیگه آبروت را ببرد چه؟
_ اگه کسی نیاید بگیردش چیکار می‌خوای بکنی؟
صفیه بدون اینکه نیازی به توضیح ببیند حرف های را گوش کرد اما براش جالب بود که چرا گلبهار نیامده.
_ گلبهار کجاست؟
_ مگر خبر نداری؟ سینه پهلو کرده و نمی‌تواند از خونه بیرون بیاید.
صفیه خواست به دیدنش برود اما همسایه‌ها گفتند:
_ بیماری‌ش واگیر دارد نرو.
کم کم مرضیه با شیوه زندگی در روستا آشنا شد. یاد گرفت لباس‌ها را روی سرش بذارد و با صفیه کنار رود برود. چشمان کنجکاو روستاییان به او بود تا ببینند چگونه کار می‌کند. دختران دیگر هم همراه مادرانشان بودند اما جرات نداشتند به آن دخترک غریبه نزدیک شوند. مرضیه متوجه رفتارها میشد و با خودش می‌گفت: اشکال ندارد وقتی شفق بیاید همه چیز درست میشود.
هوای مرطوب بعد از گند روزی تحملش سخت میشد و باران‌های طولانی او را مجبور می‌کرد از خانه بیرون نرود. باید لباس‌ها را رو به روی اجاق می‌گذاشت تا خشک شود و غذا نیز بیشتر برنج و ماهی بود که او تا آن زمن ماهی نخورده بود و برنج هم کم می‌خورد. همسایه‌ها که مهمانی داشتند صفیه را دعوت می‌کردند اما رسم نبود که بچه‌ها به مهمانی بروند و صالح نیز علاقه‌ به مهمانی رفتند نداشت پس مرضیه و صالح مانند و کل شب مرضیه برای صالح حرف زد ولی در مهمانی افرادب که فهمیدند دختر با مرد تنها مانده صفیه را کلی سرزنش کردند. مرضیه نماز و احکام اولیه دین را زیر نظر صفیه آموزش می‌دید و برای نماز صبح برمی‌خاست. مدت کوتاهی زمان برد که خودش رو جز خانواده حس کنه.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #24
پارت بیست و دو

**فصل نه: خانم گلبهار شگفت‌زده می‌شود**
دوهفته از اقامت مرضیه در روستا مي گذشت كه سرو كله خانم گلبهار پيدا شد. او پس از آخرين ديدارش مبتلا به آنفولانزاي سختي شده و در نتيجه در خانه بستري شد. او زياد بيمار نمي شد و به خاطر اين موضوع در ميان مردم شهرت داشت. اما همان طور كه خودش ادعا مي كرد ، آنفولانزا شبيه بيماري هاي ديگر نبود و ابتلا به آن باعث مي شد قدرت پروردگار را بهتر بتوان درك كرد .
اما به محض اينكه طبیب به او اجازه داد پايش را در بيرون بگذارد،با عجله به طرف گرين گيبلز روانه شد ، چون نزديك بود از فرط كنجكاوي براي ديدن آن بچه يتيم منفجر شود. همچنين مي خواست بداند آنچه در روستا گفته مي شود، حقيقت دارد يا نه!
مرضیه از تمام لحظات زندگی جدیدش لذت مي برد. او با همه درختان و بوته هاي آن اطراف آشنا شده
بود و مي‌دانست راه باريكه اي از پايين درختان سيب مي گذرد و ميان جنگل مي رود. او اين جاده را تا انتها رفته و با وسواس همه جزئياتش را از رودخانه و پل گرفته تا بيشه صنوبر ها و گيلاس هاي جنگلي ، انبوه سرخس ها و افراها و زبان گنجشك ها به خاطر سپرده بود .او با چشمه ي پايين گودال هم دوست شده بود.چشمه ، آب خنك و شفاف و عمق زيادي داشت. سنگ هاي قرمز آن راينت داده بودند و حاشيه اش پوشيده از سرخس هاي آبي نخلي
شكل بود. كمي آنسوتر ، پل بلندي روي رودخانه كشيده شده بود پل بلندي روي رودخانه كشيده شده بود.
مرضیه از روي اين پل مي توانست ،به تپه ي پر درخت آن طرف رودخانه برود، در ميان فضاي تاريك و روشن انبوه صنوبرها قدم بزند و سرخوشانه به به تماشاي گل هاي زنگوله اي سربه زير و خوشبو بنشيند و در تخيلاتش ،گل هاي ستاره اي شكل رنگ پريده را به ارواح شكوفه هاي سال گذشته تبديل كند. او به تارعنكبوت ها كه همچون رشته هاي نقره اي در ميان درختان مي درخشيدند ، خيره مي شد و احساس مي كرد درختان كاج با با حركت آرام شاخه ها و نگوله هايشان با او صميمانه گفتگو مي كنند.
مرضیه همه ي اين مناظر را در نيم ساعتي كه اجازه بازي داشت، ديده بود. سپس با هيجان كشفياتش را براي صفیه و صالح تعريف كرد. صالح بدون هيچ اعتراضي لبخند به لب در سكوت به حرف هاي او گوش داد، ولي صفیه به محض آنكه احساس كرد بيش از حد مجذوب وراجي هاي مرضیه شده است، به مرضیه دستور داد كه جلوي زبانش را بگيرد و وقتي خانم گلبهار سر رسید، مرضیه در باغ مشغول گردش بود و با لذت ميان سبزه هاي پرپشتي كه زير نور خورشيد در حال غروب ، مي درخشيدند قدم مي زد . به همين خاطر زن خوش شانس فرصت پيدا كرد تا توضيح مفصلي در مورد بيماريش ارائه دهد و با شورو اشتياقدرباره ي همه درد ها و تبش حرف بزند . بالاخره با به پايان رسيدن جزئيات ، خانم گلبهار دليل اصلي آمدنش را به زبان آورد:
- چيز عجيبي در مورد تو و صالح شنيده ام.
صفیه گفت :
_ البته فكر نمي كنم به اندازه خود من متعجب شده باشي . خودم تازه از شوك بيرون آمدم.
خانم گلبهار با همدردي گفت :
_ خيلي بد شد كه چنين اشتباهي پيش آمد ، نتوانستيد او را برگردانيد؟
_ چرا مي توانستيم ، اما تصميم گرفتيم اين كار را نكنيم . صالح خيلي به او علاقه‌مند شده . راستش را بخواهي من هم از او خوشم مي آيد، گرچه اشتباهاتي هم از او سر مي زند، ولي احساس مي كنم محيط خانه كاملا تغيير كرده اين دختر ، واقعا با نشاط و سرزنده است .
در واقع صفیه با ديدن نارضايتي در چهره خانم گلبهار بيشتر از آنچه كه قصد داشت حرف بزند، از مرضیه تعريف كرده بود. خانم گلبهار با لحني بدبينانه گفت :
_ مسئوليت سنگيني را به عهده گرفته ايد . شما هيچ تجربه اي در مورد بچه ها نداريد . چيز زيادي هم درباره وضعيت واقعي دخترك نمي دانيد ، اصلا معلوم نيست چنين بچه اي چه طور از آب دربيايد. البته قصد ندارم تو را دلسرد كنم ، صفیه!
صفیه با لحني خشك پاسخ داد :
_ من اصلا دلسرد نشدم ، چون وقتي تصميم مي گيرم كاري را انجام دهم سر حرفم مي‌ايستم . بهتر است او را ببيني الان صدايش مي كنم .
آنيمرضیه همان موقع با چهره اي كه از شادماني مي درخشيد از باغ برگشت ، ولي به محض ديدن يك غريبه در خانه، دستپاچه شد و همان جا جلوي درايستاد . او با آن پيراهن تنگي كه از يتيم خانه آورده و پاهاي دراز و لاغرري كه از زير آن بيرون زده بود موجود عجيبي به نظر مي رسيد . كك مكي هاي صورتش بيش از هميشه به چشم مي آمدند و موهای قرمزش از زیر روسری بیرون ریخته شده بود.
- خوب كاملا مشخص است كه آنها تو را به خاطر قيافه ات انتخاب نكرده اند .
اين نخستين اظهار نظر او راجع‌به مرضیه بود . خانم گلبهارهميشه به خاطر رك گويي و شهامتش در اظهار نظر صادقانه ، به خودش افتخار مي كرد .
- چقدر لاغر و زشت است . صفیه! بيا جلو بچه . مي خواهم بهتر ببينمت . واي تو را به خدا ببين چقدر كك مك دارد . موهايش هم رنگ هويج است . بيا جلو ببينم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #25
پارت بیست و پنج

جلو رفت ولي نه آنطور كه خانم گلبهار انتظار داشت . در حالي كه صورتش از خشم قرمز شده بود ، لب هايش مي‌لرزيدند و بدن لاغرش از نوك پا تا فرق سر به رعشه افتاده بود، با پرشي خود را به او رساند و در حالي كه پاهايش رابه زمين مي کوبید فرياد زد:
_ از تو متنفرم! از تو متنفرم! از تو متنفرم! از تو متنفرم!
مرضیه با هر عبارت پايش را محكم تر به زمين مي كوبيد .
- چه طور جرئت مي كني بگويي من زشت و لاغرم ؟چه طور جرئت مي كني بگويي من كك مكي و مو قرمزم ؟ تو يك زن بي تربيت و بي ادب و بي‌احساسي .
صفیه نا باورانه فرياد زد :
_ مرضیه!
اما مرضیه بي توجه به او با دست هاي گره كرده ، چشمان درخشان و خشمي كه اوو را به لرزه مي انداخت ، به خانم گلبهار چشم دوخته بود ، او داد و بيدادش را ادامه داد و گفت :
_ چه طور جرات مي كني اين حرف ها را به من بزني؟ دوست داري كسي به خودت چنين چيزهايي بگويد؟ دوست داري به تو بگويند چاق و خپلي و احتمالا يك ذره هم قدرت خيال بافي نداري؟ برايم مهم نيست كه با اين حرف ها قلبت را بشكنم. اميدوارم كه قلبت شكسته باشد. حتي حرف
هاي شوهر بداخلاق عمه‌م هم تا به حال اينقدر مرا ناراحت نكرده بود . من هرگز تو را نمي بخشم . هرگز. هرگز.
خانم گلبهار وحشت زده گفت :
_ اين بچه ديوانه است!
صفیه به زحمت دهانش را باز كرد گفت :
_ مرضیه ، برو تو اتاقت و همان جا بمان تا من بيايم.
مرضیه با گريه به طرف در دويد و طوري در را به هم كوبيد كه قوطي هاي داخل قفسه ها به لرزه افتادند. او مانند گردبادي از پله ها بالا رفت و بالاخره ضربه دوم نشان داد كه در اتاق زيرشيرواني هم بسته شد. خانم گلبهار با ناراحتي آشكاري گفت :
_ دلم برايت مي سوزد كه بايد چنين "چيزي " را بزرگ كني . صفیه!
صفیه دهانش را باز كرد تا معدرت خواهي كند اما خودش هم از آنچه به زبان آوردد به شدت تعجب كرد.
- تو نبايد او را به خاطر ظاهرش مسخره مي كردي.
خانم گلبهار با اوقات تلخي گفت :
_ حتما می‌خواهي بگويي او حق داشت كه چنينن رفتار زشتي از خودش نشان بدهد؟
صفیه با خونسردي گفت :
_ نه. من فقط دارم سعي مي كنم دليل كارش را بفهمم . رفتارش خيلي بي ادبانه بود و در اين مورد با او صحبت مي كنم . ولي ما بايد به او فرصت بدهيم. كسي تا به حال بدو خوب را نشانش نداده . حرف هاي تو هم خيلي آزاردهنده بودند گلبهار .
صفیه بي اختيار روي جمله اش تاكيد كرد و یک بار ديگر از حرفي كه زده بود متعجب شد . خانم گلبهار با دلخوري از جا برخاست .
- بسيار خوب صفیه ، مثل اينكه از اين به بعد بايد مواظب حرف زدنم باشم . چون ممكن است احساسات لطيف بچه يتيم هايي كه معلوم نيست از كجا آمده اند خدشه دار شود. آه! ولي نگران نباش . من اصلا ناراحت نشدم . فقط براي تو متاسفم . چون با آن بچه مشكلات زيادي خواهي داشت . اما اگر نظر مرا بخواهي كه فكر مي كنم نظر من با وجود
بزرگ كردن ده تا بچه برايت مهم باشد ، بايد بگويم تو موقع حرف زدن با آن دختر بايد از چند تركه نازك هم استفاده كني و به نظر من اين راه بهترين زبان گفتگو با چنين بچه اي است . بچه اي كه رفتارش با رنگ موهايش فرقي ندارد . خوب، عصر به خير صفیه جان! اميدوارم هميشه به ديدن من بيايي . اما انتظار نداشته باش من باز هم چشم ديدن آن دخترك را داشته باشم ، البته اگر فكر مي كني توهينن هاي امروز برايم كافي بوده . واقعا تا به حال چنين اتفاقي برايم نيفتاده بود .
خانم گلبهار پس از گفتن آن حرف به سرعت دور شد . البته زن چاقي مثل او كه هميشه شبيه اردك راه مي رفت ، نمي‌توانست زياد هم با سرعت بيرون برود . صفیه با چهره اي عبوس به طرف اتاق زير شيرواني به راه افتاد هنگامم بالا رفتن از پله ها نمي دانست با مرضیه چه كار بايد بكند . او نسبت به اتفاقي كه افتاده بود ذره اي هم احساس تاسف نمي‌کرد ولي دخترک واقعا بد شانس بد كه بين آن همه آدم، چنان رفتاري را جلوی خانم گلبهار به نمايش گذاشته بود .
ناگهان صفیه احساس كرد با كشف اين عيب بزرگ مرضیه بيش از آنكه دچار تاسف شود غرورش جريحه دار شده است.
او بايد چه تنبيه‌ي را براي او در نظر مي گرفت؟ پيشنهاد دلسوزانه استفاده از تركه -كه مسلما كارايي آن روي همه بچه هاي خانم گلبهار امتحان شده بود _ به دل صفیه نمي نشست . او نمي توانست يك كودك را كتك بزند. بنابراين تصميم گرفت براي آنكه به مرضیه بفهماند رفتارش چقدر زشت بوده، از روش توبيخي ديگري استفاده كند. مرضیه خودش را با صورت روي تخت انداخته بود و به شدت گريه مي كرد .كفش هاي گلي اش ر تختي تميز را لكه دار كرده بودند. صفیه با لحني نا مهربان گفت :
_ مرضیه !
مرضیه هيچ جوابي نداد . صفیه با جديت گفت :
_ مرضیه همين الان از روي تختت بلند شو و به چيزهايي كه مي گويم ، گوش بده .
مرضیه با صورت متورم و خيس از اشك ، از روي تخت برخاست و سپس با جديت، محكم روي صندلي كنار تخت نشست و چشم به زمين دوخت.
- اين چه كاري بود كه كردي دختر؟! از خودت خجالت نمي كشي؟
مرضیه با جسارت گفت :
_ او حق نداشت به من بگويد زشت مو قرمز .
- تو هم حق نداشتي آن طور از كوره در بروي و آن حرف هار ا بزني . واقعا مرا شرمنده كردي . از تو خواسته بودم برخورد خوبي با او داشته باشي ، ولي تو باعث خجالتم شدي . چرا به خاطر حرف خانم گلبهار كه به تو گفت زشت ،كنترلت را از دست بدهي . خودت كه هميشه همين چيزها را مي گويي.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #26
پارت بیست و شیش

مرضیه ناله كنان گفت :
_ فرق دارد حرفي را خودت بزني يا از ربان ديگران بشنوي. تو عيب هاي خودت را قبول داري اما
هميشه اميدواري ديگران با تو هم عقيده نباشند . مي دانم كه شما فكر مي كنيد من خيلي بد اخلاقم ، اما باور كنيد كار ديگري از دستم بر نمي آمد . وقتي او آن حرف ها را به من زد يك چيزي راه گلويم را بست و داشت خفه ام مي‌كرد . من بايد به او جواب مي دادم.
_ پس بايد بگويم كه حسابي خودت را انگشت نما كردي . حالا خانم گلبهار خیلی قصه ها دارد كه درباره تو همه جا تعريف كند . تو نبايد اين طور كنترلت را از دست بدهي .
مرضیه در حالي كه اشك از چشمانش سرازير بود، گفت:
_ تصور كنيد اگر كسي توي صورتتان نگاه مي كرد و مي گفت كه شما لاغر و زشتيد چه احساس پيدا مي كرديد؟
ناگهان خاطره اي دور در ذهن صفیه زنده شد . وقتي كه خيلي كوچك بود يك روز شنيده بود كه يكي از عمه هايش به ديگري مي گفت :
_ چقدر حيف شد كه او اينقدر زشت و بي نمك از آب در آمده. پنجاه روز طول كشيده بود تا اثرات منفي آن روز در ذهن صفیه كم رنگ شود .
او با لحني ملايم تر گفت :
_ نمي گويم كه او كار درستي كرد. گلبهار بيش از حد حرف مي‌زند اما اين دليل نمي‌شود كه تو چنين رفتاي از خوت نشان بدهي . او يك خانم بزرگتر از تو و مهمان من بود و به همين دليل تو بايد به او احترام مي گداشتي . كار تو دور از ادب و گستخانه بود .
ناگهان تنبيه مورد نظرش را پيدا كرد و گفت :
_ بنابراين بايد بروي و به او بگويي كه به خاطر رفتار بدت متاسفي و از او معذرت خواهي كني .
مرضیه با لحني مصمم گفت :
_ من هرگز چنين كاري نمي كنم. شما مي توانيد هرطور دوست داريد مرا تنبيه كنيد. اگر مرا در يك زير زمين تاريك و نمور كه پر از مار و وزغ است. زنداني كنيد و فقط به من نان و آب بدهيد ، هيچ اعتراضي نمي كنم . اما نمي توانم از خانم گلبهار معذرت خواهي كنم!
صفیه با جديت گفت :
_ ما عادت نداريم كسي را در زيرزمين تاريك و نمور زنداني كنيم . در ضمن پيدا كردن مار و وزغ هم در روستا كار مشكلي است . ولي كاري كه تو بايد انجام بدهي معذرت خواهي از خانم گلبهار است . بنابراين آنقدر در اتاقت مي ماني تا راضي به انجام اين كار شوي .
مرضیه با لحن غم انگيز گفت :
_ پس مجبورم تا ابد همين جا بمانم . چون نمي توانم به خانم گلبهار بگويم كه از گفتن آن حرف ها متاسفم . نمي توانم چون متاسف نيستم . من معذرت مي خواهم كه شما را ناراحت كردم اما خوشحالم كه آن حرف ها را زدم وقت متاسف نيستم، چه طور مي توانم بگويم كه متاسفم .
صفیه از جا برخواست و گفت :
_ شايد تصوراتت فردا بهتر كار كنند . تو يك شب وقت داري به رفتارت فكر كني و تصميم بهتري بگيري. تو گفته بودي كه اگر ما تو را در اینجا نگه داريم ، سعي كمي كني دختر خوبي باشد .ولي كار امروزت چنان چيزي را نشان نمي داد .
صفیه آخرين تير تركش را به طرف قلب شكسته مرضیه نشانه رفت و با فكري آشفته به آشپزخانه برگشت . او همان قدر كه از دست دخترک دلخور بود از دست خودش هم عصباني بود. چون هروقت قيافه بهت زده خانم گلبهار را به خاطر مي‌آورد ، بي اختيار لب هايش كش مي امدند و دلش مي خواست بخندد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #27
پارت بیست و هفت

***فصل ده: معذرت خواهی مرضیه***
صفیه درباره ماجراي آن روز عصر چيزي به صالح نگفت، اما صبح رو زبعد وقتي مرضیه همچنان به لجاجتش ادامه داد، مجبور شد درباره غيبت دخترك بر سر ميز صبحانه به صالح توضيح بدهد . صفیه همه داستان را تعريف كرد و به سختي توانست زشت بودن رفتار دخترک را به صالح ثابت كند. صالح براي آرام كردن خواهرش گفت:
_ اتفاقا خوب شد كه اين بلا سر خانم گلبهار آمد. او يك پيرزن فضول و پر حرف است .
- صالح از تو اعجب مي كنم ، با اينكه مرضیه رفتار زشتي از خودش نشان داده، اما باز هم تو از او طرفداري مي كني؟حتما حالا هم مي خواهي بگويي كه او نبايد تنبيه شود؟
برادر با دستپاچگي گفت :
_ خوب راستش نه .... نه ، اين طور نيست .به نظر من او بايد كمي تنبيه شود .اما زياد سخت نگير صفیه. هيچكس تا به حال بد و خوب را به او ياد نداده. تو حتما ... حتما برايش كمي خوردني می‌بری ، اين طور نيست؟
خواهر با اوقات تلخي گفت :
_ تا حالا شنيده اي من براي تربيت كردن كسي به او گرسنگي بدهم؟ من غذايش را مرتب برايش بالا مي برم اما او بايد آنقدر آنجا بماند تا تصميم بگيرد از گلبهار عذرخواهي كند .
صبحانه، ناهار و شام در سكوت صرف شد ، چون مرضیه همچنان سر حرفش مانده بود. صفیه در هر وعده يك سيني غذا به اتاق زير شيرواني مي برد و كمي بعد آن را بدون آنكه تغيير زيادي كرده باشد ، بر مي گرداند .چشمان صالح با نگراني برگشتن سيني هاي پر را تماشا مي كرد. يعني مرضیه هيچ چيز نمي خورد؟ آن شب وقتي صفیه براي برگرداندن گاوها از مراتع پشتي از خانه بيرون رفت ، صالح كه اطراف طویله پرسه مي زد و رفتن صفیه را ديد به آرامي وارد خانه شد و از پله ها بالا رفت.
معمولا صالح فقط بين آشپزخانه و اتاق خواب كوچك بيرون سالن ناهار خوري رفت و آمد مي كرد ، ولي گاهي اوقات وقتي آنها مهمانی را براي صرف چاي دعوت مي كردند ، او مجبور مي شد حضور در سالن يا اتاق نشيمن را تحمل كند . از زماني كه به صفیه كمك كرده بود كه اتاق زير شيرواني را كاغذ ديواري كنند، ديگر از پله ها بالا نرفته بود و چهار سال از آن ماجرا مي گذشت. او با نوك پنجه جلو رفت و پس ازچند دقيقه تامل با انگشتش ضربه اي آهسته به در اتاق زد و آن را باز کرد.
مرضیه روي صندلي زردي كنار پنجره نشسته بود ،و با چهره اي غمگين به باغ نگاه مي كرد. دخترك خيلي غصه دار به نظر مي رسيد و ديدن آن صحنه ، قلب صالح را به لرزه درآورد. او آرام در را پشت سرش بست. مرضیه به خودش آمد. با دیدن صالح یادش آمد باید روسری سر کند. با آنکه بیشتر دختران آن زمان در خانه روسری بسر داشتن مرضیه اثر صالح نبود سر لخت می‌گشت. صالح آهسته جلو رفت و چون مي ترسيد كسي صدايش را بشنود ، به آرامي گفت :
_ مرضیه ، اوضاعت روبه راه است ؟
لبخند كم رنگي روي لب هاي دخترك نقش بست .
- خوبم خيال بافي به من كمك مي كند متوجه گذشت زمان نشوم . البته كمي دلم گرفته . كم كم عادت مي كنم.
مرضبه لبخند زد . گويي با شجاعت خودش را براي تحمل سال ها تنهايي آماده مي كرد . متيو فكر كرد بايد بدون اتلاف وقت حرفش را بزند. چون ممكن بود صفیه زودتر از موعد بازگردد. او پچ پچ كنان گفت:
_ خوب راستش، دخترم. فكر نمي كني بهتر است اين كار را انجام بدهي و از چنين وضعي خلاص شوي؟دير يا زود مجبور مي شوي قبول كني. چون صفیه زن يك دنده اي است. خيلي يك دنده است! به حرفم گوش بده . اين كار را بكن .
- منظورت معذرت خواهي از خانم گلبهار است ؟
صالح مشتاقانه گفت :
_ بله، معذرت خواهي! كافي است دقيقا همين يك كلمه را بگويي و خلاص شوي .
مرضیه متفكرانه گفت :
_ فكر مي كنم به خاطر تو بتوانم اين كار را بكنم . من حالا واقعا متاسفم . به خاطر همين مي توانم
بگويم متاسفم . اما ديشب اين طور نبود حسابي داغ كرده بودم و تمام طول شب هم همان وضع را داشتم . سه بار بيدار شدم و هربار هنوز عصباني بودم . اما امروز صبح حالم بهتر است و ديگر ناراحت نيستم . از خودم خجالت مي‌كشم ،اما هنوز هم نمي توانم بروم و از خانم گلبهار عذر خواهي كنم. اين كار غرورم را مي شكند تصميم گرفته ام تا ابد همين جا بمانم. اما حالا .....حاضرم به خاطر تو هر كاري را انجام بدهم .... اگر تو بخواهي ...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #28
ارت بیست و هشت

_ خوب البته كه مي خواهم. خانه بدون تو رنگ و بو ندارد . برو و كار را تمام كن دختر خوب .
مرضیه قبول كرد و گفت :
_ بسيار خوب ، وقتي صفیه برگشت به او مي گويم كه پشيمان شده ام .
- آفرين! آفرين! اما به صفیه نگو كه من به تو چه گفتم. چون فكر مي كند در كارش دخالت كرده ام ، درحالي كه قول داده ام چنين كاري نكنم.
مرضیه گفت :
_ حتي اسب هاي وحشي هم نمي توانند اين راز را از دهانم بيرون بكشند. اصلا اسب هاي وحشي چه طور مي توانند راز كسي را از دهانش بيرون بكشند؟
اما صالح از اتاق بیرون رفته و به خاطر موفقيتش خوشحال بود. با عجله خود را به دورترين نقطه مرتع اسب ها رساند ، تا مبادا صفیه به او شك كند. صفیه داشت وارد خانه می‌شد كه صداي واضحي از پشت نرده ها او را به خود آورد:
- صفیه!
صفیه گفت :
_ بله!
و وارد خانه شد .
- من متاسفم كه كنترلم را از دست دادم حرف هاي زشت زدم . مي خواهم پيش خانم گلبهار بروم .
- بسيار خوب، فردا صبح تو را به آنجا می‌برم.
لحن خشك صفیه نشان نمی‌داد كه چقدر خيالش راحت شده است . او واقعا نمي دانست كه اگر مرضیه كوتاه نيايد چه كار بايدبكند! فردا صبح صفیه با چهره اي شاد و پروزمندانه همراه با مرضیه كه با حالتي افسرده سرش را پايين انداخته بود، راه افتادند . اما از نيمه راه به بعد، افسردگي دخترک كمتر شد. او سرش را بلند كرد و در حالي که با سبك بالي قدم بر مي‌داشت به غروب آفتاب خيره شد. صفیه متوجه تغيير حالت او شد و اخم هايش درهم رفت. چون دخترك قرار بود با حالتي آزرده خاطر به ديدن خانم گلبهار برود، اما چهره مرضیه اصلا شبيه يك انسان پشيمان و توبه كار نبود. صفیه با تندي پرسيد:
_ به چه فكر مي كني؟
مرضیه جواب داد :
_ دارم فكر مي كنم به خانم گلبهار چه بگويم .
چنين پاسخي رضايت بخش بود، اما صفیه احساس مي كرد در طرح تنبيه اش يك چيزي مي لنگد. دخترک اصلا متوجه نبود كه از چهره اش اميدواري و خوش حالي مي بارد. او همچنان اميدوار و خوشحال بود تا به خانه خانم گلبهار رسيدند . خانم گلبهار كنار پنجره آشپزخانه مشغول بافتن بود. با دیدن مرضیه اخم کرد و به اجبار در رو باز کرد. ناگهان بارقه هاي شادي از صورت دخترك رخت بربستند و پشيماني غم انگيزي تمام اجزاي صورت او را در بر گرفتند. او قبل از هرحرفي جلوي چشمان متعجب خانم گلبهار زانو زد و دست هايش را ملتمسانه جلو آورد. بعد با صداي لرزاني گفت :
_ آه خانم گلبهار، من بي اندازه متاسفم! هرگز نمي توانم تاسفم را آن طور كه هست بيان كنم ، حتي اگر از همه كلمات لغت نامه هم استفاده كنم. شما بايد از قدرت تخيلتان كمك بگيريد . من رفتار زشتي با شما داشتم و باعث شرمندگي دوستان عزيزم ، صالح و صفیه شدم. كساني كه علي رغم پسر نبودن من اجازه دادند در خانه‌شان بمانم . من دختر بدجنس و قدر نشناسي ام و بايد براي هميشه از ميان انسان هاي شريف و محترم تبعيد شوم . من خيلي بدجنسم كه با شنيدن حقيقت از دهان شما از كوره در رفتم.
شما حقيقت را گفتيد من موقرمز ، كك مكي، لاغر و زشتم . آنچه كه من درباره شما هم گفتم حقيقت داشت، اما نبايد مي‌گفتم ، آه خانم گلبهار ! خواهش مي كنم، خواهش مي كنم مرا ببخشيد . اگر اين كار را نكنيد تا آخر عمرم شرمنده مي مانم. شما كه نمي خواهيد يك دختر كوچولوي بيچاره يتيم تا ابد شرمنده بماند، حتي اگر اخلاق بدي داشته باشد؟ آه! مطمئنم كه دلتان نمي خواهد خواهش مي كنم. خانم گلبهار ، بگوييد كه مرا مي بخشيده‌ايد .
مرضیه دست هايش را قلاب كرد، سرش را پايين انداخت و منتظر ماند تا نتيجه محاكمه را بشنود . هيچ شكي نبود كه دخترك همه جملاتش را در كمال صداقت بيان كرده بود. صفیه و خانم گلبهار هم حرف هاي او را باور كرده بودند.
اما صفیه با شگفتي دريافت كه مرضیه از وضعيتي كه در آن قرار گرفته است، لذت مي برد و سعي دارد حتي تحقير شدن را به شكل خوشايندي تجربه و لمس كند . پس تنبيه صفیه به چه دردي خورده بود. دخترک از طرح تنبيه‌ او به شكل كاملا مثبتي استفاده كرده بود. اما خانم گلبهار خوش قلب كه چيز زيادي از آن كلمات را درك نكرده بود، متوجه اين مساله نشد. او فقط درك كرد كه مرضیه معذرت خواهي مفصلي كرد و به خاطر همين همه رنجش ها و كدورت ها از قلب مهربان و تا حدودي فضولش
پاك شد. او با ملايمت گفت :
_ كافي است، بلند شو بچه! معلوم است كه تو را مي‌بخشم. به هرحال به نظر مي آيد رفتار من هم
كمي تند بوده . من آدم پرحرفي ام و تو نبايد حرف هاي من را به دل بگيري . موهاي تو بدجوري قرمز اند ولي من قبلا دختري را مي شناختم كه با او هم مدرسه اي بودم . او وقتي كوچك بود موهايش مثل موهاي تو قرمز بودند ، اما وقتي بزرگ شد موهايش كم كم قهوه اي شدند . ممكن است مال تو هم همين طور بشوند .
مرضیه در حالي كه بلند مي شد نفس عميقي كشيد و گفت :
_ آه ، خانم گلبهار ! شما مرا اميدوار كرديد. اگر وقتي بزرگ شدم موهايم قهوه اي شوند ديگر هيچ مساله اي مرا ناراحت نمي كند . با داشتن موهاي قهوه اي خوش اخلاق بودن خيلي راحت تر مي شود . اين طور نيست ؟ حالا اجازه مي دهيد تا وقتي كه شما و صفیه صحبت مي كنيد من به باغ بروم و روي نيمكتي كه زير درخت هاي سيب است، بنشينم ؟ توي باغ چيزهاي زيادي براي خيال بافي هست .
- البته كه اجازه مي دهم . در ضمن اگر هم دوست داشتي مي تواني از گل هاي گوشه ي باغ هم يك دسته بچيني .
به محض مرضیه آني در را پشت سرش بست ، خانم گلبهار بلند شد تا چراغي روشن كند .
- واقعا دختر كوچولوي عجيبي است ، اين صندلي را بردار صفیه . راحت تر است . آن يكي را گذاشته بودم تا پسر كارگر رويش بنشيند . داشتم می‌گفتم ، او دختر كوچولوي عجيبي است . اما بعضي كارهايش دل نشين است. حالا ديگر نه متاسفم و نه تعجب مي كنم كه تو و صالح تصميم گرفته ايد او را نگه داريد . فكر مي كنم دختر خوبي از آب دربيايد . البته براي ابراز احساساتش كارهاي عجيبي مي‌كند كه روي آدم بي تاثير هم نيستند . اما حالا كه قرار است
با انسان هاي متمدني زندگي كند، احتمالا رفتارش كمي متعادل تر مي شود . به نظر مي آيد كمي دمدمي مزاج است ، البته چه بهتر . چون بچه دمدمي مزاجي كه زود هيجان زده مي شود و زود هم آرام مي گيرد ، معمولا شيطان يا موذي از آب در نمي آيد . من كه اصلا تحمل يك بچه شيطان را ندارم . به هرحال صفیه من كه از او بدم نيامد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #29
پارت بیست و نه

خیال صفیه از طرز فکر خانم گلبهار راحت شد. وقتي مي خواست راهي خانه شود، مرضیه هم درحالي كه يك دسته گل نرگس چيده بود ، از ميان گل هاي معطر باغ بيرون آمد و همان طور كه از جاده پايين مي رفتند، با افتخار گفت :
_ خوب معذرت خواهي كردم، نه؟پيش خودم فكر كردم حالا كه مجبورم اين كار را بكنم، بهتر است به بهترين نحو انجامش بدهم .
صفیه خيلي خلاصه گفت :
_ بله ، خوب و كامل بود .
با يادآوري كارها و حرف هاي دخترک خنده ش مي‌گرفت و از اين بابت از خودش خجالت مي كشيد. او از طرفي احساس مي كرد بايد مرضیه را به خاطر روش معذرت خواهي اش سرزنش كند، و از طرف ديگر دليلي برای این كار پيدا نمي كرد . بالاخره سعي كرد با گفتن جمله اي وجدانش را راحت كند . او گفت :
_ اميدوارم ديگر خودت را در چنين مخمصه اي نيندازي و سعي كني احساسات و عصبانيتت را كنترل كني.
مرضیه آهي كشيد گفت :
_ به شرط اينكه مردم قيافه ام را مسخره نكنند . چيزهاي ديگر مرا زياد ناراحت نمي كنند ، اما اگر كسي موهايم را مسخره كند ، از كوره در مي روم . شما هم فكر مي كنيد اگر بزرگ شوم ، موهايم قهوه اي مي شوند؟
- اين قدر به ظاهرت اهميت نده دختر! اين طوري من احساس مي كنم كه تو دختر خودخواهي هستي.
_ كسي كه مي داند زشت است ، چه طور مي تواند خودخواه باشد؟ من عاشق زيبايي هايم . اما انچه در آينه مي بينم زيبا نيست تصوير خودم در آينه ناراحتم مي كند . چون ديدن چيزهاي زشت، احساس بدي را به آدم منتقل مي كند . به خاطر زيبا نبودنم خيلي افسوس مي خورم.
صفیه گفت :
_ رفتار انسان بايد زيبا باشد .
- اين حرف را قبلا هم شنيده بودم ، اما باعث نمي شود احساس بهتري پيدا كنم .
مرضیه گل هاي را بوييد و ادامه داد:
_ واي چه گل هاي خوش بويي. خانم گلبهار خيلي لطف كردند كه اينها را به من دادند. من ديگر از دست خانم ليند ناراحت نيستم . معذرت خواهي كردن و بخشيده شدن چه لذتي دارد ، اين طور نيست ؟ امشب ستاره ها چه درخششي دارند . اگر قرار بود در يك ستاره زندگي كنيد ، كدام يك را انتخاب مي
كرديد؟ من از آن ستاره ي بزرگي كه بالاي آن تپه مي درخشد ، خيلي خوشم آمده .
صفیه كه حوصله ي گوش كردن به خيال بافي هاي سرگيجه آور آني را نداشت ، گفت :
_ دختر ! پرحرفي نكن.
مرضیه ديگر چيزي نگفت تا اينكه آنها وارد راه باريكه ي هميشگي شدند . در همان لحظه نسيم خنكي به استقبال آنها آمد و بوي سرخس هاي خيس از شبنم را به مشامشان رساند. ناگهان مرضیه خودش را به صفیه چسباند و دستش را در دست محكم و قوي او گذاشت و گفت :
_ رسيدن به خانه چقدر آرامش بخش است . هنوز هم عاشق اینجام و تا به حال هيچ جا براي من
شبيه خانه نبوده . آه صفیه من خيلي خوشحالم و مي توانم همين الان بدون هيچ مشكلي نماز بخوانم .
با در دست گرفتن آن دست كوچك و لاغر ، حسي دلپذير و خوشايند قلب زن را به لرزه در آورد . شايد او حس مادر بودن را براي نخستين بار تجربه مي كرد . اما شخصيت غير عادي و پر تحكمش باعث شد فوري احساساتش را كنترل كند و فقط اين جمله را بگويد :
_ اگر دختر خوبي باشي هميشه احساس خوشحالي مي كني . هيچوقت هم نبايد فكر كني نماز خواندن كار مشكلي است .
مرضیه گفت :
_ نماز در حال شکرگذاری با نماز معمولی فرق دارد . راستي همين الان داشتم تصور مي كردم بادي
هستم كه بالاي درخت ها در حال وزيدن است . هر وقت خسته شوم مي توانم آرام پايين بيايم و از روي سرخس ها خودم را به طرف باغ خانم گلبهار بكشم و گل ها را به رقص دربياورم . بعد به طرف مزرعه شبدر شيرجه بزنم و بعد بر فراز درياچه ي آب هاي درخشان بوزم و موج هاي كوچكي را روي آب به وجود بياورم . واي! درباره ي باد چقدر مي‌شود خيال بافي كرد . ولي خوب ،براي الان ديگر بس است .
صفیه گفت :
_ خدا رو شكر!
و نفس راحتي كشيد
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #30
پارت سی

***فصل یازده: عقیده آنی درباره کلاس احکام***
صفیه پرسيد:
_ خوب از اين ها خوشت مي آيد ؟
مرضیه در اتاق زير شيرواني ايستاده بود و با جديت به سه پيراهن جديدي كه روي تخت افتاده بودند نگاه مي كرد ، اولي از پارچه راه راهي به رنگ قهوه اي سوخته بود كه صفیه پارچه آن را به خاطر با دوام بودنش تابستان گذشته از يك دست فروش خريده بود و به شکل پیراهنی دکمه دار تا زیر زانو بود. دومي از جنس ساتن شطرنجي سياه و سفيد بود كه زمستان از يك حراجي خريداري شده و نقش لباس پلوخوری داشت و سومي از يك پارچه آبي بدرنگي بود كه آن را در همان هفته از از فروشگاهی در شهر خريده بودند و بلند تا زیر زانو و به سبک شمالی دوخته شده بود تا برای رفت و آمد در روستا احتیاجی به چادر نباشد. مرضیه به آرامي گفت :
_ مي توانم خيال كنم كه از اينها خوشم مي آيد .
صفیه با دلخوري گفت :
_ نمي‌خواهم خيال كني . خوب مثل اينكه اين لباس ها به دلت ننشسته اند . چه ايرادي دارند ؟ تميز و مرتب و نو نيستند ؟
- چرا هستند.
_ خوب پس چرا خوشت نمي آيند ؟
مرضیه با بي ميلي گفت :
_ زياد ... زياد قشنگ نيستند .
صفیه گفت :
_ قشنگ ... من به قشنگ بودن آنها اهميت نمي دهم . چون از اين لوس بازي ها خوشم نمي آيد. اين پيراهن ها مناسب و آبرومندانه اند . هيچ نيازي به تور و حاشيه ندارند و تو بايد در طول تابستان همين ها را بپوشي. لباس قهوه اي براي وقتي است كه بخواهي به مدرسه بروي . لباس ساتن هم براي رفتن به مهمانی است و لباس آبی هم برای روستاـ از تو انتظار دارم كه آنها را تميز و مرتب نگه داري و خرابشان نكني . به نظر من بايد ممنون باشي كه
مجبور نيستي هميشه همان لباس تنگ و زشت قبلي ات را بپوشي.
_ واقعا ممنونم ...... اما بيشتر ممنون مي شدم اگر ... اگر شما فقط یکی از آنها را گلدار یا رنگ روشن انتخاب می‌کردید. من دیدم که همه مردم روستا از این لباس‌ها دارند. خیلی قشنگ بود.
- خوب، پس مجبوري لباس هايت را بدون اينكه هيجان زده بشوي بپوشي. چون به نظر من چنين مدل هايي واقعا مسخره اند . لباس بايد ساده و آبرومندانه باشد .
مرضیه با لحني غم انگيز گفت :
_ اما من ترجيح مي دهم به جاي لباس ساده و آبرومندانه ، لباس مسخره اي را كه همه مي پوشند به تن كنم .
- پناه بر خدا ! بلند شو اين لباس ها را توي كمدت آويزان كن، بعد هم کتاب مرجعت را بخوان. باید به کلاس احکام و قرآن بروی.
پس از گفتن اين حرف با دلخوري از پله ها پايين رفت. مرضیه دست هايش را به هم قلاب كرد و همان طور كه با ناراحتي به لباس ها نگاه مي كرد زير لب گفت :
_ دلم مي خواست يكي از اينها سفيد و گلدار بود. من براي اين آرزو دعا كرده بودم . ولي خودم هم زياد اميد نداشتم كه برآورده شود . فكر نمي كنم خدا آنقدر وقت داشته باشد كه به مدل لباس يك دختر يتيم رسيدگي كند . مي دانستم كه چنين چيزي را فقط بايد از صفیه بخواهم. خوب حداقل مي توانم يكي از آنها را در خيالاتم سفيد رنگ با حاشيه توري و آستين هاي پفي تصور كنم.
کلاس احکام بعد از نماز جماعت اجرا میشد. مردم در نماز در مسجد محل جمع میشدن و بعد از آن دختران جوان می‌ماندند تا در کلاس شرکت کنند. صبح روز بعد سردرد صفیه باعث شد كه نتواند همراه آني به نماز برود و به او گفت :
_ مرضیه بايد به سراغ خانم گلبهار بروي. او با تو می‌آید و بعد از نماز با استادت آشنایت می‌کند. مراقب رفتارت باش و خوب آموزش ببین. وقتی برگشتی باید آموزش‌هایی که دیدی را برای من توضیح دهی.
مرضیه به راه افتاد . او پيراهن آبی را پوشيده بود و شال آبی شمالی بر سر بسته بود. دوست داشت کمی لباسش زرق و برق داشته باشد. در نيمه هاي راه باريكه طناب‌های طبیعی و پر برگی را که باد به آنجا رسانده بود دید. با خوشحالی آنها را مانند کمربند به دور لباسش بست. مهم نبود مردم چه فكري مي كردند آنچه اهميت داشت ، رضايت آن از شكل ظاهري اش بود . او با افتخار سرش را بالا گرفت و به راهش ادامه داد . وقتي دخترك به خانه خانم گلبهار رسيد، متوجه شد او رفته است .
مرضیه بدون هيچ ترس و واهمه اي به تنهايي راهي
مسجد شد . در دالان مسجد دختر كوچولوهاي زيادي با لباس هاي سفيد و آبي و صورتي جمع شده و همگي با چشماني كنجكاو به دخترك غريبه با آن كلاه عجيبش خيره شده بودند . دختر كوچولوهاي روستا چيزهاي زيادي در مورد مرضیه شنيده بودند . خانم گلبهار گفته بود كه او خيلي بد اخلاق است . پسر كارگر خانه‌شان مي‌گفت كه او دائم مثل ديوانه ها با خودش يا با گل ها و درخت ها حرف مي زند. همه به او خيره شده بودند و پشت قرآن ها پچ پچ مي كردند.
به اين ترتيب هيچكس براي دوستي با او پا پيش نگذاشت . نه قبل از سخنراني مقدماتي و نه هنگامي كه دختر به كلاس احکام فرستاده شد . استاد آنجا همسر سید روحانی روستا زن ميان سالي بود كه از دوازده سال پيش كلاس احکام و قرآن را اداره مي كرد . روش تدريس او به اين ترتيب بود كه از روي متن مي خواند و دیگران تکرار می‌کردند. او اغلب از مرضیه احکام را می‌پرسید و دختر به كمك تمرين هاي صفیه ، مي توانست به سوالات پاسخ بدهد . البته بي ترديد نه از سوال چيز زيادي مي فهميد و نه از جواب.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
217
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
254

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین