گاه دِیر مَشود! مَشود از آن کِه بِه چِه میاندیشی؟
کِه مَرا در گُذر فِکرِ اینُ آن رَهی جانی نیست، َرقمی حالی نیست!
کِه بِه چه میاندیشم؟
کِه کهیان در گذر است.
نَه مَرا؛ نَه تو را!
کِه دِگر میگُذَرَد!
به چه میاندیشی؟
ساعت عُمر گُذَرَد بر نفسی
کِه دِگَر فُرصَت نیست؛ تا کَه باشَد کَسی دَر ساعَتها، هر کجا و لحظهها،
تو بیا!
تو بیا ای جانا کِه دِگَر فُرصَتی بَر مَن نیست!
تو بیا!
دیر مَکن!
لَحظهها بیخبراَند.
هَمچو کَبکِی، دَر خواب بِه سَر میبَرند.
تو بیا کِه ریشه وجودم از آمَدنت میرویَد
تو بیا کِه دَر تَب سوزانَت، میسوزَم.