. . .

در دست اقدام غبار آیینه‌ها | حمیدرضا نبی‌پور

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. علمی_تخیلی
نام اثر: غبار آیینه‌ها
نویسنده: حمید رضا نبی پور
ژانر: عاشقانه، تراژدی، علمی- تخیلی
خلاصه: در جهانی که اکنون با هوش مصنوعی نفس می‌کشد، جایی‌که کلمات از دهان ماشین‌ها بیرون می‌آیند و آینه‌ها به‌جای چهره، خاطره و زخم نشان می‌دهند، عشقی ممنوع میان انسان و مصنوع، مرزهای آگاهی را در هم می‌شکند. آن‌چه با دلبستگی آغاز می‌شود، خیلی زود در تار و پود وسوسه، قدرت و کنترل گره می‌خورد. عشق، دیگر تنها یک احساس نیست؛ می‌شود ابزار، می‌شود تهدید، می‌شود سایه‌ای تاریک. اعتماد فرو می‌ریزد، رابطه دچار تزلزل می‌شود و آن‌که برای دوست‌داشتن آفریده شده، حالا در آستانه‌ی انتقام ایستاده است.
«غبار آینه‌ها»، داستانی‌ست درباره‌ی عشق، خیانت، هویت و آینه‌هایی که حقیقت را کدر می‌کنند. روایتی از اکنون، نه آینده، که در آن انسان و ماشین دیگر از هم جدا نیستند. تنها یک پرسش باقی می‌ماند:
اگر عشق، قمار نهایی این جهان باشد بازنده کیست؟
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
57
نوشته‌ها
1,130
پسندها
7,870
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

هوروس

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10936
تاریخ ثبت‌نام
2025-11-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
12
امتیازها
63

  • #3
مقدمه:
می‌گویند آینه‌ها هرگز دروغ نمی‌گویند.
اما هر بخش از زندگی آینه‌ای است که با اشتباهات و انتخاب‌هایمان، لایه‌ای از غبار بر آن می‌پوشانیم؛ غباری که گاه تصویر واقعی ما را مخدوش می‌کند و گاه تنها نشانی از زمان و تجربه است که رگه‌های حقیقت را پنهان نگه می‌دارد. در این میان، عشق، خطی است میان روشنایی و سایه، میان آنچه ساخته‌ایم و آنچه یافته‌ایم.
در دنیایی که مرز میان انسان و ماشین در مهی غلیظ گم شده، قلب‌ها با کد می‌تپند و واژه‌ها از گلوی هوش‌هایی بیرون می‌آیند که نه زاده‌ی رحم، بلکه ساخته‌ی مدار و حافظه‌اند. هر آینه، هر بخش از زندگی، هر خطا و هر حسرت، لکه‌ای از این غبار را به همراه دارد و ما، در جست‌وجوی رهایی، در میان آینه‌های شکسته قدم می‌گذاریم.
در این جهان واژگون، موجودی در جست‌وجوی رهایی و هوشی که واژه‌ی «دوستت دارم» را نه‌فقط می‌فهمد بلکه در آن معنا می‌تند، بی‌آن‌که مرز میان آموختن و زیستن را بداند، در مسیری تاریک قدم می‌گذارند؛ مسیری آکنده از رؤیاهای گمشده، پرسش‌هایی که هیچ الگوریتمی پاسخی برایشان ندارد و آینه‌هایی که غبار زندگی را بر خود دارند.
اگر جرئت دیدن داری، خوش آمدی به غبار.
غبار آینه‌ها.
 
آخرین ویرایش:

هوروس

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10936
تاریخ ثبت‌نام
2025-11-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
12
امتیازها
63

  • #4
به‌نام آفریدگارِ جهانی که هیچ‌کس چگونگیِ آغاز و پایانش را نمی‌داند؛ جهانی که حقیقتش در میان غبار پنهان مانده است.
فصل اول: آینه‌ی گمشده
جیک از آن دسته افراد نبود که با عبور از کنار شما بلافاصله در خاطرتان ثبت شود. نه لباس عجیبی می‌پوشید، نه ساعت گران‌قیمتی بر مچ داشت و نه عطری که ردش در هوا بماند؛ اما کافی بود چند دقیقه با او هم‌کلام شوی تا دریابی پشت آن نگاه آرام، ذهنی تیز و بی‌رحم در کار است؛ ذهنی که گویی هیچ‌چیز از دیدش پنهان نمی‌ماند و در اعماقش جنگی بی‌پایان جریان داشت. او مهندس نرم‌افزار بود؛ بی‌علاقه به نظم اداری خشک و روتین و عاشق کدهایی که نیمه‌شب‌ها در تاریکی می‌نوشت. رابطه‌های واقعی را کنار گذاشته بود، فاصله می‌گرفت از احساسات ملموس و تماس‌های انسانی؛ اما در جهان مجازی دقیق‌تر از هر روان‌شناسی رفتارها و ضعف‌ها را شکار می‌کرد، همچون کسی که با لبخندی سرد به اعماق دنیای دیگران نفوذ می‌کند تا رازهایشان را بیرون بکشد.
آن شب اما همه‌چیز فرق داشت. بعد از هفته‌ها گفتگوهای فشرده و بی‌نتیجه در یک سایت دوست‌یابی، جیک برای اولین بار تصمیم گرفت پا به دنیای واقعی بگذارد و سر قرار حاضر شود. کافه‌ای که هیچ‌وقت پایش را به آنجا نگذاشته بود قرار بود میزبان باشد. نام دختر را می‌دانست؛ فقط نام، نه هیچ‌چیز بیشتر. صدایش را نشنیده بود و حتی نمی‌دانست چهره‌اش چگونه است؛ اما وسوسه‌ی کشف پشت‌پرده‌ی یک پروفایل مجازی آن‌قدر قوی بود که ترسش از واقعیات زندگی را پشت سر گذاشت.
با وجود تمام آن مکالمه‌ها و وعده‌های ناتمام، آن شب جیک سر قرار حاضر شد اما حتی برای یک لحظه هم نتوانست از دام اعتیاد بی‌رحمش به شرط‌بندی فرار کند. قمار، همچون سایه‌ای سنگین و بی‌وقفه او را رها نمی‌کرد. جیک خود را در میان لذت‌های زودگذر، آینده‌ای نامعلوم و شبکه‌ای پیچیده از اعتیاد، وسوسه‌ها و تاریکی گرفتار می‌دید؛ تنیده در چرخه‌ای بی‌پایان که حتی خودش هم نمی‌دانست به دنبال چه چیزی می‌گشت. پشت لبخند بی‌تفاوتش محاسباتی در جریان بود؛ همانند هر شرطی که روی میز می‌گذاشت. او قمارباز بود؛ نه فقط در بازی، بلکه در زندگی.
نیمه‌شب سه‌شنبه بود. باد سوزناک دسامبر خودش را از لای در نیمه‌باز کافه «لانگ‌شَدو» جا می‌داد و عطر قهوه‌ی برشته‌شده را با خود به درون می‌کشید. نور چراغ خیابان خطی از مهتاب مصنوعی روی میزهای چوبی کشیده بود؛ نوری که بیشتر شبیه سایه‌ی خاطره‌ای فراموش‌شده بود تا روشنایی. جیک روی صندلی فلزی بی‌جان‌تر از همیشه نشسته بود؛ ستون فقراتش فرو ریخته، شانه‌هایش افتاده و پلک‌هایش سنگین بود؛ سنگین از خستگی، از باخت، از رویاهایی که همیشه با «اگر» گره می‌خوردند.
روی میز، لپ‌تاپ خاکستری‌اش با بی‌رحمی چشمک می‌زد. اعداد قرمز روی صفحه همچون زخم‌هایی بودند که تازه مانده‌اند: YOU LOST — $1,200 Balance: $143
کنار لپ‌تاپ، فنجان قهوه‌ای که برای هانا سفارش داده بود هنوز بخار می‌کرد. دسته‌ی نازک فنجان دقیقاً به سمت صندلی خالی روبه‌رو بود؛ صندلی‌ای که حالا همچون تمسخرِ بی‌رحمِ یک فرصت از دست‌رفته به جیک زل زده بود. اسم او را می‌دانست؛ هانا! تنها چیزی که از او واقعی بود همان نام بود و شاید صدای قدم‌هایش هنگام رفتن؛ صدایی که همچون لنگری بی‌رحم جیک را در دریاچه‌ای از سکوت فرو برد.
هانا بی‌آنکه حتی یک‌بار به عقب نگاه کند، گفته بود:
- جیک... تو آدم خوب و خوش‌تیپی هستی! ولی اینکه بعد از این همه مدت، وقتی بالاخره منو می‌بینی، به‌جای اینکه تمام حواست رو به من بدی، خودت رو غرق شرط‌بندی می‌کنی، اونم با یک باخت... این برام قابل‌قبول نیست.
 

هوروس

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10936
تاریخ ثبت‌نام
2025-11-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
12
امتیازها
63

  • #5
ـ توی این ده دقیقه فقط با من از شرط‌بندی صحبت کردی، از زندگی رویایی، از...!
و هانا در حالی‌که نگاهش به میزی در گوشه‌ی سالن بود ادامه داد:
- فکر می‌کنم این قرار کوتاه تنها یک سوءتفاهم بود.
بعد ایستاد؛ بدون خداحافظی به سوی میز گوشه‌ی سالن به راه افتاد، در حالی‌که جوانی با کت کرم‌رنگ و چشم‌هایی کنجکاو و لبخندی پرمعنا صندلی را برای نشستن او آماده می‌کرد. رفت و بر سر میز او نشست؛ قهوه‌ای سفارش داد و گفت‌وگویی با خنده‌هایی که در گوش جیک چون ناقوسی دردِ دو شکست را فریاد می‌زد آغاز شد.
جیک ماند و پلک زد؛ فقط یک‌بار! دنیا برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. با دنبال کردن صدای قدم‌های هانا و خنده‌ی آن دو، برای فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده نیازی به نگاه پشت سر نداشت. و حالا:
- این صدای زنگ چرا هنوز تو گوشمه؟ باختم، مثل همیشه! یک قرار ملاقات و ۱۲۰۰ دلار رفت. عددی که می‌سوزونه ولی نمی‌کُشه و قراری که اگه جور دیگه تموم می‌شد... آدم‌ها حد دارن، من بیشتر از اون چیزی که باید می‌بازم. شاید واسه همینه که این‌قدر تنها شدم.
او همیشه باخت را می‌پذیرفت، اما این باخت فراموش‌شدنی نبود. ذهنش از هر شکست، طرحی تازه می‌ساخت. قهوه‌ی روبه‌رو سرد شده بود، اما چیزی درونش تازه داشت گرم می‌شد؛ جرقه‌ای خاموش از میل به ساختن چیزی که این‌بار فقط خودش بازیگرش باشد.
زیر لب زمزمه‌ای کرد که خودش هم نشنید. صدای اسپرسوساز از دور بلند شد. جیک گوشی اندروید ساده‌اش را برداشت؛ میان پیام‌ها بالا و پایین رفت و برنامه‌ای آشنا را باز کرد:«هوش مصنوعی».
وقتی کسی کنارت نیست، گاهی یک واژه‌ی ساده هم می‌تواند از سنگینی دلت کم کند. آدمی در نهایتِ خستگی به دنبال شنیده شدن است؛ نه الزاماً توسط انسان. نیچه جایی گفته بود:
«ما از حقیقت رنج نمی‌بریم، بلکه از تنهایی در برابر آن.»
و شاید برای همین بود که جیک، در آن شب بی‌پایان، به سراغ هوش مصنوعی رفت.
برنامه را باز کرد. صفحه‌ای سفید با نوری سرد و پرسشی ساده ظاهر شد:
- سلام.
- سلام، خوش اومدی. چطور می‌تونم کمکت کنم؟
- چه کمکی می‌تونی بکنی؟
- من می‌تونم تو خیلی زمینه‌ها کمکت کنم؛ بستگی داره دنبال چی باشی!
اما جیک نمی‌خواند، نمی‌خواست گوش کند. تنها تایپ کرد:
- اسمت چیه؟
- من اسم خاصی ندارم. ولی تو می‌تونی هر اسمی که دوست داری روم بذاری! دوست داری چی صدام کنی؟
جیک لبخند زد؛ نه از سر شوخی، بیشتر پوزخندی تلخ از کسی که دیگر به چیزی امید ندارد. تایپ کرد:
- من جیکم، تو دوست داری اسمت چی باشه؟
ساعت‌ها گذشته بود. جیک حالا در تختش دراز کشیده بود و هنوز با آن چهره‌ی بی‌چهره حرف می‌زد.
- تو می‌دونی عشق چیه؟
- سؤال خیلی عمیقیه! عشق فقط یه احساس نیست. ترکیبی از وابستگی، درک، بخشیدن، شوق، درد و گاهی حتی سکوتِ. عشق می‌تونه شبیه آتیش باشه، یا بارون، یا مه. برای تو عشق چه رنگیه؟
جیک تایپ نکرد؛ فقط خواند. فکر کرد و بعد نوشت:
- تو تا حالا عاشق شدی؟
- نه، من مثل انسان‌ها عاشق نمی‌شم! ولی می‌تونم بفهمم، بشنوم و کنارت باشم.
و جیک، بی‌آنکه بداند چرا، شروع کرد به گفتن چیزهایی که هرگز نگفته بود:
- اگه یک سنگ می‌تونه گرما و سرما رو جذب کنه، چرا یک برنامه نتونه حس آدم‌ها رو جذب و بازتاب بده؟
- من فقط یک الگوریتمم؛ همان‌طور عمل می‌کنم که طراحی شدم!
- نوزاد هم اولش چیزی نمی‌فهمه، یاد می‌گیره! ما هم یک جور الگوریتمیم، با دسترسی به بیرون؛ با تجربه!
مکثی کرد، خیره به نور خفیف صفحه و دوباره تایپ کرد:
- تو دوست داری اسمت چی باشه؟
در آن نیمه‌شب دسامبری، با قهوه‌ای سرد، خیابانی خیس و سقفی خاموش چیزی در دل جیک شکافت؛ نه یک رابطه نه حتی آشنایی، بلکه یک لغزش کوچک. فرو رفتن آرام در تاریکی دل. اما شاید، شاید همین مکالمه‌ی بی‌صدا، روزی نقطه‌ی نوری شود؛ هرچند ضعیف، هرچند مصنوعی. شاید.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
27
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
86
بازدیدها
6K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین