. . .

در دست اقدام رمان یه راهی هست | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۴۰۷۱۹_۱۷۱۸۱۹_duk_9awe.png

به نام خداوند بخشندهٔ بخشایشگر
نام اثر: یه راهی هست
موضوع: عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده: ستیا
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
دلارام همیشه دختر عزیز دردونه خانواده‌اش بوده. وقتی شرکت پدرش ورشکست میشه و پدرش یه بدهی با مبلغ خیلی بالا به بار میاره، مجبور میشه دختر عزیز دردونه‌اش رو به جای بدهی به پسر شریکش بده. دلارام مجبور به عقد با کیارش میشه، اما کیارش واقعاً چه‌جور آدمیه؟ چی در انتظار دلارام نازپرورده‌اس؟ یعنی همه چیز درست میشه؟ یعنی راهی هست؟

مقدمه:
وقتی داری بهترین روزهای زندگیت رو می‌گذرونی و منتظر هیچ اتفاقی هم نیستی، یه‌دفعه یه چیزی سر و کلش پیدا میشه تا همه چیز رو خراب کنه. تو زندگیم اشتباه کردم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اشتباه بزرگی مثل عاشق شدن ازم سر بزنه... عشقی اشتباه اومد و گوشه دلم نشست... عاشق شدم... اونم عاشق کی؟ کسی که منو به جای بدهی از خانوادم گرفت... کسی که حتی درست نمی‌شناختمش... فقط امیدوارم یه راهی باشه... یه راهی هست...!

گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست | ستیا
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
418
امتیازها
103

  • #51
نمی‌دونم چقدر گذشته بود. یه ساعت، دوساعت یا سه ساعت... به هر حال بعد کلی خرید کردن هردومون با دستای پر سوار ماشین کیارش شدیم.

اخلاق کیارش یه شبه عوض شده بود، البته منم بدم نمی‌اومد بعد این همه وقت با یکی برم خرید و کلی بهم خو‌ش‌بگذره. از این تغییر اخلاق یه دفعه‌ایِ کیارش بدجور تعجب کرده بودم اما چیزی به روی خودم نیاوردم. شاید خبری بود که تصمیم گرفته بود باهام خوب رفتار کنه. شاید... شاید پولِ بابا جور شده بود و قرار بود برم. نمی‌دونم... هرچی که دلیلش بود به هرحال خوب بود.

بعد اینکه شام رو باهم خوردیم کیارش پیشنهاد داد بریم بام‌تهران که منم با جون و دل پذیرفتم. قبل اینکه بیام پیش کیارش تقریبا هر هفته با آرسام یا آرتا می‌اومدیم بام‌تهران و آرشامِ غرغرو رو مجبور می‌کردیم باهامون بیاد. یه جورایی عاشق این مکان بودم.

کنار کیارش روی صندلی نشستم و به منظره‌ی زیبای رو به روم چشم دوختم که صدای کیارش به گوشم رسید.

_دلا؟

نگاهش کردم، دستش رو کرد توی جیبِ شلوارش و جعبه‌ی کوچیکی از جیبش بیرون کشید. گیج نگاهی به جعبه‌ای که جلوم گرفته بود کردم که گفت:

_این کادوی تولدته. بگیر ببین دوسش داری؟

چند ثانیه نگاهش کردم و بعد آروم و با تعجب گفتم:

_همین الان این همه برام خرید کردی، بازم کادو بهم میدی؟

لبخند کوچیکی زد و با ابرو اشاره ای به جعبه‌ی تو دستش کرد.

_بگیر دیگه دستم خسته شد. این فرق داره! درضمن خوب نیست کادو رو قبول نکنی!

لبخندی زدم و متعجب از کارهاش جعبه رو از تو دستش گرفتم. در جعبه رو باز کردم و به درونش نگاه کردم. با دیدن گردنبند قشنگی که تو جعبه بود لبخندم پر رنگ‌تر شد. یه گردنبند طلا طرح آناتومیِ قلب بود، خیلی ظریف و خوشگل کار شده بود و خیلی دوست داشتنی بود.

با خنده به کیارش نگاه کردم. باورم نمی‌شد خودش هم از قبل برام کادو خریده باشه.

_این خیلی قشنگه!

با لبخند سری تکون داد و گفت:

_مبارکت باشه.

سوالی که تو ذهنم بود رو آروم مطرح کردم.

_آخه برای چی؟

حس کردم لبخندش تلخ شد. انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد. سرش رو برگردوند و به رو به روش خیره شد.

_فکر کن یادگاری هست! دوست دارم تا وقتی که می‌تونی ازش مراقبت کنی.
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
418
امتیازها
103

  • #52
ابروهام کمی درهم رفت و گیج به رفتارش خیره شدم. دلیل کارها و حرف‌هاش رو نمی‌فهمیدم.

سرش رو برگردوند و نگاهم کرد. انگار که می‌خواست جو بینمون رو عوض کنه، ابرویی بالا انداخت و گفت:

_حالا بگو ببینم خوشت اومد ازش؟

با حواس پرتی لبخندم رو حفظ کردم و آروم سر تکون دادم.

_خیلی زیاد! ممنونم.

با تمام دقتم نگاهش کردم و گفتم:

_اما...

اخم ساختگی‌ای روی پیشونیش نشوند، پرید تو حرفم و گفت:

_اما و اگر نداره که!

سری تکون دادم و آروم گردنبند رو از جعبه‌اش بیرون اوردم و نگاهش کردم. خیلی به دلم نشسته بود. با اینکه کار کیارش برام عجیب بود اما تمام تلاشم رو کردم که همچین شبی رو خراب نکنم!

_بنداز گردنت.

با صدای کیارش از فکر بیرون اومدم. نیم نگاهی بهش کردم و گردنبند رو سمت گردنم بردم و بستمش. روی گردنم با دقت مرتبش کردم و با لبخند به کیارش نگاه کردم.

_مرسی!

با لبخند و دقت نگاهی به گردنبند روی گردنم انداخت و گفت:

_خواهش می‌کنم.

چند دقیقه‌ای تو سکوت کنار هم نشستیم و به تهرانی که زیر پامون بود خیره شدیم. فکرم هِی می‌رفت سمت حرف کیارش. تا وقتی که می‌تونم ازش مراقبت کنم؟ هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم باور کنم منظورش گردنبند باشه. حس می‌کردم تمام مدت حرفی می‌خواسته بزنه و نزده.

*****

با خوشحالی جیغ خفه‌ای کشیدم که اخم کوچیکی کرد و با خنده گفت:

_دیگه انقدر هم شادی نداره!

بدون توجه به حرفش با ذوق چندمین کادوی تولدم رو ازش گرفتم. نگاهی به گوشی‌ای که توی دستم بود کردم و آروم خندیدم.

_چرا داره! یعنی دیگه می‌تونم با مامان بابام حرف بزنم؟

از ذوق کردن‌های من خنده‌اش گرفته بود. از جاش بلند شد و همونجوری که سمت اتاقش می‌رفت گفت:

_بله، البته نصفه شب زمان خوبی برای حرف زدن نیست!
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
418
امتیازها
103

  • #53
متعجب از رفتار های عجیب کیارش با خنده سر تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم. انگار که این کیارش، کیارش قبلی نبود. این مدل رفتار، این کادوها و خیلی چیزای دیگه که باعث می‌شد بیشتر تعجب کنم.

روی تختم نشستم و گوشی رو روی پاتختی گذاشتم. به این نتیجه رسیده بودم که کیارش سرش به سنگ خورده!

نفس عمیقی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم. ذهنم بدجوری درگیر بود. درگیر کارهای کیارش، رفتارهاش و اون شب که با اومدن مهراد اونجوری بهم ریخت. اینکه یه دفعه رفتارش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود برام عجیب بود.

سری تکون دادم تا فکر و خیال رو از خودم دور کنم و به چراغ روشن اتاق خیره شدم. انقدر حواسم پرت بود که چراغ رو هم خاموش نکردم. با تنبلی از جام بلند شدم و چراغ رو خاموش کردم و دوباره توی تختم برگشتم.

گوشی رو از روی پاتختی برداشتم و نگاهش کردم. لبام به خنده کش اومد و به این فکر کردم که فردا حتما به مامان بابا زنگ می‌زنم.

اصلا نمی‌فهمیدم چرا کیارش از اول نذاشت گوشی داشته باشم؟ حالا هم که تا الان گوشی نداشتم چی شده که تصمیم گرفته برام گوشی بخره؟ اصلا چرا گوشی خرید و گوشی خودم رو بهم نداد؟

با کلی سوال بی‌جواب گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و پتو رو تا جایی که می‌شد بالا کشیدم. دقیقا همونطور که انتظار داشتم گلو دردم دوباره شروع شده بود. بی‌حال و حوصله چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. حالا که یه جورایی وضعیت خوب شده بود نمی‌خواستم خرابش کنم. حداقل فعلا!

بچرخ تا بچرخیم آقا کیارش!

*****

با پیچیدن صدای مامان پشت گوشی ناخودآگاه بغض توی گلوم نشست و جلوی صحبت کردنم رو گرفت.

-بله؟

نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم. انگار زبونم بند اومده بود. تاحالا پیش نیومده بود انقدر از مامانم دور باشم و حتی صداش رو نشوم. فکر کنم سه ماه می‌شد!

-بله؟ اگه میخوای حرف نزنی قطع کنم!

و همون لحظه که حس کردم می‌خواد گوشی رو قطع کنه به زور لبام رو تر کردم و با صدای لرزونی از شدت بغض گفتم:

-مامانی؟
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
418
امتیازها
103

  • #54
صدای نفس عمیقی که مامان کشید توی گوشم پیچید. چند ثانیه‌ای چیزی نگفت و بعد با صدای لرزونی گفت:

-دلارام؟ دلارامم تویی؟

لبخند تلخی زدم و اشکی از روی گونه‌ام سرازیر شد.

-منم مامان. دلم برات تنگ شده بود!

صدای خنده‌ی ضعیف و ناباورش رو شنیدم.

-دورت بگردم مادر. کجایی تو آخه؟ دل من برات یه ذره شده بود.

و با گفتن این حرف زد زیر گریه. نفس عمیقی کشیدم تا حداقل گریه‌ی من مامان رو از این ناراحت‌تر نکنه. قبل اینکه من بخوام حرف بزنم مامان با گریه گفت:

-صد دفعه تا جلوی اون خونه اومدیم نذاشتن ببینیمت.

گریه‌اش شدت گرفت که با لحن اطمینان بخشی گفتم:

-مامان تروخدا گریه نکن. زنگ زدم باهم حرف بزنیم دیگه.

-تو که گوشی نداشتی.

_الان دارم. خودت خوبی مامان؟ بابا خوبه؟ آرسام، آرشام و آرتا خوبن؟

مامان نفس عمیقی کشید و گفت:

-ما خوبیم دخترکم. تو از خودت بگو. حالت چطوره؟ بهت بد میگذره؟ بمیرم برات...

پریدم تو حرفش و گفتم:

-مامان من حالم خوبه! این چه حرفیه؟ زنده باشی.

لحظه‌ای به دیشب فکر کردم که تا دم صبح تو خیابون‌ها با کیارش گشتیم. بیچاره مامان فکر میکنه چه وضع بدی دارم! بازم به همون عادت همیشه شروع کرد قربون صدقه رفتن.

-الهی دورت بگردم قشنگِ من.

با شنیدن صدای آرشام از پشت تلفن ناخودآگاه آروم خندیدم.

-با کی حرف میزنی مامان؟ چرا گریه می‌کنی؟

مامان میون گریه آروم خندید و با ذوق قشنگی گفت:

-خواهرته!

صدای بلند و متعجب آرشام به گوشم رسید.

-دلارامه؟ گوشی رو بده.

مامان با خنده گفت:

-باشه. دلارام مادر بیا با داداشت حرف بزن که اگه بگم نه تا عمر دارم می‌خواد غر بزنه.

آروم خندیدم و باشه‌ای گفتم که چند ثانیه بعد صدای آرشام به گوشم رسید.

-دلی؟ خوبی تو‌؟ چیکار می‌کنی؟ همه‌ چی خوبه؟ کجا...

پریدم تو حرفش و با لحنی شبیه خودش، اَدای غر زدنش رو در آوردم.

-اَه. این پسره هم فرصت نمیده ما حرف بزنیما! انگار نه انگار سه ماهه خواهرش رو ندیده! یه سره سوال بپرس خب؟ یه وقت اجازه ندی من حرف بزنم!
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
418
امتیازها
103

  • #55
آروم خندید و گفت:

-از کِی تاحالا خواهر کوچیک‌ها اَدای داداش بزرگ‌ها رو در میارن؟

با خنده گفتم:

-از وقتی داداش بزرگ‌ها اذیتشون می‌کنن!

نفس عمیقی کشید و اینبار با لحن نگرانی گفت:

-حالت خوبه؟

با لحنی مهربون و آروم گفتم:

_من حالم خوبه خوبه! نگران من نباش. خودت خوبی؟ چیکار می‌کنی؟

با شرمندگی گفت:

-بد نیستم. درگیرم، داریم پول رو جور می‌کنیم. اصلا نگران نباش که تا چند وقت دیگه ورِ دل خودمی!

-من نگران نیستم آرشام. تو هم نمی‌خواد خودت رو اذیت کنی. همه چی درست میشه خب؟ این مگه حرف خودت نبود؟ میزنی زیرش؟

خندید و گفت:

-اصلاً! حالا بگو ببینم چیکار می‌کنی؟ کجایی؟ خونه‌ی محمدی؟

منظورش از محمد بابای کیارش بود. دستی به موهام کشیدم و نگاهی به درِ بسته‌ی اتاقم انداختم و گفتم:

-کار خاصی نمی‌کنم. نه اونجا هم نیستم.

دوباره صداش رنگ نگرانی گرفت.

-پس کجایی تو؟ همه چی مرتبه؟

-جام خوبه آرشام! مطمئن باش. بابا و آرسام و آرتا کجان؟ میشه گوشی رو بهشون بدی؟

نگاهی به ساعت کردم. این موقع ظهر احتمالا برای نهار هم که شده خونه بودن.

-بابا و آرسام که نیستن اما آرتا تو حیاطه. بیا حلال زاده خودش اومد.

و خطاب به آرتا گفت دلارامه و قبل اینکه ازش بپرسم آرسام و بابا کجا هستن گوشی رو داد به آرتا. با صدای بلند آرتا ابرویی بالا انداختم و به صدای نگرانش گوش دادم.

-دلارام؟ خوبی تو؟

لبخندی زدم و قبل اینکه همه‌ی سوال های مامان و آرشام رو تکرار کنه گفتم:

-من خوبم آرتا، همه‌ی سوال هایی که می‌خوای بپرسی رو آرشام پرسیده پس بیخیال شو. خودت خوبی داداشی؟

نفس آسوده‌ای کشید و با لحن آروم و غمگینی گفت:

-خوب باشم؟ خواهر کوچولوم که از بس کنارم بود خسته می‌شدم رو سه ماهه ندیدم، خوب باشم؟
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
418
امتیازها
103

  • #56
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:

-نگران من نباش آرتا. دلم برات خیلی تنگ شده بود.

-فکر کردی دل من برات تنگ نشده بود فسقلی؟ دلی دلم نمی‌خوام بیشتر از این اونجا باشی. به خدا منم خیلی دارم تلاش می‌کنم تو برگردی خونه. تو شرکت دارم کمک بابا می‌کنم تا زودتر همه چیز درست بشه.

سرم رو بالا گرفتم تا دوباره اشک تو چشمام جمع نشه. از پشت تلفن هم می‌تونستم قیافه‌ی آرتا رو تصور کنم. دلم نمی‌خواست انقدر شرمنده و نگران باشه. برای هزارمین باز نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-من جام بد نیست آرتا. انقدر نگران نباش لطفا. حالا بیخیال زنگ زدم باهاتون حرف بزنم.

آروم خندید و گفت:

-دورت بگردم من. راستی تولدت مبارک.

نچ نچی کرد و با خنده گفت:

-الکی الکی دو دهه از زندگیش گذشت. پیر شدی دیگه! ببینم چین و چروک برنداشته صورتت؟ هنوز همون قدر زشتی؟

از ابراز احساسات این مدلیش خنده‌ام گرفته بود. به این وضع از شعورش سری تکون دادم و گفتم:

-مردم داداش دارن ماهم داداش داریم. این الان تبریک تولد بود یا تخریب تولد؟

خندید و گفت:

-هردوش! امسال پیشم نبودی برات تولد بگیرم اما سال دیگه جبران می‌کنم.

-حالا نمی‌خواد جبران کنی. راستی بابا کجاست؟ تو مگه تو شرکتش کار نمی‌کنی پس چرا خونه‌ای؟

مکثی کرد و با تردید گفت:

-مامان مگه بهت نگفت؟

گیج ابرو تو هم کشیدم و گفتم:

-چی رو؟

-بابا و آرشام یه سفر کاری رفتن. تا سه چهار روز دیگه برمی‌گردن. ببینم این شمارته؟ بخوام باهات حرف بزنم می‌تونم به همین زنگ بزنم؟

-آره، هرموقع کارم داشتی زنگ بزن بهم. راستی من شماره بابا رو حفظ نیستم می‌تونی بهم بگی؟

-آره می‌فرستم برات.

و بالاخره بعد کلی حرف زدن با آرتا و صحبت دوباره با مامان گوشی رو قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم. یکم از حس دلتنگیم رفع شده بود.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
418
امتیازها
103

  • #57
نگاهی به کیسه‌ی خریدهای دیشب کردم و با تنبلی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. دیشب که رسیده بودیم تنها کاری که حوصله نداشتم انجام بدم مرتب کردن خریدها بود.

به سمت آشپزخونه رفتم، نگاهی به پذیرایی کردم و با ندیدن کیارش ابرویی بالا انداختم. دیشب دیر وقت خونه رسیدیم و اصلا فکر نمی‌کردم کیارش صبح زود بیدار بشه و بره شرکت. هرچند از کجا معلوم می‌رفت شرکت؟

بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و داروهایی که برای سرماخوردگیم بود رو خوردم. عجیب بود که این بار سرماخوردگیم زیاد اذیتم نکرده بود و فقط گلودرد داشتم.

نگاهی به یخچال انداختم و حداقل برای اینکه از گرسنگی نَمیرم تصمیم گرفتم یه چیزی بپزم و بخورم.

صبح که چه عرض کنم... ظهر که از خواب بیدار شدم با دیدن ساعت فقط تصمیم گرفتم زنگ بزنم به مامان. از وقت صبحونه گذشته بود و همچین میلی به خوردن صبحونه نداشتم.

بعد درست کردن غذا، توی اتاقم رفتم تا به این کیسه‌ی خریدها یه سر و سامونی بدم. با درموندگی به اون همه خرید نگاه کردم. از یه طرف خنده‌ام گرفته بود و از یه طرف تعجب کرده بودم که کیارش این همه خرید برام کرده. ناخودآگاه گردنبندم رو لمس کردم و لبخند کوچیکی زدم. صدای کیارش که می‌گفت "ازش مراقبت کن" توی سرم پیچید و لبخندم به همون سرعت که روی لبم نشست، پاک شد.

نفس عمیقی کشیدم و درحالی که وسیله‌ها رو سر جای خودشون قرار می‌دادم به کیارش و سوال‌های بی‌جواب توی سرم فکر کردم.

کیارش همچین آدمی نبود. اونجوری که من شنیده بودم با خانواده‌ی خودش هم به زور ارتباط برقرار می‌کرد. اما چطور شده بود که حالا به من روی خوش نشون می‌داد؟ نفس عمیقی کشیدم تا باور نکنم خوابی برام دیده و زیر این نقاب لبخند قراره چیز خوبی نباشه.

دوباره برگشتم تو پذیرایی و همونجوری که آروم سمت یکی از مبل‌ها می‌رفتم، بو کشیدم. بوی... بوی سوختنی بود؟

وحشت‌زده از فکر اینکه غذام سوخت، هینی کشیدم و دوییدم سمت آشپزخونه که همون لحظه صدای باز و بسته شدن در خونه بهم فهموند که کیارش اومده.

صدای خسته و خونسردش درحالی که نزدیک میشد به گوشم رسید.

-بالاخره آشپزخونه رو به آتیش کشید‌!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
418
امتیازها
103

  • #58
جیغ خفه و حرصی‌ای کشیدم و درحالی که زیر قابلمه رو خاموش می‌کردم گفتم:

-اصلاً هم اینطور نیست!

صدای چرخیدن کلید توی قفل در اتاقش اومد و بعدش هم با بی‌خیالی گفت:

-از اون دوییدنت مشخص بود.

و رفت تو اتاقش و در رو بست. کلافه نفس عمیقی کشیدم و اخم‌هام رو توی هم کشیدم. نه به خوبیِ دیشبش، نه به الانش! کلافه پوفی کشیدم و نگاهی به غذام کردم. حداقل قبل اینکه بسوزه و بدون ناهار بشیم به دادش رسیده بودم.

توی پذیرایی برگشتم و روی یکی از مبل‌ها نشستم. بی‌حوصله کنترل تلویزیون رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم. طبق معمول، بی هدف کانال‌ها رو بالا و پایین کردم که سر و کله‌ی کیارش پیدا شد و مثل همیشه وسط مبل سه نفره‌ی روبه روی تلویزیون نشست و نگاهی بهم کرد.

-غذا رو سوزوندی؟

نگاهم رو ازش گرفتم و همونجوری که سعی می‌کردم خودم رو بیخیال نشون بدم، گفتم:

-اولاً سلام، دوم اینکه نخیر نسوخت.

از گوشه چشم دیدم که سری تکون داد و گفت:

-آشپزی بلد نیستی برای چی آشپزی می‌کنی؟

با حرص نگاهش کردم. چشماش رنگ شیطنت گرفته بود و انگار زدن این حرف و دیدن صورت عصبانی من سرگرمی بزرگی براش بود.

-کی گفته من بلد نیستم آشپزی کنم؟ این یه ماه پس تو چی خوردی؟ خوبه حالا به قول خودت غذاهام خوشمزه هم میشه!

نیشخندی زد. باز شده بود همون کیارش سابق! انگار نه انگار که دیشب صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود.

-حالا من درمورد غذات یه چیزی گفتم دلت نشکنه چرا به خودت می‌گیری؟

اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:

-کیارش رادمنش چیزی رو واسه نشکوندن دل کسی نمیگه! اون آدمی که من میشناختم ملاحظه‌گر نبود!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
418
امتیازها
103

  • #59
نیشخندی زد و سری تکون داد. به تلویزیون خیره شد و تو فکر رفت. گیج نگاهش کردم. دلم می‌خواست دهن باز کنم و بگم "سکوت کردن هم جزو کارهای کیارش رادمنش نبود." اما سکوت کردم و فقط چند ثانیه نگاهش کردم.

اگه الان جلوم نشسته بود می‌گفتم این آدم کیارش نیست! اما حیف که رو به روم بود. نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم. سعی کردم بحث رو عوض کنم و آروم گفتم:

-گرسنه‌ات نیست؟

آروم سری تکون داد که از جام بلند شدم و تو آشپزخونه رفتم. میز رو چیدم و برای هردومون غذا کشیدم و صداش زدم. وقتی اومد هردومون پشت میز نشستیم و غذامون رو در سکوت خوردیم.

با تموم شدن غذامون خواستم از جام بلند بشم تا ظرف‌های روی میز رو جمع کنم که کیارش نگاهم کرد و با لحن جدی‌ای گفت:

-یه چند دقیقه بشین می‌خوام باهات حرف بزنم.

گیج ابرویی بالا انداختم و دوباره روی صندلی نشستم که بدون مقدمه شروع به حرف زدن کرد.

-آخر هفته یه مهمونی دعوتم نزدیک دماوند. یه سری از بچه‌ها هم به هوای مهمونیِ آخر هفته گفتن بریم دو سه روز ویلای یکیشون بمونیم. این چند روز نمی‌تونم اینجا تنهات بزارم. خونه بابا هم نمی‌تونی بری چون امکان داره دوباره داستان بشه مخصوصا چون این چند وقت نبودیم.

سکوت کرد که گیج نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که چشم غره‌ای بهم رفت و ادامه داد.

-توهم باهام میای!

اخم کوچیکی کردم. پس بگو دیشب چرا اخلاقش عوض شده بود و اون همه خرید هم بی‌خودی نبود.

-من کجا با تو بیام؟ تو مهمونی دعوتی، دوستای تو هستن اونوقت من کجا بیام؟

شونه‌ای بالا انداخت و همونجوری که از سر جاش بلند میشد و از آشپزخونه بیرون می‌رفت گفت:

-به هر حال باید باهام بیای! وسیله‌هات رو جمع کن فردا حرکت می‌کنیم.

قبل اینکه بخوام چیزی بگم از آشپزخونه بیرون رفت و سمت اتاقش رفت. با کلافگی از جام بلند شدم و میز رو سریع جمع کردم. ظرف‌ها رو توی سینک ظرف‌شویی ریختم و با بی‌حوصلگی به سمت اتاقم رفتم. دردسر جدید! سفر با کیارش!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
418
امتیازها
103

  • #60
کلافه نگاهش کردم و با درموندگی برای بار هزارم گفتم:

-حالا نمی‌شد من نیام؟

نفس عمیقی کشید و دستشو توی موهاش فرو برد.

-انقدر رو مخ نرو دلا! بیا بریم.

و چمدون خودم و خودش رو تو دستاش گرفت و رفت. نیم نگاهی به خونه‌ی تاریک انداختم و پشت سرش از خونه بیرون رفتم. حالا واقعا چی‌ می‌شد من نرم؟ کسی سراغم رو می‌گرفت؟ نه! از تنهایی می‌پوسیدم؟ نه! گشنه می‌موندم؟ نه! رفتنم کمکی می‌کنه؟ نه! پس چرا باید برم؟ چون کیارش خان دوست داره!

غرولندی کردم و دکمه‌ی آسانسور رو فشردم. با ایستادن آسانسور توی پارکینگ، به سمت ماشین کیارش راه افتادم که صداش به گوشم رسید.

-کجا؟ با ماشین من نمیریم.

گیج نگاهش کردم که توجهی بهم نکرد و به سمت در راه افتاد. نفس عمیقی کشیدم و از خدا خواستم این دو سه روز بهم صبر بده!

پشت سرش راه افتادم. جلوی در پارکینگ ماشینی بود که کیارش به اون سمت رفت. از سایه‌های تو ماشین می‌شد فهمید یکی جلو نشسته و یکی هم که فکر کنم خانم بود عقب. با بیرون اومدن ما از پارکینگ خونه، راننده‌ی ماشین پیاده شد و با خنده به کیارش خیره شد.

با دیدن کسی که رو به روم بود چند ثانیه چشمام گرد شد اما سریع به حالت اولم برگشتم تا حداقل این کیارش شک نکنه. این همون پسره بود که چند شب پیش اومده بود جلوی در خونه. اسمش چی بود؟ مهران؟ مهرداد؟ مهراد! آره مهراد بود!

جلو اومد و همونطوری که در صندوق عقب رو باز می‌کرد با صدای پر انرژی‌ای گفت:

-به به! سلام آقا کیارش‌! چطوری داداش؟ سلام دلارام خانوم.

از اینکه من رو میشناخت تعجبی نکردم. حتما کیارش بهش گفته بود. کیارش با اخمای در هم چمدون‌ها رو تو صندوق عقبِ ماشینِ مدل بالای مهراد گذاشت و گفت:

-علیک سلام. تو مگه یه ساعت پیش نباید می‌اومدی؟

منم سلامی به مهراد کردم که لبخندی به روم زد و برخلاف لحن جدیِ کیارش، با خنده گفت:

-خانم داشت آماده می‌شد برای همین دیر شد. حالا بیخیال سوار شو.

و با لبخند نگاهم کرد و گفت:

-من مهرادم. رفیق کیارش.

من رو می‌شناخت و اینکه می‌خواستم اسمم رو بهش بگم یکم مسخره بود. بیخیال شدم و لبخند کوچیکی از لحن خودمونی و رفتار صمیمیش زدم و گفتم:

-خوشبختم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین